eitaa logo
با ولایت تا شهادت
151 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
604 ویدیو
20 فایل
|°•✨🌖•°| بچـه‌ها! شــــهدا خوب تمرین کردند، ولایت پذیریِ امـام‌ مهدی 'عج' رو در رکاب آسیـد روح‌الله‌ خمینــــی؛ ما هم بایــــــد تمرین کنیم ولایت پذیریِ امام‌ مهـدی 'عج‌' رو در رکاب حضــــرت‌ آقا..! |حاج‌حسین‌یکتا|🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
بـسـم‌رب‌ِّالـمـهـدےعـج ‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ یه دختر اومد سمتمون، "واای خدا انقدر آرایش کرده بود که می‌ترسیدم صورتش بیفته" --ببخشید چیزی میل ندارید..؟! _نه ممنون.. "یعنی واقعاا اینا مهمون‌دار هواپیما اسلامی بودن؟!" "خدایا توبه" "دلم برا خودم سوخت، هیچ آرایشی جز کرم مرطوب‌کننده نداشتم" وقتی هواپیما حرکت کرد؛ تمام خانوم‌ها روسریشون رو درآوردن، بعد هم یه کلمه "آخیش" هم می‌گفتن.. "واقعا متاسفم.. اگر می‌دونستن چقدر حجاب براشون خوبه هیچ وقت...." تو افکاراتم بودم که صدای زنی اومد: --عزیزم..!! --پرواز کردیم میتونی حجابِت‌ رو برداری "زنی میانسال با کلی آرایش" _نه ممنون، من برای خودم ارزش قائلم و برای کشورم حجاب نکردم بلکه‌ برای اعتقاداتم حجاب کردم.. بدون اینکه منتظر جواب بشم سرم رو برگردوندم هدفن فردین رو گرفتم و به گوشی خودم وصل کردم و گذاشتم رو گوشم و چشم‌هام رو بستم و با جون و دل گوش دادم... ‌ سخنرانی استاد یکتا؛ (برای آقاامام‌زمان(عج) لوتی‌واری زندگی کنید لوتی‌واری زندگی کن،بگو آقا ما دوست داریم، تو هم ما رو دوست داری دیگه..؟!) ‌ ‌ رفتم تو فکر! "واقعا چرا برای آقاامام‌زمان(عج ) لوتی‌واری زندگی نکنیم؟!" "چرا وقتی اونا عاشق ما هستن، ما می‌آییم عاشق چیزای پوچ میشیم؟!" "چرا نمی‌خواهیم عشق دو طرفه بشه؟!" "اگه عشق بین ما و آقاامام‌زمان(عج) دو طرفه بشه چی میشه..!!" فردین: -خانمم!! -هدیه‌جان خوابی؟! چشم‌هام‌ رو باز کردم، خیلی وقت بود خواب بودم ‌ _ممنون،بیدار شدم.. پاشدیم و رفتیم پشت دستگاهی وایسادیم تا ساک‌هامون از بازرسی بیاد... -میگما!! -حضرت‌زهرای شما برای دفاع از شوهرش پشت دَر زخمی شد بعد شهیده! -چرا آنقدر دوستِش دارید؟! -اصلا شهیده حساب نمیشه چون برا شوهرش بوده.. _نه کی گفته حضرت‌زهرا(سلام‌الله‌علیها) برای شوهرش دفاع کرد؟! _حضرت‌زهرا(سلام‌الله‌علیها) برای ولایتش دفاع کرد.. _امیرالمؤمنین‌امام‌علی(علیه‌السلام) فقط شوهر حضرت زهرا نبود! _بلکه امیرالمؤمنین‌امام‌علی(علیه‌السلام) مولای شیعه‌ها بود و حضرت‌زهرا(سلام‌الله‌علیها) از مولایش دفاع کرد.. ساک‌ها اومد،برداشتیمش.. -خوشم میاد همیشه یه جوابی داری که بگی "خندیدم" -تو فقط بخند.. "خجالت کشیدم، این چرا اینجوری می‌کرد؟!" "پسره‌ی‌.... لااله‌الاالله" ‌ نویسنده: •┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈• @velayaattashahadat •┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈•
بـسـم‌رب‌ِّالـمـهـدےعـج ‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ از فرودگاه که اومدیم بیرون سوار تاکسی شدیم و فردین آدرس یه هتل رو داد.. ‌ از پنجره به بیرون خیره شدم! "دخترهایی که چقدر آرایش ملیح دارن حتی بعضی‌هاشون اصلا آرایش ندارن..! لباس‌های ساده و ملیح..! پس اینا که تو فیلم‌هاشون نشون میدن کی هستن؟! آره دیگه،بخدا نصف این فیلم‌هایی که تو ماهواره نشون میدن و این شبکه‌های ماهواره‌هایی که رایگان در اختیار ایرانی‌ها قرار میدن برا مردم خودشون نشون نمیدن.. اگر هم نشون‌ بِدَن رایگان نیست که، واقعا متاسفم..." ‌ فردین: -خانم‌جان رسیدیم... _بهم نگو خانم‌جان..! _احساس می‌کنم ۷۰سالم هست.. -چـــشـــم شما جون بخواه از ماشین پیاده شدیم و وارد هتل شدیم.. "وااای خدا..! این هتله یا کــاخ....!!!!" -آنقدر این قیافت که یه چیز قشنگ می‌بینی و تعجب می‌کنی رو دوست دارم که نگوووو‌.. _عه؟! _خودت رو مسخره کن.. -باید عادت کنی، چون می‌خوام خونه زندگیت اینجوری بشه.. _عمــــــرا.. _خونه من باید ساده باشه.. _یعنی چی اینا؟!چشم مردم دنبالشه، _و هم اینکه هر چی ساده‌تر آرامش بیشتر.. -میدونی با وجود این همه اختلاف اعتقادات چرا اومدم بگیرمت؟! _چون عقلت کمه -شیطووون.. -به خاطر اینکه با همه دخترا فرق داری؛ چشمت دنبال مال نیست،آرامش داری.. -بخدا وقتی نگات می‌کنم آرامش می‌گیرم.. -تو زن زندگی هستی.. _هـــــــــع،آقا رو باش.. _هنوز من رو نشناختی فردین‌خاااان.. _مامان و بابام من رو بهت انداختن.. _یه چیز بگم فردین..؟! -جانم! _با وجود من هیچ وقت پیر نمیشی -آره،چون از بس من رو می‌خندونی لابُد _نه‌.. -پس چرا..؟! _چون به پیری نمیرسی، همون اول جوانی از دست من خودکشی میکنی.. دستاش رو آورد جلو لپم رو کشید؛ -یعنی فقط خدا تو رو میشناسه.. کلید اتاق رو انداختیم و رفتیم داخل.. باور کن اندازه خونمون بود، سِت کِرِم‌قهوه‌ای چشم آدم رو میزد.. یه نگاه به تختش کردم،دو نفره بود.. یه نگاهم به فردین کردم، نمی‌دونم چی تو نگاهم بود که گفت: -نترس بابا،روی کاناپه می‌خوابم.. -راستی هدیه..! یه استراحت کوتاهی بکن که شب مهمونیم.. _مهمون کی..؟! -یکی از دوستام،دعوتمون کردن.. -خانومِش هم هست.. _میشه من نیام..؟! -عمراااا؛اونا به خاطر ازدواجمون دعوت کردن _ما که ازدواج نکردیم هنوز.. -نه‌خیرِشَم،تو اول و آخر مال خودمی.. _دیوانه،من مال خودم هم نیستم.. لباس‌هام رو عوض کردم، پیراهن آستین‌دار صورتی که روی اون عکس جغد بود با شلوار راه‌راهی صورتی و سفید.. موهام چی..؟!چیکار کنم..؟! آهان‌،شال بندازم... با شال رفتم جلوش که یه خیز برداشت شال رو کشید از سرم و گفت: -آخیش،آنقدر این‌ها رو رو سَرِت دیده بودم که با خودم گفتم نکنه کچله بهم انداختن _تا دلتم بخواااد ‌ نویسنده: •┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈• @velayaattashahadat •┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈•
حاجی میخواست سوار ماشین بشه که یکی از خانوما نوزادشو به حاجی داد و ازش خواهش کرد تا به گوشش اذان بگه. حاجی همین طور که داشت اذان می گفت دست شو جلو صورت نوزاد گرفت تا آفتاب اذیتش نکنه. سردار حواسش به همه چی و همه کس بود.💔 •┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈• @velayaattashahadat •┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای شهید! گاه گاهی، به نگاهی دلِ مارا بنواز شهید مصطفی صدرزاده🌷 •┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈• @velayaattashahadat •┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
+ گفت چی باعث میشه که مهر یه به دل آدم میاد؟ - گفتم،خـــدا واسطه می‌فرسته برای ... آشــــتیِ بــا خدا ! •┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈• @velayaattashahadat •┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈•
یکی از زندگیش زد! از خوشی و خواب گرم و نرم زد!! افتاد تو صحرا و بیابون!! از خانواده خودشو محروم کرد!! سرما و گرما رو به جون خرید تا حرف ولی‌زمان خودش رو در منطقه قدرتمند کنه!! تمام برنامه‌های دشمن رو ریخت به هم و در نهایت قطعه‌قطعه شد در آغوش اباعبدالله(ع)❤🍃 🍂شهیدحاج‌قاسم‌سلیمانی...🍂 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 یکی هم بدون هیچ امکاناتی درس خوند و با تقوا و کیاست و تخصص، تلاش کرد که کشور رو رشد بده و دست بیگانه رو قطع کنه و جلوی فساد درباریان رو بگیره و زمینه از بین رفتن هیمنه طاغوتی شاه رو ایجاد کنه!! در خون خودش غلطید..رقصی چنین میانه میدانم آرزوست❤🍃 شهید میرزای فراهانی (امیرکبیر) 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 یکی رفت طلبه شد!! خوب درس خوند!! بعدش رفت دانشگاه درس خوند تا با جوونای دانشگاهی انس بگیره!! گلوی اسلام شد و حرف خودش رو بدون‌ترس زد!! خیلی از توده‌‌ای‌ها رو مسلمون کرد و در آخر وقتی دیدن کسی جلودارش نیست، مغزش رو نشانه رفتن❤🍃 🍂شهید‌آیت‌الله‌مطهری🍂 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 یکی مطالعه جریان‌شناسی کرد! کتاب خوند! سخنرانی کرد! تبیین کرد!! نماینده مجلس شد!! اصل ولایت‌فقیه رو با پافشاری تصویب و مطرح کرد!! خواست خط نفوذ لیبرال‌ها و منافقین رو برملا کنه! در مسیر آمدن برای افشای اسناد، ۶۰ گلوله به استقبالش اومدن❤ 🍃 شهید دکتر حسن آیت...🍃 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 یکی رفت خواست فیلمنامه ضد صهیونیستی بنویسه و فیلمای اسلامی بسازه و دست صهیونیست‌ها رو رو کنه!! ترورش کردن!! ترور بیولوژیکی شهید فرج‌الله‌سلحشور... کارگردان هنرمند❤🍃 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 بچه‌ها! شهداء مشی‌شون قابل الگو گیریه! مث شهید سیدعلی‌اندرزگو که ۱۴سال یکه و تنها، در عرصه مبارزه، نفس رژیم رو گرفته بود و حتی شاه رو مستأصل کرده بود، در عرصه علمی ورود کنید و دشمن رو از نفس بندازید!! اگه ما یک تکنولوژی قدرتمند و جدید ایجاد کنیم که دشمنان اسلام نداشته باشند، دست برتر رو پیدا می‌کنیم!! 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 هر کس که شیفته‌ی یک است رسالتی دارد شبیه «رسالت‌تکمیل‌نشده‌‌‌آن‌شهید»! گویی خود شهیـد، ادامه‌دهنده‌های‌‌رسالت‌اش را می‌کند! شهید را در میانه جهادش، حذف کردند که مانع از تکمیل جهاد و رسالتش شوند و او ادامه‌دهندگان راهش را راهنمایی خواهد کرد...! 📝📝📝📝📝 تو اوج درس خوندن‌تون، تو همون لحظه‌ای که گیر کردید تو حل یه مسئله علمی و مغزتون داره سوت میکشه، تو همون لحظه‌ای که از خواب و خور زدید بخاطر خدا، تو همون لحظه که چشم‌تون دیگه کشش بیداری نداره، دعا کنید شهید بشیم😔 تو اون ثانیه‌ها، دعای شما مستجابه!!❤ 🤲 اللهم الرزقنا شهادت فی سبیلک💔 •┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈• @velayaattashahadat •┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈•
بـسـم‌رب‌ِّالـمـهـدےعـج ‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ فردین،پسر خوبیه،ولی یکم عقلش کمه.. آخه نمیدونه مذهبی‌بودن و خدا و ائمه‌داشتن چه لذتی داره وگرنه مذهبی میشد.." تو همین فکرها بودم که چشم‌هام بسته شد.. ‌ آلارام گوشیم زنگ خورد.. "واااای یک ساعت دیگه باید بریم مهمونی" رفتم تو پذیرایی.. پسره مثل خرس خوابیده، رفتم بالاسرش ‌ _فردین!فردین! _شتر!خروس! فردین با چشم های بسته؛ -هووووو... -چته؟! _پاشو دیگه باید بریم مهمونی یه تکون خورد و از یه طرف دیگه خوابید.. دارم برات،صبر کن.. رفتم از یخچال یخ آوردم؛ آروم ریختم تو یقه لباسش که از جاش‌ پرید.. -دختره‌ی چـِـــــــــــــــــلِ روانی.. -چیکار بود کردی؟! _حقته.. _مگه نگفتم پاشو؟! بی‌توجه به غُرغُرکردن‌هاش رفتم وضو گرفتم و نمازم رو خوندم،انصافاََ که نماز آرامش‌بخشه.. ‌ از زبــــــــــــان فردین: "یقه‌اَم رو خشک کردم، واقعا این دختر دیوانه است" -هدیه! -هدیه خـــانم،کجااایی؟! رفتم تو اتاقـ.... "وای خدا... توی مقنعه سفید و چادر نماز گُل گُلیش واقعا شبیه فرشته‌ها بود.." نمی‌تونم باور کن اون دختر شیطون چنددقیقه پیش،الان انقدر آروم و ملیح... کم‌کم دارم بهش علاقه‌مند میشم؛ این دختر وقعااا خوبه... مثل دخترهایی که از هر کلمه‌ی حرفشون یه عِشوه و یه دروغه نیست.. کاملا صاف و زلاله، یعنی این دختر واقعا خانم خونه من قراره بشه؟! هدیه: _چیزی شده؟! -نـــــــــــــــه فقط بدووو، -دوساعته ما رو گرفتی.. رفتم بیرون، یه پیراهن سفید با شوار مشکی پوشیدم، کفش سفید رو درآوردم و پوشیدم، موهام رو مردونه زدم بالا.. ساعت مشکیم رو انداختم که متوجه نگاه هدیه شدم.. "ای خدااا.. دوباره اون نگاه‌های باحالش" -چیه خوشگل ندیدی؟! _مثل تو زشت ندیدم... ای خدا،محال ممکن بود این بشر کم بیاره.. یه نگاه بهش کردم.. "مانتو زرد و شلوار مشکی، با روسری و ساق فیروزه‌ای و چادر.. انصافاََ خوشتیپ بود.." -افتخار کن یه شوهری مثل من داری.. _سقف هتل ریخت سوار ماشینی که رفیقم آماده کرده بود شدم و آدرس دادم... _میگم حالا این رفیقت کیه..؟! -رفیقم محمد،خانومش اهل ترکیه‌ است.. _زبون ما حالیشه؟! -محمد آره، خانومش اسمش آیگله، متوجه نمیشه ولی میتونه انگلیسی حرف بزنه.. -واسه همین گفتم انگلیست خوبه.. _آهان یعنی انگلیسی فوله..؟! -آره... _خب حله.. یه نگاه بهش کردم، صورتش توی روسری فیروزه‌ای واقعا به دلم نشست؛من واقعا دارم بهش علاقه‌مند میشم.. ‌ نویسنده: •┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈• @velayaattashahadat •┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈•
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ از زبان هدیه: ‌ فردین: -خب پیاده شو همین جاست.. از ماشین پیاده شدم؛ "واااو چه رستورانی هست لعنتی" -آنقدر از این نگاه‌ها نرو عاشقت میشما "ای‌وای دوباره سوتی دادم" خودم رو جمع و جور کردم و وارد شدیم.. سعی کردم به دور و برم زیاد نگاه نکنم که خدای نکرده دوباره از اون نگاه‌ها نروم‌.. -اوناهاش،اون‌ طرف هستن.. رفتیم سمت میزی که دونفر پشتش نشستن.. یه آقایی که هم‌قد فردین بود ولی لاغر با موهای بور و یه خانمی که مثل خودم قدبلند بود موهاش بلند و یه ذره هم آرایش داشت... با نزدیک‌شدن بهشون بلند شدن.. محمد: -ســـلام آیگل هم لبخندش نشون از سلامش بود.. جواب سلامشون رو دادیم.. محمد با فردین دست داد و بعد دستش رو به سمت من گرفت... "یا بـــــاب الحوائج" یه نگاه به فردین کردم،بعد یه نگاه به محمد دستم رو گزاشتم رو سینه‌اَم و کمی خم شدم و جواب سلام رو دادم.. محمد دستش رو کشید و گفت: --ای‌وای،حواسم نبود فردین رفته خواهر بسیجی گرفته فردین: -دیگه یادت باشه لطفا.. محمد: --حتما.. بعد از دست‌دادن به آیگل نشستم.. محمد: --خب خب؛ بگید ببینم چیشد اومدید ترکیه؟! فردین: -اومدیم واسه یه قرارداد.. -حالا بگو ببینم محمد آفتاب از کدوم طرف طلوع کرده که شمای خسیس ما رو دعوت کردید.. آیگل: ---محمد هیچم خسیس نیست.. "آیگل به انگلیسی حرف میزنه، ولی خب حرف‌های فارسی ما رو متوجه میشه" خندیدم‌ و گفتم: _فردین..! _خانم رو آقاشون حساسه.. فردین: -دقیقا.. محمد و فردین با هم گرم صحبت شدن.. آیگل: ---حجاب خیلی بهتون میاد _وای ممنون عزیزم، چشم‌هات قشنگ میبینه؛ _راستی شما مسلمون‌ هستی؟! ---نه،من دین خاصی ندارم.. ---معتقدم انسان باید آزاد باشه... خندیدم؛ _خب مثلا من که دین دارم اسیرم؟! ---نه،منظورم این نبود _می‌دونم بابا... ---ولی محمد شیعه است،مثل شما... ---ولی خب احساس می‌کنم خیلی فرق دارید.. _خب آره، بعضیا به دینشون پایدارن و احترام میزارن بعضیا هم دینشون براشون مهم نیست و آشکارا میگن... ---آخه من یک مسئولی رو دیدم، خانومش مثل تو محجبه بود بعد خودشم لباسِ‌روحانی تنش بود ولی دزدی می‌کرد تو دولت _خب بعضیا هم هستن که پشت لباسِ دینشون هزارتا غلط می‌کنن که در دین مورد قبول نیست و فقط این کار رو می‌کنن که دین خراب بشه و مردم شکی نکنن.. _ولی برعکس این مردم هستن که از دین زده میشن.. ---چقدر عوضی... "زدیم زیر خنده، دختر خوبی بود،دوسش داشتم.. شماره هامون رو بهم دادیم تا مثل دوتا دوست باشیم" اون شب هم با کلی خاطره پیش محمد و ایگل گذشت.. نویسنده: •┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈• @velayaattashahadat •┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈•
همسر🕊🌷 شهید مسلم خیزاب گفت: 🌷🕊 شهید وقتی می خواست از فضای مجازی استفاده کند حتماً وضو می گرفت و معتقد بود که این فضا آلوده است و شیطان انسان را در این فضا وسوسه می کند. •┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈• @velayaattashahadat •┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈•
با ولایت تا شهادت
ای شهید! گاه گاهی، به نگاهی دلِ مارا بنواز شهید مصطفی صدرزاده🌷 •┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈• @velayaatt
🌱 یکـبار فاطمہ را گذاشـت روۍ اپن ‌آشپزخانـھ و بہ او گفت : بپر بغـل بابا و فاطمہ بـھ آغـوش‌ او پرید 🌱 بـھ مـن نگاھ کـرد و گفت : ببین فاطمہ چطور بـھ من اعتماد داشت ؛ اون پرید و میدونست من اون رو میگـیرم ، اگـھ ما همینطور بـھ خدا اعتماد داشتیـم همہ مشڪلاتمان حل بود . تـوکـل واقعۍ یعنـے همین کـھ بدانیم در هـر شـرایطے خدا مواظـب مـٰا هست❤️' به روایت‌همسر‌شھید‌ شهید مصطفی صدرزاده •┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈• @velayaattashahadat •┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا