eitaa logo
ويژه نامه امام حسن مجتبی و عبد العظیم حسنی عليهم السلام
6 دنبال‌کننده
7 عکس
2 ویدیو
2 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
ايثار پيرزن و عكس العمل امام روزى امام حسن مجتبى و برادرش حسين عليهمالسلام به همراهى شوهر خواهرشان - عبداللّه بن جعفر - به قصد مكّه و انجام مراسم حجّ از شهر مدينه خارج شدند. در مسير راه آذوقه خوراكى آن ها پايان يافت و آنان تشنه و گرسنه گشتند؛ و همين طور به راه خويش ادامه دادند تا به سياه چادرى نزديك شدند، پيرزنى را در كنار آن مشاهده كردند، به او گفتند: ما تشنه ايم ، آيا نوشيدنى دارى ؟ پيرزن عرضه داشت : بلى ، بعد از آن هر سه نفر از مَركب هاى خود پياده شدند؛ و پيرزن بُزى را كه جلوى سياه چادر خود بسته بود، به ميهمانان نشان داد و گفت : خودتان شير آن را بدوشيد و استفاده نمائيد. ميهمانان گفتند: آيا خوراكى دارى كه ما را از گرسنگى نجات دهى ؟ پاسخ داد: من فقط همين حيوان را دارم ، يكى از خودتان آن را ذبح نمايد و آماده كند تا برايتان كباب نمايم ؛ و آن را ميل كنيد. لذا يكى از آن سه نفر گوسفند را سر بريد و پوست آن را كَنْدْ؛ و پس از آماده شدن تحويل پيرزن داد؛ و او هم آن را طبخ نمود و جلوى ميهمانان عزيز نهاد؛ و آن ها تناول نمودند. و هنگامى كه خواستند خداحافظى نمايند و بروند گفتند: ما از خانواده قريش هستيم ؛ و اكنون قصد مكّه داريم ، چنانچه از اين مسير بازگشتيم ، حتما جبران لطف تو را خواهيم كرد. پس از رفتن ميهمانان ناخوانده ، شوهر پيرزن آمد؛ و چون از جريان آگاه شد، همسر خود را مورد سرزنش و توبيخ قرار داد كه چرا از كسانى كه نمى شناختى ، پذيرائى كردى ؟! و اين جريان گذشت ، تا آن كه سخت در مضيقه قرار گرفتند؛ و به شهر مدينه رفتند، پيرزن از كوچه بنى هاشم حركت مى كرد، امام حسن مجتبى عليه السلام جلوى خانه اش روى سكّوئى نشسته بود، پيرزن را شناخت . حضرت مجتبى عليه السلام فورا غلام خود را به دنبال آن پيرزن فرستاد، وقتى پيرزن نزد حضرت آمد فرمود: آيا مرا مى شناسى ؟ عرضه داشت : خير. امام عليه السلام اظهار نمود: من آن ميهمان تو هستم كه در فلان روز به همراه دو نفر ديگر بر تو وارد شديم ؛ و تو به ما خدمت كردى و ما را از گرسنگى و تشنگى نجات دادى . پيرزن عرضه داشت : پدر و مادرم فداى تو باد! من به جهت خوشنودى خدا به شما خدمت كردم ؛ و انتظار چيزى نداشتم . حضرت دستور داد تا تعدادى گوسفند و يك هزار دينار به پاس ايثار پيرزن تحويلش گردد و سپس او را به برادر خود - حسين عليه السلام - و شوهر خواهرش - عبداللّه - معرّفى نمود؛ و آن ها هم به همان مقدار به پيرزن كمك نمودند. - بحار الا نوار: ج 43، ص 341، ح 15، و ص 348، اءعيان الشّيعة : ج 1، ص 565.
جنّ حامى گمشدگان با خدا امام جعفر صادق عليه السلام حكايت فرمايد: رسول صلى الله عليه و آله مختصر ناراحتى جسمى بر او عارض شد، فاطمه زهراء به همراه امام حسن و حسين عليهم السلام به ديدار آن حضرت آمدند؛ و ايشان را در حالى مشاهده كردند كه در بستر آرميده بود، امام حسن سمت راست رسول اللّه ؛ و حسين سمت چپ آن حضرت نشستند. و چون مدّتى به طول انجاميد و حضرت رسول بيدار نگشت ، فاطمه زهراء عليها السلام به دو فرزندش گفت : عزيزانم ! جدّتان خواب است ، برخيزيد تا به منزل برويم ؛ و هرگاه بيدار گردد شما را مى آورم . آن دو برادر اظهار داشتند: ما همين جا خواهيم ماند. حضرت زهرا عليها السلام برخاست و از منزل خارج شد؛ و حسين بر بازوى چپ و حسن بر بازوى راست جدّشان خوابيدند؛ و چون ساعتى بگذشت ، بيدار گشتند ولى مادرشان را نديدند و هنوز رسول خدا در بستر خويش آرميده بود، برخاستند و حركت كرده تا به منزل خود بروند. آن شب بسيار تاريك و ابرى بود و صداى رعد و برق زيادى به گوش مى رسيد؛ همين كه امام حسن به همراه برادرش حسين عليهما السلام از منزل رسول خدا خارج شدند، نورى از آسمان ظاهر گرديد؛ و ايشان با استفاده از روشنائى آن نور به سوى منزل خود روانه گرديدند. ولى آن دو كودك خردسال در مسير، راه منزل را گم كرده و به باغى رسيدند؛ و چون خسته شده بودند، در كنار همان باغ در گوشه اى نشستند و پس از لحظه اى دست در گردن يكديگر انداخته و خوابيدند. همين كه رسول خدا صلى الله عليه و آله از خواب بيدار شد، عايشه تمام جريان را براى آن حضرت تعريف كرد. ناگاه حضرت از جاى برخاست و اظهار داشت : خدايا! دو نور ديده ام كجايند؟! خدايا! آن ها گرسنه و تشنه كجا رفتند؟! خداوندا! تو حافظ و نگهبان ايشان باش . و سپس براى يافتن آن دو عزيز حركت نمود؛ و چون به آن باغ رسيد، ديد كه حسن و حسين دست در گريبان يكديگر كرده و خوابيده اند؛ و باران شديدى شروع به باريدن كرده بود؛ وليكن حتّى قطره اى بر اين دو برادر نريخته بود. ناگهان چشم حضرت بر مار بسيار بزرگى افتاد كه داراى دو بال بود، و بالهاى خود را همانند چتر و سايبان بر آن دو برادر گشوده بود. در اين هنگام پيغمبر خدا نزديك مار آمد؛ و سرفه اى نمود، چون مار متوجّه آن حضرت شد، به سخن آمد و گفت : خدايا! تو شاهد باش كه من اين دو فرزند رسول خدا را محافظت كردم و آن ها را صحيح و سالم تحويل جدّشان دادم . حضرت رسول صلوات اللّه عليه اظهار نمود: اى مار! تو كه هستى ؟ پاسخ داد: من از طايفه جنّيان هستم ؛ كه براى حراست و حفاظت اين دو كودك ماءمور شده بودم . پس از آن حضرت رسول صلى الله عليه و آله ، حسن و حسين عليهما السلام را در برگرفت و يكى را بر شانه راست و ديگرى را بر شانه چپ نهاد؛ و به سمت منزل روانه گشت . ر راه اميرالمؤ منين علىّ عليهما السلام ، كه به همراه يكى دو نفر از اصحاب مى آمدند، به حضرت رسول برخورد نموده و چون مشاهده كردند كه حسن بر شانه راست و حسين بر شانه چپ آن حضرت سوار مى باشند، گفتند: يا رسول اللّه ! يكى از آن دو عزيز را به ما بده تا بياوريم ؟ حضرت رسول صلى الله عليه و آله به حسن فرمود: مايل هستى روى شانه پدرت بروى ؟ گفت : خير، اگر بر شانه تو سوار باشم بيشتر دوست دارم ؛ و حسين نيز چنين اظهار داشت . پس آن دو عزيز را با همان حالت به منزل نزد مادرشان آورد، آن گاه مادرشان مقدارى خرما برايشان آورد و ميل نمودند، بعد از آن حضرت زهرا عليها السلام از اتاق بيرون رفت ؛ و رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: اكنون بلند شويد و با هم كشتى بگيريد و چون مشغول كشتى گرفتن شدند مادرشان آمد و ديد رسول خدا حسن را ترغيب و تشويق مى نمايد كه بر حسين پيروز آيد. گفت : پدرجان ! چرا بزرگتر را بر عليه كوچكتر تحريك مى نمائى ؟! حضرت رسول فرمود: جبرئيل حسين را ترغيب مى نمايد و من نيز حسن را ترغيب وتحريك مى نمايم . - بحار الا نوار: ج 266، ص 25، به نقل از امالى شيخ صدوق .
جواب شش موضوع مبهم مرحوم قطب الدّين رواندى در كتاب خرايج خود آورده است : روزى يك نفر از بلاد روم خدمت امام علىّ عليه السلام وارد شد و اظهار داشت : من يك نفر از رعيّت تو و از اهالى اين شهر هستم . حضرت فرمود: خير، تو از رعيّت من و از اهالى اين شهر نيستى ؛ بلكه تو از سوى پادشاه روم آمده اى و او چند سؤ ال براى معاويه فرستاده است و چون معاويه جواب آن ها را نمى دانست به من ارجاع شده است . آن شخص اظهار داشت : بلى ، صحيح فرمودى ، معاويه مرا به طور محرمانه نزد شما فرستاد تا جواب مسائلم را از شما دريافت دارم ؛ و اين موضوع را كسى غير از ما نمى دانست . پس از آن اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام فرمود: آنچه مى خواهى از اين دو فرزندم سؤ ال كن كه جواب كافى دريافت خواهى داشت . آن شخص گفت : از آن كسى كه موهاى سرش تا روى گوشهايش آمده - يعنى ؛ حسن مجتبى عليه السلام - سؤ ال مى كنم . و چون آن شخص رومى نزد امام حسن مجتبى عليه السلام آمد، پيش از آن كه سخنى مطرح شود، حضرت به او فرمود: آمده اى تا سؤ ال كنى : فاصله بين حقّ و باطل چيست ؟ و بين زمين و آسمان چه مقدار فاصله است ؟ و بين مشرق تا مغرب چه مقدار مسافت است ؟ و قوس و قزح - يعنى ؛ رنگين كمان - چيست ؟ و خنثى به چه كسى گفته مى شود؟ و آن ده چيزى كه يكى از ديگرى محكم تر و سخت تر مى باشند كدامند؟ مرد رومى با حالت تعجّب گفت : بلى ، سؤ ال هاى من همين ها مى باشد. امام حسن مجتبى عليه السلام در اين موقع به پاسخ سؤ ال ها پرداخت و فرمود: بين حقّ و باطل چهار انگشت است ، آنچه با چشم خود ديدى حقّ و آنچه شنيدى باطل است . فاصله بين زمين و آسمان به اندازه دعاى مظلوم بر عليه ظالم است و نيز تا جائى كه چشم ببيند. همچنين فاصله بين مشرق تا مغرب به مقدار سرعت گردش و حركت خورشيد در يك روز خواهد بود. و امّا قوس و قزح : قوس علامتى است از طرف خداوند رحمان براى در اءمان ماندن موجودات زمين از غرق شدن و ديگر حوادث مشابه آن ؛ و قزح نام شيطان است . و امّا خنثى به شخصى گفته مى شود كه معلوم نباشد مرد است يا زن ، كه اگر هيچ نشانه اى نداشته باشد، يا هر دو نشانه را موجود باشد به او گفته مى شود: ادرار كن ، پس اگر ادرارش به سمت جلو يا بالا بود مرد است و در غير اين صورت در حكم زن خواهد بود. و امّا جواب آن ده چيز - به اين شرح است - : خداوند متعال سنگ را آفريد و به دنبالش آهن را به وجود آورد كه همانا آهن سنگ را قطعه قطعه مى كند. و سپس آتش را آفريد كه آهن را گداخته و آب مى نمايد. و سخت تر از آتش آب است كه آتش را خاموش مى كند. و از آب شديدتر، ابر مى باشد كه آن را حمل و منتقل مى كند. و از ابر نيرومندتر باد خواهد بود كه ابر را به اين سو، آن سو مى برد. و از باد قدرتمندتر آن نيروئى است كه باد را كنترل مى كند. و از آن شديدتر ملك الموت - عزرائيل - است كه جان همه چيز را مى گيرد؛ و مى ميراند. و از آن مهمّتر خود مرگ است كه جان عزرائيل را نيز مى ربايد. و از مرگ محكم تر، و نيرومندتر مشيّت و اراده الهى است كه مرگ را برطرف مى نمايد - و در روز واپسين ، مردگان را زنده مى گرداند - . - بحارالا نوار ج 43، ص 326، ح 5، الخرايج و الجرايح : ج 2، ص 572، ح 2. وضوء امام حسن (ع) در روايات متعدّدى وارد شده است : هرگاه امام حسن عليه السلام مى خواست وضوء بگيرد و آماده نماز شود، رنگ چهره اش دگرگون و زرد مى گشت و لرزه بر اندامش مى افتاد، و چون علّت آن را پرسيدند؟ فرمود: در حقيقت هر كه بخواهد به درگاه خداوند متعال برود و با او سخن و راز و نياز گويد بايد چنين حالتى برايش پيدا شود بحارالا نوار: ج 43، ص 339، ح 13.
سيره سیاسی و اجتماعی حضرت روش ارشاد و هدايت روزى امام حسن مجتبى صلوات اللّه عليه به همراه برادرش ، حضرت ابا عبداللّه الحسين عليه السلام از محلّى عبور مى كردند، پيرمردى را ديدند كه وضو مى گرفت ؛ ولى وضويش را صحيح انجام نمى داد. وقتى كنار پيرمرد آمدند، امام حسن عليه السلام خطاب به برادرش كرد و اظهار داشت : تو خوب وضو نمى گيرى ؛ و او هم به برادرش گفت : تو خود هم نمى توانى خوب انجام دهى ، (البتّه اين يك نزاع مصلحتى و ظاهرى بود، براى آگاه ساختن پيرمرد). و سپس هردو پيرمرد را مخاطب قرار دادند و گفتند: اى پيرمرد! تو بيا و وضوى ما را تماشا كن ؛ و قضاوت نما كه وضوى كدام يك از ما دو نفر صحيح و درست مى باشد. و هر دو مشغول گرفتنِ وضو شدند، هنگامى كه وضويشان پايان يافت ، اظهار داشتند: اى پيرمرد! اكنون بگو وضوى كدام يك از ما دو نفر بهتر و صحيح تر بود؟ پيرمرد گفت : عزيزانم ! هر دو نفر شما وضويتان خوب و صحيح است ، ولى من نادان و جاهل مى باشم ؛ و نمى توانم درست وضو بگيرم ، وليكن الا ن از شما ياد گرفتم ؛ و توسّط شما هدايت و ارشاد شدم . - حديقة الشّيعة : ج 2، ص 296. همچنين امام صادق صلوات اللّه فرمود: روزى حضرت امام حسن مجتبى عليه السلام وارد مستراح شد و تكّه نانى را در آن جا مشاهده نمود، آن را از روى زمين برداشت ؛ و آن را خوب تميز كرد و سپس تحويل غلام خود داد و فرمود: اين نعمت الهى را نگهدار تا موقعى كه بيرون آمدم آن را به من بازگردان .(1) هنگامى كه حضرت خارج شد، از غلام تكّه نان را درخواست كرد؟ غلام اظهار داشت : آن را خوردم ، حضرت فرمود: تو در راه خدا آزاد شدى ، غلام سؤ ال كرد: علّت آزادى من چيست ؟ ء عليها السلام - شنيدم ؛ و او از پدرش - رسول خدا صلى الله عليه و آله - حكايت فرمود: هركس تكّه نانى را در بين راه پيدا كند و آن را بردارد و تميز نمايد و بخورد، آن تكّه نان ، در شكمش قرار نمى گيرد مگر آن كه خداوند متعال او را از آتش جهنّم آزاد مى گرداند. و سپس افزود: چطور من شخصى را كه خداوند آزادش مى نمايد، خادم خود قرار دهم ، تو آزاد هستى .(2) 1- همين داستان با تفاوت هايى به برخى ديگر از امامان معصوم عليهم السلام نيز نسبت داده شده است . 2- حديقة الشّيعة : ج 2، ص 295. عكس العمل در قبال توهين و استهزاء امام محمّد باقر عليه السلام حكايت فرمايد: روزى امام حسن مجتبى عليه السلام جلوى منزل خود روى سكّوئى نشسته بود، ناگاه شخصى در حالى كه سوار الاغ بود وارد شد و به آن حضرت چنين گفت : سلام بر تو كه مؤ منين را ذليل و خوار گرداندى . امام مجتبى عليه السلام بدون توجّه به توهين او، اظهار نمود: در قضاوت خويش عجله نكن ، پياده شو، بيا بنشين تا قدرى استراحت كنى و با هم صحبت نمائيم . پس آن شخص از الاغ خود پياده شد؛ و آرام آرام به سوى امام مجتبى عليه السلام حركت كرد، وقتى نزديك حضرت رسيد، امام عليه السلام به او فرمود: چه گفتى ؟ جواب داد: گفتم : السّلام عليك ، يا مُذِلَّ المؤ منين . حضرت فرمود: اين موضوع را از كجا و چگونه دانستى ؟ گفت : چون كه خلافت و امارت مسلمين در دستان تو بود و آن را رهاكردى و به اين ظالم متجاوز - يعنى ؛ معاويه - سپردى كه روش و سيره اش خلاف دستور الهى است . حضرت فرمود: توجّه و دقّت كن تا برايت توضيح دهم : از پدرم علىّ بن ابى طالب ، اميرالمؤ منين عليه السلام شنيدم كه او از رسول خدا صلى الله عليه و آله اين مطلب را نقل نمود: روزگار سپرى نمى گردد مگر آن كه شخصى پرخور و بى باك بر اين امّت ولايت كند؛ و او معاويه است . پس آن شخص از امام مجتبى عليه السلام پرسيد: محبّت و علاقه نسبت به شما اهل بيت رسالت چگونه است ؟ و چه اءثرى دارد؟ فرمود: به خدا قسم ! محبّت و علاقه نسبت به ما اهل بيت - عصمت و طهارت عليهم السلام - در تمام امور و حالات سودمند است ، گرچه اسير دست ظالمان باشيم . و سپس افزود: محبّت و دوستى با ما - اهل بيت رسالت - سبب آمرزش گناهان مى گردد؛ همان طورى كه وزش باد - در فصل پائيز - موجب ريزش برگ درختان است . - اختصاص مرحوم شيخ مفيد: ص 82.
برخورد سازنده در قبال استهزاء جاهل پس از آن كه عدّه بسيارى از ياران و اصحاب امام مجتبى عليه السلام در جنگ با معاويه به حضرت خيانت كردند و امام عليه السلام مجبور شد به جهت مصالح اسلام و مسلمين با معاويه صلح نمايد. روزى آن حضرت وارد مسجد النّبى صلى الله عليه و آله شد، عدّه اى از بنى اميّه را ديد كه هر كدام به گونه اى به آن حضرت زخم زبان مى زنند و او را مورد استهزاء قرار داده اند. وقتى امام مجتبى صلوات اللّه عليه چنين صحنه اى را مشاهده نمود، بدون آن كه كوچكترين برخوردى با آن بى خردان نمايد، دو ركعت نماز به جاى آورد، و سپس افراد حاضر را مورد خطاب قرار داد و فرمود: دم ؛ و استهزاء و مسخره كردن شما را متوجّه شدم ، قسم به خداوند يكتا! شماها روزى را حاكم و مالك نمى شويد مگر آن كه ما اهل بيت رسالت دو برابر آن مدّت را حاكم خواهيم شد؛ و شما، ماه و سالى را حاكم نخواهيد شد مگر آن كه ما نيز دو برابر آن را بر شما حكومت مى نمائيم . ولى بدانيد كه ما در حكومت و حاكميّت شما آسايش داشته و از امكانات آن تا اندازه اى برخورداريم ؛ امّا شما در حكومت ما هيچ جايگاهى نداريد و هيچ گونه آسايش و بهره اى نخواهيد داشت . در اين لحظه يكى از شوندگان بلند شد و به آن حضرت خطاب كرد و گفت : چگونه چنين باشد، در حالى كه شما سخاوتمندترين ، مهربان ترين و دلسوزترين انسان ها هستيد؟! امام حسن مجتبى عليه السلام در جواب چنين اظهار نمود: براى آن كه بنى اميّه با حيله و سياست شيطانى حقّ ما را غصب كرده اند؛ و همانا مكر و نيرنگ شيطان ثابت و پابرجا نمى باشد؛ بلكه متزلزل و ضعيف خواهد بود. وليكن ما - ما اهل بيت رسالت - براساس معيار سياست الهى واحكام قرآن ، با بنى اميّه مخالف و دشمن بوده و هستيم ؛ و اين سياست الهى قوى و استوار خواهد بود؛ و بر همين معيار - يعنى ؛ سياست الهى و احكام قرآن - بابنى اميّه برخورد خواهيم كرد. - بحار الا نوار: ج 44، ص 90، ح 3. دريافت هديه از طاغوت امام جعفر صادق صلوات اللّه و سلامه عليه حكايت فرمايد: روزى امام حسن مجتبى عليه السلام در حضور شوهر خواهرش - عبدالله بن جعفر - به برادر خود حضرت ابا عبداللّه الحسين عليه السلام فرمود: اين طاغوت حاكم - يعنى ؛ معاويه بن ابى سفيان - اوّل ماه ، هدايائى را براى ما خواهد فرستاد. حسين عليه السلام اظهار نمود: حال تكليف ما چيست ؟ و با آن هدايا چه بايد كرد؟ امام حسن مجتبى سلام اللّه عليه فرمود: من بدهى سنگينى برعهده ام قرار گرفته ، به طورى كه تمام فكرم را به خود مشغول كرده است ، چنانچه خداوند متعال خواست و هدايايى برايم رسيد، در اوّلين فرصت قرض خود را پرداخت مى نمايم . پس چون اوّل ماه فرا رسيد، معاويه مبلغ يك ميليون درهم براى امام حسن مجتبى سلام اللّه عليه ؛ و نهصد هزار درهم براى امام حسين عليه السلام ؛ و پانصد هزار درهم جهت عبداللّه بن جعفر ارسال كرد. امام مجتبى سلام اللّه عليه آن مبلغ را دريافت نمود و قبل از هر كارى بدهكارى هاى خود را پرداخت نمود. و امام حسين عليه السلام نيز ششصد هزار درهم آن را بابت بدهى هاى خود پرداخت نمود؛ و مقدارى هم بين اعضاء خانواده و ديگر دوستان تقسيم كرد و باقى مانده اش را جهت مخارج روزانه منزل و كمك به مراجعين و تهيدستان اختصاص داد. و امّا عبداللّه بن جعفر نيز تمام بدهى هاى خود را پرداخت كرد؛ و مقدار يك هزار درهم برايش باقى ماند كه آن ها را توسّط همان ماءمور براى معاويه ارجاع داد. و همين كه ماءمور نزد معاويه مراجعت كرد گزارش كاملى از جريان را براى معاويه تعريف كرد. - الخرايج و الجرايح : ج 1، ص 238، ح 3، بحار الا نوار: ج 43، ص 323، ح 2، مدينة المعاجز: ص 243، ح 865، اثبات الهداة : ج 2، ص 563، ح 38.
فائده گذشت و ملاطفت ابن عبّاس ضمن حديثى حكايت كند: روزى جمعى از بنى اميّه در محلّى نشسته بودند و در جمع ايشان يك نفر از اهالى شام نيز حضور داشت . و امام حسن مجتبى عليه السلام به همراه عدّه اى از بنى هاشم از آن محلّ عبور مى كردند، مرد شامى به دوستان خود گفت : اين ها چه كسانى هستند، كه با چنين هيبت و وقارى حركت مى كنند؟! گفتند: او حسن ، پسر علىّ بن ابى طالب عليه السلام است ؛ و همراهان او از بنى هاشم مى باشند. مرد شامى از جاى برخاست و به سمت امام حسن مجتبى عليه السلام و همراهانش حركت نمود؛ و چون نزديك حضرت رسيد گفت : آيا تو حسن ، پسر علىّ هستى ؟! حضرت سلام اللّه عليه با آرامش و متانت فرمود: بلى . مرد شامى گفت : دوست دارى همان راهى را بروى كه پدرت رفت ؟ حضرت فرمود: واى بر تو! آيا مى دانى كه پدرم چه سوابق درخشانى داشت ؟! مرد شامى با خشونت و جسارت گفت : خداوند تو را همنشين پدرت گرداند، چون پدرت كافر بود و تو نيز همانند او كافر هستى و دين ندارى . در اين لحظه ، يكى از همراهان حضرت سيلى محكمى به صورت مرد شامى زد و او را نقش بر زمين ساخت . امام حسن عليه السلام فورا عباى خود را روى مرد شامى انداخت و از او حمايت نمود؛ و سپس به همراهان خود فرمود: شما از طرف من مرخّص هستيد، برويد در مسجد نماز گذاريد تا من بيايم . پس از آن امام عليه السلام دست مرد شامى را گرفت و او رابه منزل آورد و پس از رفع خستگى و خوردن غذا، يك دست لباس نيز به او هديه داد و سپس روانه اش نمود. بعضى از اصحاب به حضرت مجتبى عليه السلام گفتند: يا ابن رسول اللّه ! او دشمن شما بود، نبايد چنين محبّتى در حقّ او شود. حضرت فرمود: من ناموس و آبروى خود و دوستانم را با مال دنيا خريدارى كردم . همچنين در ادامه روايت آمده است : پس از آن كه مرد شامى رفت ، به طور مكرّر از او مى شنيدند كه مى گفت : روى زمين كسى بهتر و محبوب تر از حسن بن علىّ عليهما السلام وجود ندارد. - ترجمة الامام الحسن عليه السلام : ص 149، به نقل از طبقات ابن سعد. در آخرين لحظات ، در فكر هدايت عمرو بن اسحاق كه يكى از اصحاب حضرت ابومحمّد امام حسن مجتبى صلوات الله و سلامه عليه مى باشد، حكايت كند: روزى من به همراه يكى از دوستانم جهت عيادت آن حضرت به محضر شريف ايشان شرفياب گشتيم . و چون اندك زمانى نشستيم ، جوياى حال و احوال آن امام مظلوم عليه السلام شديم ، كه حضرت به من خطاب نمود و فرمود: يا ابن اسحاق ! آنچه نياز دارى سؤ ال كن ؟ عرض كردم : ياابن رسول اللّه ! حال شما مساعد نيست ، هرگاه نقاهت شما برطرف شد و سلامتى خود را باز يافتى مسائل خود را مطرح مى نمائيم . در همين موقع حضرت از جاى خود برخاست و جهت رفع حاجت از اتاق خارج گشت و پس از گذشت لحظاتى كه مراجعت نمود؛ فرمود: پيش از آن كه مرا از دست بدهى ، آنچه مى خواهى سؤ ال كن . گفتم : ان شاء اللّه پس از آن كه عافيت و سلامتى خود را باز يافتى ، اگر سؤ الى داشتم به عرض عالى مى رسانم . در اين هنگام حضرت فرمود: دشمنان چندين مرتبه مرا زهر خورانيده اند؛ ليكن اين بار به جهت شدّت زهر جگرم متلاشى شده است و ديگر مرا گريزى از مرگ نيست . عمرو بن اسحاق گويد: ناگاه حال حضرت وخيم گشت ؛ و لخته هاى خون قى و استفراغ مى نمود؛ و من ديگر نتوانستيم بنشينيم ، لذا مرخّص شدم تا آن حضرت اندكى بيارامد. فرداى آن روز دوباره جهت ملاقات و ديدار به حضور آن امام مظلوم شرفياب شدم ؛ و ديدم كه حضرت سخت به خود مى پيچد و مى نالد و حسين عليه السلام بر بالين بسترش غمگين و افسرده حال نشسته بود و اظهار داشت : برادرم ! چه كسى با تو چنين كرد؟ امام حسن مجتبى سلام اللّه عليه با سختى لب به سخن گشود؛ و در جواب فرمود: آيا مى خواهى از قاتل من انتقام بگيرى و قصاصش كنى ؟ برادرش حسين عليه السلام ، پاسخ داد: بلى . امام مجتبى سلام اللّه عليه فرمود: خداوند متعال از همه خلايق قوى تر و عالم تر است ؛ و من دوست ندارم كه به خاطر من ، شخصى كشته گردد و خونى بر زمين ريخته شود. - مدينة المعاجز: ج 3، ص 375، ح 934، كشف الغمّة : ج 1، ص 584.
اصحاب، دوستداران ؛ خادمان حضرت ليست اسامى شيعه حذيفه يمانى حكايت كند: روزى معاويه ، امام حسن مجتبى صلوات اللّه و سلامه عليه را نزد خود احضار كرد؛ و چون حضرت از مجلس معاويه مرخّص گرديد، رهسپار مدينه شد و من نيز همراه آن حضرت بودم . در مسير راه ، شترى جلوتر از ما حركت مى كرد؛ و حضرت بيش از هر چيز متوجّه و مواظب آن شتر بود و براى بارى كه بر پشت آن شتر حمل مى شد اهميّت بسيارى قائل بود. عرض كردم : ياابن رسول اللّه ! چرا براى بار اين شتر اهميّت زيادى قائل هستيد، مگر در آن ها چيست ؟ حضرت فرمود: داخل آن ها دفترى وجود دارد، كه ليست اسامى تمام شيعيان و دوستان ما - اهل بيت عصمت و طهارت - در آن ثبت شده و موجود مى باشد. به ايشان گفتم : فدايت گردم ، ممكن است آن را به من نشان دهى ، تا ببينم آيا اسم من نيز در آن ليست هست يا خير؟ امام عليه السلام فرمود: فردا صبح اوّل وقت مانعى ندارد. پس هنگامى كه صبح شد و من چون سواد نداشتم ، به همراه برادر زاده ام - كه او نيز همراه كاروان و اهل خواندن و نوشتن بود - دو نفرى نزد حضرت آمديم . امام مجتبى عليه السلام فرمود: براى چه در اين موقع آمده ايد؟ عرض كردم : براى وعده اى كه ديروز عنايت نمودى . فرمود: اين كيست ، كه او را همراه خود آورده اى ؟ گفتم : او برادر زاده ام مى باشد. امام عليه السلام بعد از آن دستور داد: بنشينيد؛ و سپس به يكى از غلامان خود فرمود: آن دفترى كه ليست اسامى شيعيان و دوستان ما در آن ثبت شده است ، بياور. همين كه آن دفتر را آورد و برادر زاده ام مقدارى از آن را مطالعه و نگاه كرد، گفت : اين نام خودم مى باشد كه نوشته است . گفتم : نام مرا پيدا كن ؛ و او دفتر را ورق زد و چند سطرى از آن راخواند و آن گاه گفت : اين هم نام تو. و من بسيار خوشحال و شادمان شدم . حذيفه در پايان افزود: برادر زاده ام در ركاب امام حسين عليه السلام شركت كرد و به درجه رفيع شهادت نايل آمد. بصائر الدّرجات : ص 172، ج 6، مدينة المعاجز: ج 3، ص 337، ح 920، بحار الا نوار : ج 26، ص 124، ح 190.
معجزات و کرامت های حضرت (ع) توجيه جابر با رجعت پيامبر (ص) جابر بن عبداللّه انصارى - آن پيرمرد صحابى كه سلام رسول خدا صلى الله عليه و آله را به پنجمين امام ، حضرت باقرالعلوم رسانيد - حكايت نمايد: سوگند به حقّانيّت خداوند و حقّانيّت رسول اللّه ! جريانى بسيار عجيب از امام حسن صلوات اللّه عليه ديده ام ، كه بسيار مهمّ و قابل توجّه است . گفت : بعد از آن كه بين آن حضرت و معاويه آن قضاياى مشهور واقع شد؛ و در نهايت بين آن دو، صلح گرديد، و بر من بسيار سخت و گران آمد؛ و همه اصحاب و اطرافيان آن حضرت نيز از اين امر ناراحت و سرگردان بودند، تا آن كه روزى به خدمت حضرتش وارد شدم ، آن بزرگوار فرمود: اى جابر! از من دلگير و افسرده خاطر مباش و هرگز فرموده جدّم ، رسول اللّه صلى الله عليه و آله را از ياد مبر، كه فرمود: فرزندم حسن سيّد جوانان اهل بهشت است ؛ و خداوند به وسيله او بين دو گروه عظيم از مسلمان ها صلح ايجاد نمايد. جابر گويد: اين توجيه ، آرام بخشِ دردهايم نگرديد و با خود گفتم : منظور پيغمبر خدا صلوات اللّه عليه اين مورد نبوده است ؛ چون اين حركت سبب هلاكت مؤ منين خواهد شد. در همين لحظه امام حسن مجتبى عليه السلام دست خود را بر سينه من نهاد؛ و فرمود هنوز مشكوك هستى ؟ گفتم : بلى ، فرمود: آيا دوست دارى رسول اللّه صلى الله عليه و آله را شاهد بگيرم تا مطالبى را از وى بشنوى ؟ جابر گويد: از پيشنهاد حضرت ، بسيار تعجّب كردم كه ناگاه متوجّه شدم ، زمين شكافته شد و از درون آن رسول خدا به همراه علىّ بن ابى طالب و جعفر و حمزه صلوات اللّه عليهم ، خارج شدند و من مبهوت و متحيّر، به آن ها خيره شدم . امام حسن مجتبى عليه السلام اظهار داشت : يا رسول اللّه ! جابر نسبت به طرز عملكرد و برخورد من با معاويه مشكوك شده است ؛ و تو خود از قلب او آگاه ترى . در اين هنگام پيغمبر خدا صلوات اللّه عليه لب به سخن گشود و فرمود: اى جابر! مؤ من نخواهى بود، مگر آن كه تسليم ائمّه خود باشى و افكار و نظريّات شخصى خود را كنار گذارى . و سپس افزود: اى جابر! آنچه فرزندم حسن انجام داد، تسليم آن باش و بدان كه عملكرد و كارهاى او بر حقّ است ؛ و او با اين كار مؤ منين را زنده كرد؛ و بدان آنچه را كه او انجام داد از طرف من و از طرف خداوند متعال بوده است . عرض كردم : يا رسول اللّه ! من تسليم امر شما شدم ، بعد از آن مشاهده كردم كه به سمت آسمان بالا رفتند و ديدم كه آسمان شكافته شد و آنان درون آن وارد گشتند. - الثّاقب فى المناقب : ص 306، ح 1، مدينة المعاجز: ج 3، ص 72، ح 737.
تحقيق از آهو براى يافتن برادر محدّثين و مورّخين در بسيارى از كتاب هاى تاريخى آورده اند: حضرت رسول به همراه علىّ بن ابى طالب صلوات اللّه عليهما براى جنگ از شهر مدينه خارج شده بودند. و در همان روزها، امام حسين سلام اللّه عليه - كه كودكى خردسال بود - از منزل بيرون آمد و چون اندكى از منزل دور شد، يك نفر يهودى او را گرفت و در منزل خود مخفى كرد. حضرت فاطمه زهراء عليها السلام به امام حسن عليه السلام خطاب كرد و فرمود: بلند شو، برو ببين برادرت كجا رفته است ، دلم آشوب گشته و بسيار ناراحت هستم . امام مجتبى عليه السلام فرمان مادرش را اطاعت كرده و كوچه هاى مدينه را يكى پس از ديگرى گشت و برادر خود را نيافت ، از شهر مدينه بيرون رفت و به باغات و نخلستان ها سرى زد؛ و هر چه فرياد كشيد و گفت : يا حسين ، برادرجان ، عزيزم تو كجائى ؛ خبرى از او نشد. در همين لحظات متوجّه آهوئى شد كه در حال حركت بود، امام حسن عليه السلام آهو را صدا زد و فرمود: آيا برادرم حسين را در اين حوالى نديدى ؟ پس آهو به قدرت خدا و كرامت رسول اللّه صلوات اللّه عليه ؛ به سخن آمد و گفت : برادرت را صالح يهودى گرفته ؛ و او را در خانه خود مخفى و پنهان كرده است . امام حسن مجتبى عليه السلام پس از شنيدن سخن آهو به سمت منزل آن يهودى آمد و اظهار نمود: يا برادرم ، حسين را آزاد كن و تحويل من ده و يا آن كه به مادرم ، فاطمه زهراء مى گويم كه شب هنگام سحر نفرين نمايد و آن گاه هيچ يهودى روى زمين باقى نماند. و نيز به پدرم ، علىّ بن ابى طالب عليه السلام مى گويم تا همه شماها را نيست و نابود گرداند؛ و به جدّم رسول اللّه صلوات اللّه عليه مى گويم : تا از خدا بخواهد كه جان همه يهوديان را بگيرد. صالح يهودى با شنيدن چنين سخنانى از آن كودك در تعجّب و تحيّر قرار گرفت و اصل و نسب وى را جويا شد. طور مفصّل با ذكر نام پدر و مادر و جدّ خود، فضائلى چند نيز از ايشان بيان نمود؛ به طورى كه قلب و فكر آن يهودى را روشن و به خود جلب كرد، سپس يهودى چشمانش پر از اشك گرديد و درحالى كه از بيان و فصاحت و بلاغت كودكى در آن سنّ و سال سخت حيرت زده و متعّجب شده بود، به او مى نگريست . و پس از آن كه خوب با خود انديشيد و محتواى بيانات حضرت مجتبى عليه السلام را با دقّت درك و هضم كرد، گفت : پيش از آن كه برادرت را تحويل دهم ، مى خواهم مرا به آئين و احكام - سعادت بخش - اسلام آشنا گردانى تا توسّط شما اسلام را بپذيريم و به آن ايمان آورم . معارف و احكام انسان ساز اسلام را به طور فشرده براى او بيان نمود؛ و صالح يهودى مسلمان شد و آن گاه حسين سلام اللّه عليه را تحويل برادرش داد و طبقى پر از سكّه هاى طلا ونقره بر سر آن دو برادر ريخت و سپس آن سكّه ها را براى سلامتى هردوى آن ها به عنوان صدقه بين فقراء و بيچارگان تقسيم كرد. و بعد از آن كه امام حسن عليه السلام برادر خود را تحويل گرفت وى را نزد مادر خويش آورد. فرداى آن روز صالح به همراه هفتاد نفر از خويشان و دوستان خود به منزل آن حضرت آمدند و همگى مسلمان شدند. و صالح ضمن عذرخواهى از جريان مخفى كردن حسين سلام اللّه عليه ، بسيار از وى تشكّر و قدردانى كرد كه به وسيله بيانات شيواى معجزه آساى آن كودك ، اسلام آورده است . همچنين صالح از حضرت رسول و اميرالمؤ منين صلوات اللّه عليهما عذرخواهى كرد و اسلام خود را بر ايشان عرضه كرد و تقاضاى آمرزش و بخشش نمود. سپس جبرئيل عليه السلام فرود آمد و به رسول خدا صلى الله عليه و آله إ علام كرد كه چون صالح به وسيله امام حسن كه فرزند امام و برادر امام است ، مسلمان شد وايمان آورد، خداوند او را مورد رحمت و مغفرت خود قرار داد. - مدينة المعاجز: ج 3، ص 293، ح 899، منتخب طُريحى : ص 196.