eitaa logo
با ولایت تا شهادت
151 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
604 ویدیو
20 فایل
|°•✨🌖•°| بچـه‌ها! شــــهدا خوب تمرین کردند، ولایت پذیریِ امـام‌ مهدی 'عج' رو در رکاب آسیـد روح‌الله‌ خمینــــی؛ ما هم بایــــــد تمرین کنیم ولایت پذیریِ امام‌ مهـدی 'عج‌' رو در رکاب حضــــرت‌ آقا..! |حاج‌حسین‌یکتا|🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شھدا مرا میهمان سفره ی مهربانی خود کنید ! دلم گرفته از آشوب شهر . . 📎هفت سین جبهه 🌷
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ الان چند روز هست که مشهدیم؛ امروز هم قرارِ بریم حرم و بعدش از همونجا راه بیفتیم بریم شهرمون.. :(( مهدیار: -همه چی رو برداشتی؟! _آره خیالت تخت.. چمدان‌ها رو گذاشتیم پشت ماشین و رفتیم سمت حرم بعد از ورود به حرم، مهدیار تکیه داد به درب حرم و من کنارش مهدیار شروع کرد: "امام رضـــــا" "قربون کبوترات" "یه نگاهیم بکن به زیر پات" نگاه به گنبد کردم؛ دوست نداشتم از اینجا دل بکنم.. اشک‌هایی که جمع شده بود با صدای مهدیار قطره‌قطره ریخت رو گونه‌هام.. سوار ماشین شدیم،اونقدر حالم بد بود مهدیار هم مثل من حالش تعریفی نداشت.. "آخه مگه دل کندن آسون بود!!" یه جا ماشین رو زد کنار و رفت تا دوتا بستنی بگیره "قربونش برم،می‌خواد حالم رو خوب کنه" سوار شد؛ با دیدن سه‌تا بستنی زدم زیر خنده مهدیار: -خب چیه؟! -تو همیشه دوتا میخوری _پس چی؟! دوتاش رو گرفتم و شروع کردم به خوردن؛ مهدیار خنده‌کنان‌ گفت: -ای خداااا،من زن نگرفتم بلکه بچه گرفتم -تو کی باید بزرگ بشی؟! _مگه چیکار کردم؟! -خودت رو تو آینه نگاه کن! به آینه نگاه کردم؛ دماغم و دور لب‌هام کلا بستنی شده بودن خندم رو کنترل کردم و گفتم: _همش تقصیر بستنی‌هاست.. با گفتن این حرفم مهدیار که انگار منفجر شد از خنده _یعنی نمی‌رسیم خوووونه؟! _هــــــــــــــــا؟! -مثلا می‌خوای چیکار کنی؟! _اونوقت که یک هفته غذا درست نکردم مجبور بشی بری از بیرون بخری میگم بهت -باشه بابا.. ‌ نویسنده:
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ " از زبان هدیه " ‌ چند ماه گذشته؛ دو ماه باقی مانده به عید..🌱 ‌ مهدیار که مشغول پرستاری هست؛ من هم که درس‌هام رو مجازی می‌خونم چون به دانشگاه زیاد علاقه ندارم.. ولی خب دوتامون حلقه صالحین داریم فاطمه بالاخره ازدواج کرد، و نارنج هم تو راهی داره ان‌شاءالله ‌ زندگی به روال عادی می‌گذره؛ تو خونه چیز خاصی نداریم که شام بپزم برا مهدیار رفتم و یکی از سرویس طلاهام رو آوردم گذاشتم رو اپن تا مهدیار بفروشتش (: آخه بعد از اینکه ماه قبل ماشینمون رو عوض کردیم یکم قسط داریم که برعکس حقوقِ مهدیار هم این ماه ندادن.. یکم اوضاعمون خوب نیست؛ من هم باید یه کاری کنم دیگه.. به ساعت نگاه کردم،خب الان‌هاست که برسه.. رفتم لباس‌هام رو عوض کردم؛ یکم هم آرایش کردم و نشستم.. کلید درب انداخته شد؛ پریدم جلوی درب و گفتم: _ســــــــــــــــــــــــــــــــــــلام بر مرد زندگی بنده مهدیار در اوج خستگی‌هاش لبخندی زد: -ســـــــلــــام بر ملکه‌ی خونَم.. رفت سمت اتاق تا لباس‌هاش رو عوض کنه _نمیدونی که..! این خونه بدون تو اصلا شور و شوق نداره -باورت میشه وقتی تو رو می‌بینم، خستگی‌هام یادم میره؟! سفره رو پهن کردم؛ دست‌هاش رو شُست و اومد نشست سَرِ سفره بعد از خوردن غذا سرویس طلا رو دادم بهش.. مهدیار: -این چیه؟! _یکم از طلاهام هست، بفروش و قسط‌ها رو بده ان‌شاءالله مهدیار لبخندی زد و گفت: -ولی نمی‌تونم قبول کنم.. _مهدیار بچه‌بازی در نیار، قرار نیست همیشه وضعمون خوب باشه.. _خب شرایط بحرانی هم داریم، تو این شرایط‌ها هست که باید کنار هم باشیم _پس میری می‌فروشی همین که گفتم.. -قول میدم بعدا جفتش رو برات بخرم.. خندیدم و گفتم: ان شاءلله.. -همین کارها رو کردی که عاشقت شدم _زبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــون ‌ نویسنده:
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ "صبح‌ها همیشه برای نماز شب بیدارم می‌کرد" "هیچ وقت من بیدار نمی‌شدم" "همیشه اون بیدار میشد و من رو هم بیدار می‌کرد" امشب هم حالم خیلی بد بود؛ فکر کنم سرما خورده بودم برای اولین‌بار این موقع بیدار شدم یه نگاه به ساعت کردم، ۳ صبح بود.. مهدیار رو تخت نبود،لابد رفته دستشویی بلند شدم برم آشپزخونه قرصی چیزی بخورم؛ از کنار دَرِ اتاق عبادت که رد شدم دیدم صدای هِق‌هِق گریه میاد.. ترسیدم،ولی خب کسی جز مهدیار نمی‌تونه باشه دَر رو باز کردم و رفتم داخل‌.. یه نیم نگاه بهم کرد و دوباره سرش رو انداخت پایین‌ و شونه‌هاش لرزید.. من طاقت اشک‌های مهدیار رو نداشتم؛ رفتم سمتش، بغل و اشک‌هاش رو پاک کردم _مهدیار چیزی شده؟!چرا به من نمیگی؟! _مگه من زنت نیستم؟!بگو به من چیشده؟! _بخدا الان سکته میکنم..!! اشک‌هاش همین‌جوری داشت میومد؛ با همون صدای پر بغض گفت: -هدیه من دیگه نمی‌تونم تحمل کنم.. _چی رو؟! _بگوووو به من مهدیار.. -این دنیا رو،نمی‌تونم خستم از این دنیای فانی -دوست دارم برم :(( یک لحظه احساس کردم قلبم تیر کشید؛ اشک‌های من هم شروع به ریختن کرد.. روبه‌روش نشستم و تکیه دادم به دیوار و سرم رو گذاشتم بین زانوهام.. مهدیار: -بخدا این دنیا دیگه ارزش نداره؛ ما داریم زندگی می‌کنیم و آقاامام‌زمان(عج) داره زجر میکشه.. "صدای هق‌هق خودم رفت بالا" -من چندین ساااالــــــــه نوکر امام‌زمان(عج) هستم ولی هنوز ندیدمشون.. //: -بخدااا سخته....💔 ‌ ــــــــــــــ ‌ شب گر رخ مهتاب نبیند سخت است💔 لب تشنه اگر آب نبیند سخت است💔 ما ذاکر و تویی ارباب💔 ‌ نوکر رخ ارباب نبیند سخت است💔 ‌ ــــــــــــــ ‌ اومد جلو؛دست‌هام رو گرفت تو دستش با چشم‌های خیسِش زل زد تو چشم‌هام و گفت: -هدیه می‌خوام برم..! -اگه تو راضی باشی و دعا کنی جور میشه میرم ان‌شاءالله -هدیه،خانمم باور کن سخته..! -دعا کن برم.. _کجــــا؟! -عراق،سوریه ان‌شاءالله ‌ نویسنده:
▫️نگاه کن! ترنّم کوثر بر لب‌های حسین علیه‌السلام جاری است. چه همه شمیم یاس دارد این دختر! لبخندش کار خنده‌های مادر را می‌کند برای عمه‌جانش. اما آینه کوچک و بزرگ ندارد... "فاطمه" اگر باشی، دنیا تنگ است برای لبخندت! ❤ پژواک خنده‌هایت تنها در روزگار ظهور طنین‌انداز خواهد شد. 🤲 الهی بحقّ رقیّه سلام‌الله‌علیها، عجّل لولیک الفرج...
چه خوش آن بهارۍ ڪه با تولد تو آغاز شود.... ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چه دعای قشنگیه!! خُدایا! به مَن خوب زیستَن را بیاموز تا مَن خوب مُردَن را خودَم‌ بیاموزم. _شهدایی_یاد_یاران
اگر میخواهید بدانید این شخص چگونه آدمی است؛...🤔 در راستی و امانت داری امتحانش کنید!🌿..!' -متفکر شهید استاد مرتضی مطهری🗞:)...!
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ مهدیار خودش نفهمید؛ ولی من با همین حرف شاید سال‌ها پیر شدم.. رو به سمتش گفتم: _برم آب بیارم برات..! بلند شدم و رفتم داخل آشپزخونه؛ از تو یخچال آب رو برداشتم و ریختم داخل لیوان و سر کشیدم.. "وااااای خدایـــــــــــــــــا" "احساس می‌کنم بدنم یخ یخ هست" "سرم می‌خواد منفجر بشه" "قلبم،قلبم داره از جا کنده میشه" "ولی...! ولی هدیه...! تو دختری قوی هستی..! تو دختر حضرت‌زهرا(سلام‌الله‌علیها) هستی..! دختر حضرت بودنت رو اینجا باید ثابت کنی ان‌شاءالله..! همسرت و فدایی دخترش کنی..! " یک لیوان آب برداشتم،رفتم کنار سجاده نشستم لیوان رو گرفتم‌ سمتش مهدیار: -ممنون _مهدیار..! حالا چرا این مدت به من نگفته بودی؟! -چون پرستارم می‌خوام به عنوان کادر درمان برم سوریه ان‌شاءالله -برا رزمنده‌ها اوضاع سوریه اصلا خوب نیست.. -وقتی اینجام سنگینم، بهت نگفتم چون می‌ترسیدم مخالفت کنی.. _ان‌شاءلله جور میشه بری.. _اگر جایی لازم بود من رو هم ببر تا رضایتشون رو بگیرم ولی خب رضایت اصلی رو حضرت‌زینب(سلام‌الله‌علیها) باید بِدَن‌.. -تو واااااقعااااا مشکلی نداری؟! _اگر راه داشت خودم هم فدای حضرت‌زهرا(سلام‌الله‌علیها) و اولادش می‌کردم (: -قول میدم جا نَمونی.. _اول خودت شهید بشو، بعد به فکر شهادت من باش -مَردِ و قولِش.. نماز شب و صبح رو خوندیم و رفتیم خوابیدیم؛ صبح چشم‌هام رو باز کردم،مهدیار نبود.. بلندم شدم صورتم رو شستم و رفتم داخل آشپزخونه مثل همیشه سفره صبحونه انداخته بود یکم خوردم و زنگ زدم بهش.. شمارش رو خودش تو گوشیم ((شهید آینده)) سیو کرده ... _الو سلام خوبی..؟! -سلام بانوجان..! -تو خوب باشی ماهم خوبیم،جانم؟! _قربونت،می‌خوام برم خونه بابام اینا.. -باشه برو، فقط مواظب خودت باش.. ... ‌ لباس‌هام رو پوشیدم و رفتم خونه بابام اینا؛ موضوع سوریه مهدیار رو اصلا به روم نیاوردم.. چند ساعت خونه مامان بودم که مهدیار زنگ زد: -خانمم..! -بدو بیا پارک جلویی تا بریم خونه.. _نمیای خونه مامان؟! -نه فعلا،زحمت نمیدم بدو بیا دلم تنگِت‌ شده‌ خب "پنج‌ کیلو‌ قند‌ آب شد تو دلم‌ " ‌ نویسنده: