با ولایت تا شهادت
#قسمت_دوازدهم چون با اجرای این پروژه ای که دارم روش متمرکز میشم و میخوام مثلا قطعه وارد کنم انقدری
#قسمت_سیزدهم
جلسه ی 8 ساعته ما به پایان رسید و خیلی خسته بودیم. هم جسمی وَ هم فکری. هم من، هم عاصف، هم سجاد عباس زاده از نخبه های مبارزه با مفاسد اقتصادی و اطلاعاتی ایران و ستاد ما.
به عاصف که طبق معمول همیشگی آخر از همه داشت از اتاقم خارج میشد، گفتم:
+صبر کن کارت دارم.
برگشت سمتم. سرم و گذاشتم روی میز. یادمه اونشب خیلی سر درد و کمر درد داشتم. سرم و کمی ماساژ دادم با دستام. همونطور که مشغول ماساژ سرم بودم به عاصف گفتم:
+میخوام یک دیدار خوشگل و مَلَس با آرین محمدزاده ترتیب بدی!! یه مهمونی باحال! یه گعده شبانه! اصلا نمیدونم سید عاصف چیکار میخوای کنی. من فقط میخوام زودتر بساط دیدار من و این آدم و فراهم کنی و این طرح و بهش پیشنهاد بدیم تا ببینیم مزه دهنش چیه و دنبال چی هست. البته نه به این زودی، بلکه بعد از دو سه دیدار!
_چشم. بررسی میکنم بهت میگم.
+زودتر خبرش و بهم بده. میتونی بری.
اونشب خیلی خسته بودم. به راننده گفتم فورا آماده بشه و من و برسونه خونه! رفتم پارکینگ اداره سوار ماشین شدم و از ستاد خارج شدیم.
ترجیح دادم برم خونه خودم. یه رفیق دارم که فروشگاه بزرگ مواد غذایی داره. خیلی وقت هم بود ندیدمش. یه کاسب جوان انقلابی متدین و حلال خور که هرچی درموردش بگم، کم گفتم.
وارد فروشگاه شدم. دیدم سرش خیلی شلوغه، برای همین نرفتم سمتش. چرخ خرید و گرفتم، رفتم بین قفسه ها و مشغول خرید مایحتاج منزل شخصیم شدم. داشتم تن ماهی و مواد خوراکی و یه سری خرت و پرت برمیداشتم که یه هویی چشمم افتاد به کسی که انتظار دیدنش و نداشتم.
مخاطبان محترم #خیمه_گاه_ولایت، فکر میکنید چه کسی و دیدم؟
اگر بهتون بگم باورتون نمیشه! اون کسی رو که دیدم یک زن بود و اون زن کسی نبود جز مستاجر خونه بی بی کلثوم. بگذارید معرفیش کنم. اسمش پرستو بود. البته از حرفهای بی بی کلثوم بعدا فهمیدم که اسمش اینه. بی بی خیلی بهش اطمینان داشت، ولی من بهش اطمینان نداشتم. نمیدونم چطور موفق شده بود نظر بی بی رو جلب کنه که حتی کارت عابر بانک بی بی هم دستش بود و برای بی بی خرج میکرد.
من به چشمای خودمم اطمینان نداشتم، این خانوم پرستو که دیگه جای خود دارد! بگذریم!
یادتونه در شمال چه اتفاقی افتاد؟
بعد از اون اتفاقات مشکوک و حضور دائمش تا یک بازه زمانی برای آوردن غذا از طرف بی بی کلثوم، وقتی دوباره اون خانوم و در هایپرمارکت دیدم، تعجب کردم. اما بهش توجه نکردم و خیلی ساده از کنارش رد شدم. چندقدمی که ازش فاصله گرفتم، برگشتم به پشت نگاه کردم، اما اون همچنان مشغول خرید بود.
وسیله ها رو گذاشتم توی فروشگاه و بدون اینکه به سمت رفیقم برم، فورا از فروشگاه خارج شدم.
بلافاصله رفتم سوار ماشین شدم و به راننده گفتم یه کم توی کوچه پس کوچه ها بگرده و بعدش من و برسونه خونه. دلیل اینکه گفتم توی کوچه پس کوچه ها من و بگردونه این بود که به اون خانوم پرستو مشکوک شده بودم و احتمال دادم اگر کسی دنبالم باشه، باید «ض.ت[ضدتعقیب]» بزنم.
نمیدونم چرا بهش شک داشتم. احساس میکردم هرکجا میرم میبینمش و این اتفاق یک امر غیرعادی به نظر میرسه.
میخواستم به اداره گزارش بدم، اما دست نگه داشتم. میخواستم بگم که حدود دوماه و خرده ای میشه که من درگیر این مسئله هستم و احساس میکنم یه زنی که چندبار دیدمش، یا توی فروشگاه هم موقع خرید میبینمش، این موضوع عادی و طبیعی نیست.
مخاطبان محترم از نکاتی که باید در اصول امنیتی و اطلاعاتی رعایت بشه اینه که همیشه به همه چیز شک داشته باشیم. به ما یاد دادند که احتیاط شرط عقل هست و اصول کاری ما ایجاب میکنه که به چشم های خودمونم اعتماد نکنیم و شک داشته باشیم، چه برسه به اتفاقات اطرافمون.
اصول کاری ما به این شکل هست که وقتی شکِت به یقین تبدیل میشه، باز هم باید شک کنی! حتی اگر خلافش ثبت بشه. به این موضوع شک پرداختم. اینم بگم، الکی نباید شک کرد و باید ادله ای وجود داشته باشه.
بگذریم...
وقتی راننده من و رسوند، باهاش قرار فردا صبح و گذاشتم تا چه ساعتی باشه جلوی خونه.
اون شب اصلا خواب به چشمام نمی اومد. دائم فکر میکردم این زن کیه و چرا خیلی از جاها میبینمش.
از طرفی فکر پرونده جدید داشت کلافه م میکرد... از طرفی رفتارهای عجیب بهزاد... از طرفی اصرار حاج کاظم و خانواده م برای ازدواج مجدد و...
حدود ساعت 4 صبح بود که همچنان بیدار بودم و روی تراس خونه نشسته بودم. سعی کردم ذهنم و آزاد کنم تا کمی مطالعه کنم. یه هویی یادم اومد که وقتی از شمال برگشتم یکی از کتاب های مورد علاقم و توی ماشین جا گذاشتم و یادم رفت بیارم بزارم توی قفسه کتابام.
ریموت و گرفتم رفتم پارکینگ. چراغ قوه گوشیم و روشن کردم تا کتابم و از صندلی عقب بگیرم اما یه هویی چشمم افتاد به یه گوشی نوکیا ساده. خودمم از این نوع گوشی ها داشتم. اما این گوشی من نبود.
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_سیــزدهـم
✍فکر کردم با هم نامزدین انقدر جان فشانی واسه دختری که برادرش دانیاله و خودش تصمیم داره که همرزم داداشش بشه، زیادی زیاد نیست؟
عثمان اخم کرد اخمی مردانه:من دانیال نمیشناسم،اما سارا رو چرا و این ربطی به نامزدی نداره یادت رفته من یه مسلمونم؟اسلام دینِ تماشا نیست. رنگ نگاه صوفی پر از خشم و تمسخر شد:اسلام؟کدوم اسلام؟منم قبلا یه مسلمون زاده بودم،مثل تو ساده و بی اطلاع اما کجای کاری؟ اسلام اصیله ۱۴۰۰ سال قبل، اسلامِ دانیال و فرمانده هاشه تو چی میدونی از این دین ِ، اسلام از نظر داعش یعنی خون و سربریدن ...
صوفی راست میگفت اسلام چیزی جز وحشی گری و ترس نشانم نداد...
عثمان با لبخندی بی تفاوت، بدون حتی یک پلک زدن به چشمان صوفی زل زد:حماقت خودتو دانیال و بقیه دوستانتو گردن اسلام ننداز اسلام یعنی محمد(ص) که همسایه اش هرروز روده گوسفند رو سرش ریخت اما وقتی مریض شد،رفت به عیادتش اسلام یعنی دخترایی که به جای زنده به گوری،الان روبه روی من نشستن اسلام یعنی،علی(ع) که تا وقتی همسایه اش گرسنه بود،روزه اشو باز نمیکرد اسلام یعنی حسن(ع) که غذاشو با سگ گرسنه وسط بیابون تقسیم کرد من شیعه نیستم،اما اسلام و بهتر از رفقای داعشیت میشناسم تو مسلمونی بلد نیستی، مشکل از اسلامه؟
صوفی با خنده سری تکان داد:خیلی عقبی آقا واسم قصه نگو عوضی هایی مثه تو،واسه اسلام افسانه سرایی کردن تبلیغات میدونی چیه؟ دقیقا همون چرندیاتی که از مهربونی محمد و خداش تو گوش منو تو فرو کردن چند خط از این کتاب مثلا آسمونیتون بخوون،خیلی چیزا دستت میاد مخصوصا در مورد حقوق زنان پدر من هم نوعی داعشی بود فقط اسمش فرق داشت مسلمانان همه شان بد اخلاقن....
صوفی به سرعت از جایش بلند شد چقدر وحشت زده ام کرد؛ صدایِ جیغِ پایه ی صندلیش...
🌿🌹🌿🌹🌿
✍و من هراسان ایستادم:صوفی خواهش میکنم، نرو چرا صدایش کردم، مگر باورم نمیگفت که دروغ میگوید اما رفت...
دستم را از میان انگشتان گرم عثمان بیرون کشیدم و به سرعت به دنبال صوفی دویدم
و صدای عثمان که میگفت:مراقب باش صبر کن خودم برمیگردونمش
اما نمیشدصوفی مثل من بود..و این مسلمانِ ترسو ما را درک نمیکرد
چقدر تند گام برمیداشت:صوفی.. صوفی وایستا دستش را کشیدم..
عصبی فریاد زد:چی میخواین از جون من.. دیگه چیزی ندارم نگام کن منم و این یه دست لباس
دلم به حالش سوخت مردن دفن شدن در خاک نیست،همین که چیزی برای از دست دادن نداشته باشی، یعنی مردی.. صوفی چقدر شبیه من بود اسلام و خدایش، او را هم به غارت برد و بیچاره چهل دزده بغداد که جورِ خدای مسلمانان را هم میکشیدند در بدنامی..
صوفی وقتی داشتن خوشبختی رو تقسیم میکرد، خدای این مسلمونا منو سرگرم بازیش کرد منم عین تو با یه تلنگر پودر میشم.. میبینی؟! عین هم هستیم هر دو زخم خورده از یک چیز فقط بمون، خواهش میکنم..
چقدر یخ داشت چشمانش:تو مگه مثه داداشت یا این مردک عثمان، مسلمون نیستی؟
سر تکان دادم:نه نیستم هیچ وقت نبودم من طوفانِ بدون خدا رو به آرامشِ با خدا ترجیح میدم خندید،بلند چقدر مثله دانیال حرف میزنی خواهرو برادر خوب بلدین با کلمات،آدمو خام کنید راست میگفت، دانیال خیلی ماهرانه کلمات را به بازی میگرفت، درست مثله زندگی من و صوفی پس واقعا او را دیده بود...
با هم برگشتیم به همان کافه ومیز...
عثمان سرش پایین و فکرش مشغول! این را از متوجه نشدنِ حضورم در کنارش فهمیدم.
هر دو روی صندلی های چوبی و قهوه ایمان نشستیم. و عثمان با تعجب سر بلند کرد عذرخواهی، از صوفی انتظارِ عجیب و دور از ذهنی بود پس بی حرف از جایش بلند شد و فنجان ها را جمع کرد: براتون قهوه میارم.
نگاهش کردم.صورت جذابی داشت این مسلمانِ ترسو. چرا تا به حال متوجه نشده بودم؟ ذهنِ درگیرش را از چشمانش خواندم و او رفت
صوفی صدایش را جمع کرد و به سمتم خم شد:دوستت داره؟ و من ماندم حیران که درباره چه کسی حرف میزند.عثمانو میگم نگو نفهمیدی، چون باور نمیکنم نگاهش کردم:خب من دوستشم اما من هیچ وقت دوستانم را دوست نداشتم. صاف نشست و ابرویی بالا انداخته هہ به دانیال نمیخورد خواهری به سادگی تو داشته باشه فکر میکنی واسه چی منو از اونور دنیا کشونده اینجا فقط چون دوستشی؟
او چه میگفت؟
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼