مَــــــــنِ آرام💜✨
🍃🍃🍃🌾🌺🌾🍃🍃🍃 زندگی ایرا..... 🍃🍃🍃
پوزخندی زدم
_بله میخواستن ... اما اون مال وقتی بود که من وبه عنوان خطر ح. س نکرده بودن
اونا الان از بچه هاشون گذشتن
تا منو از سر راه خودشون کنار بزنن ، من اصلا به اونا فکر نمیکنم
چرا منو خط. ر میدونن ؟!
اگه خان باور کنه چی؟! منو میندازه بیرون!
دستمو فش. رد
_ ما همه به تو اعتماد داریم نگران چی هستی؟!
سری به تایید حرفش تکون دادم
و چیزی نگفتم ، دلم میخواست تنها باشم تا حسابی فکر کنم !
ملک از جا بلند شد
_ایرا میدونم ناراحتی یکم استراحت کن
سمت در رفت
_ملک؟!
به سمتم برگشت
_تو مثل خواهرمی ! خیلی خوبه که هستی!
لبخند زد
_ جای ما نیستی ببینی ایرا داشتن چه مزه ای داره ...
ملک رفت
دوباره فکرم مشغول شد
چیکار باید بکنم ! صدای گریه ضعیف ساوان بلند شد ، تازه یاد بچه افتادم
حتما گرسنه بود و جاشم کث یف کرده بود ، بچه بیچاره ...
بغ لش کردمو اروم تکونش دادم
_خاله نازی؟!
بلند گفتم، اگر خودشم نمیشنید کنیز ها به گوشش میرسوندن
خیلی طول نکشیدکه تقه ای به در خورد
_بفرمایید!
هنوز از زجه و شیون و گریه زاریش صورتش سرخ بود
_ بله دخترم
به چشماش نگاه کردم حالت نگاهش با حرفای ثریا حتی عوض نشده بود
مَــــــــنِ آرام💜✨
🌾🍃🍃🍃🌺🍃🍃🍃🌾 سرگذشت واقعی شیرین...(چندقسمتی) 👇🏻
🌾🍃🍃🍃🌺🍃🍃🍃🌾
سرگذشت واقعی شیرین...(چندقسمتی)
👇🏻
مَــــــــنِ آرام💜✨
🌾🍃🍃🍃🌺🍃🍃🍃🌾 سرگذشت واقعی شیرین...(چندقسمتی) 👇🏻
من هم مثل ملکه مادربالای مجلس سمت راست خانم جان نشسته بودم که عالم تاج بانو سرصحبت رابامن بازکرد و گفت :دخترم
به شماتبریک میگویم که دخترخوب وتحصیل
کرده ای داری من یادم شب عروسی شما بدر
الزمان خیلی خوشحال نبودتوعروسش شدی
اما من به او گفتم ،عروست نجیب وبااصالت
وارزو کردم مثل مادرشوهرت بعدازشش شکم
زاییدن حتما پسربدنیا بیاوری....
باتعجب پرسیدم ،مگه خانم جان چندشکم زاییدن ؟؟
باخنده بلند عصای چوبی منبت کاریش را
به زمین کوبیدو به خانم جان نگاهی کردو
پرسید بدری توازخودت برای عروست چیزی
نگفتی،نگاهای خانم جان غضب ناک بود وبا
چشم ابرو اشاره میکردعالم تاج بانو چیزی
نگوید..
چندشکم زاییدن ؟؟؟
باخنده بلند عصای چوبی منبت کاریش را به
زمین کوبید وبه خانم جان نکاهی کردوپرسید
بدری توازخودت برای عروست چیزی نگفتی
نگاه های خانم جان غضب ناک بودوباچشم ابرو اشاره میکرد که عالم تاج بانو حرفی نزن
حالا موضوع برای من جالب شده بود دیگه
جشن ومهمانی رافراموش کرده بودم ودلم
میخواست حرفهای عالم تاج بانو رابشنوم
اما نگاهای خانم جان رومن وعالم تاج بانو
بود ،،دردلم آشوب به پابود باید میفهمیدم
رازخانم جان چیه که اینهمه مدت ازمن پنهون
کرده بالاخره یکی ازفامیلهابه سمت خانم جان
امدوچنددقیقه ای باانها سرگرم صحبت شد
منم ازموقعیت استفاده کردم وبه کنارصندلی
عالم تاج بانو رفتم سیب قرمزی ازروی میز
برداشتم وبرای او پوست کندم ...
من برای اینکه خودم رابه اونزدیک ترکنم واطلاعات ازاو بگیرم بالبخند به او گفتم
خوشحالم که شمابه جشن ما افتخاردادین
کاش زودترشما رادیده بودم واقعا ازآشنایی
شما خوشحالم...
تکه سیبی که توبشقاپ برایش پوست کنده
بودم رابرداشت ونگاه مرموزانه گفت ،ای دخترزرنگ میخواهی ازمن حرف بکشی ؟
گفتم ،نه والا فقط دوست دارم باشما معاشرت
کنم البته اگرشما مایل باشید..
خنده بلندی کرد وگفت؛باشه دخترم شوخی کردم ،منم ازمعاشرت باتو خوشحالم اما امروز
نمیتوانم حرف بزنم چون میترسم بدرالزمان ازمن برنجه وفکرکنه برای او توطعه کردم..
منم بازیرکی گفتم ،نه من مقصود بدی ندارم
چون ازشما خوشم امده خواستم باشما هم
صحبت شوم..
صورتش واورد سمت من وپیشونی مرابوسید
وگفت یک روزبیا خانه ما تابیشترباهم آشنا
شویم..منم لبخندرضایتی زدم و گفتم چشم
حتما خدمت میرسم...
دوروز بعدازمهمانی ؛آسیه اماده شده بود که
به همراه چندنفرازدوستان هم دانشگاهیش راهی سفر به آمریکا شود من بیشترازاین
خوشحال بودم که شاید سفردخترم منو به
هدفم که پیداکردن غلام بودرابرسانه وهنوز
بعدازپانزده سال چشم به راه او ویاحتی خبری ازاو بودم...
ادامه دارد
🌾🌺🌾آیدی من برای دریافت پیام هاتون
👇
@mahi_882
🌾🌺🌾لینک کانال برای معرفی کانال به دوستانتون
👇
https://eitaa.com/joinchat/1903755331C4f0bee0e69
🌾🌺🍃🍃🍃🍃🍃🍃
اما آسیه چون مهرپدری ندیده بودوشناختی ازپدرش نداشت به من میگفت ،اخه چه فایده
داره ازپدرم باخبرشوی او که ترافراموش کرده
حتی به من که تنها دخترش بودم فکرنکرده
ماراترک کرده ؟؟؟؟
حرفهای آسیه درست بود ولی من هنوزهمسرم
رادوست داشتم وبه اوفکرمیکردم
بارفتن آسیه غم دنیا تودل من نشسته بود
حالا حتی خانم جان هم به من کاری نداشت
اوهم ازرفتن آسیه افسرده شده بود هرچند
که بادخترم رابطه خیلی گرمی نداشت اما
گویی به روی خودش نمیآوردکه اوتنها نوه اش هست که وارث تمام دارایی اوست.
بانبودآسیه غم هاودردهای ما بیشترشد
حالا نه غلام بود نه آسیه دلخوشی من فقط
به این بودکهشاید آسیه ازپدرش برایم خبری بیاورد..
چشمم به زنگ تلفن خونه دوخته شده بود
هواکم کم روبه سردی میرفت تصمیم گرفتم
برای دخترم شال وکلاه ببافم شاید اینجوری
کمتربهانه دخترم رامیگرفتم..
سه روزازرفتن آسیه گذشت ،بالاخره یک شب
ساعت ده شب تلفن خانه بصدا درآمدوصدای
خیلی ضعیفی ازدخترم راپشت خط شنیدم
الو الو مامان بیداری نخوابیدی؟؟
گفتم :جانم بیدارم منکه نمیخوابم توکجایی؟
حالت خوبه ؟چه خبرمامان جان؟؟
آسیه گفت :اره مامان من خوبم خیلی جای خوبی دارم اینجا همه چی خوبه نگران نباش
دربهترین دانشگاه آمریکا ثبت نام کردم. اصلا جای نگرانی نیست ،مادربزرگم خوبه ؟ بی قراری نمیکنه ؟؟
گفتم ،خوبه ولی واقعا دلش برای تو تنگ شده
هرچندکه به زبان نمیآوره ولی ازوقتی تورفتی
خیلی ساکت وبی حرف شده حتی دیگه به من هم غرنمیزنه..۰خانم جان وقتی شنید آسیه تماس گرفته
خوشحال شد گوشی راازمن گرفت ومیگفت
دخترجان بروپدرت وپیدا کن اوفکرمیکرد
کشورآمریکا جای کوچکی که به راحتی بشه
پسرش وپیداکنیم..
آسیه قول داد بزودی پدرش راپیدامیکنه هرچندکه ماادرسی ازغلام نداشتیم ولی
فقط میدونستیم که درایالت کالیفرنیا زندگی
میکنه اما خودآسیه تو ایالت واشینگتن مشغول تحصیل بود..تقریبا یک هفته ازرفتن دخترم به آمریکا گذشته بود که یک روزتو حیاط خونه داشتم
قدم میزدم صدای زنگ خانه به صدا درآمد
نمیدونم چرادلم هوری ازشنیدن صدای زنگ
خانه ریخت شال مخمل رنگی روبند حیاط
پهن بود وهنوزسردی هوا روش مونده بود
چون گرمای خورشید انقدرزیاد نبود که لباسها
راخشک کنه بااین حال روی سرم انداختم و
به طرف درحیاط دویدم...
وقتی دروبازکردم غش کردم ودیگه هیچ چیز
ومتوجه نشدم چشمهایم راکه بازکردم انچنان
سرگیجه داشتم که چشمهام انچه راکه میدید
باورنمیکرد ...
بله عشقم بعدازپانزده سال برگشته بود خدا
دعاهای منو مستجاب کرده بود ...غلام خیلی
تغییرکرده بود اصلا غلام قبلی نبود ولی چشماهیش همان بود نافذو عاشق میگفت :شیرینم مهربانم منوببخش کاش هیچ وقت تراترک نمیکردم
او حرف میزد من گریه میکردم ودوزانو جلوی
پایش نشسته بودم وبه حرفهاش گوش میدادم خانم جان هنوزخواب بود ونمیدانست
یکی یدونه اش برگشته واگه میفهمید پسرش
برگشته شاید قلبش طاقت این دیدارنداشته
باشه من برای اونگران بودم غلام هرچی میگفت من نمیفهمیدم ومات ومبهوت به او
نگاه میکردم...
بعدازکلی حرفهای غلام بامشت به س ینه اومیزدم وازخودم دورش میکردم نصف علاقه
من بارفتن او ازبین رفته بود حالا بعدازدیدن
او عشقم تبدیل به تنفرشده بود...
چطورمیتونستم اوراباورکنم ...اوهم گریه میکردوابرازندامت میکرد اما من هنوززخمهای
سی نه ام درمان نشده بود پانزده سال با بدترین شرایط زندگی کردم سخترین روزهای
زندگی رابدون اوتجربه کرده بودم .
حالا چطورباید اورامیبخشیدم چطورباید با
اوزیر یک سقف زندگی میکردم ازخداهم گله
داشتم چرا باید من به تنهایی اینهمه سال سختی های زندگی رابدوش میکشیدم...
غلام چشماهش دنبال آسیه میگشت..
به من التماس میکرد به دخترم بگم بیاد اونو
ببینه اما من میخواستم اویکم زجربکشه ودرد
منواحساس کنه ..گفتم آسیه ترودوست نداره
اصلا دلش نمیخوادتراببینه .چه پدری درحق اوکردی دخترت هیچ حسی به تونداره.
غلام مثل ابربهارگریه میکردومیگفت ،تروخدا
منو ببخشید سرش رابین دوتا زانوهاش گرفته
بودوگریه میکرد
منم مثل فرشته نکیرومنکربالا سرش ایستاده
بودم وازاوسوال وجواب میپرسیدم
گفت ،همه چی رابرایت تعریف میکنم فقط بزاراول دخترم راببینم بعد همه چی رابرایت
میگم ..
گفتم ،دخترت نیست اوازما خیلی دور به این
راحتی نمیتوانیم اورا ببینیم غلام ترسید از
جایش بلندشدوگفت نگوکه اتفاقی برایش
افتاده ،گفتم نه حالش خوبه ولی برای تحصیل رفته آمریکا ...
ادامه دارد...
🌾🌺🌾آیدی من برای دریافت پیام هاتون
👇
@mahi_882
🌾🌺🌾لینک کانال برای معرفی کانال به دوستانتون
👇
https://eitaa.com/joinchat/1903755331C4f0bee0e69
🌾🌺🍃🍃🍃🍃🍃🍃
غلام خیلی خوشحال شد وپرسید چطوردخترمون رفته آمریکا چه درسی میخونه ؟؟
گفتم:پزشکی قبول شده بورسیه دادن بهش
رفته آمریکا ادامه تحصیل بده.
غلام اشک شوق میریخت باورش نمیشدبا
شرایط سختی که ماداشتیم دخترمون تحصیل کرده باشه ازمن تشکرمیکردبابت اینکه من بانبودپدرازدخترمون خوب مراقبت
کرده بودم وبه درسش اهمیت داده بودم...
حالا دلش میخواست مادرش راببیندازمن خواست به مادرش طوری خبربدم که شوکه
نشود..گفتم صبرکن یواش یواش خودم بهش
میگم بعد توبیا فعلا تواتاق بشین من برم اورا
بیدارکنم وقتی امادگیش راداشت توبیا...
خانم جان ازخواب بیدارشده بوددیگه مثل قبل برای صبحانه خوردن دادوهوارنمیکرد
اروم روتختش مینشست ومنتظرمیشدبرایش
صبحانه بیاورم انگارروزگاراوراهم ادب کرده
بوددیگه زورگویی نمیکردومثل بچه ای شده
بودکه هروقت مادرش به اوغذامیدادمیخورد
وحتی اعتراضی به خوب بودن یا بدبودن غذا
نمیکردباتمام بدی های که به من کرده بودولی
من دلم نمیخواست برای اوتلافی کنم...
رفتم کنارتختش نشستم وسینی صبحانه را
به اودادم گفتم ،خانم جان صبحانه ات رابخور
میخوام خبرخوشی به توبدهم..
چشماش برقی زدوگفت ،چه خبری ازپسرم
خبرآوردی تروخدابگو پسرم حالش خوبه فقط
بگواوسالم من دیگه هیچی نمیخوام ازتوگفتم،
آروم باش خانم جان بله پسرت سالمه وبزودی
به ایران برمیگرده دستهای خانم جان میلرزید
ازچشماش اشک جاری بودلقمه نونش رازمین
گذاشت ودسهایش راروبه آسمان کردوگفت :
خدایا شکرت دعاهای منو مستجاب کردی...
من نمیدونستم چه جوری بگم پسرش برگشته
هیچ مادری راندیده بودم که به فرزندش اینقدرعلاقه داشته باشدمن خودم هم مادر
بودم اما عشق مادروفرزندی خانم جان بابقیه
مادرها خیلی فرق داشت ...
دوساعت ازصبحانه گذشته بودهنوزخانم جان
درحال دعا ونیایش بود...دیگه دلم طاقت نداشت به او نگویم پسرش برگشته تنها راه
این بودکه به اوبگویم خانم جان اگه بگم پسرت امده ایران وتا یکساعت دیگه میاید
خانه چی میگی؟؟؟
برای اولین باردستهای منو گرفت ومیبوسید
میگفت،شیرین جان راست میگویی ؟پسرم
برگشته؟؟
گفتم :بله توراه داره میاد خونه تانیم ساعت
دیگه میرسه،،،خنده بلندی کردوگفت :خدایا
شکرت نمردم وپسرم رامیبینم ..خدایا شکرت
پسرم منووهمسرش وفراموش نکرده،دوباره
میاد...
بعدگفت :پاشوبریم دم درمنتظرش باشیم تا
بیاد به مش رحیم بگوبره ازاسفندیارگوسفند
بخره جلوی پای پسرم قربونی کنم تمام گوشت گوسفندرابدین به فقرا .پاشوبریم حیاط خانه رااب وجاروکنیم...
گفتم :باشه مادرتواستراحت کن من خودم همه اینکارارومیکنم...
رفتم تواتاقم به غلام گفتم بروبیرون خونه وتایک ساعت دیگه برنگردخانم جان نمیدونه
تو امدی باید جلوی پایت گوسفندقربونی کنیم
غلام گفت :اخه برای چی لزومی نداره اینکارهاراانجام بدین بزارمن برم تواتاق مادرم
بگم اومدم بعدا هرکاری گفت ،انجام میدیم...
گفتم :نه هرچی میگم گوش کن پاشو بروتو
شهریه چرخ دوربزن بعدابیا ...
غلام حرف منوگوش کردوامابابی میلی ازجا
بلندشدولباسهایش راپوشید وازدرپشتی عمارت ازخانه رفت بیرون...
پیرزن بیچاره چقدرخوشحال بود درپوست خودش نمیگنجید تا بحال اورااین حدخوشحال ندیده بودم ،کاش دوری غلام
اوراازبدخلقی وکج خلقی بدورکرده باشه،
کاش دیگه بامن نامهربانی نکند...
اما گویا واقعا خانم جان درس عبرت گرفته بودوحالا رفتارش خیلی تغییرکرده بود.
مش رحیم وصدازدم وگفتم برو ازاسفندیار
قصاب گوسفندزنده بگیر،اقا توراهه وتانیم
ساعت دیگه به خانه برمیگرده
بیچاره مش رحیم هم ذوق زده شده بود
باورش نمیشد اقا برگرده ..
باتعجب گفت شماازکجا میدانیداقابرگشته
باخنده گفتم ،کلاغها خبراوردن توبرودنبال
کاری که بهت گفتم زودبرگرد...
تمام حیاط خانه رااب وجاروکردم وهمه جلوی
درخونه منتظراقا غلام ایستاده بودیم...
نویسنده نسرین راد
ادامه دارد....
🌾🌺🌾آیدی من برای دریافت پیام هاتون
👇
@mahi_882
🌾🌺🌾لینک کانال برای معرفی کانال به دوستانتون
👇
https://eitaa.com/joinchat/1903755331C4f0bee0e69
🌾🌺🍃🍃🍃🍃🍃🍃
مش رحیم یک گوسفند بزرگ خرید وبا چاقو
بزرگی که تودستش بودجلوی درایستاده بود
چندتا ازهمسایه ها هم که شنیده بودن غلام
برگشته جلوی درخانه ما تجمع کردندوبرای استقبال ازغلام منتظربودن..
خانم جان ظرف شکلات تودستش بودوبه
همه تعارف میکرد که شکلات بردارند..
وازخوشحالی باهمه خوش وبش میکرد خیلی
صحنه زیبایی بوددرانتظارکسی که سالها از
وطنش دوربوده وحالا به کشورش برگشته
همه به من تبریک میگفتن وبرای نتیجه صبرو بردباری که داشتم مراتحسین میکردند...
منم خنده هام ازته دلم بود باورنمیکردم روزی
برای استقبال همسرم اینقدرهیجان داشته باشم..
بعدازنیم ساعت که ما جلوی درب خانه ایستاده بودیم ..همسرم ازسرکوچه نمایان شد
همه برای اودست میزدند وهورااا میگفتن..
بیچاره غلام سرش پایین بود وباحالت شرمساری ازاستقبال مردم تشکرمیکرد..
بانزدیکترشدن او به ما ابتدا جلوی پای خانم جان زانو زدو دستهای اورامیبوسید وبعد
مرامثل فیلمهای خارجی جلوی همه محبتم کرد
ازاینکارش خجل شدم ولی گویی مرام ومسلک اوخیلی تغییرکرده بود..
چندتا ازهمسایه های قدیمی ما تقریبا سن وسال بالاتری داشتن واردخانه ماشدند
ومنتظربودن که غلام دلیل اینهمه غیبتش را
توضیح بدهد ولی اوحرفی نزدوفقط گفت
من اشتباه کرده بودم خانواده ام راترک کردم
وبعد ازمن پرسید دخترم کجاس ؟
که خانم جان باآب وتاب جلوی همه باافتخار
گفت دخترم رفته فرنگ درس بخونه وخانم دکتربشه وبرگرده...
غلام هم خداروشکرمیکردکه درنبودش من از
پس همه سختی ها خوب برآمده بودم...
انشب منزل ما همه همسایه ها دعوت شده بودند ولی چون ماآمادگی مهمانی نداشتیم
به صرف شیرینی وچای ازمهمانهاپذیرایی
کردیم ...
همسرم زیاد ازاینجورمهمانی ها خوشش نمیآمد وفقط منتظربود همسایه ها بروند
ویک استراحتی کامل به خودش بدهد..
من هم که توذهنم پرسوال بود ازاو بپرسم
اینهمه سال کجا بوده؟؟
اما وقتی بعدازاینکه کارهای مهمانی تمام شدو آمدم تواتاق ببینم غلام چه پاسخ
های به سوالات من میدهدکه دیدم هفت تا
پادشاه راخواب دیده ودلم نیامداورابیدارکنم
وشب تاصبح به این فکرمیکردم همسرم کجا
بوده ؟باکی بوده؟ وچراحالا برگشته؟
صبح زودباشوراشتیاق ازخواب بیدارشدم منتظربودم غلام بیداربشه باهم اولین صبحانه
بعدازفراغ طولانی رابخوریم..
مش رحیم چندتا نون سنگک تازه باپنیروخامه وسرشیر ازننه رقیه که تو
محل ما بهترین لبنیات راداشت ...
میدونستم غلام دلش برای صبحانه های ایران
تنگ شده ،مش رحیم هم ازامدن اقا خوشحال
بودومیگفت دیدی خانم گفتم اقا خودش برمیگرده اما شماناامیدبودی ...
گفتم ،بله برگشت ولی خیلی دیربرگشت کاش
زودترامده بود،کاش زمانیکه مادرسختی وجنگ وبدبختی بودیم برمیگشت امابازخدارو
شکرکه برگشته وجای امیدواری داره که ازاین
به بعد روزهای خوش زندگی به من برگشته
دیگه غصه هیچ چیزرانمیخورم...
چایی کلکته راتوقوری میریختم وازعطرچای
سرمست میشدم غلام همیشه ازاین چایی حالش خوب میشدمنم برای او بهترین چای
رادم کردم وسینی صبحانه خانم جان راآماده
کردم دادم مش رحیم برای خانم ببره وخودم
هم بساط صبحانه راتوسینی گذاشتم وبه اتاق
بردم ...صدای خانم جان رامیشنیدم که به مش رحیم میگفت ،غلام بیدارنشده کاش میامد باهم صبحانه رامیخوردیم ..
مش رحیم گفت ،نه خانم هنوزاقا بیدارنشده
شیرین خانم هم هنوزصبحانه نخورده ،شما
نوش جان کنید چون باید داروهایتان رابخورید....
خانم جان اخلاقش عوض شده بوددیگه اون
پیرزن غرغرولیچارگو نبود،دوری پسرش اورا
عوض کرده بودشاید اوباید این فراغ فرزند
رامیدید تا درس عبرت باشد که به داشته های
خودش قره نشودکارهای خداوندهیچ وقت بی حکمت نبوده ...
رفتم جلوی دراتاق باپا درراهول دادم که بازشودچون سینی چای تودستم بود نمیتوانستم دررابازکنم امادرصدای بدی کرد
وترسیدم غلام ازخواب بپره سریع وارداتاق
شدم وسینی راروی میزکوچکی که گوشه
اتاقم بودگذاشتم به غلام نگاه کردم ببینم
ازسروصدای من بیدارشده دیدم نه هنوز
خوابه معلوم بودکه خستگی راه ازتنش بیرون
نرفته بود..باارامی صدایش کردم عزیزم خواب بسه ازدیشب که مهمونا رفتن تا الان
خوابیدی پاشو ببینم کم دوریت وتحمل نکردم
حالا هم که آمدی خوابیدی وخوابت وبرای من
آوردی؟پاشوتنبل کلی باتوحرف دارم ،باید تعریف کنی کجابودی چرادیربرگشتی ...
من حرف میزدم وغلام سرش زیرلحاف بود
چایی راشیرین کردم وچندتا لقمه نون خامه
ونون پنیرطبق عادت قبلی برایش درست کردم گوشه سینی گذاشتم واینبارباصدای
بلندترگفتم پاشو دیگه چقدرمیخوابی.....
ادامه دارد...
🌾🌺🌾آیدی من برای دریافت پیام هاتون
👇
@mahi_882
🌾🌺🌾لینک کانال برای معرفی کانال به دوستانتون
👇
https://eitaa.com/joinchat/1903755331C4f0bee0e69
🌾🌺🍃🍃🍃🍃🍃🍃
من نگران شدم لحاف راازروسرغلام برداشتم
دیدم غلام خیلی سخت نفس میکشه
دستهام ازترس میلرزید نمیتونستم اورابلند
کنم رفتم جلوی پنجره داد میزدم مش رحیم
بیا تروخدا بیا اقا حالش بده...
بیچاره مش رحیم ازته باغ باسرعت آمد طرف
عمارت اونم ترسیده بود باکفشهای گلی آمدتو
اتاق وخیلی هراسان گفت ،چی شده خانم چرا
اقا اینجوری شده گفتم نمیدونم برو حکیمی
طبیبی بیار بالاسر اقا...
مش رحیم به سرعت ازاتاق رفت بیرون که
بره طبیب بیاره..
غلام بزورنفس میکشید کمی چشمهایش را وبا بشقاب
که تو ظرف صبحانه بوداورا باد میزدم ،،،
صدای خیلی ضعیفی ازاوشنیدم که گفت ،
شیرین جان منو ببخش،،،،
دوباره چشمهایش رابست ،من داد میزدم غلام
جان چشمهایت رابازکن تروخدا حرف بزن اما
او هیچ حرفی نمیزد
خانم جان هم سروصدای منو شنیده بود لنگان
لنگان خودش رابه اتاق ما رساند..
وقتی دید پسرش رنگ به چهره نداره دودست
زد توسرش گریه میکرد..
به من میگفت ،بچم چی شده ؟توچکارش کردی؟
گفتم ،خانم جان چی میگی من اومدم تواتاق
حالش بودهرچی صداش میزدم جواب
نمیداد،،،
گفت ،نه توحتما بلایی سرپسرم آوردی توخواستی ازاو انتقام بگیری،،
حرفهای خانم جان منو بیشترعصبانی میکرد
قفسه سینه غلام رابادستهام فشارمیدادم
وسعی میکردم قلبش راماساژبدهم
اما او گویی نفسهاش به شماره افتاده بود
وتحمل دم وبازدم رانداشت...
رامیخواست به من بگوید
اما اجل مهلت نداد وغلام دربغل من جان داد
پزشک آمد اما خیلی دیر دیگه غلام تواین دنیا
نبود ....
ازکارخدا شگفت زده بودم میگفتم توکه میخواستی غلام راازمن بگیری چرا اورا
بعدازپانزده سال به من برگرندودی .
منکه بانبوداو کنارآمده بودم حالا که اینهمه
سال ازمن دوربود چه لزومی داشت شاهد
مرگ اوباشم ...
خدایا مگه من خطایی گناهی کردم که مستوجب اینهمه بدبختی باشم؟؟؟
سه روزمن دربسترخوابیدم حتی قدرت حرف
زدن نداشتم مراسم خاکسپاری غلام نه من بودم نه مادرش ماهردو مثل مرده بودیم
همه میگفتن این دوتا ازغم ازدست دادن
عزیزشون زنده نمیمانند...
اما منوخانم جان خیلی پوست کلفت تربودیم
بایدمیماندیم وباراین غم بزرگ رابدوش میکشیدیم...
حالا نگران این بودم آسیه ازامریکا تماس بگیره چی به اوبگویم
بگویم پدرت پیدا شده وآمده ویا بگویم پدرت
آمدونیامده ازپیش مارفت...
چقدرسخت بودبه دخترم این خبررابدهم
اما اوبایدمیفهمید ولی تصمیم گرفتم فعلا
هیچ خبری به اوندهم
یک هفته ازمرگ همسرم گذشت وروزب روز
زندگی من داغونترمیشد من به نبوداو عادت
کرده بودم ولی فقط یکشب اودرکنارمن بود
این بدترین رنج دنیا بودمنکه پانزده سال به
نبوداوعادت کرده بودم چراباید برمیگشت و
بامرگش منو عذاب میداد..
خوشبحال آسیه که مهرپدری راندیده بود و
بودونبودپدرش برایش مهم نبود اما بااین حال ترس اینو داشتم به اوخبرمرگ پدرش را
بدهم چون درکشورغریب بوداوهم امید داشت روزی پدرش راپیداکنه ...
بالاخره بعدازدوهفته آسیه تماس گرفت ازصدای من و خوشحالی تصنعی من تا حدودی متوجه شد وگفت ،مامان جان چی
شده مادربزرگم حالش بده چرا اینجوری حرف
میزنی انگارحواست نیست ببخش چندروزتماس نگرفتم چون درسهام سنگین شده وقت صحبت کردن نداشتم میدونم از
دست من عصبانی هستی ...
گفتم ،نه عزیزم ازتو عصبانی نیستم فقط از
پدرت ناراحتم چرا ماروتنها گذاشت ورفت ..
آسیه میگفت ،غصه نخورمادرم من قول میدم
خودم پدرم راپیدا کنم وبرگردونم ایران ،،،
قول میدم مامان جون غصه نخور،،،
یهو زدم زیرگریه اینقدرگریه کردم وگفتم ،نه
دخترم دیگه هیچ وقت پدرت برنمیگرده دیگه
منو تواورا توخواب هم نمیبینیم چه برسه تو
بیداری.....
آسیه گیج ومنگ شده بود،طفلی ازحرفهای من
هیچی نمیفهمید فقط سکوت کرده بود ومنتظر بودمن حرف اخرم رابزنم..
اوهم گریه میکرد ومیگفت ،مامان جون ازپدرم به شماخبری رسیده ؟کسی برای شما
خبرآورده ؟پدرم حالش خوبه یانه؟؟؟
گفتم ،بله ازپدرت خبردارم او برگشته ایران
وکل ماجرا رابرایش تعریف کردم ...
طفلی آسیه وسط حرفهای من گوشی راقطع
کرد ونمیدونم چه حالی داشت اون لحظه فقط دست خدا سپردمش وگوشی راقطع کردم....
ادامه دارد...
🌾🌺🌾آیدی من برای دریافت پیام هاتون
👇
@mahi_882
🌾🌺🌾لینک کانال برای معرفی کانال به دوستانتون
👇
https://eitaa.com/joinchat/1903755331C4f0bee0e69
🌾🌺🍃🍃🍃🍃🍃🍃
انشب آسیه تماس نگرفت ومن خیلی دلنگرانش بودم کاش به اونمیگفتم پدرش
ازدنیا رفته کاش واقعیت رابه او نگفته بودم
به خانم جان هم امیدی نداشتم بدترازمن روحیه اش راازدست داده بود...
هیچ حرفی نمیزد فقط روتختش درازکشیده
بودبه سقف خیره شده بود،هرچه بااو حرف
میزدم هیچ جوابی نمیداد روزهای ما بدتر از
روزهایی بود که غلام ماراترک کرده بود..
دیگه هیچ امیدی به زندگی نداشتیم.
تا اینکه یک روز توحیاط خانه زیر افتاب پاییزی سرد وکم جون روتخت نشسته بودم
وداشتم به سرنوشت سیاه خودم فکرمیکردم
که صدای درخانه امد ..مش رحیم هم مثل ما
بی دل ودماغ بودوچون دخترش هم چندسالی بودازاو جداشده بود ودرشهردیگری
ازدواج کرده بوداوهم حال وحوصله قبل را
نداشت به گمان اینکه شاید ازدخترش برایش
نامه ای امده باشد ازجایش پرید وبه سمت در
رفت ودررابازکردوهمان پستچی معروف پشت
دربود،،،نامه ای به مش رحیم داد ورفت..
من که میدانستم آسیه نامه نمیفرسه مطمین
بودم وچون همیشه تماس میگرفت هیچ توجهی به نامه نکردم اما طبق معمول مش
رحیم نامه راآوردتا من برایش بخوانم..
اما مش رحیم گفت،خانم کوچیک،فکرکنم
نامه ازخارجه باشه چون تمبرش فرق میکنه
بله درست میگفت ،نامه ازکشورآمریکا وشهر
شیکاگوبود من تعجب کردم اخه ماکسی را
انجا نداشتیم که برای ما نامه بفرستد...
اما گیرنده نامه رااسم غلام نوشته بود...
باتعجب گفتم ، این چه کسی است برای
همسرمن نامه نوشته؟؟؟
وقتی نامه رابازکردم وبخوانم دیدم تمام نامه
بازبان لاتین نوشته شده .من هم سواد درست
وحسابی نداشتم همان فارسی رابزورمیخواند
م،اماهرطورشده باید نامه رامیخواندم...
چه کسی راباید پیدا میکردم که این نامه را
برای من بخواند ...
اسیه هم که نبود نامه رابرای ما بخواند خیلی
دلشوره داشتم ودلم میخواست بدانم این نامه
ازطرف چه کسی میباشد..
یاد شوکت خانم همسایه سرکوچه خودمان
افتادم چون دختراو هم دانشجوبود وحتما
میتوانست این نامه راترجمه کند..
زودچادرم راسرم کردم وشتابان خودم را
به درخانه شوکت خانم رساندم...
اما ازشانس بدمن هیچ کس خانه نبود دماغ
سوخته برگشتم خانه اما چندین بار به در
خانه میامدم تاببینم دخترشوکت خانم از
دانشگاه میاید یانه؟؟
بالاخره حدوداساعت دوبعدازظهرپری سیما
دخترشوکت خانم رادیدم که به طرف خانه
خودشان میرودازته کوچه داد زدم پری جان
پری جان صبرکن باتو کاردارم..
طفلی ترسید گفت،چی شده شیرین خانم ؟
اتفاقی افتاده ؟
گفتم ،نه دخترم چیزی نشده میشه این نامه
رابرای من بخوانی چون من زبان خارجی بلد
نیستم...
نویسنده نسرین راد
ادامه دارد...
🌾🌺🌾آیدی من برای دریافت پیام هاتون
👇
@mahi_882
🌾🌺🌾لینک کانال برای معرفی کانال به دوستانتون
👇
https://eitaa.com/joinchat/1903755331C4f0bee0e69
🌾🌺🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌾🍃🍃🍃🌺🍃🍃🍃🌾
دوستی ک چله برداشتن
سلام به ماهی گلی وهمه گروه خاستم به اون خانمی که چله برداشته ولی هنوز خداخواب نداده خاهرمن صبرداشته باش رفیق خودم ازشمابیشترچله برداشت بودولی خدابعدده ساله بچه داده خاستم بگم صبره خدادلیل داره شک نکن انشالاله همین روزها شماخبره شادبه همه گروه میدیده ماهم دعامیکنیم برای شماهم گروه آمین 🙏
🌾🌺🌾آیدی من برای دریافت پیام هاتون
👇
@mahi_882
🌾🌺🌾لینک کانال برای معرفی کانال به دوستانتون
👇
https://eitaa.com/joinchat/1903755331C4f0bee0e69
🌾🌺🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌾🍃🍃🍃🌺🍃🍃🍃🌾
سلام و خداقوت
کسی روندارم که باش درمورد مشکلم حرف بزنم مجبورم اینجا بگم
با مادرم به مشکل خوردم واقعاکم اوردم نمیدونم چی کار کنم
۷ سال پیش ازدواج سنتی کردم کنی بعداز ازدواج خواهرم بیمار شد از کارم استعفا دادم کمک خانوادم مدت ۳ سال ازش نگهداری کردیم شوهرم همیشه همراهی میکرد روزای سختی بود تو این شرایط باردار شدم بد ویارو استراحت مطلق و زایمان خیلی وحشتناک از یه طرف بی مهری شوهرم و داشتم از یه طرف سرکوفتهای مادرم که شوهرتتورو نمیخواد هیچ کس برای بارداری من خوشحال نبود چون همه درگیر خواهر بیمارم بودیم اصلاکسی نفهمید من چطوردکتر میرفتم یا چطور دست تنها بچه داری میکردم تازه پدرو مادرم توقع داشتن شوهر و بچمو بزارم کنار در خدمت اونا باشم خواهرم فوت کرد شرایط من بدتر شد ایندفه باید همیشه مراعات پدرو مادری و بکنم که داغ جوون دیدن و همیشه مثل یک فرزند خوب درحال خدمت گذاری وقتی خرید داشتن یا مهمان داشتنیا دکتر میخواستن برن باید همیشه خدمت کنم الان پدرم چند ماهی هست که به رحمت خدا رفته و شرایط من بدتر با مادری که تنهاست و من و شوهرم باید هر وقت اراده کرد ببریمش سر خاک یا خرید
گاهی واقعا نمیتونیم بچم مریضه یا ماشین خرابه هوا سرده من ترس مریض شدن بچه کوچکم و دارم در هفته چند شب خونه مادرم هستم چند شب خونه خودم بلاتکلیف و کلافه شدم مادرم هر روز خواسته ای داره گاهی سه بار منو از خونه بیرون میفرسته برا خرید شوهرم خسته شده ۷ ساله در خدمت مشکلات خانواده من هست
در حالی که یه برادر دارم راه دور هست یه خواهر و برادر دیگه دارم که قهرن
منم میدونم خدمت به پدر ومادر خوبه وظیفه ما هست صواب داره
اما مادر من حاضر نیست بچه منو بگیره تا من دوباره برم سرکار هر بار منو میبینه میگه چاق شدی گیجی حواست کجاست
من اختیار زندگیم از دستم در رفته اگه خوانواده شوهرم بیان یا من برم صدبار زنگ میزنه میپرسه چی خوردین چی آوردن کی اومدن چرا تا دیر وقت میمونید
هربارم که اعتراض کنم جوابم آه و نفرین هست
کم آوردم نمیدونم با بهانه گیریاش چیکار کنم
مادرم به شدت با دوستاش خوشرفتاره اما با من گارد میگیره حق مخالفت یا اظهار نظر ندارم یا از خودم یا از شوهرم ایراد میگره
هر کی بش میگه قدر دخترتو بدون فرداش با من دعوا میکنه
نمیدونم چطور رفتار کنم که نه اون ناراحت شه نه شوهرم نه خودم این وسط بم فشار بیاد
ببخشید خیلی طولانی شد
🌾🌺🌾آیدی من برای دریافت پیام هاتون
👇
@mahi_882
🌾🌺🌾لینک کانال برای معرفی کانال به دوستانتون
👇
https://eitaa.com/joinchat/1903755331C4f0bee0e69
🌾🌺🍃🍃🍃🍃🍃🍃