🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان مهتاب
✍قسمت ۱۷ و ۱۸
_.....هربار من منتظر بودم که خبر شهادتش رو تو زندان ساواک بشنوم ولی خدا میخواست جور دیگه شهید بشه. (نفس عمیقی کشید. دستان دخترانش را گرفت و با لبخند ادامه داد:) همه اهل بازار از خوشنامی، خوشاخلاقی و دینداری اقام تعریفها میکردن. که حتی هنوز بعد از این همه سال که از شهادتش میگذره، حرفهاش نقل مجالسشون هست.کمکم که بزرگ میشدم بهتر درک میکردم که علت فعالیتهای اون سالها چی بوده!
.
.
.
.
با صدای اذان صبح مادرجان از خواب بیدار شد. به سمت اتاق رفت که علیرضا را صدا کند.نگاهش به علی افتاد. گوشهای از هال سر به بالش خوابش برده بود. سمتش رفت:
_علی جان، مادر پاشو اذانه
علی چشمانش را باز کرد و نشست:
+بیدارم عزیز
_کی از گلزار برگشتی مادر؟
+خیلی وقتی نیست عزیز. آروم و بیسر و صدا اومدم که بیدار نشین.
نور لامپ اتاق، تا راهرو آمده بود. مادرجان لبخندی به پسرش زد و ورودی اتاق ایستاد، دید علیرضا چنان غرق درس خواندن هست که آمدنش را متوجه نشد. لبخندی زد و گفت:
_خسته نباشی مادر، پاشو نمازت رو بخون
مادرجان همینطور که از راهرو میگذشت، ادامه داد:
_نماز مثل لیمو شیرین میمونه مادر، اگه بموقع و سر وقت خونده بشه اثر داره، دیر که بشه تلخ میشه، پاشو مادر!
علیرضا کش و قوسی به بدنش داد،دستانش را از هم باز کرد و از پشت میز بلند شد.
_چشم مادرجون اومدم
به سمت حیاط رفت. مادرجان وضو داشت.روی سجادهاش نشست. دستانش را بالا برد. دو رکعت نماز مستحبی خواند.
برای علیرضا و علی، وضو گرفتن وقت اذان، پای حوض خانهی مادرجان، مزهی دیگری داشت.
علیرضا:_دایی، بهتری؟
علی نفس عمیقی کشید:
_شکر. بهتر میشم
+دایی برای منم دعا کن!
علی لبخندی زد.سجادهها را در گوشه حیاط پهن کرد. و کنار هم نماز خواندند...
🔸دوهفته بعد خانه اکرم خانم؛🔸
_من نمیدونم علت دست-دست کردنش چیه مصطفی؟ از یه طرف اینجوری جلو همه بهش توجه میکنه از طرف دیگه اصلا حرف نمیزنه، نمیذاره ما هم کاری کنیم.
آقا مصطفی روی صندلی پشت میز ناهارخوری آشپزخانه نشسته بود. و چای شیرین صبحانهاش را هم میزد.
_بذار من خودم باهاش حرف میزنم
+ چقدر حرف بزنیم، ازدواج مثل چیزای دیگه زوری نمیشه، وقتی خودش نمیخواد نمیشه اجبارش کنیم.
اقا مصطفی:_ ای خانم زور چیه؟ اگه نمیخواست، اینقدر تابلو بازی درنمیآورد. ولی میدونم یه چیزی هست که هنوز حرفی ازش نمیزنه. حالا اون چی هست خدا میدونه!
اکرم خانم با ناراحتی سرش را به تایید تکان داد.
_چایت سرد شد برم عوضش کنم
اقا مصطفی:_نه نمیخواد همینجوری خوبه، میخورم.
با فکر زیاد جرئهای از چای را خورد.هنوز هم بنظرش باید کمی صبر بدهد. تا امین خودش نخواهد، نمیتوانست اقدامی کند، چون فقط به ضرر مهتاب تمام میشد. با صدای همسرش از فکر بیرون آمد..
اکرم خانم:_برای فردا ناهار قرار بود که ما بریم خونه خواهرم، ولی من گفتم که همه فردا بیان اینجا، نظرت چیه بگم به احترام؟
_آره خوبه. شاید تو عمل انجام شده قرار بگیره بفهمیم دردش چیه!
+امشب میری دنبال عزیزجون؟
آقامصطفی از پشت میز بلند شد:
+نه الان میرم، چیزی لازم داری برای فردا بده علیرضا، سر راه که از کلاسش برمیگرده، بخره
اکرم خانم اشارهای به چای کرد :
_نخوردی که....
اقا مصطفی بدون جواب، به اتاق رفت، لباسش را عوض کرد، از اتاق صدایش را بلندتر کرد و گفت:
_دستت درد نکنه، یه زنگ بزن به عزیز جون تا میرسم آماده باشن، سر راه هم میریم مسجد.
اکرم خانم تلفن بیسیم را برداشت و شماره میگرفت:
_باشه.
و بلندتر رو به علیرضا که لباس پوشیده، و آماده رفتن بود گفت:
_علیرضا مادر تو کجا؟
علیرضا:_با میثم قرار دارم مامان،میریم کتابخونه. چطور مگه؟ کارم داری؟
اکرم خانم شماره را گرفت، تلفن را روی گوشش گذاشت،
_صبحونه نمیخوری؟
علیرضا:_حالا یه کیکی چیزی میخورم
اکرم خانم برگهای از روی جاکفشی برداشت و به علیرضا داد:
_ بیا مادر، موقع برگشت، داروهای عزیز جون رو هم بگیر، کلاست که تموم شد، لیست خرید رو میفرستم برات، حتما بخر عزیزم
علیرضا چشمی گفت و همراه پدرش از خانه بیرون رفت، اکرم خانم با تلفن به مادرجون حرف زد.
اقا مصطفی به محض نشستن در ماشین شمارهی ایمان را گرفت:
_سلام. رفتی بانک؟
+سلام بابا. اره بانکم. خیلی شلوغه. نشستم نوبتم بشه
_باشه. کارت تموم شد یه سر برو پیش علیاقا، داییت، بگو فردا برای ناهار، خونه ما دعوتن.
+خب چرا الان زنگ نمیزنین بهشون
_خطش خرابه. درست انتن نمیده. نمیرسم خودم برم. ایمان بری ها!
+باشه چشم
_خداحافظ
+خداحافظ
✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
(┘à┘åÏ┤Ϻ┘ê█î)ϼÏ▓ Ï»┘ê┘à.mp3
6.85M
📖 ترتیل جزء دوم قرآن کریم
🎙 قاری محترم استاد منشاوی
❤️ #با_خدا_همکلام_شویم 👌#ترتیل_جزء_دوم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان مهتاب
✍قسمت ۱۹ و ۲۰
🔸ظهر جمعه خانه اکرم خانم🔸
با صدای زنگ آیفون و آمدن ملوک خانم و صادق، آخرین مهمان هم رسید.همه برای استقبال بلند شدند. بعد از احوالپرسی و خوش و بش، آقا مصطفی که وقت را مناسب دید، با اشارهای به امین،خودش به حیاط رفت و امین را پشت سرش کشاند..
آقامصطفی:_گفتم بیای اینجا چند کلام مردونه باهات حرف بزنم که مادرت و بقیه نباشن
امین:+چیشده بابا؟
_امروز میخوام بحث تو و مهتاب رو پیش بکشم. موافقی؟
+نه اصلا. چه خبره؟؟ حالا خیلی زوده. چقدر عجله دارین شما؟!
آقا مصطفی نفس عمیقی کشید و با آرامش گفت:
_امین جان، ببین پسرم، کارت درست نیست، اگه دلت با مهتاب نیست چرا با احساسش بازی کنی؟ اگه هم دلت باهاش هست، که هست! خب بگو تعارفو بذار کنار.چرا پا پیش نذاری؟!
امین اخمهایش را در هم کرد و تند گفت:
+من که گفتم یه بار!! حالا زوده، الان نه!
_پس چرا تابلو بازی درمیاری؟ همه میدونن دیگه کسی نیست که نفهمیده باشه. چرا میگی زوده؟؟
+راحت میگم،دوسش دارم بابا! ولی چه ربطی داره؟ من که گفتم نه. بازم میگم الان زوده!!
آقا مصطفی کلافه گفت:
_حتی با خالهت هم در موردش حرف نزنیم؟
+دقیقا.حتی حرف زدنش هم هنوز زوده
سفره پهن بود. و همه دور سفره نشسته بودند. اقا مصطفی، دست مادرجان را گرفت، بالای سفره برد. علیرضا و ایمان زودتر شروع کردن برای کشیدن غذا، که مادرجان دعای اول سفره را خواند.
علیرضا بشقاب به دست آمین میگفت.با شوخی و خنده ناهار را خوردند.امین بشقابی را پر سالاد کرد، سس هم ریخت و آماده، دست به دست کرد، تا به مهتاب برسد.
مهتاب هم مثل این چند ماه،سعی میکرد حرفی اضافه نزند، تشکری کرد و بشقاب را کنار ظرف خورشت، جلویش گذاشت.اما نخورد!
عصر دلپذیری بود.همه در حیاط بودند.ایمان و علیرضا مشغول پذیرایی از مهمانان، که مادرجان آرام به احترام خانم گفت:
_احترام مادر، به اکرم اشاره کن، بیاین مادر تو اتاق کارتون دارم.
مادرجان به بهانه استراحت به اتاق رفت.و چند دقیقه بعد احترامخانم و اکرمخانم هم پشت سرش رفتند. بقیه هم مشغول میوه خوردن و گپ زدن شده بودند..
مادرجان روی صندلی کنار کتابخانه نشست:
_اکرم مادر، با امین حرف بزن، دیدم اقا مصطفی قبل ناهار باهاش حرف زد. اما تو هم حرف بزن ببین چرا کاری نمیکنه! الان تقریبا ۲ ماهه که خیلی به مهتاب توجه داره. چرا پا پیش نمیذاره؟ زشته این کار. خوبیت نداره مادر
و رو به احترام خانم کرد:
_ تو هم با مهتاب حرف بزن ببین اگه امین رو میخواد همین امشب به هم محرم بشن. درست نیست اینجوری، نه خدا راضیِ نه بنده خدا. وقتی محرم شدن بهتر میتونن حرف بزنن
اکرم خانم روی تخت نشست:
_ والا مادر من دیشبم بهش حرف زدم، هیچ جواب درست درمونی نمیده، نه جوابی به من میده، نه به باباش. اصلا نمیدونم چی تو کله این پسر میگذره(رو به احترام خانم گفت)مهتاب چیزی به تو نگفته؟
احترام خانم که دم در ایستاده بود، وارد اتاق شد و با ناراحتی رو به اکرم خانم گفت:
_چی بگه بچم؟ درسته من پسر ندارم ولی امین هم، مثل مهتاب و مینام برام عزیزه. ولی حقیقتش.... چند بار اومدم باهات حرف بزنم ولی بعد گفتم زوده، از سالگرد آقاجون تا الان خیلی توجهش بیشتر شده. مدام زنگ میزنه. اون شب که سالگرد بود، از تلفن و پیامهای امین دیگه همه فامیل فهمیدن، عمه ملوک که فکر میکرد اینا عقد هم کردن! حرفی که مهتاب نزده، اگه چیزی امین بهش گفته بود، حتما به من میگفت.
اکرم خانم:_چی بگم من خودمم موندم تو کار امین!
احترام خانم:_اگه توجهش واقعیه باید کاری کنه! اگه هم نیست، الکی اسمشون روی هم نباشه. راستش رو بخوای خیلی ناراحتم، هم برای آبرومون و حرف مردم و هم بخاطر اینکه کار امین درست نیست!
مادر جان:_خب پس میخواین امروز من کار رو یکسره کنم؟ ( و رو به اکرم خانم کرد) اقا مصطفی راضیِ؟
غیبت طولانی مادرجان و دخترانش باعث شد سمیه خانم به اتاق بیاید. حرفها نیمه رها شد.
سمیه خانم:_شما کجایید؟ چیزی شده؟
مادرجان لبخندی زد:
_نه چیزی نیست الان میایم بیرون.
اکرم خانم زودتر خودش را به سمیه خانم رساند و با هم به سمت مهمانان رفتند.
_شرمنده زنعمو
بقیه هم از اتاق بیرون آمدند.گاهی صدای خندهی ایمان و علیرضا و صادق بلند میشد، و گاهی کل کلهایشان باهم. خانمها هم که بحث داغشان یا دانشگاه مهتاب بود، یا کنکور علیرضا.
🔸یکماه بعد... خانهی مادرجان🔸
مادرجان روی تشک کوچکش نشست.و به پشتی لاکی رنگ قدیمیاش تکیه داد.نفسی تازه کرد.همه سخت مشغول گپ زدن بودند.بخصوص مردها که حسابی بحث سیاسی بینشان گل کرده بود.
مادرجان رو به آقا مصطفی....
✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
-دستش قطع شده بود،اما دست از یاری
امام زمانش برنداشت،
در کربلای ۴ فرمانده بود، فرمانده قلب ها،
با چهره نورانی اش
جز لبخند چیزی نمی گفت!..🤍
🌷حاج حسین خرازی
"شادی ارواح طیبه شهدا صلوات"
#وصال
🕊🌹| @Vesal_shohada
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
(┘à┘åÏ┤Ϻ┘ê█î)ϼÏ▓ Ï│┘ê┘à.mp3
7.68M
📖 ترتیل جزء سوم قرآن کریم
🎙 قاری محترم استاد منشاوی
❤️ #با_خدا_همکلام_شویم 👌#ترتیل_جزء_سوم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان مهتاب
✍قسمت ۲۱ و ۲۲
مادرجان رو به اقا مصطفی،با صدای نیمه بلندی گفت:
_اقا مصطفی، مادر تقویم داری تو ماشینت؟ من تقویم امسال رو ندارم.
با این جمله همه سروصداها خوابید.
_ نه عزیزجون ندارم، برای چی میخواید؟
مادرجان:_میخوام ببینم میلاد امام، یا تولدی تو این هفته یا هفته دیگه نداریم؟
همه ساکت بودند. اقا مصطفی اشارهای به همسرش کرد که "چیشده؟". که اکرم خانم با اشارهای به مهتاب،منظور مادرجان را رساند. ایمان سریع گوشیاش را درآورد و گفت:
_من بادصبا دارم عزیزجون.اومم..سهشنبه هفته جدید که میاد، میلاد هست.
مادرجون:_خب الهی شکر.(رو به امین و مهتاب کرد) خداروشکر فامیل هستیم همدیگه رو میشناسیم، شما دو نفر هم که با رفتارهاتون مشخص شده از هم بدتون نمیاد. (نگاهی به دامادش، آقا مصطفی کرد) خب مادر نظرت چیه سهشنبه یه جلسه رسمی بذاریم هم بچهها به هم محرم بشن برای اشنایی بهتر. (نگاهی به امین کرد) و هم این اقا داماد بعد چند ماه به مُرادش برسه
همه ساکت بودند...احترام خانم ناراحت بود....مهتاب ساکت به گوشهای زل زده بود... و بقیه، منتظر به هم نگاه میکردند...
آقا مصطفی نیم نگاهی به مهتاب کرد:
_ والا عزیزجون من از خدامه مهتاب عروسم بشه. اونم عروس اولم که خیلی خاطرش عزیزه. ولی خب، نظر احترامخانم و خود مهتاب شرطِ. من که حرفی ندارم!
مهتاب خیلی در فکر رفته بود و کسی آن شب نفهمید که ناراحت است یا خوشحال.
احترام خانم با ناراحتی رو به مادرش و آقا مصطفی گفت:
_من راضی نیستم! نظر مهتابو نمیدونم ولی من راضی نیستم اصلا. و اگر.....
امین مثل همیشه که بین حرف میپرید، بین کلام خالهاش سریع گفت :
_ نه عزیزجون به نظر من الان زودِ، یه کم بهمون زمان بدین!
مادرجون:_این چه حرفیه میزنی مادر؟بیشتر از ۳ماه زمان میخوای؟ تو که با رفتارت عالم و آدم میدونن چی تو دلت میگذره، از این گذشته، مگه مادر نمیخوای حرف بزنین باهم؟ وقتی محرم باشین هم حرف میزنین. هم با اخلاق هم آشنا میشین!
امین باز هم مخالفت کرد!و مهتاب هم همچنان ساکت بود....مادرجان هرچه کرد نتوانست داماد مجلس را راضی به مراسم کند! یکساعتی به غروب مانده بود. کمکم مهمانان قصد رفتن کردند.
وقت خداحافظی، حاجعمو به مادرجان گفت:
_حاجخانم هر وقت امر کنید من درخدمتم. اگه توافق شد برای هفته دیگه، میام خونه اقا مصطفی.
آقا مصطفی با لبخند تشکری کرد. همه خداحافظی کردند و رفتند...از این مهمانی چند مدتی گذشت.....نزدیک به ماه مهر بود و وقت انتخاب واحد و شروع دانشگاه. مهتاب با یک دست، پاشنه پشت کفشش را صاف میکرد و با دست دیگرش گوشی اش را گرفته بود، با خود گفت:
" اَه بردار دیگه.."
_سلام کجایی «پریسا»؟؟
+سلام من تقریبا رسیدم،سر کوچه دانشکدهم، تو کجایی؟
مهتاب از دم در،خداحافظی بلندی با مادرش کرد،سریع در واحدشان را بست و سوار آسانسور شد :
_دارم میام.اومدم
+وای بدو مهتاب ، دیر برسیم کلاس استاد موسوی پر میشه.
_سوار تاکسی میشم زود میام.تو برو من خودمو میرسونم
اتاقک آسانسور،فرصتی بود که کش چادرش را محکمتر رو سرش تنظیم کند.تماس را قطع کرد و به محض باز شدن در آسانسور،با تندترین حالت ممکن راه رفت. و سریع خودش را به سر کوچه رساند...
پریسا وارد حیاط دانشکده شد.نزدیک اتاق کافینت منتظر مهتاب ایستاد، تا مهتاب به او برسد.باهم شانه به شانه وارد اتاق بزرگ ۵۰ متری کافینت شدند. به سمت تابلو رفتند. و بعد پشت یکی از سیستمها نشستند.کد درس، نام استاد و ساعت را انتخاب کردند. و با هر سختی و استرسی که بود، هر دو درس ,,استاد موسوی,, را گرفتند.
_سلام
با صدای جوانی سبزهرو و لاغر، سرهایشان به سمتش چرخاندند.
مهتاب:_سلام
پریسا:_سلام آقای اسماعیلی خوبین؟
آقای اسماعیلی:_ممنون (رو به مهتاب کرد) شرمنده خانم رسولی، من دیر رسیدم، شما هنوز پشت سیستم هستین درس استاد موسوی رو میشه برای منم بگیرین؟
مهتاب از پای کامپیوتر بلند شد:
_ ببخشید خودتون باید باشین. چون ۲ تا پیش نیاز داره اگه گذرونده باشین میتونین بگیرین
+اها بله درسته، یادم نبود!
پریسا هم، حرف مهتاب را تایید کرد. و با خداحافظی مختصر، از کافی نت بیرون آمدند.
مهتاب_تو میشناختیش؟
پریسا:_ کیو؟ اقای اسماعیلی رو میگی؟
مهتاب:_آره دیگه! من که ندیده بودمش. تو از کجا میشناسیش؟
پریسا:_چند بار دفتر بسیج دیدمش. میخواست برای عمره دانشجویی ثبت نام کنه.
مهتاب باحسرت گفت:
_خوشبحال هرکی اسمش درمیاد!
+دقیقا
روز اول مهر رسید.با اینکه کلاسها تَق و لق بود،ولی همیشه مهتاب و پریسا،از جلسه اول شرکت داشتند.وارد کوچه منتهی به دانشگاه که شدند....
✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🔴 جمعه برای خانواده است، حتی اگر بهشتی باشید!
{همه جمع شده بودند برای جلسه.
باهنر رو فرستاده بودند که بهشتی رو بیاره.
اومده بود که آماده شید بریم؛ همه منتظر شمایند.
بهشتی عذر خواسته بود. گفته بود جمعه متعلق به خانواده است، قرار است برویم گردش.
اخم باهنر رو که دید گفت: بچهها منتظرند، سلام برسونید، بگید فردا در خدمتم.}
📚برشی از کتاب صد دقیقه تا بهشت
در این سیاهیِ شهر
دل به نگاهِ شما بستهایم
حتی ثانیهای ...
لحظهای ...
نگاهتان را رد نکنید..💔
#وصال
🕊🌹| @Vesal_shohada
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄