فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 رهبر انقلاب: اگر در راه درست هستید، به تحقیر دشمن توجه نکنید.
۱۳۸۲/۱۱/۲۴
#حتما_ببینید👌
•┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈•
@velayaattashahadat
•┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈•
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتشانزدهم
بعد از کلی دور دور و خریدن حلقه نامزدی،
رفتیم خونه و فردین بعد از خوردن ناهار رفت خونشون..
شب قرار شده بود یه نامزدی کوچیک بگیریم..
اصلا دلم همراه این مراسم و وصلت نبود..//:
ولی خب چه میشد کرد..!!
شب یه لباس از سَر تا پایین دامنیِ گلبِهیرنگ
و یه شال سفید پوشیدم با یه آرایش مَلیح
همه اقوام اومدن و یه جشن کوچیک انجام شد
و قرار شد یک ماه بعد عقد باشه..
رفتم پیش بابام:
_بابایی!
-جانم!
_میگم میشه یه مَحرَمیت بخونیم..!!
-هـــــــــیـــــس،آروم..
-یکی نشنوههاااا،زشته آبرومون میره..
محرمیت دیگه چیه؟!
_بابا آخه من راحت نیستم..
_نامحرمه برام،چه جوری یه ماه سر کنم باهاش!!
-هدیه حرفشم نزن،همینه که هست..
یه نگاه به فردین کردم،
"اون بهم نامحرمه،
چه جوری یه ماه باهم باشیم،همش گناهه"
رفتم کنارش؛
_فردین!
_میگما!میشه فردا بریم یه جایی..!!
_ولی قول بده هیچکی نفهمه..
-کجا؟!
_تو قول بده تا بگم برات!
-خب باش بگو!
_بریم محضر برای محرمیت..!!
_محرمیت دیگه چیه؟!
_اصلا به چه درد می.خوره؟!
"وای خدایا من باید با این یه عمر سر کنم؟!"
_میخوام تو این یه ماه محرم باشیم،
راحت باشم کنارِت که گناه نشه..
-وای از دست تو هدیه..
-باشه بابا،حالا یه دو کلام حرف عربیِ،
مهم نیست که...
"اون شب هم با همهی تلخیهاش گذشت؛
فقط خدا میدونست تو دلم چه خبره و تمام.."
فرداش با فردین رفتیم محضر و مَحرَمیت خوندیم..
"از یه طرف حالم خوب بود که دیگه گناه نمیشه
از یه طرف ناراحت که کسی که فکرش رو هم نمیکردم شده مَحرَمَم"
-هدیهجان!!
_بله!
-میخوام با بابات حرف بزنم بِبَرَمِت یه جایی
"یا بــاب الحوائج"
_کـــجـــا؟!
-برای بستن قرارداد با یه شرکت دیگه،
میخوام برم استانبول..
-تو هم میای باهام!!
_من برای چی بیام..؟!
_خو برو بیا دیگه..
-نـــه،یه هفته است میریم میایم دیگه..
-چه جوری من به حرف تو گوش کردم!
خب تو هم گوش بده..
هیچی نگفتم،
شب خونه فردین اینا مهمون بودیم..
همون موقع هم فردین با بابام حرف زد و اجازه گرفت..
دو روز دیگه قرار بود بریم،
"اصلا ذوقش رو نداشتم..
من عشق سفر زیارتی رو دارم آخه
ولی،بیخیال"
باید فردا صبح میرفتم دانشگاه مرخصی بگیرم؛
"خدایا همه چی رو به خودت سپردم"
"من به تو اعتماد دارم"
"هر دستوری بِدی مختاری"
"چه کنم..؟!"
یاد مهدیار افتادم..
"خدایا یه کاری کن ولی نمیدونم چیکار..!"
نمیدونم چِم شده!
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
•┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈•
@velayaattashahadat
•┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈•
بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتهفدهم
صبح با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم؛
یه دوش گرفتم و لباس پوشیدم و رفتم دانشگاه..
همون ورودی دانشگاه فاطمه و نارنج پریدن بغلم و کلی گریه کردن
خب ما سه تا واقعا بهم وابسته بودیم..
_ای خدااا
_بچهها سفر لُسآنجِلِس که نمیرم لعنتیا،
یه هفته میرم استانبول میام دیگه..
فاطمه:
-میشه نری؟!
_نه آجی،
فردین میگه حتما باید باهام بیای..
نارنج با صدایی کمی آروم گفت:
-آجی!باهاش میسازی؟!
_نه آجی
_شما که غریبه نیستید ولی اصلا دوسش ندارم
_خدا کنه مِهرِش به دلم بیفته؛
وگرنه اصلا نمیتونم باهاش سر کنم،دعا کنید برام
_خب حالا این حرفها رو بیخیال بشیم،
بریم دفتر دانشجویی تا مرخصی بگیرم..
وارد دفتر که شدم چشمم افتاد به مهدیار..
یه لحظه قلبم شروع کرد به تندتندزدن
آنقدر تند که احساس کردم همه دارن میشنون..
"واای من چم شده؟!!
خدایا خودت رحم کن"
چشم ازش گرفتم
صدای آقایعلوی،ریئس دانشگاه اومد:
-بهبه،تبریک میگم خانم کیامرزی..
آقای قربانی:
-مگه چیشده؟!
_مگه خبر ندارید..!
_خانم کیامرزی نامزد کردن..
مهدیار که پشتش به من بود
و داشت پرونده مرتب میکرد یهو برگشت سمتم..
برای اولین بار چشم تو چشم شدم باهاش
ولی یک ثانیه نشد که چشم ازم گرفت و دوباره مشغول شد..
_ممنون..
_راستش اومدم بگم،
اگه میشه تا چهارشنبه هفته دیگه من نیام دانشگاه..
-برای چی؟!
_قراره یه سفر برم..
-چون تعداد غیبتهاتون کم هست،
باشه مشکلی نداره..
یه تشکر کردم و اومدم بیرون با بچهها..
داشتیم صحبت میکردیم که فردین پیام داد؛
"دم در دانشگاه منتظرم...💕"
از بچهها صمیمی خداحافظی کردم،
رفتم سمت دَربِ دانشگاه
از زبان مهدیار:
آقای قربانی:
-مهدیار!!
-مهدیار داری اشتباه میکنی،
این پرونده که جاش اینجا نیست..
_ای وای ببخشید..
-حواست کجاست پسر..؟!
"واقعا حواسم کجا بود؟!
چرا وقتی گفت ازدواج کرده آنقدر بهم ریختم؟!
وای چه مرگم شده؟!"
قربانی:
-مهدیار!!
-بدو،بدو این فِلَش رو بده خانم کیامرزی تا نرفته
-ازش قرض گرفتم باید بهش بدم..
یه ذوقی کردم و فِلَش رو گرفتم
و از اتاق اومدم بیرون..
"چرا ذوق کردم؟!
برای اینکه دوباره میبینمش؟!
استغفرالله،اون دیگه شوهر داره مهدیار..
اصلا گیرم شوهر نداشت یعنی چی؟!
وااای دیونه شدم"
داره سوار ماشین میشه،
_خانم کیامرزی!!
برگشت سمتم،
-بله!چیزی شده؟!
اومدم جواب بدم که یه پسری گفت؛:
--این پسره پاستوریزه کیه دیگه هدیهجان..؟!
-عه فردین..!
-زشته،هم دانشگاهیم هستن "آقایمهدیارفرخی"
--قیافش روووو میباره که از این جوجه آخوندهاست..
بیتوجه به حرفاش گفتم؛
_خانم کیامرزی معرفی نمیکنید؟!
با شرمندگی که تو صداش بود گفت:
-نامزدم هستن..
نمیدونم چرا احساس کردم هوا خفه است!
یه نگاه به فردین کردم..
"نـــــــــــامزد یه همچین دختری باید یه پسری مثل این باشه..؟!"
فِلَش رو دادم و بدون هیچ حرفی راه افتادم،
چند بار صدام کرد ولی چرا جواب ندادم!
"من چِم شده،چرا اینجوریم؟!"
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
•┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈•
@velayaattashahadat
•┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈•
میدونین..
مشکلِمااینھکہ..
جدیگرفتیمزندگیِدنیاییمونو..🌍
وشوخیگرفتیمزندگیِابدیمونو :)
کاشقبلازاینکهبیدارمونکننبیدارشیم..!✨
#شهید_حسین_معز_غلامی
#مدافعحرم
•┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈•
@velayaattashahadat
•┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈•
‹♥️🐚›
❬محمدرضابھدوچیزخیلۍحساسبود
موهاشوموتورش꒰قبلازرفتنبھسوریھ؛
᎒همموهاشوتراشید
᎒همموتورشوبھدوستشبخشید
بدونهیچوابستگۍرفت...¡シ❭
♥️⇠شھیدمحمدرضادهقـآن🌹
•┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈•
@velayaattashahadat
•┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈•
5.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#پیشنهاد دانلود 😉
لحظه لحظه خاطرات بهمنی ....
که یکدفعه بهار شد ....
•┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈•
@velayaattashahadat
•┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈•
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتهجدهم
از زبان مهدیار:
رفتم خونه،
_مــــامــــان..!!
از آشپزخونه بیرون اومد،سلام کردم
-مهدیار مامان چرا گرفتهای؟!
"مامانه دیگه،
میفهمه بچهاَش یه چیزیش هست"
_هیچی مامانجان..
-عه مادر!
تو همیشه شاد و شنگول بودی،مطمئنم الان یه چیزیت هست..
-به من بگو مامانجان..
صدای خندهی مهدیه اومد:
--لابد عــــاشق شده داداشِمون
_علیک سلام
--سلام،مگه دروغ میگم..؟!
نه،بچهها نمیتونن دوروغ بگن..
مهدیه:
--مــــــــامـــــــــــان..!!
--این دوباره به من گفت بچه!!
-واای توروخدا شروع نکنید..
"یه بوس رو پیشونی مامانم،
و یه بوس رو لپ مهدیه زدم و رفتم تو اتاق"
"مهدیه خواهر کوچیکمه،۱۸سالشه"
"اصلا یادم رفت معرفی کنم؛
مهدیار فرخی هستم؛
دانشجو پرستاری ولی تو یه شرکت هم کار میکنم،۲۵سالمه و تکپسر خانواده"
"هدیه هم تک فرزنده..!!
دوباره یادش افتادم.."
"چرا آنقدر من به این دختر فکر میکنم؟!"
"چقدر سوتی کنارم داد بدبخت،
ولی خب شاید چون چیزی تو دلش نبود آنقدر بهش علاقهمند شدم.."
"چـــــــــــــــی؟!علاقه مند شدم..؟!"
"یا امام رضا"
"نامزد داره،اصلا درست نیست بهش فکر کنی.."
"ولی چه نامزدی!!چقدر هم مسخرم کرد؟!"
"کلا ما پسر مذهبیها عادت کردیم"
"تو روزای سخت گلوله میخوریم
تو روزای عادی فُحش.."
"خیلی سخته تو این دورزمونه مذهبی بمونیــ"
یه جملهی معروفیه که میگه:
"ای مهدییاور!
باد با شمعهای خاموش کاری ندارد..!
اگر به تو سخت میگذرد،بدان روشنی..!"
"پس اگه بسیجی هستی و ولایتی!
ولی این روزها سخت بهت نمیگذره!
به راهت شک کن.."
"چرا هدیه..!!
یه دختر با اون همه اعتقادات قوی باید با یه پسر با اون همه اعتقادات شُل ازدواج کنه؟!
اون دختر لیاقتش خیلی بالاتر از این حرفاست..!"
با همین افکار،چشمهام بسته شد..
از زبان هدیه:
با آلارام گوشیم بیدار شدم،ساعت ۹ پرواز داشتیم
یه دوش گرفتم و یه صبحونه مَشتی زدم..
مانتو و کیف طوسی با شلوار و روسری و ساق مشکی، جلو آینه به خودم نگاه کردم..
"آیندهاَت داره به کجا میره هدیه؟!"
تو واقعا داری زن فردین میشی..؟!"
چشمهام پر از اشک شد که،
گوشیم تکزنگ خورد"فردین بود"
رفتم بیرون و سوار ماشین شدم..
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
•┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈•
@velayaattashahadat
•┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈•
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتنوزدهم
فردین:
-ســـلام بر همسر آینده..
_سلام،خوبی؟!
-قربان شما،
-شما خوبی خانوم؟!
_ممنون،
_میگم فردین،من زبانترکی بلد نیستمااا..
-میدونم،
ولی فکر کنم زبان انگلیسیت خوبه..
_آره،خداروشکر فول هستم..
-دمت گرم..
بینِ راه هیچ حرفی بینِمون رد و بدل نشد
تا اینکه رسیدیم و پیاده شدیم..
_پس ماشینت چی؟!
-بچهها برمیدارن؛
-تو انگار نمیدونی شوهرت چقدر پولداره؟!
_برام مهم نیست..
-چرت نگو..!!
-مگه میشه مهم نباشه..؟!
_آره،
_ولی نه اینکه اصلا مهم نباشه،زیادش مهم نیست برام
_تو زندگی در حد متوسط باید پول داشت؛
بقیهاَش ایمان و اخلاق،تفاهم و عشق هست که باعث پایداری میشه،مخصوصا وجودِ خدا در زندگی...
یه لحظه وایساد،
برگشت سمتم،یه قدم بهم نزدیک شد..
تو چشمهام زل زد..
"واای این چرا اینجوری میکنه؟!
-تو چی؟!
_من چی؟!
_یه ذره برو عقب،زشته ملت نگاه میکنن
-حرف مردم مهم نیست؛
میگم تو چقدر بهم عشق داری؟!
"یا خـــــــــــــدا"
_الان جا میمونیم از پرواز بدو بریم..
یه قدم به سمت جلو برداشتم،
دستم رو گرفت و برگردوند..
"واای برا اولین بار دستاش خورد به دستم"
-مگه نگفتی مهمه؟!
-خب بگو دیگه..
دستم رو کشیدم،
سعی کردم همون هدیهی قبل بشم..
_بزار روراست باهات حرف بزنم؛من به تو هیچ عشقی ندارم
_توقع نداشته باش هنوز نیومده شیرین و لیلیت بشم؛پس زوده برا این حرفا..
قدم برداشتم به سمت جلو..
-ولی من...!
_وای فردین..!
_الان جا میمونیم از پرواز..!
_ولی تو چی؟!
-هیچی..!
-راست میگی،بریم..
"دروغ چرا!
ولی اولین بار بود اومده بودم فرودگاه
خــیـــلی با کلاس بود؛مثل تو این فیلمها"
-اگه نظارتت تموم شد بریم سوار بشیم؟!
"ایواای فکر کنم خیلی ضایع نگاه میکردم"
بدون هیچ حرفی رفتیم سوار شدیم...
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
•┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈•
@velayaattashahadat
•┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈•
AUD-20220205-WA0007.mp3
12.6M
صحبتهای عجیب حاج مهدی رسولی
واقعا ترسناکه
فوق العاده قشنگ لطفاً نشر بدید ارزش شنیدن داره👌👌
•┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈•
@velayaattashahadat
•┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈•
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
دوستش میگفت:
توی مدتی که عراق بود
وقتی میخواست به کربلا بره
روی صورتش چفیه میانداخت و میگفت:
اگر به نامحرم نگاه کنی؛ راه شهادت بسته میشه..:)
❤️شهید هادی ذوالفقاری❤️
📙پسرک فلافل فروش
•┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈•
@velayaattashahadat
•┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈•