eitaa logo
ويژه نامه امام حسن مجتبی و عبد العظیم حسنی عليهم السلام
6 دنبال‌کننده
7 عکس
2 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
اصحاب، دوستداران ؛ خادمان حضرت ليست اسامى شيعه حذيفه يمانى حكايت كند: روزى معاويه ، امام حسن مجتبى صلوات اللّه و سلامه عليه را نزد خود احضار كرد؛ و چون حضرت از مجلس معاويه مرخّص گرديد، رهسپار مدينه شد و من نيز همراه آن حضرت بودم . در مسير راه ، شترى جلوتر از ما حركت مى كرد؛ و حضرت بيش از هر چيز متوجّه و مواظب آن شتر بود و براى بارى كه بر پشت آن شتر حمل مى شد اهميّت بسيارى قائل بود. عرض كردم : ياابن رسول اللّه ! چرا براى بار اين شتر اهميّت زيادى قائل هستيد، مگر در آن ها چيست ؟ حضرت فرمود: داخل آن ها دفترى وجود دارد، كه ليست اسامى تمام شيعيان و دوستان ما - اهل بيت عصمت و طهارت - در آن ثبت شده و موجود مى باشد. به ايشان گفتم : فدايت گردم ، ممكن است آن را به من نشان دهى ، تا ببينم آيا اسم من نيز در آن ليست هست يا خير؟ امام عليه السلام فرمود: فردا صبح اوّل وقت مانعى ندارد. پس هنگامى كه صبح شد و من چون سواد نداشتم ، به همراه برادر زاده ام - كه او نيز همراه كاروان و اهل خواندن و نوشتن بود - دو نفرى نزد حضرت آمديم . امام مجتبى عليه السلام فرمود: براى چه در اين موقع آمده ايد؟ عرض كردم : براى وعده اى كه ديروز عنايت نمودى . فرمود: اين كيست ، كه او را همراه خود آورده اى ؟ گفتم : او برادر زاده ام مى باشد. امام عليه السلام بعد از آن دستور داد: بنشينيد؛ و سپس به يكى از غلامان خود فرمود: آن دفترى كه ليست اسامى شيعيان و دوستان ما در آن ثبت شده است ، بياور. همين كه آن دفتر را آورد و برادر زاده ام مقدارى از آن را مطالعه و نگاه كرد، گفت : اين نام خودم مى باشد كه نوشته است . گفتم : نام مرا پيدا كن ؛ و او دفتر را ورق زد و چند سطرى از آن راخواند و آن گاه گفت : اين هم نام تو. و من بسيار خوشحال و شادمان شدم . حذيفه در پايان افزود: برادر زاده ام در ركاب امام حسين عليه السلام شركت كرد و به درجه رفيع شهادت نايل آمد. بصائر الدّرجات : ص 172، ج 6، مدينة المعاجز: ج 3، ص 337، ح 920، بحار الا نوار : ج 26، ص 124، ح 190.
معجزات و کرامت های حضرت توجيه جابر با رجعت پيامبر (ص) جابر بن عبداللّه انصارى - آن پيرمرد صحابى كه سلام رسول خدا صلى الله عليه و آله را به پنجمين امام ، حضرت باقرالعلوم رسانيد - حكايت نمايد: سوگند به حقّانيّت خداوند و حقّانيّت رسول اللّه ! جريانى بسيار عجيب از امام حسن صلوات اللّه عليه ديده ام ، كه بسيار مهمّ و قابل توجّه است . گفت : بعد از آن كه بين آن حضرت و معاويه آن قضاياى مشهور واقع شد؛ و در نهايت بين آن دو، صلح گرديد، و بر من بسيار سخت و گران آمد؛ و همه اصحاب و اطرافيان آن حضرت نيز از اين امر ناراحت و سرگردان بودند، تا آن كه روزى به خدمت حضرتش وارد شدم ، آن بزرگوار فرمود: اى جابر! از من دلگير و افسرده خاطر مباش و هرگز فرموده جدّم ، رسول اللّه صلى الله عليه و آله را از ياد مبر، كه فرمود: فرزندم حسن سيّد جوانان اهل بهشت است ؛ و خداوند به وسيله او بين دو گروه عظيم از مسلمان ها صلح ايجاد نمايد. جابر گويد: اين توجيه ، آرام بخشِ دردهايم نگرديد و با خود گفتم : منظور پيغمبر خدا صلوات اللّه عليه اين مورد نبوده است ؛ چون اين حركت سبب هلاكت مؤ منين خواهد شد. در همين لحظه امام حسن مجتبى عليه السلام دست خود را بر سينه من نهاد؛ و فرمود هنوز مشكوك هستى ؟ گفتم : بلى ، فرمود: آيا دوست دارى رسول اللّه صلى الله عليه و آله را شاهد بگيرم تا مطالبى را از وى بشنوى ؟ جابر گويد: از پيشنهاد حضرت ، بسيار تعجّب كردم كه ناگاه متوجّه شدم ، زمين شكافته شد و از درون آن رسول خدا به همراه علىّ بن ابى طالب و جعفر و حمزه صلوات اللّه عليهم ، خارج شدند و من مبهوت و متحيّر، به آن ها خيره شدم . امام حسن مجتبى عليه السلام اظهار داشت : يا رسول اللّه ! جابر نسبت به طرز عملكرد و برخورد من با معاويه مشكوك شده است ؛ و تو خود از قلب او آگاه ترى . در اين هنگام پيغمبر خدا صلوات اللّه عليه لب به سخن گشود و فرمود: اى جابر! مؤ من نخواهى بود، مگر آن كه تسليم ائمّه خود باشى و افكار و نظريّات شخصى خود را كنار گذارى . و سپس افزود: اى جابر! آنچه فرزندم حسن انجام داد، تسليم آن باش و بدان كه عملكرد و كارهاى او بر حقّ است ؛ و او با اين كار مؤ منين را زنده كرد؛ و بدان آنچه را كه او انجام داد از طرف من و از طرف خداوند متعال بوده است . عرض كردم : يا رسول اللّه ! من تسليم امر شما شدم ، بعد از آن مشاهده كردم كه به سمت آسمان بالا رفتند و ديدم كه آسمان شكافته شد و آنان درون آن وارد گشتند. - الثّاقب فى المناقب : ص 306، ح 1، مدينة المعاجز: ج 3، ص 72، ح 737.
تحقيق از آهو براى يافتن برادر محدّثين و مورّخين در بسيارى از كتاب هاى تاريخى آورده اند: حضرت رسول به همراه علىّ بن ابى طالب صلوات اللّه عليهما براى جنگ از شهر مدينه خارج شده بودند. و در همان روزها، امام حسين سلام اللّه عليه - كه كودكى خردسال بود - از منزل بيرون آمد و چون اندكى از منزل دور شد، يك نفر يهودى او را گرفت و در منزل خود مخفى كرد. حضرت فاطمه زهراء عليها السلام به امام حسن عليه السلام خطاب كرد و فرمود: بلند شو، برو ببين برادرت كجا رفته است ، دلم آشوب گشته و بسيار ناراحت هستم . امام مجتبى عليه السلام فرمان مادرش را اطاعت كرده و كوچه هاى مدينه را يكى پس از ديگرى گشت و برادر خود را نيافت ، از شهر مدينه بيرون رفت و به باغات و نخلستان ها سرى زد؛ و هر چه فرياد كشيد و گفت : يا حسين ، برادرجان ، عزيزم تو كجائى ؛ خبرى از او نشد. در همين لحظات متوجّه آهوئى شد كه در حال حركت بود، امام حسن عليه السلام آهو را صدا زد و فرمود: آيا برادرم حسين را در اين حوالى نديدى ؟ پس آهو به قدرت خدا و كرامت رسول اللّه صلوات اللّه عليه ؛ به سخن آمد و گفت : برادرت را صالح يهودى گرفته ؛ و او را در خانه خود مخفى و پنهان كرده است . امام حسن مجتبى عليه السلام پس از شنيدن سخن آهو به سمت منزل آن يهودى آمد و اظهار نمود: يا برادرم ، حسين را آزاد كن و تحويل من ده و يا آن كه به مادرم ، فاطمه زهراء مى گويم كه شب هنگام سحر نفرين نمايد و آن گاه هيچ يهودى روى زمين باقى نماند. و نيز به پدرم ، علىّ بن ابى طالب عليه السلام مى گويم تا همه شماها را نيست و نابود گرداند؛ و به جدّم رسول اللّه صلوات اللّه عليه مى گويم : تا از خدا بخواهد كه جان همه يهوديان را بگيرد. صالح يهودى با شنيدن چنين سخنانى از آن كودك در تعجّب و تحيّر قرار گرفت و اصل و نسب وى را جويا شد. طور مفصّل با ذكر نام پدر و مادر و جدّ خود، فضائلى چند نيز از ايشان بيان نمود؛ به طورى كه قلب و فكر آن يهودى را روشن و به خود جلب كرد، سپس يهودى چشمانش پر از اشك گرديد و درحالى كه از بيان و فصاحت و بلاغت كودكى در آن سنّ و سال سخت حيرت زده و متعّجب شده بود، به او مى نگريست . و پس از آن كه خوب با خود انديشيد و محتواى بيانات حضرت مجتبى عليه السلام را با دقّت درك و هضم كرد، گفت : پيش از آن كه برادرت را تحويل دهم ، مى خواهم مرا به آئين و احكام - سعادت بخش - اسلام آشنا گردانى تا توسّط شما اسلام را بپذيريم و به آن ايمان آورم . معارف و احكام انسان ساز اسلام را به طور فشرده براى او بيان نمود؛ و صالح يهودى مسلمان شد و آن گاه حسين سلام اللّه عليه را تحويل برادرش داد و طبقى پر از سكّه هاى طلا ونقره بر سر آن دو برادر ريخت و سپس آن سكّه ها را براى سلامتى هردوى آن ها به عنوان صدقه بين فقراء و بيچارگان تقسيم كرد. و بعد از آن كه امام حسن عليه السلام برادر خود را تحويل گرفت وى را نزد مادر خويش آورد. فرداى آن روز صالح به همراه هفتاد نفر از خويشان و دوستان خود به منزل آن حضرت آمدند و همگى مسلمان شدند. و صالح ضمن عذرخواهى از جريان مخفى كردن حسين سلام اللّه عليه ، بسيار از وى تشكّر و قدردانى كرد كه به وسيله بيانات شيواى معجزه آساى آن كودك ، اسلام آورده است . همچنين صالح از حضرت رسول و اميرالمؤ منين صلوات اللّه عليهما عذرخواهى كرد و اسلام خود را بر ايشان عرضه كرد و تقاضاى آمرزش و بخشش نمود. سپس جبرئيل عليه السلام فرود آمد و به رسول خدا صلى الله عليه و آله إ علام كرد كه چون صالح به وسيله امام حسن كه فرزند امام و برادر امام است ، مسلمان شد وايمان آورد، خداوند او را مورد رحمت و مغفرت خود قرار داد. - مدينة المعاجز: ج 3، ص 293، ح 899، منتخب طُريحى : ص 196.
معجزه پسر همچون پدر مرحوم شيخ مفيد به نقل از امام محمّد باقر عليه السلام حكايت نمايد: روزى عدّه اى از مردم حضور امام حسن مجتبى عليه السلام آمده و به حضرت گفتند: ياابن رسول اللّه ! شما نيز همچون پدرت اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام معجزه اى - كه بسيار مهمّ باشد - برايمان آشكار ساز. امام مجتبى عليه السلام فرمود: آيا پس از ديدن معجزه به امامت من مطمئن خواهيد شد؟ و آيا ايمان خواهيد آورد؟ گفتند: بلى ، اعتقاد و ايمان مى آوريم ؛ و ديگر هيچ شكّ و شبه اى وجود نخواهد داشت . حضرت فرمود: آيا پدرم را مى شناسيد؟ همگى گفتند: بلى . در اين هنگام ، حضرت پرده اى را كه آويزان بود كنار زد؛ پس ناگهان تمام افراد مشاهده كردند كه اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام نشسته بود. سپس امام حسن مجتبى عليه السلام خطاب به جمعيّت كرد و فرمود: آيا او را مى شناسيد؟ گفتند: بلى ، اين مولاى ما اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام است ؛ و ما ايمان آورديم و شهادت مى دهيم كه تو ولىّ و حجّت بر حقّ خداوند هستى ؛ و امام و جانشين پدرت خواهى بود. و پس از آن اظهار داشتند: ما شاهد و گواه هستيم كه جنابعالى ، پدرت اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام را پس از مرگش به ما نشان دادى ، همان طورى كه آن حضرت ، رسول اللّه صلى الله عليه و آله را پس از رحلتش در مسجد قُبا به ابوبكر و عمر نماياند. امام حسن مجتبى عليه السلام فرمود: واى بر حال شما! مگر اين آيه شريفه قرآن را نخوانده ونشنيده ايد كه خداوند متعال مى فرمايد: ((وَلا تَقُولُوا لِمَنْ يُقْتَلُ في سَبيلِ اللّه اءمْواتا بَلْ اءحْياءُ وَلكِنْ لا تَشْعُرُون )). - سوره بقره : آيه 154. آن هائى را كه در راه خدا به شهادت رسيدند، مپنداريد كه مرده اند؛ بلكه آنان زنده و جاويد مى باشند ولى شما درك نمى كنيد. البتّه اين حالت مختصّ كشته شدگان فى سبيل اللّه است ، كه در همه جا حاضر و ناظر خواهند بود. سپس در پايان افزود: شماها درباره ما اهل بيت رسالت و نبوّت چه تصوّراتى داريد و چه مى انديشيد؟ گفتند: ياابن رسول اللّه ! ما به تو ايمان آورديم و مطمئن شديم كه تو امام و خليفه بر حقّ رسول اللّه صلى الله عليه و آله هستى . - بحار الا نوار: ج 43، ص 328، ح 8، الخرايج والجرايح : ج 2، ص 810 با اختصار. روئيدن رطب بر نخل خشكيده امام جعفر صادق عليه السلام فرمود: حضرت امام حسن مجتبى صلوات اللّه عليه در يكى از سفرهاى خود براى حجّ عمره ، بعضى از افرادى كه معتقد به امامت زبير بودند؛ حضرت را همراهى مى كردند. پس كاروانيان در مسير راه خود، در محلّى جهت استراحت فرود آمدند؛ و در آن مكان درخت خرماى خشكيده اى وجود داشت كه در اءثر بى آبى و تشنگى خشك شده بود. حضرت كنار آن درخت خرما رفت و نشست ، در اين اثنا يكى از افراد كاروان به آن حضرت نزديك حضرت شد؛ و كنارش نشست . بعد از آن كه مقدارى استراحت كردند، آن شخص كه معتقد به امامت زبير بود سر خود را بالا كرد و پس از نگاهى به شاخه هاى خشكيده نخل ، گفت : اى كاش اين نخل رطب مى داشت ؛ و مقدارى از آن را ميل مى كرديم . امام حسن مجتبى عليه السلام فرمود: آيا اشتها و علاقه به آن دارى ؟ آن شخص زبيرى گفت : آرى ، پس حضرت دست هاى مبارك خود را به سوى آسمان بلند كرد و دعائى را زمزمه نمود. ناگهان در يك چشم به هم زدن ، نخل خشكيده ؛ سبز و شاداب گرديد و در همان حال رطب هاى بسيارى بر آن روئيد. در همين موقع ساربانى كه همراه قافله بود و كاروانيان از او شتر كرايه كرده بودند، هنگامى كه اين كرامت و معجزه را ديد، در كمال حيرت و تعجّب گفت : اين سحر و جادوى عجيبى است !! امام عليه السلام فرمود: خير، چنين نيست ؛ بلكه دعاى فرزند پيغمبر صلى الله عليه و آله است كه مستجاب گرديد. و سپس افراد كاروانى كه همراه حضرت بودند، همگى از آن خرماهاى تازه خوردند. و آن درخت تا مدّت ها سبز و خرّم بود و مردمان رهگذر از خرماهاى آن استفاده مى كردند. - اصول كافى : ج 1، ص 462، ح 4، بحارالا نوار: ج 43، ص 323، ح 1، مدينة المعاجز: ج 3، ص 252، ح 31873، الخرايج و الجرايح : ج 2، ص 571، ح 1.
رسوائى توطئه گر و زن شدن يك مرد روزى عَمرو بن عاص نزد معاوية بن ابى سفيان آمد؛ و پس از بدگوئى بسيار از امام حسن مجتبى صلوات اللّه و سلامه عليه ، گفت : حسن بن علىّ مردى خجول و كم حرف است ، اگر بتوانى كارى كنى كه بالاى منبر رود، خيلى خوب است ؛ چون نمى تواند سخنرانى كند و با شرمندگى از منبر فرود آيد و مردم نسبت به او بدبين و بى اعتماد شوند. به همين جهت معاويه جلسه مفصّلى با حضور انبوه مردم تشكيل داد و به امام حسن عليه السلام گفت : چنانچه ممكن باشد بالاى منبر بروى و قدرى ما را موعظه فرمائى ؟ حضرت پيشنهاد معاويه را پذيرفت و بالاى منبر رفت ؛ و پس از حمد و ثناى الهى و تحيّت و درود بر جدّ بزرگوارش ، فرمود: من حسن ، فرزند ساقى كوثر، علىّ بن ابى طالب ؛ و فرزند سرور زنان عالم ، فاطمه دختر رسول اللّه مى باشم . و سپس آن حضرت ، خطبه اى مفصّل در كمال فصاحت و بلاغت بيان نمود؛ و تمام چشم ها و افكار را متوجّه خود ساخت . ناگاه معاويه به وحشت افتاد و در وسط خطبه و سخنرانى حضرت - مجتبى سلام اللّه عليه - گفت : اى ابو محمّد! اين سخنان را كنار بگذار و پيرامون اوصاف خرماى تازه اندكى سخن بگو. حضرت با صراحت و خونسردى ، فرمود: و امّا رطب ، پس همانا وزش باد آن را بى محتوا مى سازد، گرماى خورشيد آن را مى پزد، و خنكى شب آن را خوش طعم و گوارا مى گرداند؛ و سپس به ادامه مطالب قبل پرداخت . در اين هنگام معاويه سخت به وحشت افتاد، كه مبادا مردم بر عليه او شورش كنند و آشوبى برپا شود، لذا دستور داد: اى ابو محمّد! آنچه گفتى كافى است ، از منبر فرود آى . و چون حضرت از منبر فرود آمد، معاويه گفت : آيا گمان كرده اى با اين حرف ها مى توانى خليفه شوى ؟! بدان كه هرگز به چنين آرزوئى نخواهى رسيد. حضرت فرمود: اى معاويه ! خليفه كسى است كه به كتاب خدا - قرآن - و سيره و روش رسول خدا عمل نمايد، نه آن كه با ظلم و جور و تعطيل احكام و حدود الهى بر جامعه ، مسلّط شود و يك لذّت و آسايش زودگذرى را براى خود تاءمين كند. در اين ميان كه مرد جوانى از بنى اميّه در آن مجلس حضور داشت ، دهان به ناسزا گشوده و به اميرالمؤ منين علىّ و امام حسن مجتبى صلوات اللّه عليه بسيار توهين و جسارت كرد. پس حضرت دست به دعا بلند نمود و اظهار داشت : خداوندا، نعمتى را كه به او داده اى ، دگرگون ساز و او را براى عبرت و بيدارى ديگران تبديل به زن گردان . ناگهان آن جوان متوجّه خود شد كه ديگر نشان مردى در او نيست ، ريش و محاسنش به يك باره فرو ريخت ؛ و عورتش همانند عورت زنان مبدّل گشت . در اين لحظه حضرت به او خطاب كرد و فرمود: تو زن هستى در مجلس مردان چه مى كنى ، اين جا جاى تو نيست . و هنگامى كه مجلس خاتمه يافت و امام حسن مجتبى سلام اللّه عليه خواست كه از مجلس خارج شود، عمرو بن عاص جلو آمد و از حضرت چند سؤ ال - كه به نظر خودش مشكل بود - پرسيد؛ و حضرت يكايك آن سؤ ال ها را بى تاءمّل پاسخ داد؛ و سپس از مجلس خارج شد. معاويه به عمرو گفت :اى عمرو! فسادى عجيب بر پاكردى و مردم شام را به فتنه كشاندى ؛ عمرو در جواب به معاويه گفت : ناراحت مباش ، مردم شام با تو هستند و تا زمانى كه آنها را سير نگه دارى از تو حمايت مى كنند. جوان اءموى كه به شكل زن تبديل شد و خبرش در شهر شام و ديگر شهرها منتشر گرديد، بعد از گذشت چند روز از اين واقعه ، همسر آن جوان نزد امام حسن مجتبى عليه السلام آمد و بسيار گريست و از آن حضرت درخواست كرد تا شوهرش همانند ديگر مردها به حالت طبيعى خود باز گردد؟ و در نهايت ، دل حضرت به حال همسر آن جوان سوخت و به درگاه خداوند دعا نمود و آن جوان اءموى به حالت اوّل خود بازگشت. - الخرايج والجرايح : ج 1، ص 236، مدينة المعاجز: ج 3، ص 414، ح 947، بحارالا نوار: ج 44، ص 88، ح 2.
زن شدن مردى در قبال توهين حضرت امام جعفر صادق صلوات اللّه عليه حكايت نموده است : روزى امام حسن مجتبى عليه السلام در جمعى از اقشار مختلف مردم حضور داشت ، كه يكى از افراد آن مجلس گفت : يابن رسول اللّه ! شما كه اين قدر قدرت داريد و مى توانيد با دعا معاويه را نابود كنيد و زمين عراق و شام را جابه جا نمائيد؛ و حتّى كارى كنيد كه زن تبديل به مرد شود؛ و يا مرد، زن گردد، چرا اين همه ظلم هاى معاويه را تحمّل كرده و سكوت مى نماييد؟! ناگاه يكى از دوستان معاويه كه در آن جمع حاضر بود؛ با حالت تمسخر و توهين گفت : اين شخص - يعنى ؛ امام حسن مجتبى عليه السلام - كارى نمى تواند انجام دهد، چون او توان چنين كارهائى را ندارد. در همين حال حضرت به آن دوست معاويه كه از اهالى شام بود خطاب كرد و فرمود: تو خجالت نمى كشى كه در بين مردها نشسته اى ، بلند شو و جاى ديگر بنشين . امام صادق عليه السلام در ادامه فرمايش خود افزود: ناگهان مرد شامى متوجّه شد كه به هيئت زنان در آمده است ؛ و ديگر علامت مردى در او نيست . سپس امام حسن مجتبى عليه السلام به آن مرد شامى كه تبديل به زن شد، فرمود: اينك همسرت به جاى تو مرد گرديد؛ و او با تو همبستر مى شود و تو يك فرزند خنثى آبستن خواهى شد. چند روزى پس از گذشت از اين ماجرا، هر دوى آن مرد و زن شامى نزد امام حسن مجتبى عليه السلام آمدند و از كردار و رفتار خود پشيمان شده و توبه كردند. و حضرت در حقّ آن ها دعا كرد و از خداوند متعال ، براى آنان در خواست مغفرت نمود؛ و هر دوى آن ها به دعاى حضرت ، به حالت اوّلشان باز گشتند. - بحالا نوار: ج 43، ص 327، إ ثبات الهداة : ج 2، ص 56، ج 51، مدينة المعاجز: ج 3، ص 260، ح 880، با مختصر تفاوت . خبر دادن از غيب در كودكى تير اندازی به جانب آن حضرت حضرت ابوجعفر امام محمّد باقر صلوات اللّه و سلامه عليه حكايت فرمايد: روزى حضرت رسول صلى الله عليه و آله در جمع عدّه اى از اصحاب و ياران خويش حضور داشت ، كه ناگهان چشم حاضران به امام حسن مجتبى سلام الله عليه افتاد كه با سكينه و وقار خاصّى گام بر مى داشته و به سمت جدّ بزرگوارش ، در آن جمع مى آمد. همين كه رسول خدا چشمش بر او افتاد، تبسّمى نمود. در اين هنگام بلال حبشى گفت : بنگريد، همانند جدّش رسول اللّه صلوات اللّه عليه حركت مى كند. پيغمبر خدا فرمود: همانا جبرئيل و ميكائيل راهنما و نگهدار او هستند. و چون حضرت مجتبى وارد بر آن جمع شد همه به احترام وى از جاى برخاستند؛ و حضرت رسول خطاب به فرزندش كرد و اظهار داشت : حسن جان ! تو ميوه و ثمره من ، حبيب و نور چشم من و پاره تن و قلب من مى باشى ؛ و ... . در همين بين يك نفر اءعرابى - بيابان نشين - وارد شد و بدون آن كه سلام كند، از حاضران پرسيد: محمّد صلى الله عليه و آله كدام يك از شما است ؟ اصحاب گفتند: از او چه مى خواهى ؟ حضرت رسول صلوات اللّه عليه ، به ياران خود فرمود: آرام باشيد و سپس خود را معرّفى نمود. اءعرابى گفت : من هميشه مخالف و دشمن تو بوده و هستم . حضرت تبسّمى نمود؛ ولى اصحاب ناراحت و خمشگين شدند، حضرت رسول به اصحاب دو مرتبه به آنان اشاره نمود كه آرام باشيد. اءعرابى اظهار داشت : اگر تو پيغمبر بر حقّ؛ و فرستاده خداوند هستى علائم و نشانه هائى را براى من ظاهر گردان . حضرت فرمود: چنانچه مايل باشى ، خبر دهم كه تو چه وقت و چگونه از منزل و ديار خود خارج شده اى ؟ و نيز خبر دهم كه تو در بين خانواده خود و ديگر آشنايان و خويشانت چه شهرتى دارى ؟ و يا آن كه اگر مايل باشى ، يكى از اعضاى بدن من تو را به آنچه خواسته باشى ، خبر دهد. اعرابى گفت : مگر عضو انسان هم سخن مى گويد؟! حضرت فرمود: بلى ، و سپس اظهار داشت : اى حسن ! بر خيز و اءعرابى را قانع ساز. و چون حضرت مجتبى عليه السلام ، با اين كه كودكى خردسال بود؛ پيشنهاد جدّش را پذيرفت . اعرابى گفت : آيا پيغمبر نمى تواند كارى انجام دهد كه به كودك خود واگذار مى نمايد؟! پس از آن حضرت مجتبى سلام اللّه عليه لب به سخن گشود و چند بيت شعر خواند؛ و سپس خطاب به اءعرابى كرد و فرمود: همانا تو با كينه و عداوت وارد شدى ؛ ليكن با دوستى و شادمانى و ايمان بيرون خواهى رفت . اءعرابى تبسّمى كرد و گفت : اءحسنت ، سخنان خود را ادامه ده . اللّه عليه ضمن سخنى فرمود: تو در شبى بسيار تاريك ، كه باد سختى مى وزيد و ابر متراكمى همه جا را فرا گرفته بود از منزل خود خارج شدى ؛ و در بين راه بادى تند و صاعقه اى شديد تو را سخت به وحشت انداخت ؛ و با يك چنين حالتى به راه خود ادامه دادى ، تا به اين جا رسيدى . اءعرابى با حالت تعجّب گفت : اى كودك ! اين حرف ها و مطالب را چگونه و از كجا مى دانى ؟! آن قدر بى پرده و صريح سخن مى گوئى ، كه گويا در همه جا همراه من بوده اى ! ظاهرا تو هم علم غيب مى دانى ؟!
و سپس افزود: شناخت من در مورد شما اشتباه بوده است ، من از عقيده قبلى خود دست برداشتم ، هم اكنون از شما مى خواهم كه اسلام را به من بياموزى تا ايمان آورم . حضرت مجتبى سلام اللّه عليه اظهار نمود: بگو: ((اللّه اكبر))؛ و شهادت بر يگانگى خداوند؛ و رسالت رسولش بده ، تا رستگار شوى . اعرابى پذيرفت و اظهار داشت : شهادت مى دهم كه خدائى جز خداى يگانه وجود ندارد و او بى شريك و بى مانند است ؛ و همچنين شهادت مى دهم براين كه محمّد صلى الله عليه و آله بنده و پيغمبر خداى يكتا مى باشد. و چون أ عرابى توسّط سبط اكبر، حضرت مجتبى صلوات اللّه عليه اسلام و ايمان آورد، تمامى اصحاب و نيز خود حضرت رسول صلى الله عليه و آله خوشحال و شادمان شدند. و آن گاه پيامبر خدا، آياتى چند از قرآن ؛ و بعضى از احكام سعادت بخش الهى را به آن اعرابى تعليم نمود. بعد از اين جريان ، هرگاه اصحاب و انصار، امام حسن مجتبى عليه السلام را مى ديدند به يكديگر مى گفتند: خداوند متعال تمام خوبى ها وكمالات و اسرار علوم خود را به او عنايت نموده است . - الثّاقب فى المناقب : ج 3، ص 316، ح 3، مدينة المعاجز: ج 3، ص 359، ح 927 با تفاوت مختصر. تقاضاى فرزند به جاى قيمت روغن حضرت صادق آل محمّد صلوات اللّه عليهم حكايت فرمايد: سن مجتبى عليه السلام از مدينه با پاى پياده ، عازم مكّه معظّمه گرديد؛ و چون با پاى برهنه راه را مى پيمود، پاهايش آسيب ديده و متورّم شد، به طورى كه در مسير راه به سختى قدم برمى داشت ، به حضرت پيشنهاد داده شد كه چنانچه سوار شوى ناراحتى پاهايت برطرف خواهد شد. حضرت فرمود: خير، من قصد كرده ام كه پياده بروم ؛ و سپس افزود: همين كه به اوّلين منزل برسيم ، مردى سياه پوست وارد خواهد شد و او روغنى همراه خود دارد كه براى ورم و ناراحتى پا مفيد و درمان كننده است ؛ پس هنگام دريافت روغن هر قيمتى را كه گفت قبول كنيد. بعضى از همراهان حضرت گفتند: ياابن رسول اللّه ! در اين نزديكى منزلى نيست كه كسى بيايد و روغن بفروشد؟! امام عليه السلام فرمود: چرا، منزل نزديك است و روغن فروش نيز خواهد آمد. و چون مقدار مسافتى كوتاه به راه خود ادامه دادند، به منزلى رسيدند؛ حضرت فرمود: در همين منزل استراحت مى كنيم . در همين بين ، مردى سياه پوست وارد آن منزل شد، همراهان حضرت از او تقاضاى روغن براى ناراحتى پا كردند؟ آن مرد گفت : روغن براى چه كسى مى خواهيد؟ پاسخ دادند: براى امام حسن مجتبى فرزند اميرالمؤ منين علی ّعليهم االسلام مى خواهيم . مرد سياه پوست گفت : من بايد خدمت آن حضرت شرفياب شوم و خودم روغن را تحويل ايشان دهم . روغن فروش بر حضرت وارد شد، سلام كرد و عرضه داشت : ياابن رسول اللّه ! من غلام شما هستم ، اين روغن در اختيار شما باشد و من در ازاى آن چيزى نمى خواهم ، جز آن كه تقاضامندم از خداوند متعال بخواهيد تا فرزندى پسر، دوستدار شما اهل بيت رسالت ؛ و نيكوكار به من عطا گرداند؟ امام مجتبى عليه السلام روغن را گرفت و به او فرمود: به خانه ات بازگرد؛ مطمئن باش كه خداوند فرزند پسرى به تو عطا خواهد نمود؛ و سپس پاهاى مبارك خود را با آن روغن ماساژ داد و ناراحتى ورم آن كاملاً خوب و برطرف گرديد. امّا مرد سياه پوست ؛ چون به منزل آمد، ديد همسرش نوزادى پسر، صحيح و سالم وضع حمل كرده است ، پس بسيار خوشحال شد و به سمت امام حسن مجتبى عليه السلام بازگشت ؛ و چون به آن حضرت ملحق شد تشكّر و قدردانى كرد. - مدينة المعاجز: ج 3، ص 246، ح 868، بحار الا نوار: ج 4، ص 324، ح 3، به نقل از خرايج و جرايح مرحوم راوندى .
زنده نمودن دو مرده گنهكار علىّ بن رئاب - كه از راويان حديث و از اصحاب امام صادق صلوات اللّه و سلامه عليه است - از آن حضرت روايت كند: روزى شخصى به حضور شريف امام حسن مجتبى عليه السلام وارد شد و گفت : چه چيزى حضرت موسى عليه السلام را در مقابل حضرت خضر عليه السلام عاجز و ناتوان كرد؟ امام مجتبى سلام اللّه عليه فرمود: مهمّترين آن ، مسئله كنز آن دو برادر يتيم بود؛ و سپس حضرت دست خود را بر شانه آن شخص تازه وارد نهاد و اظهار داشت : آرام باش و خوب مشاهده و دقّت كن . دكى بر زمين سائيد، ناگاه زمين شكافته شد و دو نفر انسان غبار آلود، در حالى كه روى تخته سنگى قرار گرفته بودند و از آن ها بوى تعفّن بسيار بدى به مشام مى رسيد، ظاهر گشتند، در حالى كه به گردن هر يك از آن ها زنجيرى بزرگ بسته شده و سر هر زنجير در دست ماءمورى بود. و هر يك از آن دو نفر فرياد مى كشيد: يا محمّد! يا محمّد! صلى الله عليه و آله . و در مقابل هر يك از دو ماءمور به اسير خود مى گفت : دروغ گفتيد؛ و دروغ مى گوئيد. پس از آن امام حسن مجتبى صلوات اللّه و سلامه عليه به زمين خطاب كرد و فرمود: اى زمين ! اين دورغگويان را در خود فرو بِبَر تا روزى كه وعده الهى فرا رسد، كه هرگز تاءخير و تقدّمى در آن نخواهد بود؛ فرا خواهد رسيد. و آن روز موعود، روز ظهور و خروج حضرت مهدى ، قائم آل محمّد - صلوات اللّه و سلامه عليهم اجمعين ؛ و عجلّ اللّه تعالى فى فرجه الشّريف - مى باشد كه فرا خواهد رسيد. سپس امام صادق عليه السلام در ادامه افزود: هنگامى كه آن مرد، چنين صحنه اى را مشاهده كرد با خود گفت : اين سحر و جادو بود؛ و چون خواست آن را براى ديگران بازگو كند، زبانش لال شد و ديگر نتوانست سخنى بر زبان خود جارى كند. - مدينة المعاجز: ج 3، ص 259، ح 879، الثّاقب فى المناقب : ص 310، ح 1. پذيرائى از هفتاد ميهمان و سخن آهو يكى از اصحاب امام حسن مجتبى صلوات اللّه عليه حكايت كند: روزى آن حضرت از شهر مدينه منوّره عازم شهر شام شد. من نيز با عدّه اى - كه تعداد آن ها هفتاد نفر بود - به همراه حضرت حركت كرديم . امام عليه السلام هنگام حركت ، روزه بود و هيچگونه آذوقه و زاد و توشه اى همراه خود برنداشته بوديم . چون مقدارى از مسافت را پيموديم ، خورشيد غروب كرد و نماز مغرب و عشاء را به امامت آن حضرت خوانديم ؛ و بعد از نماز، حضرت دست به دعا برداشت . و هنگامى كه دعايش به درگاه خداوند متعال پايان يافت ، ناگاه متوجّه شديم كه درى از آسمان گشوده شد و ملائكه الهى به همراه زنبيل هايى كه پر از ميوه و اشياء خوراكى بود، وارد شدند. و سپس آن غذاهاى داغ و لذيذ؛ و همچنين ميوه ها را جلوى ميهمانان امام حسن مجتبى عليه السلام چيدند؛ و همه ما به همراه آن حضرت از آن غذاها و ميوه ها ميل كرديم . و چون بسيار خوش طعم و لذيذ بود؛ و از جهتى ما نيز راه زيادى را پيموده بوديم و خسته و گرسنه شده بوديم ، طبيعى بود كه زياد خورديم . ولى بدون آن كه چيزى از غذاها و ميوه ها كم شده باشد، ملائكه ها آن ها را جمع كرده و به آسمان بالا بردند. - مدينة المعاجز: ج 3، ص 235، ح 854، اثبات الهداة : ج 2، ص 561، ح 25. همچنين آورده اند: يكى از راويان حديث و از اصحاب امام حسن مجتبى عليه السلام حكايت كند: روزى به همراه عدّه اى از دوستان در خارج از شهر مدينه ، كنار آن حضرت نشسته و مشغول صحبت بوديم . ناگهان گله آهوانى را در بيابان مشاهده كرديم كه دسته جمعى در حال عبور بودند. حضرت مجتبى سلام اللّه عليه فريادى بر آن ها كشيد؛ و تمامى آن ها با نداى لبيّك ، فرياد امام عليه السلام را پاسخ گفتند و ايستادند. پس از آن حضرت به آهوها اجازه حركت داد و آن ها به راه خود ادامه دادند و رفتند. جمعيّت اظهار داشتند: ياابن رسول اللّه ! اين ها حيواناتى وحشى بودند؛ و اين كرامتى ، زمينى بود؛ چنانچه ممكن باشد كرامتى بر ما ارائه فرما كه آسمانى باشد. رد؛ و ناگهان گوشه اى از آسمان شكافته شد و نورى فرود آمد كه روشنائيش تمام خانه هاى شهر مدينه را فرا گرفت و پس از آن به وسيله آن نور زلزله و حركتى عجيب در ساختمان ها ظاهر گشت كه تمامى افراد وحشت زده شدند؛ و به امام عليه السلام گفتند: ياابن رسول اللّه ! ديگر بس است ، همين معجزه ما راكفايت كرد و ايمان آورديم ؛ اكنون دستور بده تا اوضاع به حالت طبيعى خود باز گردد. پس امام حسن مجتبى عليه السلام جمعيّت را مخاطب قرار داد و فرمود: ما - اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام - اوّل همه اشياء و آخر همه امور هستيم . و ما قبل از آفرينش دنيا؛ و بلكه قبل از تمام موجودات جهان آفريده شده ايم و تا آخر دنيا نيز جاويد خواهيم بود و ما اگر بخواهيم مى توانيم در امور طبيعت با اءمر و نهى تصرّف نمائيم و در آن ها دگرگونى به وجود آوريم . - مدينة المعاجز: ج 3، ص 234، ح 857، اثبات الهداة : ج 2، ص 562، ح 28.
فرا خوانی مارها به نزد خود بسيارى از مورّخين و محدّثين حكايت كرده اند: روزى امام حسن مجتبى صلوات اللّه عليه در ميان جمعى از اصحاب ، مارهائى را به نزد خود فرا خواند. و آن ها را يكى پس از ديگرى مى گرفت و بر اطراف مچ دست و گردن خود مى پيچيد؛ و سپس رهايشان مى نمود تا بروند. همين بين شخصى از خانواده عمر بن خطّاب - كه در آن مجلس - حضور داشت ، گفت : اين كه هنر نيست ، من هم مى توانم چنين كارى را انجام دهم ؛ و يكى از مارها را گرفت و چون خواست بر دست خود بپيچد؛ ناگهان مار، نيشى به او زد و در همان حالت آن شخص عمرى به هلاكت رسيد اثبات الهداة : ج 2، ص 563، ح 332، مدينة المعاجز: ج 3، ص 240، ح 862. تسبيح سنگ ریزه ها در دست حضرت به نقل از زيد بن ارقم آورده اند: روزى پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله در مجلسى هفت عدد سنگ ريزه در دست خود گرفت ؛ و در دست حضرت تسبيح گفتند. آن گاه امام حسن مجتبى عليه السلام ، نيز آن سنگ ريزه ها را در دست گرفت و نيز تسبيح خدا گفتند. پس بعضى افراد حاضر در مجلس ، همان ريگ ها را در دست گرفتند؛ ولى هيچ كلمه اى و حرفى از آن ها شنيده نشد، هنگامى كه علّت آن را سؤ ال كردند؟ حضرت فرمود: اين سنگ ريزه ها تسبيح خدا نمى گويند، مگر آن كه در دست پيامبر و يا وصىّ او باشد؛ و اراده تسبيح نمايد اثبات الهداة : ج 2، ص 560، ح 20.
احتجاج ها و قضاوت های حضرت حضور حقّ و باطل در كاخ پادشاه روم هنگامى كه جنگ و لشكركشى بين اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام و معاوية بن ابوسفيان واقع شد، امام علىّ عليه السلام پيكى به سوى معاويه فرستاد كه مردم را به قتل نرسانيم ، بيا من و تو با هم مبارزه كنيم هر كه غالب شد حقّ با او باشد، وليكن معاويه نپذيرفت . و در اين ميان عدّه اى براى پادشاه روم گزارش دادند كه دو نفر براى يكديگر لشكركشى كرده اند و تصميم جنگ و كشتار دارند، يكى از شام و ديگرى از كوفه است . پادشاه روم نامه اى جداگانه براى هر يك فرستاد كه هر كدام يك نماينده عالم و حكيم از خانواده خود را نزد او بفرستد تا با استفاده از كتاب انجيل بگويد كه حقّ با كدام طرف خواهد بود. پس معاويه فرزند خود، يزيد را فرستاد و امام علىّ عليه السلام نيز فرزندش - حضرت مجتبى - را به سوى پادشاه روم فرستاد. تعظيم و تكريم كرد و دست او را بوسيد، ولى موقعى كه امام حسن مجتبى سلام اللّه عليه وارد شد اظهار داشت : الحمدللّه كه من يهودى و نصرانى و مجوسى نيستم ؛ و خورشيد و ماه و ستاره و بت و گاو نمى پرستم ، بلكه مسلمان و خداپرست مى باشم ؛ و تعظيم و ستايش تنها مخصوص خداوند متعال ، پروردگار جهانيان خواهد بود، و سپس در گوشه اى از مجلس نشست . و نماينده را مرخّص كرد و بعد از گذشت دقايقى يزيد را به حضور فرا خواند؛ و دستور داد تا سيصد و سى صندوقچه آوردند كه در هركدام مجسّمه يكى از پيامبران الهى بود، سپس يكايك آن ها را گشود و هر مجسّمه اى را كه به يزيد نشان مى داد، مى گفت : او را نمى شناسم و جواب مثبتى نمى داد؛ و بعد از آن سئوالاتى پيرامون ارواح مؤ منين و كفّار مطرح كرد و يزيد هيچ جوابى نمى دانست . .... را به حضور خواند و اظهار داشت : بدين جهت اوّل يزيد را فرا خواندم تا بداند كه هيچ نمى داند؛ ولى مى دانم كه تو دانا هستى ؛ چون در كتاب انجيل خوانده ام كه محمّد صلى الله عليه و آله رسول خدا است و خليفه اش علىّ بن ابى طالب عليه السلام خواهد بود؛ او پدر تو مى باشد. حضرت مجتبى عليه السلام فرمود: آنچه مى خواهى از كتاب انجيل ، تورات و قرآن سؤ ال كن تا ان شاء اللّه جواب گويم ؟ يكى پس از ديگرى به آن حضرت نشان داد و حضرت آن ها را با توضيح ، معرّفى مى نمود؛ و نيز مجسّمه هائى از فرعون و سلاطين گذشته را نشان وى داد و حضرت آن ها را با صفات و خصوصيّاتشان معرّفى مى كرد، تا آن كه در نهايت مجسّمه اى را بيرون آورد كه وقتى حضرت آن را ديد گريان شد، پادشاه روم علّت گريه امام عليه السلام را جويا شد؟ رسول خدا صلى الله عليه و آله مى باشد؛ و آن گاه پاره اى از خصوصيّات اخلاقى و اجتماعى رسول اللّه صلى الله عليه و آله را بيان نمود؛ و از آن جمله فرمود: جدّم رسول خدا مردم را به كارهاى خوب دستور مى داد و از كارهاى زشت جلوگيرى مى نمود، هميشه انگشتر به دست راست مى كرد، و با همگان خوش صحبت و خوش برخورد بود. بعد از آن پادشاه روم هفت مسئله از حضرت مجتبى سلام اللّه عليه پرسيد و حضرت تمامى آن ها را به طور مشروح پاسخ فرمود. و چون پادشاه پاسخ سؤ ال هاى خود را دريافت كرد خطاب به يزيد كرد و گفت : كسى اين سؤ ال ها را مى داند كه يا پيغمبر خدا و يا خليفه پيغمبر باشد؛ و يزيد خاموش و سرافكنده نشسته بود. و پس از آن كه مجلس خاتمه يافت جوائز و هداياى ارزنده اى تقديم امام حسن مجتبى عليه السلام كرد و سپس به هر يك از يزيد و حضرت مجتبى نامه اى براى پدرانشان نوشت . و محتواى نامه براى معاويه چنين بود: اى معاويه ! كسى خليفه پيغمبر مى باشد كه به تمام علوم و فنون آگاه بوده و داراى كمالات و معارف الهى باشد. محتواى نامه براى اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام چنين بود: همانا حقيقت اءمر و خلافت پيامبر بايستى مخصوص شما باشد؛ و پس از شما دو فرزند شما از ديگران شايسته تر مى باشند؛ و هر كه با شماها جنگ و ستيز و دشمنى نمايد به لعنت و غضب پروردگار گرفتار خواهد شد. - تلخيص از تفسير علىّ بن ابراهيم قمّى : ج 2، ص 268، مدينة المعاجز: ج 3، ص 364، ح 924، بحارالا نوار: ج 10، ص 132، ح 2.
آزمايش امّت و مظلوميّت رهبر پس از شهادت جانسوز مولاى متّقيان امام علىّ عليه السلام ، عدّه اى از مردم به حضور امام حسن مجتبى عليه السلام آمده واظهار داشتند: يابن رسول اللّه ! تو خليفه و جانشين پدرت هستى و ما شنونده و فرمان بر دستورات تو مى باشيم ، ما را بر آنچه صلاح مى دانى ، راهنمائى نما. امام عليه السلام فرمود: شما مردمانى دروغگو هستيد و نسبت به كسى كه از من برتر بود بى وفائى كرديد؛ پس چگونه مى خواهيد مطيع و فرمان بر من باشيد؟! و چگونه و باكدام سابقه اى مى توانم به شما اعتماد كنم ؟ در هر حال اگر صداقت داريد و راست مى گوئيد، وعده من و شما در نزديكى شهر مداين مى باشد، كه محلّ تجمّع لشكر جهت روياروئى با دشمن خواهد بود. پس اكثريّت آن ها به امام عليه السلام پشت كرده و به خانه هاى خود بازگشتند؛ و حضرت با علم و آگاهى نسبت به اوضاع ، سوار مركب خود شد و عدّه قليلى همراه حضرت روانه شدند. وفائى را از آن مردمان مشاهده نمود، در همان مكان موعود در ضمن ايراد خطبه اى فرمود: اى جماعت ! شماها خواستيد مرا مغرور نمائيد، پس نيرنگ و حيله به كار گرفتيد همان گونه كه با پدرم چنين كرديد، شماها بعد از من در ركاب شخصى كافر و ظالم خواهيد جنگيد، كه هيچ ايمان به خداوند و رسولش ندارد. پس از آن حضرت ، شخصى را از قبيله كِنده به عنوان فرمانده لشكر برگزيد و او را به همراه چهار هزار نفر به ميدان جنگ گسيل نمود؛ و فرمود: در سرزمين اءنبار توقّف كنيد و تا دستورى از جانب من نيامده ، هيچ گونه حركتى انجام ندهيد. وقتى معاويه از چنين قضيّه اى آگاه شد، چند نفر ماءمور به همراه پانصد هزار درهم براى فرمانده لشكر فرستاد و به او پيام داد: اگر به ما ملحق شوى ؛ ولايت هر كجا را كه مايل باشى به تو واگذار مى كنيم . پس فرمانده لشكر چون فردى سست ايمان و دنياطلب بود، به امام مجتبى عليه السلام خيانت كرد؛ و پول ها را گرفت و به همراه تعداد بسيارى از نيروهاى خود به سپاه معاويه ملحق شد. چون اين خبر به حضرت رسيد اظهار نمود:اى جماعت ! كِنِدى به من و شما خيانت كرد، و اكنون براى بار دوّم تكرار مى كنم و مى گويم كه شما مردمان بى وفا و دنياطلب هستيد، وليكن شخص ديگرى را به جاى او مى فرستم ، با اين كه مى دانم او نيز چون ديگران بى وفا و خائن است . آن گاه شخصى را از قبيله بنى مراد - به نام مرادى - به همراه چهار هزار نفر روانه نمود؛ و از او عهد و پيمان گرفت كه به مسلمين خيانت نكند و او نيز قسم خورد كه چون كوه ثابت و استوار باقى بماند. و چون لشكر آهنگ حركت نمودند تا به سوى جبهه جنگ بروند، حضرت به آرامى فرمود: به او نيز اعتمادى نيست . و هنگامى كه لشكر مُرادى به اءنبار رسيد، معاويه دو مرتبه همان برنامه كِنِدى را براى مُرادى نيز اجرا كرد؛ و او هم فريب خورد و عهد و قسم خود را شكست و به لشكر معاويه پيوست . امام عليه السلام با شنيدن خبر خيانت مرادى ، به پا خواست و فرمود: باز هم مى گويم كه شماها صداقت و وفا نداريد و عهدشكن هستيد؛ و توجّه نموديد كه چگونه مُرادى مانند كندى عهدشكنى و خيانت كرد. گفتند: ياابن رسول اللّه ! آن ها خيانت كردند، ليكن ما صادقانه با شما هستيم و آنچه دستور دهى ، به آن عمل مى كنيم . حضرت فرمود: پس مرحله اى ديگر شما را مى آزمايم تا حقيقت امر براى خودتان ثابت شود، وعده گاه من و شما در سرزمين نُخَيْله باشد، هر كه ميل دارد آن جا حضور يابد؛ با اين كه مى دانم شما مردمى بى وفا و عهدشكن هستيد. پس هنگامى كه حضرت وارد نخيله گرديد و مدّت ده روز در آن جا اقامت گزيد؛ ولى جز تعدادى اندك ، كسى به آن مكان نيامد، پس حضرت به كوفه مراجعت نمود و بر بالاى منبر رفت و فرمود: تعجّب مى كنم از گروهى بى دين و بى وفا؛ واى بر شما فريفتگان و خودفروشان ! بدانيد كه حكومت اسلامى بر بنى اميّه حرام است ، ولى چنانچه حكومت دست معاويه بيفتد؛ چون شماها را مخالف حكومتش بداند كمترين ترحّمى روا نمى دارد، بلكه با شديدترين شكنجه ها آزارتان مى دهد و نابودتان مى كند. سپس عدّه بسيارى از مردم دنياپرست و بى وفاى كوفه ، نامه هاى متعدّدى براى معاويه به اين مضمون فرستادند: اگر مايل باشى ، حسن بن علىّ را دست گير نموده و برايت مى فرستيم ؛ و چون رضايت و خوشنودى معاويه را آگاه شدند، بر محلّ سكونت و استراحت آن امام مظلوم سلام اللّه عليه حمله كردند؛ و به وسيله شمشير جراحاتى بر بدن مقدّس آن حضرت وارد آوردند. بعد از اين حادثه دلخراش ، حضرت به ناچار نامه اى براى معاويه به اين مضمون نوشت : با اين كه از جدّم رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه مى فرمود: خلافت و حكومت بر خاندان بنى اميّه حرام است ، امّا با چنين وضعيّت و موقعيّتى كه پيش آمده است ، به ناچار با شرايطى براى صلح آماده هستم ؛ و آن را بر اين اوضاع ترجيح مى دهم . - الخرايج و الجرايح : ج 2، ص 576، ح 4.
فلسفه صلح يا عهدنامه و ظهور حجّت پس از آن كه نيروهاى رزمى و اكثر فرماندهان لشكر اسلام در جنگ با معاويه نسبت به قرآن و امام حسن مجتبى عليه السلام خيانت كردند؛ و حضرت جهت مصالح اسلام و مسلمين مجبور شد با حكومت معاويه آن هم طبق شرائطى صلح و عهدنامه اى را تنظيم و پذيرا گردد. پس از گذشت مدّتى از اين جريان ، عدّه اى از مردم كوفه كه مدّعى شيعه و دوستى با اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام بودند، شروع كردند به امام عليه السلام زخم زبان بزنند، و حضرت را به باد ملامت و سرزنش گرفتند. آن گاه امام مجتبى عليه السلام خطاب به اين اشخاص ظاهر مسلمان كرد و اظهار نمود: واى بر شما! آيا مى دانيد چرا من چنين كردم ؟ قسم به خداوند، كارى كه من انجام دادم ، براى شيعه از هر عملى و از هر برنامه اى بهتر و سودمندتر بود، آيا نمى دانيد كه من امام و رهبر واجب الا طاعه شما مى باشم . و مگر نمى دانيد كه من يكى از دو سيّد جوانان اهل بهشت مى باشم ، كه جدّم رسول خدا صلى الله عليه و آله بارها در مجالس مختلف به آن تصريح نموده است ؟ در اين هنگام جمعيّت حاضر گفتند: بلى ، قبول داريم . حضرت در ادامه فرمود: و آيا مى دانيد هنگامى كه حضرت خضر عليه السلام آن كشتى را سوراخ و معيوب نمود و نيز آن ديوار را تعمير و اصلاح كرد و آن غلام را به قتل رسانيد، موجب سخط و ناراحتى حضرت موسى عليه السلام قرار گرفت ؟ آرى چون در آن لحظه فلسفه و حكمت آن سه كار براى حضرت موسى عليه السلام مخفى بود، ولى در پيشگاه با عظمت پروردگار كارى صحيح و مفيد بود. و سپس افزود: و آيا مى دانيد كه ما اهل بيت عصمت و طهارت در مقابل طاغوت هاى زمان قرار گرفته و مى گيريم ؛ كه بايد نسبت به تصميمات و انجام امور سياسى و اجتماعى ، مصلحت انديشى كنيم ؟ وليكن بدانيد هنگام ظهور و قيام مهدى موعود، امام زمان عليه السلام چنين نخواهد بود، و حضرت عيسى مسيح عليه السلام به امامت او نمازش را به جماعت مى خواند. آرى خداوند متعال زمان و كيفيّت ولادت مهدى موعود عليه السلام را مخفى خواهد داشت ؛ و بعد از ولادت ، از ديد افراد غايب و ناشناس مى باشد؛ و هيچكس بر او كوچك ترين حقّى نخواهد داشت . او عمرى بسيار طولانى دارد؛ ولى در هنگام ظهور، به شكل جوانى شاداب در سنين چهل سالگى خواهد بود. - اكمال الدّين شيخ صدوق : ص 315، ح 2، احتجاج : ج 2، ص 67، ح 157، علل الشّرايع : ص 211، ح 2، با اختلاف در الفاظ.
كدام بهترند، دشمنان يا دوستان ؟ پس از جريان صلح امام حسن مجتبى عليه السلام با معاويه ، آن حضرت مورد ضربت شمشير قرار گرفت . يكى از دوستان حضرت به نام زيد بن وهبِ جَهنى حكايت كند: در شهر مداين به محضر امام عليه السلام شرفياب شدم و ايشان را در حالى ديدم كه از شدّت درد و زخم آن شمشير بى تابى و ناله مى كرد، گفتم : يا ابن رسول اللّه ! مردم متحيّر و سرگردان شده اند؛ تكليف ما چيست ؟ امام حسن مجتبى عليه السلام فرمود: به خدا سوگند! در نظر من معاويه از اين جمعيّت بى ايمان براى من بهتر است ، اين اشخاص ادّعاى شيعه و دوستى مرا دارند، وليكن چون كركسان در انتظار مرگ من نشسته اند، اينان حيثيّت و آبروى مرا نابود كرده ، اموال ما را به يغما بردند. سوگند به خداوند! چنانچه از معاويه پيمان ايمنى بگيرم ، ديگر گزندى از او به من و خانواده ام نخواهد رسيد؛ و چه بسا همين كار سبب شود كه مسلمانان و ديگر دوستانم از شرّ او در امان بمانند؛ و در غير اين صورت همين اشخاص مرا با دستِ بسته ، تحويل معاويه خواهند داد. دوم ، براى همگان و حتّى براى آيندگان سودمند مى باشد؛ و اين بهتر از آن است كه كوفيان مرا اسير كرده و با دستِ بسته تحويل او دهند؛ و آن وقت با منّت مرا آزاد نمايد، كه در اين صورت ، خاندان بنى هاشم براى هميشه تضعيف و خوار شده و مورد سرزنش و اهانت همگان قرار خواهند گرفت . زيد جهنى اظهار داشت : يا ابن رسول اللّه ! آيا در چنين حالت و موقعيّتى دوستان و شيعيان خود را همچون گله گوسفند بدون چوپان و حامى رها مى نمائى ؟! امام عليه السلام فرمود: اى زيد! من مسائلى را مى دانم كه شماها به آن آگاهى نداريد، همانا پدرم اميرالمؤ منين عليه السلام روزى مرا شادمان و خندان ديد، پس اظهار داشت : فرزندم ! زمانى فرا خوهد رسيد كه پدرت را كشته ببينى ؛ و همگان از تو روى برگردانند. و بنى اميّه حكومت را در دست گيرند و بيت المال را از مستحقّين قطع و بين دوستان خود تقسيم نمايند. و در آن زمان مؤ منين ذليل و خوار گردند؛ و فاسقان و فاجران قدرت و نيرو گيرند؛ حقّ پايمال شود و باطل رواج يابد؛ خوبان و نيكان مورد لعن و سرزنش قرار گرفته و شكنجه شوند. پس روزگار اين چنين سپرى شود، تا شخصى از اهل بيت رسالت در آخر زمان ظاهر گردد و عدل و داد را گسترش دهد. و خداوند در آن زمان بركات آسمانى خود را بر مؤ منين فرود فرستد؛ و گنج هاى زمين ، هويدا و آشكار شود؛ و خوشا به حال كسانى كه آن زمان را درك نمايند. - احتجاج : ج 2، ص 69، ص 158. مجازات زن بدكاره با كنيز محمّد بن مسلم به نقل از حضرت باقرالعلوم ؛ و از صادق آل محمّد صلوات اللّه عليهما حكايت نمايد: روزى امام حسن مجتبى عليه السلام در منزل پدرش اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام نشسته بود كه عدّه اى وارد شدند و گفتند: ما اميرالمؤ منين را مى خواهيم . امام حسن مجتبى عليه السلام به آنان فرمود: چه خواسته اى داريد؟ گفتند: مشكلى براى ما پيش آمده است مى خواهيم آن را حلّ نموده و پاسخ فرمايد. حضرت فرمود: مطلب خود را بگوئيد؟ اظهار داشتند: مردى با همسر خود مجامعت نموده است ؛ و پس از آن همان زن با كنيز خود ملاعبه و مساحقه كرد و هم اكنون نطفه مرد توسطّ زن در رحم كنيز قرار گرفته ؛ و به همين جهت كنيز آبستن مى باشد، حال بفرمائيد حكم آن ها چيست ؟ امام حسن مجتبى عليه السلام فرمود: مطلب ، بسيار مشكل است و تنها حلاّل آن پدرم علىّ عليه السلام مى باشد، با اين حال جواب آن را مى گويم ، اگر صحيح و درست بود؛ پس خداوند متعال مرا كمك كرده و از علومى است كه از پدرم فرا گرفته ام . و چنانچه صحيح نبود خودم اشتباه كرده ام و از خداى سبحان خواستارم كه مرا از خطا مصون فرمايد، ان شاء اللّه تعالى . آن گاه در پاسخ سؤ ال چنين فرمود: در مرحله اوّل زن بايد مهرالمثل كنيز را كه دختر بوده و آبستن شده است بپردازد، چون به هنگام زايمان بكارت او از بين مى رود. پس از آن زن را بايد سنگسار كنند؛ چون شوهر داشته و چنان عمل زشتى - زناى محصنه - را انجام داده است . و امّا نسبت به كنيز بايد صبر نمايند تا زايمان نمايد؛ و بعد بچّه را به پدرش كه صاحب نطفه باشد تحويل دهند و سپس حدّ مساحقه بر آن كنيز جارى شود. محمّد بن مسلم گويد: جمعيّت با شنيدن اين جواب ، از حضور امام حسن مجتبى عليه السلام خارج شدند و در بين راه اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام را ملاقات كردند؛ پس جريان خود را و نيز پاسخ امام مجتبى عليه السلام را برايش بازگو نمودند. امام علىّ عليه السلام فرمود: به درستى كه پيش من جوابى بيش از آنچه فرزندم حسن مجتبى براى شما بيان نموده است ، نخواهد بود؛ و فرزندم جواب صحيح و كاملى رابراى شما بيان نموده است . - فروع كافى : ج 7، ص 203، ح 1.
سخنان و وصايای حضرت نصيحت فرزند جهت يارى برادر در جريان صحراى سوزان كربلا و شهادت اصحاب و ياران باوفاى امام حسين صلوات اللّه و سلامه عليه ، حضرت قاسم - فرزند امام حسن مجتبى عليه السلام - نيز حضور داشت و چندين مرتبه از عموى خود تقاضاى رزم كرد؛ ولى حضرت نپذيرفت . حضرت قاسم كه نوجوان بود، بسيار افسرده و غمگين در گوشه اى نشست و گريه كرد، كه چرا همه ياران به فيض سعادت و شهادت مى رسند ولى او محروم مانده است ، كه ناگاه به ياد نوشته اى افتاد كه پدرش امام حسن مجتبى عليه السلام بر بازويش بسته و فرموده بود: هرگاه بسيار غمگين شدى ، آن را باز كن و بخوان و به آنچه در آن نوشته شده است عمل نما. با خود گفت : سال ها از عمر من گذشته است ؛ و هرگز اين چنين ناراحت و غمگين نشده ام ، پس نوشته را از بازوى خود گشود و در آن خواند: فرزندم ، قاسم ! تو را سفارش مى كنم ، هرگاه در كربلا ديدى كه دشمنان ، اطراف عمويت حسين عليه السلام را محاصره كرده و قصدِ جان او را دارند، لحظه اى درنگ مكن ؛ و با دشمنان خدا و دشمنان رسولش جهاد كن و از ايثارِ جان خويش دريغ مكن . اگر عمويت به تو اجازه رفتن به ميدان رزم ندهد، التماس و اصرار كن تا رضايت و اجازه او را به دست آورى و سعادت و خوشبختى هميشگى را براى خود تاءمين كنى . حضرت قاسم پس از خواندن نامه ، سريع از جاى خود برخاست و شتابان به سوى عموى مظلومش - امام حسين عليه السلام - آمد و با حالت گريه ، آن نوشته را تقديم عمويش كرد. چون امام حسين عليه السلام گريه ملتمسانه برادرزاده ؛ و نوشته برادر خويش را مشاهده نمود، گريست و سپس نفس عميقى كشيد و فرمود: برادرزاده ام ، قاسم ! اين سفارش پدرت را مى پذيرم ؛ و آن گاه او را نزد عون - پسر عمّه اش - و حضرت اباالفضل العبّاس - عمويش - برد. و سپس از خواهرش زينب پيراهنى تميز گرفت و بر اندام قاسم پوشاند و عمامه اى بر سرش بست ؛ و بعد از آن او را روانه ميدان نمود. حضرت قاسم نزد فرمانده لشگر عمر سعد رفت ؛ و فرمود: آيا از غضب و سخط خداوند نمى ترسى كه با عمويم حسين عليه السلام اين چنين جنگ و كارزار مى كنى ؟! و آيا از رسول خدا شرم و حيا نمى كنى ؟! عمر سعد ملعون گفت : مطيع امر يزيد گرديد تا از شما دست برداريم . حضرت قاسم فرمود: خداوند تو را بدبخت نمايد، تو چگونه مدّعى اسلام هستى در حالى كه با آل رسول جنگ مى كنى !. و چون به لشگر حمله كرد و عدّه اى را به هلاكت رسانيد، اطراف وى را محاصره كردند؛ و هركس به نوعى ضربه اى از تير، شمشير و سنگ بر آن نوجوان عزيز وارد ساخت كه در نهايت به فيض شهادت نائل آمد. - منتخب طريحى : ص 372، مدينة المعاجز: ج 3، ص 367، ح 931. پاداش هديه و علم آموزى امام حسن عسكرى عليه السلام حكايت نمايد: روزى شخصى از دوستان امام حسن مجتبى عليه السلام هديه اى به محضر آن حضرت تقديم كرد. امام مجتبى عليه السلام هديه را تحويل گرفت ؛ و سپس اظهار داشت : من نيز مى خواهم محبّت تو را جبران نمايم ، كدامين برايت بهتر است : آيا هديه اى كه ارزش آن بيست برابر هديه تو است ، تقديم دارم ؟ يا آن كه علمى رابه تو بياموزم تا بر آن شخص ناصبى كه در روستاى شما ساكن است ، غالب و پيروز آيى و مؤ منين آن ديار را شادمان گردانى ؟ ضمنا انتخاب هر كدام با خودت مى باشد. و چنانچه بهترين را انتخاب كنى هر دو را به تو خواهم داد و اگر بدترين را برگزينى باز هم تو را در انتخاب هر يك آزاد مى گذارم . دوست حضرت در پاسخ گفت : ياابن رسول اللّه ! مرا علمى بياموز تا به واسطه آن در قبال آن ناصبى احتجاج كنم و بر او پيروز آيم و مؤ منين از حيرت و شرّ او نجات يابند كه همانا ارزش آن بيشتر از بيست هزار درهم خواهد داشت . امام مجتبى عليه السلام فرمود: ارزش آن چندين برابر بيست هزار درهم است ؛ و بلكه ارزشمندتر از تمام دنيا مى باشد. سپس علمى را به او آموخت ؛ و همچنين بيست هزار درهم نيز به عنوان هديه تقديم او نمود. امام حسن عسكرى عليه السلام در ادامه فرمايش خود افزود: آن شخص خداحافظى كرد و رفت ؛ و پس از مناظره و احتجاج با آن ناصبى بر او پيروز شد و خبر اين پيروزى - شيعه بر ناصبى - در همه جا منتشر گرديد. روز ديگر كه محضر امام مجتبى عليه السلام شرفياب شد حضرت به او فرمود: بهترين و بيشترين سود را برده اى : دوستى و خوشنودى خداوند و رسولش و اهل بيت عليهم السلام او را براى خود تاءمين كردى و نيز ملائكه و مؤ منين از تو شادمان گرديدند، نوشِ جان و گوارايت باد. - احتجاج طبرسى : ج 1 ص 19 به نقل از تفسير امام حسن عسكرى عليه السلام ص 347.
ترس از مرگ به جهت تخريب خانه حضرت صادق آل محمّد صلوات اللّه عليهم حكايت فرمايد: امام حسن مجتبى عليه السلام دوستى شوخ طبع داشت كه مرتّب به ملاقات و ديدار آن حضرت مى آمد و نيز در جلسات شركت مى كرد، تا آن كه مدّتى گذشت ؛ و هيچ خبرى از اين شخص نشد. حضرت از اين جريان متعّجب شد و از اطرافيان جوياى احوال او گرديد، تا آن كه پس از گذشت چند روزى ، مجدّدا آن شخص به ملاقات امام عليه السلام آمد. حضرت جوياى احوال او شد و به او فرمود: چند روزى است كه به اين جا نيامده اى ، در چه حالت و وضعيّتى هستى ؟ آيا مشكل و ناراحتى خاصّى برايت پيش آمده بود؟ آن شخص در پاسخ اظهار داشت : ياابن رسول اللّه ! در حالتى قرار گرفته ام كه آنچه را دوست دارم ، به آن دست نمى يابم ؛ و آنچه را خداوند دوست دارد انجام نمى دهم ؛ و آنچه را هم كه شيطان مى خواهد برآورده نمى كنم . امام حسن مجتبى عليه السلام تبسّمى نمود و فرمود: يعنى چه ؟ منظورت چيست ؟ توضيح بده . آن شخص گفت : چون خداوند متعال دوست دارد كه من بنده و مطيع و فرمان بر او باشم و معصيت او را نكنم ؛ و من چنين نيستم . و شيطان دوست دارد كه من در همه كارهايم معصيت خدا را نمايم و نسبت به دستورات خداوند مخالفت و سرپيچى كنم و من چنين نيستم . و همچنين من مرگ را دوست ندارم ؛ بلكه علاقه دارم هميشه سالم و زنده باشم ، كه هرگز چنين نخواهد بود. در اين هنگام يكى از اشخاصى كه در آن مجلس حضور داشت ، گفت : ياابن رسول اللّه ! چرا ما از مرگ ترسناك هستيم و آن را دوست نداريم ؛ و گريزان هستيم ؟ امام حسن مجتبى عليه السلام فرمود: چون شما دنياى خود را تعمير و آباد كرده ايد و آخرت را تخريب و ويران ساخته ايد. و سپس افزود: اين امر طبيعى است كه چون هيچ انسانى دوست ندارد از منزل و محلّى كه آن را آباد كرده و به ظاهر آراسته و مجهّز است ، از آن دست برداشته و چشم پوشى كند و به محلّى خراب و نامساعد برود، چون خود را در زمره مؤ منين و مقرّبين الهى نمى بيند. - معانى الا خبار: ص 289، ح 29. نصايحى سعادت بخش در لحظاتى حسّاس جنادة بن أ بى اميّه كه يكى از دوستان حضرت امام حسن مجتبى عليه السلام است حكايت كند: هنگامى كه حضرت را مسموم كرده بودند، در آخرين لحظات عمر شريفش ، به حضور ايشان شرفياب شدم ، ديدم جلوى آن حضرت طشتى نهاده بودند، كنار بستر آن حضرت نشستم ؛ پس از لحظه اى ديدم كه خون به همراه پاره هاى جگر استفراغ مى نمايد، أ فسوس خوردم و با حالت غم و اندوه گفتم : چرا خودتان را معالجه و درمان نمى كنيد؟! حضرت به سختى لب به سخن گشود و فرمود: اى بنده خدا! مگر مى شود مرگ را معالجه كرد؟! گفتم : ((انّا للّه وانّا اليه راجعون ))؛ همه ما از سوى خدا آمده و به سوى او باز خواهيم گشت . رمود: به خدا سوگند! رسول خدا صلى الله عليه و آله با ما عهد بست كه دوازده نفر مسئوليّت إ مامت و ولايت امّت را به دوش خواهند گرفت كه همگى از فرزندان امام علىّ و فاطمه زهراء عليهما السلام مى باشند؛ و هر يك به وسيله زهر مسموم و يا به وسيله شمشير كشته خواهند شد. عرضه داشتم : ياابن رسول اللّه ! چنانچه ممكن باشد مرا موعظه و نصيحتى بفرما كه برايم سودمند باشد؟ امام مجتبى عليهما السلام فرمود: مهيّا باش براى سفرى كه در پيش دارى و زاد و توشه مورد نيازت را فراهم ساز. آگاه باش ! تو دنيا را مى طلبى ولى غافلى از اين كه مرگ هر لحظه به دنبال تو است . توجّه داشته باش ! تو بيش از سهميّه و قوت خود از دنيا بهره اى نمى برى ؛ و هر چه زحمت بكشى براى ديگران ذخيره خواهى كرد. آگاه باش ! آنچه از دنيا به دست مى آورى ، اگر حلال باشد بايد محاسبه شود، واگر حرام باشد عقاب و عذاب دارد، و چنانچه از راه مشكوك و شبهه ناك باشد مؤ اخذه مى گردى . پس سعى كن دنيا را همچون مردارى بدانى كه فقط به مقدار نياز و ضرورت از آن بهره گيرى ... . و براى امور دنيويت طورى برنامه ريزى كن كه گوئى يك زندگى جاويد و هميشگى دارى ؛ و براى آخرت خويش به گونه اى باش مثل آن كه همين فردا خواهى مرد و از دنيا خواهى رفت . و بدان كه عزّت و سعادت هر فردى در گرو پيروى از دستورات خدا و معصيت نكردن است . پس از آن ؛ نَفَسِ حضرت ، قطع و چهره مباركش به گونه اى زرد شد كه تمام حاضران وحشت زده شدند و گريستند. - بحارالا نوار ج : 44، ص 139، ح 6.
پيش بينى خطر در تشييع جنازه محمّد بن مسلم به نقل از امام محمّد باقر صلوات اللّه و سلامه عليه حكايت نمايد: امام حسن مجتبى عليه السلام فرا رسيد و آثار شهادت و رحلت در چهره وى نمايان شد، وصاياى امامت را به برادرش ابا عبدالله الحسين عليه السلام تحويل داد و اظهار داشت : برادرم ، حسين ! تو را به چند نكته مهمّ سفارش و توصيه مى كنم ؛ و از تو مى خواهم كه به آن ها اهميّت دهى . و سپس چنين اظهار داشت : هنگامى كه روح از بدنم پرواز كرد و مرا آماده دفن كردى ، قبل از هر چيز جنازه ام را نزد قبر مطّهر جدّم رسول اللّه صلى الله عليه و آله بِبَرى ، تا با او تجديد عهد نمايم . و بعد از آن نزد قبر مادرم فاطمه زهراء عليها السلام نيز بِبَر، پس از آن جنازه ام برگردان به سوى قبرستان بقيع ؛ و مرا در آنجا دفن نما. چون عايشه مصيبت بزرگى بر من وارد مى كند كه بسيار براى مؤ منين سخت و ناگوار خواهد بود، به جهت آن كه عايشه دشمنى سرسختى با رسول خدا و با ما اهل بيت عصمت و طهارت دارد، بنابر اين مواظب كينه و حسادت هاى او باشيد. سپس امام باقر عليه السلام افزود: پس از آن كه امام حسن مجتبى عليه السلام به شهادت رسيد؛ و اصحاب و ياران ، جنازه مطهّرش را غسل داده و بر جايگاه نماز حضرت رسول بردند؛ و بر جنازه اش نماز گذاردند. و آن هنگام كه خواستند پيكر مقدّسش را براى وداع با جدّ بزرگوارش ، به سمت مسجد و قبر مطهّر رسول گرامى اسلام صلوات اللّه عليه حركت دهند، ماءمورين عايشه سريع به او خبر دادند كه جنازه را به سمت قبر مطهّر مى برند و مى خواهند او راكنار پيغمبر اسلام دفن كنند. عايشه سوار بر قاطرى شده و به همراه عدّه اى ديگر بر جنازه و تشييع كنندگان حمله كردند؛ و فريادكنان گفتند: جنازه نبايد وارد حرم گردد، چون من در آن خانه سهيم هستم . در اين هنگام امام حسين عليه السلام فرمود: اى عايشه ! تو و پدرت از قديم الا يّام حرمت رسول خدا را شكستيد؛ و بدانيد كه فرداى قيامت بايد پاسخ ‌گوى كردار و برخوردهاى خود باشيد. و پس از آن ، جنازه مقدّس را به سمت قبرستان بقيع حركت دادند و در آن جا دفن كردند. - اصول كافى : ج 1، ص 300، ح 1، مدينة المعاجز: ج 3، ص 340، ح 84 و ص 372، ح 94، با مختصر تفاوت . و روايات در اين باره مختلف است و در بسيارى از احاديث آمده است كه جنازه آن امام مظلوم را هدف تيرهاى خويش قرار دادند و چند تير بر پيكر مقدّس آن امام همام اصابت كرد. رگ گوئی من از تو بهتر و برتر هستم روزى معاويه ، امام حسن مجتبى عليه السلام را مورد خطاب قرار داد و گفت : من از تو بهتر و برتر هستم . حضرت فرمود: آيا دليل و شاهدى بر مدّعاى خود دارى ؟ معاويه پاسخ داد: بلى ؛ چون اكثريّت مردم موافق با من هستند و اطراف من رفت و آمد دارند، در حالى كه هيچ كسى با تو نيست مگر افرادى اندك و ناچيز. امام مجتبى عليه السلام اظهار داشت : افرادى هم كه اطراف تو قرار گرفته اند، دو دسته اند: يك دسته فرمان بر و مطيع ، و دسته اى ناچار و مضطرّ مى باشند. پس آن هائى كه از روى ميل و رغبت پيرو تو مى باشند، همانا مخالف خدا و رسول و معصيت كار هستند؛ و آن هائى كه از روى ناچارى با تو مى باشند، در پيشگاه خدا معذور خواهند بود. سپس افزود: اى معاويه ! من نمى گويم از تو بهترم ، زيرا فضايل پسنديده اى در تو وجود ندارد، همان طورى كه خداوند تو را به جهت كارهايت از فضائل و معنويت پاك گردانده است ؛ و مرا از زشتى ها و رذائل پاك و منزّه ساخته است . - بحارالا نوار: ج 44، ص 104، ص 12. من از خدا شرم دارم روزى حضرت امام مجتبى عليه السلام مشغول خوردن غذا بود، كه سگى نزديك آن حضرت آمد، حضرت يك لقمه خود تناول مى نمود و يك لقمه نيز جلوى سگ مى انداخت . اصحاب گفتند: يابن رسول اللّه ! سگ حيوانى كثيف و نجس است ، اجازه فرما آن را از اين جا دور كنيم ؟ امام عليه السلام فرمود: آزادش بگذاريد، اين سگ گرسنه است و من از خدا شرم دارم كه غذا بخورم و حيوانى گرسنه به من نگاه ملتمسانه كند و محروم بماند. - بحار الا نوار: ج 43، ص 352، ح 29.
بخش دشمنان و زمامداران معاصر حضرت ترور توسّط جيره خواران مزدور معاويه براى ولايت عهدى فرزندش يزيد؛ و گرفتن بيعت از مردم ، امام حسن مجتبى عليه السلام را در برابر سياست شوم خود، همچون سدّى محكم مى دانست . به همين جهت دسيسه اى را براى ترور آن حضرت تنظيم كرد، تا توسّط مزدورانى چون عمرو بن حريث ، اشعث بن قيس ، حجر بن حارث ، شيث بن ربعى و... امام مجتبى عليه السلام غافل گير و ترور گردد. و به آنان گفت : هر يك از شما او را ترور نمايد كه كشته شود دويست هزار درهم و فرماندهى يكى از لشكرها را به او واگذار مى نمايم ؛ و همچنين يكى از دخترانم را نيز در اختيارش قرار مى دهم . و چون گزارش چنين توطئه اى به حضرت رسيد، بعد از آن براى آمدن به مسجد و اقامه نماز، زره و كلاه خُود مى پوشيد و مسائل احتياطى و أ منيّتى را رعايت مى نمود. وليكن آن دشمنان و مخالفان دين ، از مكر خويش دست برنداشته و در اءثناء نماز سر مبارك حضرت را مخفيانه هدف تير قرار دادند، ولى تيرشان به خطا رفت و اءثرى نكرد. و روزى ديگر با خنجرى مسموم بر آن حضرت حمله بردند؛ در اين حمله بدن عزيز امام مجتبى عليه السلام مجروح گرديد. و پس از آن كه حضرت را به منزل آوردند، حضرت در جمع اصحاب كه آن منافقين مزدور نيز حضور داشتند، چنين فرمود: همانا معاويه به آنچه وعده داده است وفا نمى كند؛ و جوائزى را كه براى كشتن و ترور من تعيين كرده است ، پرداخت نخواهد كرد. سپس حضرت افزود: من مطمئن هستم كه اگر تسليم معاويه شوم ، باز هم او بهانه اى ديگر خواهد گرفت و مانع از عمل كردن به دين جدّم خواهد شد. و من مى بينم كه در آينده اى نزديك فرزندان شما مزدوران ، در خانه بنى اميّه از گرسنگى و تشنگى گدائى نمايند و آن ها دست ردّ بر سينه آن ها گزارند؛ و نااميدشان كنند. و در پايان فرمايش خود فرمود: زود باشد كه ستمگران جزاى اعمال و كردار خود را دريابند. - بحارالا نوار: ج 44، ص 33، ح 1. همچنين آورده اند: پس از آن كه اميرالمؤ منين امام علىّ عليه السلام به شهادت رسيد؛ و مسلمان ها با - فرزند بزرگوار آن حضرت - امام حسن مجتبى عليه السلام بيعت كردند. و چون معاويه از اين جريان آگاه شد، يك نفر را به نام حمير به شهر كوفه فرستاد تا جاسوس معاويه باشد و ضمن ايجاد تفرقه و جوّسازى ، مردم را بر عليه حضرت مجتبى عليه السلام شورانده و تحريك نمايد. همچنين شخصى را به همين منظور نيز به شهر بصره فرستاد. چون امام مجتبى عليه السلام از دسيسه معاويه آگاه شد، دستور داد تا حميرى را از شهر كوفه اخراج كرده و سپس او را در خارج شهر كوفه گردن زنند. و پس از آن دوّمين خراب كار معاويه را كه از طايفه بنى سليم بود، نيز دستور داد تا از شهر بصره اخراج نمايند؛ و او را پس از آن كه اخراج كردند در بيرون شهر بصره محكوم به اعدام ؛ و گردن زنند. - بحار الا نوار: ج 44، ص 45، به نقل از ارشاد شيخ مفيد.
شهادت حضرت امام حسن مجتبى (ع) شهادت : حضرت امام حسن مجتبى صلوات اللّه عليه ، توسّط همسرش - جُعده دختر أ شعث بن قيس كندى - به دستور و تزوير معاويه مسموم گرديد. و چهل روز پس از آن - يعنى ؛ روز پنج شنبه ، 28 ماه صفر؛ ما بين سال 50 تا 53 هجرى - به فيض شهادت نايل گشت . امام حسن مجتبى عليه السلام در آخرين لحظات عمر گران مايه خويش به برادرش ، امام حسين عليه السلام اظهار داشت : مبادا در تشييع و تدفين جنازه ام خونى بر زمين ريخته شود. مام مظلوم را كنار جدّ بزرگوارش ، رسول خدا صلى الله عليه و آله دفن كنند، عدّه اى به سركردگى عايشه ، مسلّحانه هجوم آوردند و از ورود جنازه مطهّر به محوّطه حرم حضرت رسول صلى الله عليه و آله جلوگيرى نموده ؛ و آن گاه جنازه و تشييع كنندگان را تيرباران كردند. بر اساس وصيّتى كه حضرت فرموده بود: خونى در تشييع جنازه ام ريخته نشود، به ناچار پيكر مقدّس آن امام مظلوم را كه چندين تير به آن اصابت كرده بود - به سمت قبرستان بقيع حركت داده و در آنجا دفن نمودند. ولادت و ديگر حالات امام حسن مجتبى عليه السلام برگرفته شده است از: وسایل الشّيعة : ج 1، دلائل الا مامة طبرى ، مناقب ابن شهرآشوب ، عيون المعجزات حسين بن عبدالوهّاب ، تهذيب الا حكام شيخ طوسى ، بحارالا نوار: ج 43 و 44، مستدرك الوسائل ، جمال الاسبوع ، مجموعه نفيسه ، إ حقاق الحقّ: ج 19، تذكرة الخواصّ، الفصول المهمّة ، تاريخ اهل البيت و ... .چهل داستان و چهل حديث از امام هادي عليه السلام دو آپارتمان سبز و قرمز محدّثين و مورّخين آورده ند: چون امام حسن مجتبى صلوات اللّه و سلامه عليه روزهاى آخر عمر خويش را سپرى مى نمود و زهر، تمام وجودش را فرا گرفته بود و چهره مباركش به رنگ سبز متمايل گشته بود. و در اين هنگام برادرش حسين سلام اللّه عليه كنار او حضور داشت ؛ كه ناگاه امام حسن عليه السلام گريان شد، حسين اظهار داشت : چرا رنگ صورتت دگرگون و سبز شده است ؛ و چرا گريان هستى ؟ فرمود: اى برادر! هم اكنون به ياد سخنى از جدّم رسول خدا افتادم ؛ و ناگهان دست در گردن هم انداخته و مدّتى گريستند. پس از آن امام حسين سلام اللّه عليه پرسيد جدّم چه فرموده است ؟ پاسخ داد: در ضمن سخنانى فرمود: آن هنگامى كه به معراج رفتم و در بهشت وارد شدم و جايگاه مؤ منين را مشاهده كردم ، دو قصر بسيار زيبا و عظيم مرا جلب توجّه ساخت كه يكى از آن ها زبرجدِ سبز رنگ و ديگرى از ياقوتِ قرمز بود. از جبرئيل پرسيدم : اين دو قصر زيبا براى چه كسانى است ؟ جبرئيل اظهار داشت : يكى از آن ها براى حسن و آن ديگرى از براى حسين مى باشد. گفتم : اى برادر، جبرئيل ! پس چرا هر دو يك رنگ نيستند؟ ساكت ماند و جوابى نگفت ، پرسيدم : چرا حرف نمى زنى و جواب مرا نمى دهى ؟ گفت : شرم دارم از اين كه سخنى بر زبان آورم . پس او را به خداوند متعال سوگند دادم كه علّت آن را بيان نمايد. پاسخ داد: آن ساختمانى كه سبز رنگ است براى حسن ساخته شده ، چون او را به وسيله زهر مسموم مى كنند و هنگام رحلت رنگ بدن مباركش سبز خواهد شد. و آن ديگرى كه قرمز مى باشد براى حسين تهيّه شده ، چون او را به قتل مى رسانند و سر و صورت و بدن مقدّسش آغشته به خون خواهد شد. و در اين لحظه امام حسن مجتبى و برادرش حسين سلام اللّه عليهما و تمام كسانى كه در آن مجلس حضور داشتند سخت گريستند. - مدينة المعاجز: ج 3، ص 331، ح 913، منتخب طُريحى : ص 180.