از تجملات متنفرم ، از لفظ قلم صحبت کردن متنفرم ، از ادم های قلدر مدرسه و جاهای مختلف متنفرم ، از اکیپ های بزرگ سمی متنفرم ، از نقاب متنفرم از هرچیزی که واقعی نباشه هم متنفرم.
من شیفته ی سادگی ام ، شیفته ی تظاهر نکردن ، شیفته ی جمله بندی های قاطی پاتی و خودمونی ، شیفته ی دوستی های کوچیک ، شیفته ی بی سر و صدا بودن ، شیفته ی کتاب و گل و چای ، شیفته ی دکمه ها ، شیفته ی موسیقی ، شیفته ی احساسات واقعی ، شیفته ی سادگی و شیفته ی ادم های تنها .
𝗂𝗇 𝗍𝗁𝖾 𝗁𝗎𝗌𝗍𝗅𝖾 𝖺𝗇𝖽 𝖻𝗎𝗌𝗍𝗅𝖾 𝗈𝖿 𝗆𝗒 𝗅𝗂𝖿𝖾,
𝗌𝗈𝗆𝖾𝗍𝗂𝗆𝖾𝗌 𝖺 𝖼𝗎𝗉 𝗈𝖿 𝗍𝖾𝖺, 𝖺 𝗌𝗆𝗂𝗅e,
𝗈𝗋 𝗌𝖾𝖾𝗂𝗇𝗀 𝖺 𝖿𝗋𝗂𝖾𝗇𝖽 𝗌𝖺𝗏𝖾𝗌 𝗆𝖾,
𝖺𝗇𝖽 𝗃𝗎𝗌𝗍 𝗁𝖺𝗏𝗂𝗇𝗀 𝗍𝗁𝗂𝗇𝗀𝗌 𝗍𝗁𝖺𝗍 𝖼𝗈𝗇𝗇𝖾𝖼𝗍 𝗆𝖾 𝗍𝗈 𝗅𝗂𝖿𝖾 𝗂𝗌 𝖾𝗇𝗈𝗎𝗀𝗁 𝖿𝗈𝗋 𝗆𝖾.
مدام از غمهایم نوشتم ، از تو ، از اینکه چگونه ترکم کردی ، که چگونه ترکت کردم ، از وصفت نوشتم ، انگار تا قلم به دست میگیرم تورا به یاد میآورم ، قلم تورا مینویسد ، شعر ها تورا میسراید و نت ها تورا مینوازند . چیز دیگری از احساسات به یاد نمیآورم اخرین کسی که خیلی دوستش داشتم تو بودی ، بعد از تو همه ی دوست داشتن هایم از خودخواهی ام نشأت میگرفت...
اوه حتی این بار هم نمی خواستم راجب تو بنویسم اما باز قلم تورا نوشت .
تو را که کنار بگذارم میرسم به چای ، به یاد دارم موهایت به رنگ یک چای پررنگ بود ، یا حتی گرمای شومینه که ستون فقراتم را از گرما پر میکند و بعد میرسد به قلبم مرا یاد آغوشت میاندازد ، از همه این ها بگذریم در این روز ها لبخند و محبت های زیادی در اطرافم میبینم آدم ها باهم مهربانتر شدند و این مرا هم مهربانتر میکند مثل تو .
میبینی؟ هرچقدر هم تلاش کنم باز به تو میرسم تویی که واقعی نیستی و فقط یک تصویر خیالی و غیر واقعی یک آدمی هستی که نه مثل تو مهربان است نه مرا دوست داشت نه محبت را میفهمید ، اما من گمان میکردم او تویی و تو او هستی اما گمان های من اغلب شال گردن خزعبلات بافته شده ی مغزم هستند.
“𝖽𝗈 𝗒𝗈𝗎 𝗁𝖺𝗏𝖾 𝖺𝗇𝗒 𝗐𝖾𝖺𝗉𝗈𝗇𝗌 𝗈𝗇 𝗒𝗈𝗎?”
“𝗒𝖾𝗌. 𝗂 𝗁𝖺𝗏𝖾 𝖺 𝗅𝗈𝗇𝗀𝗂𝗇𝗀 𝗍𝗁𝖺𝗍'𝗌 𝗄𝗂𝗅𝗅𝗂𝗇𝗀 𝗆𝖾.”
داشتم به این فکر میکردم که خدا چرا لا به لای این ادم های بینظیر و کامل من رو افریده ؟
من یه تیکه سنگ معلق تو آسمونم که داره برا خودش حرکت میکنه و به هیچ دردی نمیخوره حتی شهاب سنگ هم نیست بلکه فقط یه سنگه جدا شده از یه سیاره و اجرام اسمونیه !!!
وقتی خورشید هست دیگه بقیه ی ستاره ها و تیکه سنگ ها به چه دردی میخورن؟
من فقط میخواستم که منم یه خورشید باشم یه ماه، اما هیچوقت به اون اندازه درخشان نبودم،هیچوقت.
مشکل این بود که من همیشه صرفا دوستدار بودم، دوستدار بازیگری، نه خود بازیگر، دوستدار نوازندگی، نه خود نوازنده، دوستدار اینکه با ادم هایی دوست بشم، نه کسی که با اونا دوست شده.
یک نیرویی در من نیست، و بابت نبودنش میتونم خودم رو از بین ببرم، دوست ندارم صرفا یک دوستدار باشم، من می خواستم ادم تاثیر گذاری باشم، تو خیال خودم قرار بود دنیارو تغییر بدم، قرار بود همه رو سربلند کنم، اما الان هیچ چیز نیستم، در خیالم هم در اینده هیچ چیز قرار نیست باشم یا حداقل اون ادمی که گلسای کوچولو دوست داشت باشه نمیشم.
این موضوع درآخر منو از پا در میاره، هیچوقت قرار نیست صدام به کسی برسه .
در اخر با کلی حرف نزده و کلی احساسات دیده نشده از دنیا میرم و این حس مثل این میمونه که عروسک کسی رو ازش بگیری و بندازی تو اتیش، رویاها اون گلسا کوچولو در یک لحظه تو اتیش افتاد و اون الان نمی دونه برای چی تو دنیاست وقتی نمیتونه اون چیزی بشه که میخواست؟