ترمای زوج اینجوریه ک بهمن انتخاب واحده ولی ما تا اسفند طولش میدیدم و نمیریم آخرای اسفندم ب بهونه عید میپیچونیم فروردینم ک نیمه اولش عیده نیمه دومشم چون حال نداریم میپیچونیم ی اردیبهشت میمونه اونم بیخیال بابا بگیر بخواب
مردم میرن تو جمع باهم صحبت میکنن میگن میخندن خوش میگذرونن،منم میرم تو جمع حس ناکافی بودن بهم دست میده برمیگردم.
اگه کسی باهاتون از آرزوی مرگ و این چیزا حرف زد هی نگید خدانکنه خدانکنه، خدا اگه کاری بخواد انجام بده ب شما نگاه نمیکنه.بشینین باهاش حرف بزنین بغلش کنین بهش امید بدین و باهاش مهربون باشید..کسی که ترسی از مردن نداره و فرقی بین مرگ و زندگیش نمیبینه یعنی بجایی رسیده که از همه چی بُریده
یجایی که ممکنه دست بهرکاری بزنه..
اسم این مرض که وقتی به گذشته فکر میکنی دلت حتی برا اون روزای فوقِ مزخرفی که گذشته ام تنگ میشه،افسردگیه یا چی؟
وقتی ۱۵ سالم بود فکر میکردم ۱۸_۱۹ سالگی دور و برم پر از دوست و رفیق و اکیپ مختلط و سفرای اکیپی و کارای عجیب غریب و پارتنر و کوفت و زهرماره
ولی الان ک به اون سن رسیدم میبینم ن تنها اون اتفاقایی که فکر میکردم نیوفتاد بلکه همون چیزایی ک داشتمم دیگه ندارم
آرامش، ذوق و شوق، ثبات، اعتماد ب نفس،خوشبینی در مورد آینده و...(:
جدی استرس تونو میتونین کنترل کنین؟ من وقتی استرس دارم آبم نمیتونم بخورم چه برسه کنترل اوضاع.
نقاشی بهم آرامش میده، امید میده، اعتماد بنفس میده، حس کافی بودن میده..
خیلیاشون حتی از نقاشی ام کم تَرَن.
دانشگاه برا پسرا فقط بازیه..دختر بازی رفیق بازی فرار از سربازی.
اونوقت برا دخترا، هی درس درس درس
ای ریدم تو درس.
همیشه دلم میخواد قشنگ زندگی کنم؛
صبحا زود پاشم، ورزش کنم، صبحونه مقوی بخورم،مث آدم آب و غذا بخورم و پدر این معده بدبخت و درنیارم، روتین پوستی انجام بدم، به خودم برسم، استرس نداشته باشم، شغل خوب داشته باشم، بیرون برم، تفریح کنم، مثل آدم درس بخونم و همه رو واسه شب امتحان جمع نکنم، عصبی نباشم، سر هرچیز کوچیکی بهم نریزم و انقد همچی و تو خودم نریزم..
ولی اصلا نمیشه که نمیشههه
نه اینکه نخواما..میخوام، قصدشم هست، منتها حسش نیس
هیچ وقت حس هیچی نیس..
شورش و دراوردم دیگه و واقعا ازین اوضاع خسته و متنفرم
ازینکه نمیدونم کی قراره به خودم بیام و مثل آدم زندگی کنم..ازین آدمی که به هرچیزی اهمیت میده جز خوده بیصاحابش..