eitaa logo
با ولایت تا شهادت
151 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
604 ویدیو
20 فایل
|°•✨🌖•°| بچـه‌ها! شــــهدا خوب تمرین کردند، ولایت پذیریِ امـام‌ مهدی 'عج' رو در رکاب آسیـد روح‌الله‌ خمینــــی؛ ما هم بایــــــد تمرین کنیم ولایت پذیریِ امام‌ مهـدی 'عج‌' رو در رکاب حضــــرت‌ آقا..! |حاج‌حسین‌یکتا|🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ از زبان هدیه: ‌ خلاصه به هر دَری هم بود مهدیار قضیه رو جمع کرد؛ولی کم هم تیکه ننداخت.. _من همش باید جلو این ضایع بشم‌ آخه، حالا خداروشکر خوبه بقیه نفهمیدن.. فاطمه: -آنقدر حرص نخور، پاشو بریم نماز که نماز اول وقتش خوبه.. پوتین نظامی هام رو پوشیدم و رفتم سمت یکی از کلاس‌ها که نمازخونه بود.. دوتا کلاس بود؛ یکیش مال خواهران و اون یکی برادران.. پوتین هام رو درآوردم و گذاشتم تو جاکفشی، جاکفشی خواهران و برادران یکی بود.. موقع نماز هِی به گوشیم پیام میومد.. بعد از نماز و تسبیحات‌حضرت‌فاطمه‌زهرا(سلام‌الله‌علیها) که هر دلی رو آروم می‌کرد.. ‌ گوشیم رو باز کردم.. از طرف؛ بابا: "گوشیت در دسترس نیست! جواب بده کار مهمی دارم.." مامان: "سریع زنگ بزن! کار واجب.." "یاخـــــــدا یعنی چه خبره؟!" از نمازخونه اومدم بیرون... پوتین‌هام رو پوشیدم ولی سرم تو گوشی بود.. چقدر پوتین‌هام گشاد شدن، لابد اینجوری حس می‌کنم... رفتم سمت حیاط تا یه جایی پیدا کنم آنتن باشه تا بتونم زنگ بزنم،ان شالله که خیره.. ‌ از زبان مهدیار: ‌ "از نمازخونه اومدم بیرون.. عه!چرا جا پوتین‌هام عوض شده؟! لابد بچه‌ها مرتب کردن.. پوتین‌ها رو برداشتم تا بپوشم "ولی چرا نمیره تو پام؟! چرا انقدر تنگ و کوچیکه!!!! یاخــــدا..جن داره اینجا؟! ولی فکر نکنم؛لابد بچه‌ها اشتباه پوشیدن.." پوتین‌ها رو گرفتم دستم با پای پَتی رفتم سمت حیاط،پای هیچکی پوتین نیست اِلّا.. وای خانم کیامرزی..!! ‌ گوشیِ تو دستش‌ رو گرفته هوا و حیاط رو دور میزنه،فکر کنم دنبال آنتنه.. پوتین هاش‌ هم از اینجا داد میزنه گشاده؛ تازه گِلی بودنش ثابت میکنه مال منه.. این دختر حواسش کجاست آخه؟! رفتم سمتش... ‌ نویسنده: •┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈• @velayaattashahadat •┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈•
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ از زبان هدیه: ‌ "ای خـــــــــدا.. آنتن از کجا پیدا کنم حالا!!" ‌ -ببخشید خانم کیامرزی! سرم رو برگردوندم، "ای خدا،دوباره این پسره.." _بله چیزی شده؟! -بله،فکر کنم پوتین من رو اشتباهی پوشیدین.. "یا امـــــام هــــشتم خدایا،تو خیلی دلت می‌خواد من جلو این پسره ضایع بشم نه..؟!" "نگاهی به پوتین‌های گشادم کردم، نگاهیَم به پوتین‌هایی کردم که دست اون بود، تمیز بودنش داد میزد مال منه.." هــــــــــــوووووفـــــــــــ نشستم رو نیمکت و پوتین‌ها رو درآوردم و دادم بهش و پوتین‌هام رو از دستش‌ گرفتم.." _شرمنده بخدا _عادت کردیم،مهم نیست.. خداحافظ. "وااای،از بس سوتی دادم جلوش واقعا دیگه نمی‌تونم جوابش بدم.." "همش این پسرهـ.. چپ میرم،راست میرم آقای مهدیار‌فرخی.. ایــــــــش" ‌ بالاخره آنتن پیدا کردم،زنگ زدم مامانم _اَلو سلام مامان،چیزی شده؟! -سلام، -نه مامان فقط خودت رو برسون شهر _چرا مامان؟! _دارم می‌ترسم بگو دیگه..!! یهو بابام گوشی رو برداشت -تا شب اینجایی.. _آخه بگید چیشده..؟! -دایی‌اکبر اینا دارن برا امرِ خیر میان؛ تا شب اومدی که اومدی، -نیومدی دیگه هیچ وقت نیا.. صدای بوق قطع‌شدن گوشی اومد، اشک تو چشمام جمع شد... "واااااای،آخر می‌دونستم این اتفاق میفته.. باید میرفتم،چون بابام تا حالا اونقدر جدی نبود" رفتم سمت آقای قربانی؛ _آقای قربانی! _من باید حتما برگردم،بخدا شرمندم بعد از کمی مکث گفت: -باشه،الان به بچه‌ها می‌سپارم برگردونَنِتون.. -فقط آماده بشید.. "نمی‌دونستم چی تو چشمام دید که قبول کرد، شاید حال خراب.." سوار ماشین شدم،راننده هم سوار شد.. "وای خدا، حتما باید با این پسره مهدیار برگردم.." ‌ "با فاطمه حرف زدم، به خاطر درک بالاش هیچی نگفت.." بدون هیچ حرفی ماشین رو به حرکت درآورد، دلم نمیومد از اینجا دل بکنم، واقعا دوست ندارم برگردم، ولی کار خیری که خانوادت راضی نباشن نمیشه خدا هم راضی نیست.. "رضایت والدین شرطه" "هعی‌ خدا" ‌ نویسنده: •┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈• @velayaattashahadat •┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈•
هدایت شده از با ولایت تا شهادت
در جاده بصره خرمشهر شهید "علی اکبر دهقان" همین طور که می دوید از پشت از ناحیه سر مورد اصابت قرار گرفت و سرش از پیکر پاکش جدا شد. در همان حال که تنش داشت می دوید، سرش روی زمین غلتید. سر مبارک این شهید حدود پنج دقیقه فریاد "یاحسین، یاحسین" سر می داد. همه رزمندگان با مشاهده این صحنه شگفت گریه می کردند... چند دقیقه بعد از توی کوله پشتی اش وصیتنامه اش را برداشتند، نوشته بود: ألسلام علی الرأس المرفوع خدایا من شنیده ام که امام حسین (ع) با لب تشنه شهید شده است، من هم دوست دارم این‌گونه شهید بشوم… خدایا شنیده ام که سر امام حسین (ع) را از پشت بریده اند، من هم دوست دارم سرم از پشت بریده بشود. خدایا شنیده ام سر امام حسین (ع) بالای نیزه قرآن خوانده، من که مثل امام اسرار قرآن را نمی دانم، ولی به امام حسین (ع) خیلی عشق دارم، دوست دارم وقتی شهید می‌شوم سر بریده ام به ذکر "یاحسین" باشد... عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است شهید علی اکبر دهقان🌷 •┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈• @velayaattashahadat •┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°|💚🌿|° شرط موفقيت شما، ايمان به خدا و تبعيت از مقام رهبري و روحانيت در خط امام است؛🌱 . . . و دقت شما در اين باشد که همه وقت خدا را شاهد و ناظر بدانيد و از حضور خداي عزوجل در همه مواقع غفلت نورزيد.👌🏼 -شهیدغلامرضاشریفی پناه:)...♥️!' •┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈• @velayaattashahadat •┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دخترم خیلی خسته ام ...😔🖤 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎•┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈• @velayaattashahadat •┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈•
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ چشمم افتاد به فردین،داشت نگاهم می‌کرد.. سریع چشمم رو گرفتم.. بعد از سلام و احوال‌پرسی رفتم نشستم.. اونقدر ناآروم بودم که نفهمیدم چیشد یهو گفتن برید تو اتاق حرف بزنید.. ‌ پاشدم.. رفتم نشستم رو تخت، فردین هم نشست رو صندلی.. ‌ فردین: -خب؟! _خب به جمالت..! _تو اومدی خواستگاری..!! _فردین من واقعا درکت نمی‌کنم،چرا اومدی؟! -واضحه..! -می‌خوام باهات ازدواج کنم.. _وای پسردایی..! _تو هر روز با یه دختری، خب برو یکی از اونارو بگیر دیگه به من چیکار داری؟! -دختری که میاد دوست میشه و .... که فایده نداره؛اونا برا چند روز هستن.. -پسر بدتر از من هم آخرش میاد آفتاب مهتاب ندیده می‌گیره.. _واقعا برات متاسفم.. _اگه یکی با فرح هم همین کارها‌ رو کنه چی؟! _فقط تو خواهر داری؟! -بحثو عوض نکن؛ من کافر نیستم،خدارو قبول دارم، اخلاقم هم دستته دیگه پس چته؟! _من و تو هیچ وجه‌ مشترکی نداریم، _مثلا رهبر..! _رهبری که من جون میدم بهش تو فحش میدی.. -چون هیچ کاری تو این مملکت نمیکنه.. _بدبخت..! _حضرت آقا با یه سخنرانیِ نیم ساعته نقشه‌های چند ساله‌ی دشمن رو برای ویران‌کردن ایران خراب میکنه،من نمیگم خود دشمن میگه.. -آخوندها چی..؟! -فلان آخوند رو ندیدی چقدر اختلاص کرد؟! _فردین به تو بگن همه پسرا هوسبازن! _یا همه دخترا تن فروش قبول داری؟! -نه عمرا..! -چون همه جا همه قشری وجود داره _خب پس همه آخوندها هم دزد نیستن، آخوند هم خوب و بد داره.. -خواستگاریه یا بحث سیاسی..؟! -ببین هر کاری کنی آخرش زن خودم میشی و تمام‌.. سکوت‌ کردم،راست میگفت.. خانوادم امکان نداشت بهش جواب رد بِدَن.. من هم دلیل‌های قانع‌کنندم فقط برای خودم و هم‌اعتقاد خودم قانع‌کننده بودن نه برای آدم‌هایی مثل مامان و بابام.. تازه اگه جواب رد بدم کل فامیل پامیشن.. یه قطره از چشم‌هام گونه‌هام رو خیس کرد، سریع پاکش کردم و رفتم بیرون... قرار شد چند روز فکر کنیم.. بعد از رفتن مهمونا بابام پرسید: -خب دختر بابا کی قراره عروس بشه؟! _عروس فردین؟! _بابا من و فردین هیچ وجه اشتراکی‌ نداریم‌ آخه! -اشتباه نکن دختر..! -فردین چی کم داره؟! -خوش اخلاق و خوبــ،وضعشم خوبه.. -دلیل قانع کننده‌ای برای ردکردن نداری.. مامان: -تازه اگه جواب رد بدیم داداشم قهرش میاد.. -ان شالله خوشبخت بشین.. "دلم می‌خواست فریاد بزنم" تموم حرفام رو با یه عالمه گریه قورت دادم.. هیچ جوابی قانع‌کننده‌ نبود براشون.. پس فایده نداشت... ‌ نویسنده: •┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈• @velayaattashahadat •┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈•
بـسـم‌رب‌ِّالـمـهـدےعـج ‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ شب موقع خواب داشتم به فردین فکر می‌کردم فردین اصلا حجاب چشم نداشت ولی مهدیار به جز زمین چیزی نمی‌دید..! فردین حلال و حروم مهم نبود براش ولی مهدیار..! "اصلا من چرا دارم با مهدیار مقایسه می‌کنم؟! "به من چه..!! من هم یه چیزیم میشه‌هاااا.." ‌ فردا صبح خالم زنگ زد تهدید کرد، "اگر به فردین جواب منفی بدم دیگه نباید بهش بگم خاله" "دایی صادق هم زنگ زد و تبریک گفت.. من گفتم معلوم نیست که هنوز! جبهه گرفت که،"حتما باید بشه" ‌ من و فردین اسم‌هامون از بچگی به نام هم زده بودن و همه رو ما حساب کرده بودن.. رفتم پیش بابام: _بابایی!! -جانم عروس بابا! _میشه بگم نه..!! _آخه...! هنوز حرفم تموم نشده بود که جبهه گرفت: -فردین هیچی کم نداره.. -پول و ثروت اخلاق و معرفت، دیگه چی می‌خوای..؟! -تا الان هیچی بهت نگفتم و خودسَر زندگی می‌کردی و خودت رو به چاه می‌نداختی؛ ولی دیگه نمی‌زارم تو شوهر هم خودت رو با اون اعتقاداتِت تو چاه بندازی.. چشم‌هام پر اشک شد،رفتم تو اتاق.. راهی نداشت باید باهاش ازدواج می‌کردم.. خدا بزرگه؛لابد امتحان من اینه که تو زندگی مشترک هم با یه غیرمذهبی سر کنم.. ‌ جوابم رو به مامانم اینا گفتم و زنگ زدن اعلام کردن.. یه تماس تصویری سه نفره با نارنج و فاطمه گرفتم و کلی گریه کردم، ولی خب دوستام بودن و بلدبودن آرومم‌ کن.. قسمت بود دیگه..! چه میشه کرد..! یه پیام از طرف فردین: -سلام بر همسر آینده.. -فک می‌کردم عقلت کم هست ولی با این انتخاب درستِت بهت امیدوار شدم.. "هـــــــــــــع... عقل من کم هست و عقل این کامله لابد وای خدایا،یعنی باید زن این بشم؟!" صبح قرار شد فردین بیاد دنبالم و بریم بیرون واسه خرید نامزدی.. صبح مثل همیشه مانتو و شلوار مشکی پوشیدم با روسری و ساق طوسی.. ‌ رفتم بیرون، تو ماشین نشسته بود "پسره‌ی مغرور" _سلام -به‌به سلام خانم،چطووری! _ممنون.. -خب کجا قراره بریم؟! _تو زنگ زدی..!! -خب باشه،هرجور من راحتم یه آهنگ درست و حسابی هم نداشت، معلوم نبود چی می‌گفت این خواننده.. _میشه قطعش کنی؟! -اسلامتون دیگه نگفته آهنگ حرامه.. _اولا اسلام گفته بعضی آهنگ‌ها حرامه نه همشون _دوما درسته بعضی از آهنگ‌ها حرام نیست، ولی قدرت مبارزه با نَفسِت رو می‌گیره.. -هع،چه چیزا..!! -خیلی هم آهنگ‌هایِ قشنگیه.. _قشنگه؟! _کجاش قشنگه..؟! _اگه آهنگ هم گوش میدی یه آهنگی گوش بده که خواننده به خاطر تو وقت گذاشته باشه رو متن و مِلودی آهنگ تا تو هم وقت بزاری برای گوش‌دادنش؛ نه اینکه مثل این آهنگِ فقط بخواد قافیه‌سازی کنه و چرت و پرت بگه.. -تو چرا انقدر گیــــری؟! _همینه که هست،باید عادت کنی.. -چه غلطی کردم گرفتمتااا.. _مجبورت نکردن، الان هم دیر نیست که می‌تونیم‌ بهم بزنیم‌.. -عمــــراََ..! -به خاطر لَجِ تو هم شده یه درصد هم فکر نکن بیخیالت بشم -با اینـکارهات فقط تصمیم من رو قاطع‌تر می‌کنی یه نگاه بهش کردم؛ "یه پسر بور با قدِ بلند و چهارشونه و چشم‌های عسلی و دماغ کوچیک.. "دقیقا از همین پسرای شاخ" "ایـــــش این کجا و مهدیار کجا!" "وااااای دوباره مهدیار!" "من چرا آنقدر با اون مقایسه می‌کنم؟!" "خدایا تــــوبــــه" ‌ نویسنده: •┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈• @velayaattashahadat •┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈•
خواهر شهید: مادر من یک زن فوق العاده است، خبر شهادت بابا که رسید رفت و دو رکعت نماز خواند ... همه ی ما را مادر آرام کرد، بدون اینکه حرفی مستقیم به ما بزند، وقتی دید در مواجهه با پیکر بابا بی تاب شده ایم، خطاب به جنازه بابا گفت؛ الحمدالله که وقتی شهید شدی کسی خانواده ات را به اسارت نگرفت و به ما جسارت نمی کند خبر شهادت جهاد را هم که شنید همین طور دلم سوخت وقتی برادرم جهاد را دیدم... مثل بابا شده بود خون ها را شسته بودند ولی جای زخم ها و پارگی ها بود، جای کبودی و خون مردگی ها... تصاویر شهادت بابا و جهاد با هم یکی شده بودند و یک لحظه به نظرم رسید من دیگر نمی توانم تحمل کنم... باز مادر غیر مستقیم من و مصطفی را آرام کرد. وقتی صورت جهاد را بوسید گفت: ببین دشمن چه بلایی سر جهادم آورده؛ البته هنوز به ارباً اربا نرسیده... باز خجالت آراممان کرد... شهید جهاد مغنیه🌷 •┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈• @velayaattashahadat •┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|°•🥀•°| وصیت‌نامہ‌اش‌دوخط‌هم‌نمیشد،نوشتہ‌بود: مانندڪسانۍنباشیدڪہ‌خدارافراموش‌ ڪردندوخداهم‌خودِآنان‌راازیادشان‌بُرد...!👌🏼 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•|شھیدعلۍ‌بلورچۍ|• •┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈• @velayaattashahadat •┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈•
میدونےمفهومِ‌گناه‌چیھ‌‌؟! هرچیزےڪہ‌‌بھ‌‌روح‌و‌جسمِ‌تو‌ ضرر‌برسونھ‌‌،گناهہ‌...⚡️ 👈هـــرچیزے... برا‌همینہ‌ڪہ‌میگن‌گناه‌ڪردن، یعنےخود‌زنےڪردن...🤕 رفیق‌...! خدا‌انقدر‌دوستت‌داره‌ڪہ‌ نمیخواد‌هیــچ‌ضرری‌ بھ‌‌تو‌برسھ‌‌...!(:♡ براےهمین‌بعضےڪارهاروڪہ‌ انجام‌دادنشون‌باعث‌میشہ‌ ضرر‌ببینے،گناه‌اعلام‌ڪردھ‌‌...☄ حواست‌باشھ‌‌☝️ هیچ‌گناهےرو, ڪوچیڪ‌بھ‌‌حساب‌نیار...❗️ وخودتو‌گول‌نزن...❌ [گناه،گناهہ‌]🌪 •┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈• @velayaattashahadat •┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈•