11.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سیدمهدیحسینی
نماهنگ؛ کربلا لازمم...🌱
•┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈•
@velayaattashahadat
•┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈•
1_1448190852.mp3
16.56M
فرازهایی از دعای کمیل در شب لیله الرغائب
توسل به نازدانه امام حسین علیه السلام😭
حاج آقا میرزا محمدی
•┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈•
@velayaattashahadat
•┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈•
🌹محمدحسین عزیز شما راندیدم اما می دانم که شما هم مثل خواهرت هدیه حضرت رقیه (سلام الله علیها) به من هستید. بااینکه خیلی دوست داشتم ببینمت اما نشد.
👈 چون من صدای کمک خواستن بچه های شیعیان را می شنیدم و نمی توانستم به صدای کمک خواستن آنها جواب ندهم.
در همه مراحل زندگی برای شما دونفر آرزوی موفقیت می کنم از پدرتان راضی باشید مادرتان را تنها نگذارید گوش به فرمان امام خامنه ای باشید. به پدر بزرگ و مادر بزرگ تان احترام بگذارید.دوست دارم خانم فاطمه حافظ قرآن و محمد حسین قاری قرآن شوند.
❤️شهید مدافع حرم سجاد طاهرنیا❤️
•┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈•
@velayaattashahadat
•┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈•
.
•
گفتـم:عـاشقۍࢪاازکھآمـوختۍ؟!🤔
گفـت:ازآטּشھیـدگمنـٰامۍکھمعشـوق
ࢪاحتۍبھقیمتِازدسـتدادטּهویتش
خࢪیـداࢪبود...♥️🌿!
•┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈•
@velayaattashahadat
•┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈•
1_1439969130.mp3
15.65M
•|🌿🖇|•
شهدای گمنام
ببرید از مانام
به باغبان بگوید...🌿!"
دیگه لاله نکاره
دیگه لاله نکاره😔-'
•┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈•
@velayaattashahadat
•┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈•
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتیازدهم
از زبان هدیه:
خلاصه به هر دَری هم بود مهدیار قضیه رو جمع کرد؛ولی کم هم تیکه ننداخت..
_من همش باید جلو این ضایع بشم آخه،
حالا خداروشکر خوبه بقیه نفهمیدن..
فاطمه:
-آنقدر حرص نخور،
پاشو بریم نماز که نماز اول وقتش خوبه..
پوتین نظامی هام رو پوشیدم
و رفتم سمت یکی از کلاسها که نمازخونه بود..
دوتا کلاس بود؛
یکیش مال خواهران و اون یکی برادران..
پوتین هام رو درآوردم و گذاشتم تو جاکفشی،
جاکفشی خواهران و برادران یکی بود..
موقع نماز هِی به گوشیم پیام میومد..
بعد از نماز و تسبیحاتحضرتفاطمهزهرا(سلاماللهعلیها)
که هر دلی رو آروم میکرد..
گوشیم رو باز کردم..
از طرف؛
بابا:
"گوشیت در دسترس نیست!
جواب بده کار مهمی دارم.."
مامان:
"سریع زنگ بزن!
کار واجب.."
"یاخـــــــدا یعنی چه خبره؟!"
از نمازخونه اومدم بیرون...
پوتینهام رو پوشیدم ولی سرم تو گوشی بود..
چقدر پوتینهام گشاد شدن،
لابد اینجوری حس میکنم...
رفتم سمت حیاط تا یه جایی پیدا کنم آنتن باشه
تا بتونم زنگ بزنم،ان شالله که خیره..
از زبان مهدیار:
"از نمازخونه اومدم بیرون..
عه!چرا جا پوتینهام عوض شده؟!
لابد بچهها مرتب کردن..
پوتینها رو برداشتم تا بپوشم
"ولی چرا نمیره تو پام؟!
چرا انقدر تنگ و کوچیکه!!!!
یاخــــدا..جن داره اینجا؟!
ولی فکر نکنم؛لابد بچهها اشتباه پوشیدن.."
پوتینها رو گرفتم دستم با پای پَتی رفتم سمت حیاط،پای هیچکی پوتین نیست اِلّا..
وای خانم کیامرزی..!!
گوشیِ تو دستش رو گرفته هوا و حیاط رو دور میزنه،فکر کنم دنبال آنتنه..
پوتین هاش هم از اینجا داد میزنه گشاده؛
تازه گِلی بودنش ثابت میکنه مال منه..
این دختر حواسش کجاست آخه؟!
رفتم سمتش...
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
•┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈•
@velayaattashahadat
•┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈•
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتدوازدهم
از زبان هدیه:
"ای خـــــــــدا..
آنتن از کجا پیدا کنم حالا!!"
-ببخشید خانم کیامرزی!
سرم رو برگردوندم،
"ای خدا،دوباره این پسره.."
_بله چیزی شده؟!
-بله،فکر کنم پوتین من رو اشتباهی پوشیدین..
"یا امـــــام هــــشتم
خدایا،تو خیلی دلت میخواد من جلو این پسره
ضایع بشم نه..؟!"
"نگاهی به پوتینهای گشادم کردم،
نگاهیَم به پوتینهایی کردم که دست اون بود،
تمیز بودنش داد میزد مال منه.."
هــــــــــــوووووفـــــــــــ
نشستم رو نیمکت و پوتینها رو درآوردم
و دادم بهش و پوتینهام رو از دستش گرفتم.."
_شرمنده بخدا
_عادت کردیم،مهم نیست..
خداحافظ.
"وااای،از بس سوتی دادم جلوش واقعا دیگه نمیتونم جوابش بدم.."
"همش این پسرهـ..
چپ میرم،راست میرم آقای مهدیارفرخی..
ایــــــــش"
بالاخره آنتن پیدا کردم،زنگ زدم مامانم
_اَلو سلام مامان،چیزی شده؟!
-سلام،
-نه مامان فقط خودت رو برسون شهر
_چرا مامان؟!
_دارم میترسم بگو دیگه..!!
یهو بابام گوشی رو برداشت
-تا شب اینجایی..
_آخه بگید چیشده..؟!
-داییاکبر اینا دارن برا امرِ خیر میان؛
تا شب اومدی که اومدی،
-نیومدی دیگه هیچ وقت نیا..
صدای بوق قطعشدن گوشی اومد،
اشک تو چشمام جمع شد...
"واااااای،آخر میدونستم این اتفاق میفته..
باید میرفتم،چون بابام تا حالا اونقدر جدی نبود"
رفتم سمت آقای قربانی؛
_آقای قربانی!
_من باید حتما برگردم،بخدا شرمندم
بعد از کمی مکث گفت:
-باشه،الان به بچهها میسپارم برگردونَنِتون..
-فقط آماده بشید..
"نمیدونستم چی تو چشمام دید که قبول کرد،
شاید حال خراب.."
سوار ماشین شدم،راننده هم سوار شد..
"وای خدا،
حتما باید با این پسره مهدیار برگردم.."
"با فاطمه حرف زدم،
به خاطر درک بالاش هیچی نگفت.."
بدون هیچ حرفی ماشین رو به حرکت درآورد،
دلم نمیومد از اینجا دل بکنم،
واقعا دوست ندارم برگردم،
ولی کار خیری که خانوادت راضی نباشن نمیشه
خدا هم راضی نیست..
"رضایت والدین شرطه"
"هعی خدا"
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
•┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈•
@velayaattashahadat
•┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈•
هدایت شده از با ولایت تا شهادت
در جاده بصره خرمشهر شهید "علی اکبر دهقان" همین طور که می دوید از پشت از ناحیه سر مورد اصابت قرار گرفت و سرش از پیکر پاکش جدا شد.
در همان حال که تنش داشت می دوید، سرش روی زمین غلتید.
سر مبارک این شهید حدود پنج دقیقه فریاد "یاحسین، یاحسین" سر می داد.
همه رزمندگان با مشاهده این صحنه شگفت گریه می کردند...
چند دقیقه بعد از توی کوله پشتی اش وصیتنامه اش را برداشتند، نوشته بود:
ألسلام علی الرأس المرفوع
خدایا من شنیده ام که امام حسین (ع) با لب تشنه شهید شده است، من هم دوست دارم اینگونه شهید بشوم…
خدایا شنیده ام که سر امام حسین (ع) را از پشت بریده اند، من هم دوست دارم سرم از پشت بریده بشود.
خدایا شنیده ام سر امام حسین (ع) بالای نیزه قرآن خوانده، من که مثل امام اسرار قرآن را نمی دانم، ولی به امام حسین (ع) خیلی عشق دارم، دوست دارم وقتی شهید میشوم سر بریده ام به ذکر "یاحسین" باشد...
عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است
دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است
شهید علی اکبر دهقان🌷
•┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈•
@velayaattashahadat
•┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈•
°|💚🌿|°
شرط موفقيت شما، ايمان به خدا و تبعيت از مقام رهبري و روحانيت در خط امام است؛🌱 . . .
و دقت شما در اين باشد که همه وقت خدا را شاهد و ناظر بدانيد و از حضور خداي عزوجل در همه مواقع غفلت نورزيد.👌🏼
-شهیدغلامرضاشریفی پناه:)...♥️!'
•┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈•
@velayaattashahadat
•┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دخترم خیلی خسته ام ...😔🖤
#حاجقاسم
#شهیدحاجقاسمسلیمانی
•┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈•
@velayaattashahadat
•┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈•