#قسمت_سی_و_پنجم
گفتم:
+به هر قیمتی؟
_به هر قیمتی.
+پا روی دلت بگذار. عاقل باش و خوب به حرفای من گوش بده.
با سر در گمی و کلافگی گفت:
_چشم.
+عاصف جان، در بررسی های به عمل اومده توسط برادرنمون در بخش حفای سازمان و بچه های برون مرزی، جمع بندی و نتایج اولیه گزارش هایی که تا این لحظه به دستمون رسیده حاکی از این هست که این دختر دوبار به لبنان سفر داشته. اما هیچ ردی و اسمی از ایشون در لیست مسافران اون زمان وجود نداره که باید ببینیم کار چه کسانی بوده که به این شکل این و ردش کردند اونطرف. یعنی باید، هم ببینیم این دختر کیه، هم اینکه بفهمیم اون کسی که در ایران اینطور این و خارج کرده و در لبنان هم مشابه ایران کارش و راه انداخته و این دختره رو ردش کردند چه کسانی هستند. دومورد آخر سخته، ولی میتونیم با مورد اولی به هر سه مورد دست پیدا کنیم. یعنی اول باید بفهمیم این دختر کیه. وَ از همه مهمتر این هست که معلوم نیست فقط به لبنان سفر داشته یا به جاهای دیگه که بچه ها در حال بررسی هستند. یک تحلیلی هم وجود داره که ممکنه با هویت جعلی وارد کشورهای دیگه شده باشه! یا اینکه کلا از مرز زمینی تا کشور ثالث رفته باشه و بعدش به لبنان، و برای برگشت هم همینطور!
_الان باید چیکار کنیم؟
+با معاونت حفا هماهنگ میکنم، بشینیم پای حرفات. ببینیم این اتفاقات از کجا شروع شده. کی آمادگیش و داری؟
_پس اعتراف گیری و بازجوییه؟
+همینه دیگه،مشکل من با تو اینه که گاهی سلولهای خاکستریت و کار نمیندازی. حرف درست توی کلهت نمیره.
_نمیدونم چی بگم. اما من آماده ام حاجی. ناراحت نشو. من آماده ام برای هرگونه همکاری. قول دادم، برای همین پا روی دلم میگذارم. احترام به قوانین سیستم میگذارم. اولویتم همیشه امنیت ملی بوده و خط قرمزم مردم.
خوشحال شدم از این حرفش. گفتم:
+حالا شد! خب جناب مجنون برای فردا آماده باش! دیگه شدی همون عاصفی که همه دوسش داشتند.
لبخندی زد و چیزی نگفت. گفتم:
+عاصف، یه سوال دارم. قبلا هم ازت پرسیدم، اما بازم ازت میپرسم.
_بفرما حاجی.
+بزار قبل از اینکه سوالم و بپرسم بهت یه چیزی بگم. طبیعتا اون دختره میدونه تو شغلت چیه و یه مامور امنیتی حرفه ای هستی که بهت نزدیک شده و برات تور پهن کرده. پس خواهشا به سوالم خوب فکر کن و بعدش درست جوابم و بده.
مکثی کردم، نگاه من و عاصف به هم گره خورد، فورا سرش و انداخت پایین. عاصف هیچ وقت نمیتونست توی چشمام نگاه کنه، چون میگفت چشمات یه جوریه، انگار یه ابهتی توی صورتت و چشمات خدا گذاشته که آدم و میگیره. وقتی سرش و انداخت پایین پرسیدم:
+عاصف جان، اون میدونه تو مامور امنیتی هستی، چیزی بهش نگفتی از کارت، یا اطلاعات خاصی ندادی؟
_بخدا من چیزی نگفتم که مربوط به کارم باشه.
+عاصف، این افرادی که به ماموران امنیتی و اطلاعاتی نزدیک میشن، هیچوقت از هدف خودشون چیزی نمیپرسن. فکر کن ببین چه چیزهایی گفتی، حتی اون چیزهایی که فکر میکنی بی اهمیته به من بگو تا بدونم چه نکاتی بین شما دونفر رد و بدل شده.
_واقعا ما حرفی غیر از مسائل ازدواج نزدیم.
+ باشه. قبول. قرار بعدیت با این دختر چه زمانی هست؟
_فعلا قراری نداریم. اما اگر بخوای میتونم یه قراری رو ترتیب بدم.
+بسیار عالی. پس برای امشب هماهنگ کن با هم دیگه شام برید بیرون.
مکثی کرد و گفت:
_حاجی، من از این آدم بدم اومده. متنفر شدم.
+الان وقت این حرفا نیست داداشم. به نظرم این شماره شخصیت و که خانوادهت دارند، یه مدت خاموشش کن؛ یه سیم کارت دیگه که اداره بهت میده فعال کن. به خانواده خودتم همین شماره جدید و بده، به این دختره هم همینطور.
_چشم.
+پس برو دفتر خودت. میگم بچه های حفاظت تا یک ربع دیگه یه گوشی و یه سیم کارت برات بیارن. وقتی تحویل گرفتی، مجددا بیا دفتر من.
_بله حتما.
+برای توضیحات به حفاظت آماده باش. فردا صبح باید بشینیم توضیحات تو رو بشنویم. نگران نباش. منم هستم.
عاصف خداحافظی کرد و رفت.
با ولایت تا شهادت
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_سـی_وچـهارم ✍چشمانم را بستم یک یکِ تصاویر از فیلتر خا
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_سـی_و_پنـجـم
✍به فاصله ایی کوتاه،زنگ خانه به صدا درآمد و پروین پیچیده شده در چادر نماز گلدارش به سمت در دوید خوب شد قرصهای تجویزیِ یان، مادر را به خوابی زمستانی فرو میبرد
چشمانم تاره تار بود آنقدر که فقط کلیتی از اجسام را تشخیص میدادم
مردی جوان با همان قد و هیکلِ حسامِ آموزشگاه، هراسان به همراه پروین وارد اتاق شد خب آخه چرا به آمبولانس زنگ نزدید من الان تماس میگیرم پیرزن به سمت لباسهایم رفت نه مادر تا اونا بیان این طفل معصوم از دست رفته، منم از بس دست پاچه شدم شماره امدادو یادم رفت بیا کمک کن یه چیزی سرش کنم خودت ببرش
جوان با پتو بلندم کرد، بدون حتی کوچکترین تماسِ دست انگار از وجودم میترسید مسلمانان حماقتشان از گنج قارون هم فراتر بود
پروین شال را روی سرم گذاشت و جوان با گامهایی تند مرا به طرف ماشینش برد همان عطر بود عطر دانیال عطری که در آموزشگاه دنیا را جلوی چشمانم آورد حالا دیگر مطمئن بودم خودش است همان حسام امروزی همان قاتل خوشبختی!
در ماشین تقریبا از حال رفتم و وقتی چشم باز کردم که روی تخت با دستانی سِرم بند مورد نوازشهای پروین چادرپوش قرار داشتم تمام اتاق را از نظر گذراندم حسام نبود آن مخل آسایش و مسلمانِ وحشی نبود لابد در پی طعمه ایی جدید، برادر معامله میکرد با خدایش
خواستم سراغش را از پروین بگیرم اما یادم آمد که او زبانم را نمیفهمد بی قرار چشم به در دوختم چند ساعتی گذشت نیامد اما باید میآمد من کارها داشتم با او
خسته بودم بیشتر از تنم، ذهنم درد میکرد..حالا سوالهایی جدید دانه دانه سر باز میکردند در حیاتِ فکریم حسام،همان دوست مسلمان بود که تنها شمع زندگیم را خاموش کرد
اما حالا در ایران در آن آموزشگاهی که یان معرفی کرد در خانه ی ما، چه میکرد پروین از کجا او را میشناخت دوستِایرانی یان چه کسی بود ترسیدم با تک تک سلولهایم ترس را لمس کر دم اینجا پر بود از سوالاتی که جوابش به وحشت میرسید
نمیدانم به لطف مسکنهای سنگینِ پرستار چند ساعت در کمایِ تزریقی فرو رفتم اما هرچه که بود درد و تهوع را به آن آشفتگیِ خواب نما ترجیح میدادم بیهوشی که جز تصویر دانیال و دستانِ خونیِ این جوان مسلمان، چیزی در آن نبود.
گوشهایم هوشیاریش را پس گرفته بود و چشمانم جز پرده ایی از نور نمیدید صدای مسن دکتر و آن جوانِ حسام نام را شنیدم از جایی درست کنارِ تخت دکتر یعنی شرایطش خوب نیست و پیرمردی که موج تارهای صوتی اش صاف و بی نقص حریم شنوایم را شکست نه متاسفانه توده ها تمام سطح معده اش را پوشوندن خودمم موندم چطور تا حالا درد رو تحمل کرده امید چندانی وجود نداره اما بازم خدا بزرگه ما شیمی درمانی رو به درخواست شما شروع میکنیم نمیخوام ناامیدتون کنم اما احتمال اینکه جواب بده خیلی کمه
شیمی درمانی مساوی بود با سرطان سرطان یعنی اوج ترسم از دنیا ریختن مو ناپدید شدنِابرو و مژه ها دردی که رِبِکا را از پای درآورد و من دیدم مچاله شدنش را روی تابوتِمنتظرِبیمارستان
و من لرزیدم کلیتی دستپاچه از حسام به چشمم میرسید دکتر تو رو خدا هر کاری از دستتون برمیاد انجام بدین من قول دادم قول قول مرا به چه کسی داده بود این قصاب مسلمان لابد به سفارشِ دانیال چوبِ حراج زده بود به دخترانه هایم محضه قربانی در راهِ خدایِ قصی القلبشان اما من هانیه، صوفی، یا هر زن دیگری نبودم من سارا بودم..
⏪ #ادامہ_دارد...
🍃🌺
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼