💠همسران و فرزندان حضرت
اولاد امام حسن (ع)
شرح حال حسن مثنّى
امّا حسن بن الحسن عليه السّلام كه او را (حسن مثنّى ) گويند؛ پس او مردى جليل و رئيس و صاحب فضل و ورع بوده و در زمان خود متولّى صدقات جدّ خويش اميرالمؤ منين عليه السّلام بود و حجّاج هنگامى كه از جانب عبدالملك مروان امير مدينه بود خواست تا عمر بن على عليه السّلام را در صدقات پدر با حسن شريك سازد حسن قبول نفرمود و گفت : اين خلاف شرط وقف است ؛ حجّاج گفت : خواه قبول كنى يا نكنى من او را در توليت صدقات با تو شريك مى كنم . حسن ناچار ساكت شد و در وقتى كه حجّاج از او غفلت داشت بى آگهى او از مدينه به جانب شام كوچ كرد و بر عبدالملك وارد شد، عبدالملك مقدم او را مبارك شمرد و او را ترحيب كرد و بعد از سؤ الات مجلسى سبب قدوم او را پرسيد، حسن حكايت حجّاج را به شرح باز گفت ، عبد الملك گفت : اين حكومت از براى حجّاج نيست و او را تصرّف در اين كار نرسيده و من كاغذى براى او مى نويسم كه از شرط وقف تجاوز نكند. پس كاغذى در اين باب براى حجّاج نوشت و حسن را صله نيكو داد و رخصت مراجعت داد و حسن با عطاى فراوان مُكرّماً از نزد او بيرون شد.(67)
بدان كه حسن مثنّى در كربلا در ملازمت ركاب عمّ خود حضرت امام حسين عليه السّلام حاضر بود و چون آن حضرت شهيد شد و اهل بيت آن حضرت را اسير كردند، حسن نيز دستگير شد. اسماء بن خارجه فزارى كه خويش مادرى حسن بود او از ميان اسيران اهل بيت بيرون آورد و گفت : به خدا قسم ! نمى گذارم كه به فرزند خَوْله بدى و سختى برسد، عمر سعد نيز امر كرد كه حسن فرزند خواهر ابى حسّان را با او گذاريد و اين سخن از بهر آن گفت كه مادر حسن مثنّى خَوْله از قبيله فزاره بود چنانچه ابوحسّان كه اسماء بن خارجه است نيز فزارى است و از قبيله خوله بود.(1
موافق بعضى اقوال ، حسن جراحت بسيار نيز در بدن داشت اسماء او را در كوفه با خود داشت و زخمهاى او را مداوا كرد تا صحّت يافت و از آن جا روانه مدينه شد. و حسن داماد حضرت سيّد الشهداء عليه السّلام بود و فاطمه دختر عمّ خود را داشت .
روايت شده كه چون حسن خواست يكى از دو دختران امام حسين عليه السّلام را تزويج كند، حضرت سيّد الشهداء عليه السّلام او را فرمود اينك فاطمه و سكينه دختران من اند هريك را كه خواهى اختيار كن اى فرزند من . حسن را شرم مانع آمد و جواب نگفت ، امام حسين عليه السّلام فرمود كه من اختيار كردم براى تو فاطمه را كه بامادرم فاطمه دختر پيغمبر صلوات اللّه عليها شباهتش بيشتر است . پس حسن ، فاطمه را كابين بست و از وى چند فرزند آورد و كه بعد از اين به شرح خواهد رفت . و حسن فاطمه را بسيار دوست مى داشت و فاطمه نيز بسى با او مهربان بود و حسن سى و پنج سال داشت كه در مدينه وفات كرد و برادر مادرى خود ابراهيم بن محمّد بن طلحه را وصى خويش نمود و او را در بقيع به خاك سپردند و فاطمه بر قبر او خيمه افراخت و يك سال به سوگوارى نشست و روزها روزه و شبها به عبادت قيام نمود و چون مدّت يك سال منقضى شد موالى خود را فرمان كرد كه چون شب تاريك شود خيمه را از قبر حسن باز گيرند و چون شب تاريك شد گوينده اى را شنيدند كه مى گفت : هَلْ وَجَدوُا ما فَقَدوا! و ديگرى در پاسخ او گفت : بَلْ يَئِسُوا فَانْقَلِبُوا و بعضى گفته اند كه بدين شعر لَبيد تمثّل جست :
شعر :
اِلَى الْخَولِ ثُمّ اسْمُ السّلامِ عَلَيْكُما
وَمَنْ يَبْكِ حَوْلاً كامِلاً فَقَدِ اعْتَذَرَ(2
شرح حال فاطمه در احوالات اولاد امام حسين عليه السّلام ذكر خواهد شد ان شاء اللّه .
بالجمله ؛ حسن مثنّى در حيات خود هيچ گاهى دعوى دار امامت نگشت و كسى نيز اين نسبت بدو نبست بدان جهت كه در حال برادرش زيد به شرح رفت .
امّا عمر و قاسم و عبداللّه ، اين هر سه تن در كربلاء ملازم ركاب عمّ خود امام حسين عليه السّلام بودند. شيخ مفيد فرموده كه ايشان در خدمت عموى خود شهيد گشتند.(3 و لكن آنچه از كتب مقاتل و تواريخ ظاهر شده همان شهادت قاسم و عبداللّه است ، و عمر بن الحسن كشته نگشت بلكه او را با اهل بيت اسير كردند و از براى او قصّه اى است در مجلس يزيد كه ان شاء اللّه در جاى خود به شرح خواهد رفت .
بدان كه غير از اين سه تن و حسن مثنّى از فرزندان امام حسن عليه السّلام كه در كربلاء حاضر بودند و شهيد شدند سه تن ديگر به شمار رفته : يكى ابوبكر بن الحسن كه شهادت او را ذكر خواهيم نمود، و ديگر عبداللّه اصغر كه شهادت او نيز ذكر خواهد شد، سّوم احمد بن الحسن چنانچه در بعضى مقاتل شهادت او در روز عاشوراء به بسط تمام ذكر شده و در احوال زيد بن الحسن مذكور شد كه ابوالفرج گفته كه او نيز در كربلاء حاضر بود؛(4 پس مجموع آنانكه از فرزندان امام حسن عليه السّلام در سفر كربلا ملازمت ركاب امام حسين عليه السّلام داشتند هشت تن به شمار رفته .
و امّا عبدالرحمن بن حسن عليه السّلام ، او در ركاب عموى خود امام حسين عليه السّلام به سفر حجّ كوچ كرد و در منزل (اَبْوا) جهان را بدرود كرد در حالى كه مُحرِم بود.
و امّا حسين بن الحسن ؛ اگر چه او را فضلى وشرفى مى باشد لكن از وى ذكرى و حديثى نشده و اين حسين ملقّب به (اَثْرَم ) است و (اثرم ) آن كس را گويند كه دندان ثناياى او ساقط شده باشد يا آنكه يكى از چهار دندان پيش او شكسته باشد.(5
و امّا طلحة بن حسن عليه السّلام ؛ پس او بزرگ مردى بوده و به جود وبخشش معروف و مشهور گشته بود و او را (طلحة الجواد) مى گفتند واو يك تن از آن شش نفر طلحه است كه به جود و بخشش معروف بودند و هر يك را لقبى بوده .(6
و امّا از دختران امام حسن عليه السّلام چند تن كه شوهر كردند نام بردار مى شود:
نخستين : امّ الحسن كه با زيد از يك مادر بود و به حباله نكاح عبداللّه بن زبير بن العوام درآمد و بعد از قتل عبداللّه ، زيد او را برداشته و به مدينه آورد؛
دوّم : امّ عبداللّه است كه در ميان دختران امام حسن عليه السّلام به جلالت و عظمت شاءن و بزگوارى ممتاز بود و او زوجه حضرت امام زين العابدين عليه السّلام بود و از آن حضرت چهار پسر آورد: امّام محمّد باقر عليه السّلام ، و حسن و حسين و عبداللّه الباهر. و ما در باب احوال حضرت باقر عليه السّلام به جلالت مرتبه امّ عبداللّه عليهاالسّلام اشارتى خواهيم نمود؛
دختر سوّم : امّ سلمه است كه به قول بعضى از علماى نسّابه به نكاح عمر بن زين العابدين عليه السّلام درآمد؛
دختر چهارم : رقيّه است و او به عمرو بن منذر بين زبير العوام شوهر كرد. و از دختران امام حسن عليه السّلام جز اين چهار تن كه مرقوم افتاد هيچ يك را شوى نبوده و اگر بوده از ايشان خبرى نرسيده (7 واللّه العالم .
1 (ارشاد) شيخ مفيد 2 / 23 و 24.
2 (ارشاد) شيخ مفيد 2 / 25.
3 (ارشاد) شيخ مفيد 2 / 25 و 26.
4 (ارشاد) شيخ مفيد 2 / 26.
5 (مقاتل الطالبيين ) ص 119.
6(ناسخ التواريخ ) زندگانى امام حسن عليه السّلام 2/276، چاپ اسلاميّه .
بدان كه طَلَحاتى كه به جود معروف بودند شش تن مى باشند:
اوّل طلحة بن عبيداللّه تيمى و او را (طلحة الفيّاض ) مى نامند.
دوّم طلحة بن عمر بن عبداللّه بن معمّر تيمى و او را (طلحة النَّدى ) مى گفتند.
سوّم طلحة بن عبداللّه بن خلف و اورا (طلحة الطلحات ) مى گفتند.
چهارم طلحة بن عوف و او (طلحة الخير) لقب داشت .
پنجم طلحة بن عبدالرحمن بن ابى بكر و او معروف به (طلحة الدارهم ) بود.
ششم طلحة بن الحسن و او ملقب به (طلحة الجواد) بود.
(شيخ عبّاس قمى رحمه اللّه )(ناسخ ) 2/276
7-(ناسخ التواريخ ) زندگانى امام حسن عليه السّلام 2/278، چاپ اسلاميّه .
مرتبطات : حسن ، اعلام ، زيد بن حسن ، حسن ، اعلام ، حسن مثنّى ، حسن ،
✅فرزندزادگان حضرت امام حسن (ع)
در ذكر فرزندزادگان حضرت امام حسن مجتبى عليه السّلام
مخفى نماند كه از پسران امام حسن عليه السّلام به غير از حسين اثرم و عمر و زيد و حسن مثنى هيچ يك را اولادى نبوده ؛ امّا از حسين و عمر فرزند ذكور نماند و نسل ايشان منقطع شد و فرزندزادگان امام حسن عليه السّلام از زيد و حسن مثنّى به جاى ماند لاجرم سادات حسنى به جمله به توسط زيد و حسن به امام حسن عليه السّلام پيوسته مى شوند و اكنون من اشاره مى كنم به ذكر فرزندان زيد بن الحسن و برخى از سيرت ايشان و چون از اولاد زيد فراغت جستم اولاد حسن مثنّى را رقم مى كنم ان شاء اللّه تعالى .
ذكر اولاد ابوالحسن زيد بن الحسن بن على بن ابى طالب عليهماالسّلام
بدان كه زوجه زيد، لبابه دختر عبداللّه بن عبّاس است ، ولبابه از پيش ، زوجه ابوالفضل العبّاس بن على بن ابى طالب عليهماالسّلام بود و چون آن حضرت در كربلا شهيد گشت زيد لبابه را تزويج نمود و از وى دو فرزند آورد: اوّل حسن و دوّم نفيسه و نفيسه را وليد بن عبدالملك تزويج كرد و از وى فرزند آورد و از اينجا است كه چون زيد بر وليد در آمد او را بر سرير خويش جاى داد و سى هزار دينار دفعةً واحده به او عطا كرد.
- (ناسخ التواريخ ) عليه السّلام 2/279، چاپ اسلاميّه .
ذكر حسن بن زيد و فرزندان او
حسن بن زيد مُكَنّى به ابومحمّد است و او را منصور دوانيقى حكومت مدينه و رساتيق داد. و او اوّل كسى است كه از علويين كه به سنّت بنى عبّاس جامه سياه پوشيد و هشتاد سال زندگى كرد و زمان منصور و مهدى و هادى و رشيد را دريافت . و اين حسن با بنى عمّ خود عبداللّه محض و پسرانش محمّد و ابراهيم بينونتى داشت و هنگامى كه ابراهيم را شهيد كردند و سرش را براى منصور آوردند در طشتى نهاده نزد او گذاشتند، حسن بن زيد حاضر مجلس بود منصور گفت : صاحب اين سر را مى شناسى ؟ حسن گفت : بلى مى شناسم :
شعر :
فَتىً كانَ يَحميهِ مِنَ الضّيْمِ سَيْفُهُ
وَيُنْجيهِ مِنْ دارِالهَوانِ اجْتِنابُها
اين بگفت و بگريست . منصور گفت كه من دوست نداشتم كه او مقتول شود ولكن او خواست سر مرا از تن دور كند من سر او را برگرفتم .(1
خطيب بغداد در (تاريخ بغداد) گفته كه حسن بن زيد يكى از اسْخياء است ، از جانب منصور پنج سال حكومت مدينه داشت پس از آن منصور بر او غضب كرد و او را عزل كرده و اموالش را گرفت و او را در بغداد حبس كرد و پيوسته در محبس بود تا منصور وفات كرد و مهدى خليفه شد. پس مهدى او را از محبس در آورد و اموالى كه از او رفته بود به او برگردانيد و پيوسته با او بود تا آن كه در (حاجر) كه نام موضعى است در طريق حجّ در وقتى كه به اراده حجّ مى رفت وفات كرد.(2
و خطيب روايت كرده از اسماعيل پسر حسن بن زيد كه گفت : پدرم نماز صبح را در اوّل وقت كه هوا تاريك بود به جاى مى آورد، روزى نماز صبح را ادا كرده و مى خواست سوار شود برود به سوى مال خود به غابه كه آمد نزد او مصعب بن ثابت بن عبداللّه بن زبير و پسرش عبداللّه بن مصعب و گفت به پدرم شعرى خوانده ام گوش بكن ، پدرم گفت اين ساعت ساعت شعر خواندن نيست . مصعب گفت ترا سوگند مى دهم به قرابت و خويشى كه با رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلّم دارى كه گوش كنى پس خواند:
شعر :
يَابْنِ بِنْتِ النّبىِّ وَابْنَ عَلِىِّ
اَنتَ اَنتَ الُْمجيرُ مِنْ ذىِ الزَّمانِ
مقصدش از اين اشعار آن بود كه حسن دين او را ادا كند، حسن قرض او را ادا كرد.(3
و حسن بن زيد را هفت پسر بود(4 اول : ابومحمّد قاسم و آن بزرگترين اولاد حسن است و مادرش امّ سلمه دختر حسين اثرم است و مردى پارسا و پرهيزكار بود و به اتّقاق بنى عبّاس بر محمّد بن عبداللّه نفس زكيّه خصومت داشت و او را چهار پسر و دو دختر بود و اسامى ايشان بدينگونه است :
اوّل : عبدالرحمن بن شجرى منسوب به شجرة و آن قريه اى است از قُراى مدينه و او پدر قبايل و صاحب اولاد و عشيره است و از فرزندزادگان اوست داعى صغير و هو قاسم بن الحسن بن على بن عبدالرحمن الشجرى و پسرش محمّد نقيب بغداد در زمان معزالدولة ديلمى صاحب قضاياى كثيره است كه در (عمدة الطالب ) ذكر شده . و امّا داعى كبير از بنى اعمام اوست و نسبش منتهى به اسماعيل بن حسن بن زيد مى شود چنانچه بعد از اين حال او بيايد؛
دوّم : محمّد بطحائى و به روايتى بُطْحانى - بانون بر وزن سبحانى - نام محلّه اى است در مدينه ، و بعضى او را منسوب به بَطْحا دانسته اند (به فتح باء موحده ) و در نسبت به نون زائده آورده اند چنانچه اهل صنعا را صنعانى گويند.
بالجمله ؛ محمّد بن قاسم را به سبب طول اقامت در بطحا يا ساكن بودن در بطحان ، بطحانى گويند و او فقيه بوده و پدر قبايل و صاحب اولاد و عشيره است و از احفاد او است ، ابوالحسن على بن الحسين اخى مسمعى داماد صاحب بن عبّاد و او از اهل علم و فضل و ادب بوده و رئيس بوده به همدان و چون از دختر صاحب بن عبّاد پسرش عبّاد متولّد شد صاحب بن عبّاد مسرور شد و اشعارى بگفت از جمله اين است :
شعر :
اَلْحَمدُ للّهِ حَمْداً دآئماً اَبَداً
قَدْ صارَ سِبْطِ رَسُولِ اللّهِ لى وَلَداً
و نيز سادات اصفهانى معروف به (سادات گلستانه ) نسبشان به محمّد بطحانى منتهى مى شود؛ چه آنكه جدّ (سادات گلستانه ) كه يكى از دخترزادگان صاحب عبّاد است بدين نسب ذكر شده :
هو شرفشاه بن عبّاد بن ابى الفتوح محمّد بن ابى الفضل حسين بن على بن حسين بن حسن بن قاسم بن بطحانى و از اولاد اوست سيّد عالم فاضل مصنّف جليل مجد الدين عبّاد بن احمد بن اسماعيل بن على بن حسن بن شرفشاه مذكور قضاوت اصفهان با او بود در عهد سلطان اولجايتو محمّد بن ارغون .
صاحب (عمدة الطالب ) گفته : و از كسانى كه يافتم منسوب به بطحانى ، ناصر الدين على بن مهدى بن محمّد بن حسين بن زيد بن محمّد بن احمد بن جعفر بن عبدالرحمن بن محمّد بطحانى (4 مدفون به سوق شق خ ل قم در مدرسه واقعه به محله سوزانيك . و از اولاد بطحانى است ابوالحسن ناصر بن مهدى بن حمزه وزير رازىّ المَنْشاء مازندرانى المولد، بعد از قتل سيّد نقيب عزّالدين يحيى بن محمّد نقيب رى و قم و آمل ، به بغداد رفت و با او بود محمّد بن يحيى نقيب مذكور. پس تفويض شد پس او نقابت پس از آن نيابت وزارت به او تفويض شد، پس او نقابت را به محمّد بن يحيى گذاشت و كامل شد براى او امر وزارت و او يكى از چهار وزير است كه كامل شد براى ايشان وزارت در زمان خليفه الناصرلدين اللّه عبّاسى و پيوسته در جلالت و تسلط و نفاذ امر بود تا وقتى كه عزل شد، وفات كرد در بغداد سنه ششصد و هفده .
سوّم حمزه ، چهارم حسن و بعضى حسن نامى را از اولاد قاسم شمار نكرده اند بلكه از براى او سه پسر قائل شده اند، و امّا دو دختر او يكى خديجه است و آن زوجه ابن عمّ خود جناب عبدالعظيم حسنى مدفون به رى است و ديگر عبيده زوجه پسر عمّ خود طاهر بن زيد بن حسن بن زيد بن حسن است .
دوّم : از پسران حسن بن زيد بن الحسن عليه السّلام ابوالحسن على است مادر او اُمّ وَلَد و لقب او (شديد) است و او در حبس منصور وفات يافت و او را دخترى بود به نام فاطمه و نيز على را كنيزكى بود هيفاء نام داشت و از وى حامله گشت و هنوز حمل خود را فرو نگذاشته بود كه (على شديد) وفات كرد و چون مدّت حمل به سر رسيد هيفاء پسرى آورد حسن او را عبداللّه نام نهاد و او را بسيار دوست ميداشت و خليفه خويش همى خواند و چون به حدّ رشد رسيد و عيال اختيار كرد خداوند او را نُه پسر عطا فرمود: احمد، قاسم ، حسن ، عبدالعظيم ، محمّد، ابراهيم ، على اكبر، على اصغر، زيد.
1 (ناسخ التواريخ ) زندگانى امام حسن عليه السّلام 2/278، چاپ اسلاميّه ..
2 (تاريخ بغداد) 7 / 309.
3 (تاريخ بغداد) 7 / 310.
4 و بدان كه حسن بن زيد را دخترى است مُسَمّاة به (نفسيه ) زوجه اسحاق بن جعفر صادق عليه السّلام و به جلالت شاءن معروف بود. و ما در مجلّد دوّم در باب احوال اولاد امام جعفر صادق عليه السّلام به ذكر او ان شاء اللّه مى پردازيم .
شيخ عبّاس قمى
5 (عمدة الطالب ) ص 72.
❇️شرح حال حضرت عبدالعظيم حسنى
عبدالعظيم مُكَنّى به ابوالقاسم است و قبر شريفش در رى معروف و مشهور است ، و به عُلُوّ مقام و جلالت شاءن معروف و از اكابر محدّثين و اعاظم عُلما و زُهّاد و عُبّاد بوده و از اصحاب حضرت جواد و هادى عليهماالسّلام است و محقّق داماد در (رواشح ) فرموده كه احاديث بسيار در فضيلت و زيارت حضرت عبدالعظيم روايت شده و وارد شده كه هر كه زيارت كند قبر او را بهشت بر او واجب مى شود(1.
ابن بابويه و ابن قولويه روايت كرده اند كه مردى از اهل رى به خدمت حضرت على نقى عليه السّلام رفت ، حضرت از او پرسيد كه كجا بودى ؟ عرض كرد كه به زيارت امام حسين عليه السّلام رفته بودم ، فرمود كه اگر زيارت مى كردى قبر عبدالعظيم را كه نزد شما است هر آينه مثل كسى بودى كه زيارت امام حسين عليه السّلام كرده باشد(2.
بالجمله ؛ احاديث در فضيلت او بسيار است و حقير در (تحّية الزّائر) و (هديّة الزّائرين ) به برخى از آن اشاره كردم و صاحب بن عبّاد رساله مختصره در احوال آن حضرت نوشته و شيخ مرحوم محدّث متبحّر نورى - نَوَّرَ اللّهُ مَرْقَدَه - آن رساله را در خاتمه (مستدرك ) نقل فرموده و من حاصل آن را در (مفاتيح ) ذكر كردم . و جناب عبدالعظيم را پسرى بود به نام محمّد، او نيز مردى بزرگ قدر و به زهادت و كثرت عبادت معروف بود.(3
مكشوف باد كه احقر در ايّام مجاورت ارض اقدس غرىّ و اوان استفاده از شيخ جليل علاّمة عصره و فريد دهره جناب آقا ميرزا فتح اللّه مشهور به شريعت اصفهانى - دام ظله العالى - از جناب ايشان شنيدم كه فرمودند: يكى از علماى نسّابه كتابى تاءليف نموده موسوم به (منتقله ) و در آن كتاب شرح داده احوال هر يك از سادات را كه از جائى به جائى منتقل شدند. از جمله نوشته كه محمّد بن عبدالعظيم منتقل شد به جانب سامره و در اراضى بلد و دُجَيل وفات يافت و چون درست عبارت كلام ايشان را مستحضر نيستم به حاصل آن پرداختم و بالجمله ؛ جناب ايشان از نقل اين قضيّه در (منتقله ) استظهار فرمودند كه اين قبر معروف به امامزاده سيّد محمّد كه در نزديكى (بلد) يك منزلى سامره واقع است و به جلالت شاءن و بروز كرامات معروف است ، همان قبر محمّد بن عبدالعظيم حسنى باشد لكن مشهور آن است كه آن قبر محمّد بن على الهادى عليه السّلام است كه به جلالت شاءن ممتاز است و اوست كه حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام به جهت مرگ او گريبان چاك زد و همين بود معتقد شيخ مرحوم علاّمه نورى - طابَ ثَراه - و عامّه علما بلكه علماء عصر سابق چنانكه حَمَوى در (معجم البلدان ) در (بلد) گفته : وَقال عبدالكريم بن طاوس بها قبر ابى جعفر محمّد بن على الهادى عليه السّلام باتّفاق .(4
سوّم : از پسران حسن بن زيد بن الحسن عليه السّلام ، ابوطاهر زيد است و زيد را سه فرزند است :
1- طاهر، مادرش اسماء دختر ابراهيم مخزوميّه است و او را دو فرزند است به نام محمّد و على ، و محمّد را سه دختر بود: خديجه و نفيسه و حسناء و اولاد ذكور نداشت ، و مادر اين سه دختر از اهل صنعاء بوده و ايشان در صنعاء ساكن شدند. 2- على بن زيد، 3- امّ عبداللّه .
چهارم : از اولاد حسن بن زيد بن الحسن عليه السّلام ، اسحاق است و اسحاق معروف بود به كوكبى و او را سه پسر بوده : حسن و حسين و هارون . و هارون را پسرى بود جعفر نام ، و جعفر را پسرى بود محمّد نام داشت و او را در شهر آمل مازندران رافع بن ليث شهيد كرد، و قبرش گويند زيارتگاه است .
پنجم : از اولاد حسن بن زيد بن الحسن عليه السّلام ، ابراهيم است ، ابراهيم زنى از سادات حسينى گرفت و از وى پسرى آورد مسمّى به نام خود ابراهيم و پسرى ديگر آورد مسمّى به على و از امة الحميد كه امّ ولدى بود و نسبش به عمر منتهى مى گشت ، گفته اند فرزندى آورد او را زيد نام نهاد.و ابراهيم بن ابراهيم را دو پسر بود: محمّد و حسن ؛ و محمّد را سه پسر بود از سلمه دختر عبدالعظيم مدفون به رى و اسامى ايشان حسن و عبداللّه و احمد است .
ششم : از اولاد حسن بن زيد بن الحسن عليه السّلام ، عبداللّه است ؛ عبداللّه را پنج پسر بود بدين ترتيب : على و محمّد و حسن و زيد و اسحاق .
ابونصر بخارى گفته كه جز زيد هيچ يك را فرزندى نبوده و مادر زيد امّ ولد است و او اَشْجَع اهل زمان خويش بود، و او در خارج كوفه با ابوالسّرايا بود و چون كار بروى سخت افتاد به اهواز گريخت و در آنجا ماءخوذ شد و صَبْرا مقتول گشت .
زيد را چهار پسر بود: محمّد و على و حسين و عبداللّه و مادر ايشان از سادات علوى بود، و محمّد بن زيد سه پسر آورد مسمّى به حسن و على و عبداللّه و ايشان در حجاز سكونت فرمودند.(5
هفتم : از پسران حسن بن زيد بن الحسن عليه السّلام ، ابومحمّد اسماعيل است ؛ اسماعيل آخرين فرزندان حسن بن زيد است و اورا (جالب الحجاره ) مى گفتند و او راسه پسر بود: 1- حسن ، 2- على و او كوچكترين اولاد اسماعيل است ، و او را شش پسر بود بدين اسامى : حسين ، حسن ، اسماعيل ، محمّد، قاسم ، احمد. پسر سوم اسماعيل ، محمّد است و مادر او از سادات حسينى است و او را چهار فرزند است :
1- احمد و او به بخارا سفر كرد و در آنجا فرزند آورد و هم در آنجا مقتول گشت ، 2- على و او بلاعقب بود، 3- اسماعيل ، مادرش خديجه دختر عبداللّه بن اسحاق بن قاسم بن اسحاق بن عبداللّه بن جعفر بن على بن ابى طالب عليه السّلام بود و ملقّب بود به (ابيض البطن ) و او را نيز فرزندى نبود،4- زيد بن محمّد و به روايت عُمَرى ، مادرش از اولاد عبدالرحمن شجرى است و او را دو پسر بود يكى امير حسن ملقب به داعى كبير و ديگرى محمّد او نيز بعد از برادر ملقب به داعى شد.(6
1- (الرواشح السماويّة ) ص 51.
2- (ثواب الاعمال ) ص 209، (كامل الزيارات ) ص 338، باب 107.
3- (تحيّة الزّائر) ص 331، (هدية الزّائرين ) ص 347، (مفاتيح الجنان ) باب سوم ، خاتمه .
4- (معجم البلدان ) 1/481، ذيل كلمه (بَلَد).
5- (سرّ السلسلة العلويّة ) ص 25.
6- (المَجْدى ) ص 33.
حسن بن زيد
ذكر حال داعى كبير امير حسن بن زيد بن محمّد بن اسماعيل بن حسن بن زيد بن الحسن بن على بن ابى طالب ع
حسن بن زيد را (داعى كبير) و (داعى اوّل ) گويند و مادرش دختر عبداللّه بن عبيداللّه الا عرج بن حسين الاصغر بن على بن الحسين بن على بن ابى طالب عليهماالسّلام است . در سال دويست و پنجاه هجرى در طبرستان خروج كرد و در سال دويست و هفتاد وفات نمود، مدّت سلطنتش بيست سال بوده . صاحب (ناسخ التواريخ ) نگاشته كه (داعى كبير) در سال دويست و پنجاه و دوّم هجرى بر سليمان بن طاهر تاختن برد و او را از طبرستان اخراج كرد و در آن ممالك استيلا يافت و او در قتل عِباد و هَدْم بِلاد ملالتى نداشت . و در ايّام سلطنت او بسيار كس از وجوه ناس و اشراف سادات عرضه هلاك و دمار گشت از جمله ، دو تن از سادات حسينى را مقتول ساخت : يكى حسين بن احمد بن محمّد اسماعيل بن محمّد بن عبداللّه الباهر بن على بن الحسين بن على بن ابى طالب عليهماالسّلام بود؛ دوّم عبيداللّه بن على بن الحسين بن حسين بن جعفر بن عبيداللّه بن الحسين الا صغر بن على بن الحسين بن على بن ابى طالب عليهماالسّلام و ايشان از جانب داعى حكومت قزوين و زنجان داشتند هنگامى كه موسى بن بغا به عزم استخلاص زنجان و قزوين ماءمور شد و با لشكرى لايق تاختن آورد ايشان را نيروى درنگ نماند لاجرم به طبرستان گريختند داعى به جنايت هزيمت هر دو تن را حاضر ساخت و در بركه آب غرقه ساخت تا جان بدادند آنگاه جسد ايشان را در سردابى در انداخت واين واقعه در سال دويست و پنجاه و هشتم هجرى بود و بالجمله ؛ هنگامى كه يعقوب بن ليث به طبرستان آمد و داعى فرار به ديلم كرد جسد ايشان را از سرداب برآورد و به خاك سپرد.
ديگر از مقتولين داعى كبير، عقيقى است و او پسر خاله داعى بود نامش حسن بن محمّد بن جعفر بن عبيداللّه بن الحسين الا صغر بن على بن الحسين بن على بن ابى طالب عليهماالسّلام است و او از جانب داعى حكومت شهر سارى داشت . در غيبت داعى جامه سياه كه شعار عبّاسيان بود بپوشيد و خطبه به نام سلاطين خراسان كرد، چون داعى قوّت يافت و معاودت نمود سيّد عقيقى را دست به گردن بسته حاضر ساخت و گردن بزد و ديگر جماعتى از مردم طبرستان رابا خود از دركيد و كين دانست و خواست تا همگان را با تيغ بگذراند پس خويش را به تمارض افكند و پس از چند روز آوازه مرگ خود در انداخت پس او را در جنازه جاى داده به مسجد حمل دادند تا بروى نماز گزارند، چون مردم در مسجد انجمن شدند ناگاه آن جماعتى كه با ايشان مواضعه نهاده بود از جاى بجستند وابواب مسجد را فرو بستند و تيغ بكشيدند و داعى شاكى السّلاح از جنازه بيرون جست و شمشير بكشيد و جماعتى كثير را دستخوش شمشير ساخت .
بالجمله ؛ داعى با اينكه مردى خونريز و مغمور در ستيز و آويزبود در مراتب فضايل محلّى منيع داشت و جنابش مَحَطِّ رِحال علما و شعرا بود و به اتّقاق علماى نسّابه او را فرزندى نبود جز اينكه از كنيزكى دخترى آورد مسمّاة به كريمه او نيز قبل از آنكه شوى كند وفات يافت .
محمّد بن زيد الحسنى
ذكر حال برادر داعى ، محمّد بن زيد الحسنى
محمّد بن زيد بعد از برادرش حسن ملقب شد به (داعى ) امّا شوهر خواهر داعى كبير كه ابوالحسين احمد بن محمّد بن ابراهيم بن على بن عبدالرحمن شجرى حسنى است ؛ بعد از وفات داعى لِواءِ سلطنت برافراخت و بر ملك طبرستان استيلا يافت ؛ محمّد بن زيد از جرجان لشكر بر آورد و با ابوالحسين رزم داد تا او را بكشت و طبرستان در را تحت فرمان آورد و از سال دويست و هفتاد و يكم هجرى تا هفده سال و هفت ماه حكومت طبرستان بروى استقرار يافت و سلطنت او چنان محكم شد كه رافع بن هرثمه در نيشابور روزگارى به نام او خطبه مى خواند و ابومسلم محمّد اصفهانى كاتب معتزلى وزير و دبير او بود و در پايان كار محمّد بن هارون سرخسى صاحب اسماعيل بن احمد سامانى او را در جرجان مقتول ساخت و سر او را برگرفت و با پسرش كه اسير شد به سوى مرو فرستاد و از آنجا به بخارا نقل كردند و جسدش را در گرگان در كنار قبر محمّد بن الامام جعفر الصادق عليه السّلام كه ملقّب بود به (ديباج ) به خاك سپردند.
و محمّد بن زيد در علم و فضل فحلى و در سماحت و شجاعت مردى بزرگ بود، علما و شعرا، جنابش را ملجاء و مناص مى دانستند، و قانون او بود كه در پايان هر سال بيت المال را نگران مى شد آنچه افزون از مخارج به جاى مانده بود بر قريش و انصار و فُقها و قاريان و ديگر مردم بخش مى كرد و حبّه اى به جاى نمى گذاشت . چنان اتّقاق افتاد كه در سالى چون ابتداء كرد به عطاى بنى عبدمناف و از عطاى بنى هاشم فراغت جست طبقه ديگر را از بنى عبدمناف پيش خواند مردى به جهت اخذ عطا برخاست محمّد بن زيد پرسيد كه از كدام قبيله اى ؟ گفت : از اولاد عبدمناف ، فرمود: از كدام شعبه ؟ گفت : از بنى اميّه ، فرمود: از كدام سلسله ؟ جواب نداد، فرمود همانا از بنى معاويه باشى ، عرض كرد چنين است . فرمود نسبت به كدام يك از فرزندان معاويه مى رسانى ؟ همچنان خاموش شد، فرمود: همانا از اولاد يزيد باشى ، عرض كرد چنين است . فرمود: چه احمق مردى تو بوده اى كه طمع بذل و عطا بر اولاد ابوطالب بسته اى و حال آنكه ايشان از تو خون خواهند اگر از كردار جدّت آگهى ندارى بسى جاهل و غافل بوده اى و اگر از كردار ايشان آگهى دارى دانسته خود را به هلاكت افكنده اى .
سادات علوى چون اين كلمات بشنيدند به جانب او شر را نگريستند و قصد قتل او كردند، محمّد بن زيد بانگ بر ايشان زد و گفت : انديشه بد در حق وى مكنيد چه هر كه او را بيازارد از من كيفر بيند مگر گمان داريد كه خون امام حسين عليه السّلام را از وى بايد جست ، خداوند كس را به گناه ديگر كس عقاب نفرمايد. اكنون گوش داريد تا شما را حديثى گويم كه آن را به كار بنديد.
همانا پدرم زيد مرا خبر داد كه منصور خليفه در ايّامى كه در مكّه معظمه رفته بود در ايّام توقّف او در آنجا گوهرى گرانبها به نزد او آوردند تا او را بيع كند، منصور نيك نگريست گفت : صاحب اين گوهر هشام بن عبدالملك بوده و به من رسيده كه از وى پسرى محمّد نام باقى مانده و اين گوهر را او به معرض بيع در آورده است . آنگاه ربيع حاجب را طلب كرد و گفت : فردا وقتى كه نماز بامداد را در مسجد الحرام با مردم به پاى بردى فرمان كن تا درهاى مسجد را ببندند پس از آن يك در آن را بگشاى و مردم را يك يك نيكو بشناس و رها كن تا هنگامى كه محمّد را بدانى و او را گرفته نزد من آورى ، چون روز ديگر (ربيع ) كار بدين گونه كرد محمّد دانست كه او را مى جويند دهشت زده و متحيّر به هر سو نگران بود، اين وقت محمّد بن زيد بن على بن الحسين بن على بن ابى طالب عليهماالسّلام با او برخورد و آشفتگى خاطر او را فهم كرد و گفت : هان اى مرد! ترا سخت حيرت زده مى بينم كيستى و از كجائى ؟ گفت : مرا امان مى دهى ؟ فرمود:امان دادم و خلاص ترا بر ذمّت نهادم ، گفت : منم محمّد بن هشام بن عبدالملك اكنون بگو تو كيستى ؟ گفت : منم محمّد بن زيد بن على و توئى پسر عمّ، ايمن باش تو قاتل زيد نبودى و در قتل تو ادراك خون زيد نخواهد شد اكنون به جهت خلاصى تو تدبيرى مى انديشم اگر چه بر تو مكروه آيد باك مدار. اين بگفت و رداى خود را بر سر و روى محمّد هشام افكند و كشان كشان او را ببرد و لطمه از پس لطمه بر وى همى زد تا در مسجد به نزد (ربيع ) رسيد فرياد برداشت كه يا اباالفضل اين خبيث شتربانى است از اهل كوفه شترى به من كرايه داده ذاهبا و راجعا و از من گريخته است و شتر را به ديگرى كرايه داده و مرا در اين سخن دو شاهد عدل است دو تن از ملازمان و غلامان با من همراه كن تا او را به نزد قاضى حاضر كنند. ربيع دو نفر حارس با محمّد بن زيد سپرد و ايشان از مسجد بيرون شدند چون لختى راه بپيمودند محمّد روى با محمّد بن هشام كرد و فرمود: اى خبيث ! اگر حقّ مرا ادا مى كنى زحمت حارس و قاضى ندهم ؟ محمّد بن هشام گفت : يابن رسول اللّه ! اطاعت مى كنم ، محمّد بن زيد با ملازمان ربيع فرمود اكنون كه بر ذمّت نهاد شما ديگر زحمت مكشيد و مراجعت كنيد. چون ايشان برگشتند محمّد بن هشام سر و روى محمّد بن زيد را بوسه زد و گفت : پدر و مادرم فداى تو باد! خداوند دانا بود كه رسالت را در چنين خانواده نهاد و گوهرى بيرون آورد و عرض كرد كه به قبول اين گوهر مرا تشريف فرماى . فرمود: اى پسر عمّ ما اهل بيتى هستيم كه در ازاى بذل معروف چيزى نمى گيريم من در حقّ تو از خون زيد چشم پوشيدم گوهر چه مى كنم اكنون خويش را پوشيده دار كه منصور را در طلب تو جدّى تمام است (1. چون داعى سخن بدينجا آورد فرمان داد تا آن مرد اموى را مانند يك تن از عبدمناف عطا دادند و چند تن از مردم خود را فرمود تا او را به سلامت به ارض رى برسانند و با مكتوب او باز آيند، اموى برخاست و سر داعى را بوسه زد و برفت .(2
و اين داعى را كه محمّد بن زيد نام است دو پسر بود: يكى زيد ملقّب به رضى و او را نيز پسرى بود به نام محمّد و ديگر حسن نام داشت .
و چون از اولاد زيد بن حسن فارغ گشتيم اكنون شروع مى كنيم به اولاد حسن مثنّى .
ذكر فرزندان حسن بن الحسن بن على بن ابى طالب عليه السّلام
ابومحمّد حسن بن الحسن كه او را حسن مثنى گويند ده اولاد ذُكور و اِناث براى او به شمار رفته :
1- عبداللّه ، 2- ابراهيم ، 3- حسن مثلث ، 4- زينب ، 5- ام كلثوم ، و اين پنج تن از فاطمه دختر امام حسين عليه السّلام متولّد شدند، 6- داود، 7- جعفر، و مادر اين دو پسر امّ ولدى بود حبيبه نام از اهل روم ، 8 - محمّد مادر او رمله نام داشت ، 9- رقيّه ، 10- فاطمه .
و ابوالحسن عُمَرى گفته كه حسن را دخترى ديگرى نيز بوده كه (قسيمه ) نام داشت .(3 امّا دختران ، شرح حال امّكلثوم و رقيّه معلوم نيست و زينب راعبدالملك بن مروان كابين بست و فاطمه به حباله نكاح معاوية بن عبداللّه بن جعفر طيّار در آمد و از وى چهار پسر و يك دختر آورد بدين طريق نام ايشان ثبت شده : يزيد، صالح ، حمّاد، حسين ، زينب .
و امّا پسران حسن مثنّى ، جز محمّد تمامى اولاد آوردند. و اكنون شروع كنيم به ذكر اولادهاى ايشان و در تتمه اين ذكر مى كنيم مقتل معروفين ايشان را ان شاءاللّه تعالى .
1 سيّد اجل سيّد عليخان (رضوان اللّه عليه ) در اوّل شرح صحيفه اين مطلب را از محمّد بن زيد الشهيد نقل كرده ، آنگاه فرمود كه اين محمّد جدّ من است و نسبت من بدو منتهى مى شود. آنگاه ذكر نسبت خود فرموده و فرمود:
اُولئك آبائى فجئنى بمثلِهِم
اذا جَمَعتنا يا جرير المجامِعُ
(رياض السالكين ) سيّد عليخان 1/138 - 139 (شيخ عبّاس قمى رحمه اللّه )
2 (ناسخ التواريخ ) زندگانى امام حسن عليه السّلام 2/315 - 316، چاپ اسلاميّه .
3 (المجدى ) ص 36.
.
📙احتجاج ها و قضاوت های حضرت
به خدا قسم كه اين مرد كافر شد
بالجمله ؛ چون حضرت امام حسن عليه السّلام تصميم عزم فرمود كه از كوفه به جنگ معاويه بيرون شود مُغيرة بن نَوْفل بن الحارث بن عبدالمطّلب را در كوفه به نيابت خويش بازداشت و نخيله را لشكرگاه خود قرار داد و فرمان كرد مغيره را كه مردم را انگيزش دهد تا به لشكر آن حضرت پيوسته شوند و مردم اِعْداد كار كرده فوج از پس فوج روان شد و امام حسن عليه السّلام از نخيله كوچ داده تا به دير عبدالرحمن رسيد و در آنجا سه روز اقامت فرمود تا سپاه جمع شد اين وقت عرض لشكر داده شد چهل هزار نفر سواره و پياده به شمار رفت ، پس حضرت ، عبيداللّه بن عبّاس را با قيس بن سعد و دوازده هزار كس از دير عبدالرحمن به جنگ معاويه فرستاد و فرمود كه عبيداللّه امير لشكر باشد و اگر او را عارضه اى رو دهد، قيس بن سعد امير باشد و اگر او را نيز عارضه رو دهد، سعيد پسر قيس امير باشد؛ پس عبيداللّه را وصيّت فرمود كه از مصحلت قيسبن سعد و سعيد بن قيس بيرون نرود و خود از آن جا بار كرد و به ساباط مداين تشريف برد و در آنجا خواست كه اصحاب خودرا امتحان كند و كفر و نفاق و بى وفائى آن منافقان را بر عالميان ظاهر گرداند، پس مردم را جمع كرد و حمد و ثناى الهى به جاى آورد پس فرمود:
به خدا سوگند كه من بحمداللّه و المنّة اميدم آن است كه خيرخواه ترين خلق باشم از براى خلق او و كينه از هيچ مسلمانى در دل ندارم و اراده بدى نسبت به كسى به خاطر نمى گذرانم ، هان اى مردم ! آنچه شما مكروه مى داريد در جماعت و اجتماع مسلمانان ، اين بهتر است از براى شما از آنچه دوست مى داريد از پراكندگى و تفرّق و آنچه من صلاح شما را در آن مى بينم ، نيكوتر است از آنچه شما صلاح خود در آن مى دانيد، پس مخالفت امر من مكنيد و راءيى كه من براى شما اختيار كنم بر من ردّ مكنيد، حق تعالى ما و شما را بيامرزد و به هر چه موجب محبّت و خشنودى اوست هدايت نمايد.
و چون اين خطبه به پاى برد از منبر فرود آمد، آن منافقان كه اين سخنان را از آن حضرت شنيدند به يكديگر نظر كردند و گفتند: از كلمات حسن ( عليه السّلام ) معلوم مى شود كه مى خواهد با معاويه صلح كند و خلافت را به او گذارد، پس آن منافقان كه گروهى از ايشان در باطن مذهب خوارج داشتند بر خاستند و گفتند: كَفَرَ وَاللّهِ الرَجُّل ؛ به خدا قسم كه اين مرد كافر شد! پس بر آن حضرت بشوريدند و به خيمه آن جناب ريختند و اسباب و هر چه يافتند غارت كردند حتّى مصلاى آن جناب را از زير پايش كشيدند و عبدالرحمن بن عبداللّه اَزْدى پيش تاخت و رداى آن حضرت را از دوشش بكشيد و ببرد، آن حضرت متقلّد السيف بنشست و رداء بر دوش مبارك نداشت ، پس اسب خود را طلبيد و سوار شد و اهل بيت آن جناب با قليلى از شيعيان دور آن حضرت را گرفتند و دشمنان را از آن حضرت دفع مى كردند و آن جناب طريق مدائن پيش داشت ، چون خواست از تاريكيهاى ساباط مداين عبور كند ملعونى از قبيله بنى اسد كه او را جرّاح بن سنان مى گفتند ناگهان بيامد و لجام مركب آن حضرت را گرفت و گفت : اى حسن ! كافر شدى چنانكه پدرت كافر شد و مِغْوَلى در دست داشت كه ظاهراً مراد آن تيغ در ميان عصا باشد بر ران آن حضرت زد. و به قولى خنجرى مسموم بر ران مباركش زد كه تا استخوان بشكافت ، پس حضرت از هول درد، دست به گردن او افكند و هر دو بر زمين افتادند، پس شيعيان و مواليان ، آن ظالم رابكشتند و آن حضرت را برداشتند و در سريرى گذاشتند به مدائن به خانه سعد بن مسعود ثَقَفى بردند و اين سعد از جانب آن حضرت و از پيش از جانب امير المؤ منين عليه السّلام والى مدائن بود و عموى مختار بود، پس مختار به نزد عمّ خود آمد و گفت : بيا حسن عليه السّلام را به دست معاويه دهيم شايد معاويه ولايت عراق را به ما دهد، سعد گفت : واى بر تو! خدا قبيح كند روى ترا و راءى ترا، من از جانب او و از پيش ، از جانب پدر او والى بودم و حقّ نعمت ايشان را فراموش كنم !؟ فرزند رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم را به دست معاويه بدهم !؟
شيعيان كه چنين سخن را از مختار شنيدند خواستند او را به قتل رسانند، آخر به شفاعت عمّ او از تقصير مختار گذشتند؛ پس سعد جرّاحى آورد و جراحت آن حضرت را به اصلاح آورد. و امّا بى وفائى اصحاب آن حضرت به مرتبه اى رسيد كه اكثر رؤ ساى لشكرش به معاويه نوشتند كه ما مطيع و منقاد توئيم زود متوجه عراق شو چون نزديك شوى ما حسن عليه السّلام را گرفته به تو تسليم مى كنيم و خبر اين مطالب به حضرت امام حسن عليه السّلام مى رسيد و هم كاغذ قيس بن سعد كه با عبيداللّه بن عبّاس به جنگ معاويه رفته بود به آن حضرت رسيد مشتمل بر اين فقرات :
كه چون عبيداللّه در قريه حبوبيّه كه در ازاء اراضى مِسْكَن است متقابل لشكرگاه معاويه لشكرگاه كرد و فرود آمد، معاويه رسولى به نزد عبيداللّه فرستاد و او را به جانب خود طلبيد و بر ذمّت نهاد كه هزار هزار درهم به او بدهد و نصف آن را مُعَجّلاً و نقد به او تسليم كند و نصف ديگر را بعد از داخل شدن به كوفه به او برساند؛ پس در همان شب عبيداللّه از لشكرگاه خود گريخت و به لشكر گاه معاويه رفت ، چون صبح شد لشكر، امير خود را در خيمه نيافتند پس با قيس بن سعد نماز صبح كردند،او براى مردم خطبه خواند و گفت : اگر اين خائن بر امام خود خيانت كرد شما خيانت نكنيد و از غضب خدا و رسول انديشه نمائيد و با دشمنان خدا جنگ نمائيد، ايشان به ظاهر قبول كردند و هر شب جمعى از ايشان مى گريختند و به لشكر معاويه ملحق مى شدند.
پس بالكلّيه مكنون ضمير مردم و بى وفائى ايشان بر حضرت امام حسن عليه السّلام ظاهر شد و دانست كه اكثر مردم بر طريق نفاق اند و جمعى كه شيعه خاص و مؤ من اند قليل اند كه مقاومت لشكرهاى شام را ندارند و هم معاويه نامه در باب صلح و سازش براى آن حضرت نوشت و نامه هاى منافقان آن حضرت را كه به او نوشته بودند و اظهار اطاعت و انقياد او كرده بودند با نامه خود به نزد آن حضرت فرستاد و در نامه نوشت كه اصحاب تو با پدرت موافقت نكردند و با تو نيز موافقت نخواهند كرد، اينك نامه هاى ايشان است كه براى تو فرستادم ؛ امام حسن عليه السّلام چون آن نامه ها را ديد دانست كه معاويه به طلب صلح شده ، ناچار در مصالحه با معاويه اقدام فرمود با شروط بسيارى كه معاويه بر خود قرار داده بود و اگر چه امام حسن عليه السّلام مى دانست كه سخنان او جز كذب و دروغ فروغى ندارد لكن چاره نداشت ؛ زيرا كه از آن مردان كه به يارى او جمع شده بودند جز معدودى تمام بر طريق نفاق بودند و اگر كار به جنگ مى رفت در اوّل حمله ، آن قليل شيعه خونشان ريخته مى شد و يك تن به سلامت نمى ماند.
- (جلاء العيون ) ص 433 و 434 با مختصر تفاوت .
گريختن عبيداللّه و سستى لشكر
علاّ مه مجلسى رحمه اللّه در (جلاء العيون ) فرمود كه چون نامه معاويه به امام حسن عليه السّلام رسيد و حضرت نامه معاويه و نامه هاى منافقان اصحاب خود را خواند و بر گريختن عبيداللّه و سستى لشكر او و نفاق لشكر خود مطّلع گرديد باز براى اتمام حجّت بر ايشان فرمود:
مى دانم كه شما با من در مقام مكريد و ليكن حجّت خود را بر شما تمام مى كنم ، فردا در فلان موضع جمع شويد و نقض بيعت نكنيد و از عقوبات الهى بترسيد. پس ده روز در مقام آن موضع توقّف فرمود، زياده از چهار هزار كس بر سر آن حضرت جمع نشدند، پس حضرت بر منبر برآمد فرمود كه عجب دارم از گروهى كه نه حيا دارند و نه دين ، واى بر شما! به خدا سوگند كه معاويه وفا نخواهد كرد به آنچه ضامن شده است از براى شما در كشتن من ، مى خواستم براى شما دين حق را برپا دارم يارى من نكرديد من عبادت خدا را تنها مى توانم كرد وليكن به خدا سوگند كه چون من امر رابه معاويه بگذارم شما در دولت بنى اميّه هرگز فرح و شادى نخواهيد ديد و انواع عذابها بر شما وارد خواهند ساخت و گويا مى بينم فرزندان شما را كه بر در خانه هاى فرزندان ايشان ايستاده باشند آب و طعام طلبند و به ايشان ندهند، به خدا سوگند كه اگر ياورى مى داشتم كار را به معاويه نمى گذاشتم ؛ زيرا كه به خدا و رسول سوگند ياد مى كنم كه خلافت بر بنى اميّه حرام است ، پس اُفّ باد بر شما اى بندگان دنيا! به زودى وَبال اعمال خود را خواهيد يافت ؛ چون حضرت از اصحاب خود ماءيوس گرديد در جواب معاويه نوشت كه من مى خواستم حق را زنده گردانم و باطل را بميرانم و كتاب خدا و سنّت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم را جارى گردانم ، مردم با من موافقت نكردند اكنون با تو صلح مى كنم به شرطى چند كه مى دانم به آن شرطها وفا نخواهى كرد، شاد مباش به اين پادشاهى كه براى تو ميسّر شد به زودى پشيمان خواهى شد چنانچه ديگران كه غصب خلافت كردند پشيمان شده اند و پشيمانى بر ايشان سودى نمى بخشد، پس پسر عمّ خود عبداللّه بن (1) الحارث را فرستاد به نزد معاويه كه عهدها و پيمانها از او بگيرد و نامه صلح را بنويسد.
1- هو عبداللّه بن الحرث بن نوفل بن الحرث عبدالمطّلب ،
(شيخ عبّاس قمى ؛).