مُرتاح
به قَدَم چو آفتابم، به خرابهها بتابم بگریزم از عمارت، سخن خراب گویم
من به دنبال ویرانهها میروم. آنجا که کسی چراغی روشن نکرده است. آنجا که خانهای نیست. بیصاحب است. من مانند آفتاب پا به آن ویرانهها میگذارم. آنها را آباد میکنم. معمور میکنم و نقش ما در این جهان این است که دست بگیریم از آنها که افتاده اند. از آنها که در مانده اند.
این یکی از صد ها شعر زیبای مولاناست واقعا
در ریاضی، i یعنی یک واحد تخیلی که به ما کمک میکنه با اعداد منفی مربعروت بزنیم. مثلاً 1=i_√ (منفی یکی که زیر رادیکاله) به ما امکان رو میده تا معادلاتی رو حل کنیم که با اعداد عادی نمیشه جوابشونو پیدا کرد.
اگر بخوایم به این موضوع از دید عرفان نگاه کنیم، میتوانیم بگیم که i نماد دنیای ناشناخته و عمیقتری هست که در زندگی وجود داره. این یعنی برای درک بهتر حقیقت، باید از چیزهایی فراتر از چیزهای ملموس عبور کنیم و به جنبههای غیرقابل دیدن و درکنشده توجه کنیم. به این ترتیب، هم ریاضی و هم عرفان به ما یادآوری میکنن که خیلی بیشتر از اونچه که میبینیم وجود داره. #فلسفه_دروس
واقعا سعدی یک عجوبس
نگاه کن چجوری میتونه با کلمات دل ادم و بکنه و از جاش در بیاره
خلایق در تو حیرانند و جای حیرتست الحق
که مه را بر زمین بینند و مه بر آسمان باشد
مُرتاح
چیزی که تا به اینجا متوجه شدم، و باعث شده من بسیار آرام تر از قبل بشم اینه که، ظرف علم در همه ما وجو
یه روایت داره امیر الموئمنین میفرمان که:
دانش نه در آسمان هاست که بر سر شما فرو بی آید و نه در زمین است تا برایتان بالا بیاید. دانش در دل های شما سرشته شده است. به آداب روحانیون متعدب شوید تا برایتان آشکار شود.
یعنی جز تلاش برای یادگیری، یه سری آداب هست که با رعایت اونها کم کم نور علم در دل هامون روشن میشه.
افلاطون هم میگه: کسب علم ها از باب یاد آوری هست. یعنی چی؟
یعنی ما این علوم رو تو دنیای دیگه داشتیم و میدونستیم. پس علم هایی که آشکار میشن اینجوری نیست که تازه به وجود اومده باشن. ما اونارو میدونستیم. و تو این دنیا تلاش میکنیم، و این تلاشا باعث میشن تا اون علوم رو به یاد بیاریم.
هدایت شده از آنسوی نگاهِ من✨
نظم✨
اکسیری که باعث میشه چندین بُعد از زندگی رو باهم مدیریت کنی...
https://eitaa.com/ansoyenegaeman
برای او مینویسم. او که، حقیقتا محرکی برای من است.
استاد؟ رفیق؟ دوست؟ همراه؟ نمیدانم. عمرم قد نمیدهد. هیچگاه دانشجویش نبودم که وقتی از هر طرف به بنبست رسیدم برایم نور امیدی روشن کند و پا به پای من غم بخورد و دنبال حلش باشد. هیچگاه اورا از نزدیک ندیدم تا حداقال یک خاطرهی خوب از او داشته باشم. هیچگاه حتی سر مزارش هم نرفتم تا یک خواسته طلب کنم.
اما، فکر میکنم خیلی خوب ایشان را بشناسم. فکر میکنم بیشتر از دانشجویانی که ایشان را درک کردند به ایشان علاقه دارم. و فکر میکنم بیشتر از تمام کسانی که پای مزارشان زار زدند ایشان را دوست بدارم.
شهید دکتر شهریاری، که رحمت خدا بر او باد، استاد کاملی برای من هستند که به من، درس زندگی دادند. درس خاکی بودن. درس هیچ بودن. درس عاشقی و سختجان بودن. درس درک و حل مسائلی حل نشدنی. درس پایِ لنگِ انقلاب کشیدن!
شهید علم بودن، بسیار سخت تر از شهید خاک بودن است. این البته نظر من است. سال ها قبل نوشته بودم، باید آنقدر در علم پیشرفت کنیم که کمر همت برای مرگمان ببندند. استادِ این هم آقای شهریاری بودند.
امروز سالروز شهادت ایشان است. و من، از اعماق جانم میسوزم که چرا در این دنیای خاکی چند صباحی نتوانستم شاگرد ایشان باشم و حضور ایشان را درک کنم. اما همیشه بر این باورم که حق استادی به گردنم دارند و امیدوارم روزی در عالم دیگر بتوانم پای درسشان بنشینم. و مکتب ایشان را زنده نگه دارم.