#قسمت_هفتم
به اتاق نگاه کردم همه تار عنکبوت بود و گفتم ما سه اتاق داریم اینو میخوایم چیکار که تمیزش کنیم؟.
ننه آستیناشو داد بالا پدرت از این به بعد اون اتاق میخوابه کمرش ضربه دیده از سکو بالا رفتن سختشه.با این حرف ننه، خواهرامو صدا زدم. پنج خواهر بودیم به فاصله سنی یک سال ... هر کدوممون میتونستیم یه خونه رو اداره کنیم....
اونموقع زندگی جور دیگه ای بود صبح زود بلند میشدیم و کار میکردیم دم غروب هم میخوابیدیم... زندگی همه اهل ده همین بود. دخترا زرنگ بار میومدن و مادرا باید آماده زندگی میکردن دختراشون رو.به چشم زدنی اتاق رو خالی کردیم..
چیزایی که بدرد بخور بود ننه برمیداشت و هر چی بدرد نخور بود یه گوشه جمع کردیم و اتیش زدیم..
توی خونه چاه داشتیم و نیازی نبود تا چشمه بریم. اتاق پر از خاک . ننه روسریشو جوری پیچید دور سرش که فقط چشماش مشخص بود. با جارو افتاد به جون درو پنجره و گوشه های دیوار و سقف.خوب که همه جا رو از تار عنکبوت تمیز کرد اشاره کرد آب و سطل بیاریم.
سطل سطل آب آوردیم و ننه اتاق رو مثل طلا تمیز کرد. در و پنجره رو باز کرد و منقل ذغالی که خواسته بود رو آوردم گذاشتم توی اتاق. زمستون بود و همه جا دیر خشک میشد منقل و چند بار توی اتاق تکون دادیم و جابجا کردیم تا اتاق خشک شد. بزرگ بود و با کهنه های لباسی که داشتیم نم اتاق رو گرفته بودیم تا زودتر خشک بشه.
خوشحال بودم رفتم پیش ننه که داشت نماز شب میخوند نشستم.
نمازش که تموم شد بهم گفت مگه نگفتم همراه اذان نماز بخون تا صورتت مثل قرص ماه بشه. خجالت کشیدم و گفتم آخه داشتم اتاق رو تمیز میکردم ، پارچ آب رو بالا گرفت و روی دستم ریخت و گفت نماز واجبه کار تو باید الگوی خواهر و برادر هات باشه.. ننه حتی به برادر های کوچکم هم نماز را یاد می داد چون میگفت باید ببینند تا عمل کنند.بعد نماز خواندن بلند شد و گفت توی اتاق ۴ قالی دست نخورده هست. اتاق پدرت به گمانم دوتا هست بیاین اینها رو پهن کنیم اگه کم اومد از اتاق پدر هم برمیداریم .
لحاف و تشک پهن کردیم و به درخواست ننه متکا هایی که روی کمد چیده بود و تا دور اتاق چیدیم
ننه زغال ها را روی منقل تکون داد و قطره اشکی از روی چشمش سرخورد به روی لپش.بلند شد و رفت به سمت اتاقش میدونستم یک چیزی شده ولی به خودم میگفتم دلگیری ننه از دوری پدرمه. از صبح ننه چشمش به در بود، طرفهای ظهر بود که پدر اومد، اما روی دوش یکی از اهالی افتاده بود. چند مرد باهاش بودند من در اتاق رو باز کرد چادر به سر کشیدم ،پدرم توی اتاق دراز کشید. از لای در نگاه کردم که پدرم می گفت برای ناهار بشینند اما قبول نکردند و رفتند. مردها که رفتن با مادرم وارد اتاق شدیم پدرم به سختی می تونست حرف بزنه اما ننه میگفت ومیخندید.
پدرم بهمون نگاه میکرد یعنی میخاست بریم پیشش و بوسمون کنه.
طبیب ها گفته بودن پدرم از کمر آسیب دیده و دیگه نمیتونه بلند بشه از سر جاش و این شروع تلخی های زندگیمن بود که ای کاش اون اتفاق نمی افتاد..
بابا با دیدن برادرم بغل مادرم لبخندی زد، مگه وقتش بود؟؟ نه...بچه رو گرفت روی سی نه بابام گذاشت و گفت نه عجله داشته برای همین زودتر اومده..بابا توی گوشش اذون خوند واحمد صداش زد.... مادرم یه گوشه کپ کرده وفقط نگاه میکرد... این خبر همه رو شوکه کرده بود اما ننه خوشحال بود... بودن پدرم به تمام دنیا می ارزید براش حتی حالا که پا نداشت.... خبر گوش به گوش چرخید و اهالی ده یکی یکی عیادت بابام میومدن... من و فهیمه مدام پذیرایی میکردیم...
اونقدر شلوغ بود و از همه جا حتی همکارهای سابق پدرم هم اومده بودن. توی این عیادت ها یه روز مثل همیشه توی سینی چای برده بودم که زنی لباسمو کشید....
سرتاپامو نگاهی انداخت و بشکنی زد......
نفهمیدم منظورش چیه وبعد از دور دادن سینی توی اتاق به مطبخ برگشتم....
اون زن کارش شده بود صبح میومد تا شب که میرفت خونه .... شکیبا خواهر چهارمم کوچیک بود اما زرنگ ،موهاش فرفری بود و مثل فرفره بود خودش.....
کمتر پیش میومد صداش کنیم شکیبا و عادت کرده بود به اسم فرفری.. توى مطبخ بودم که فرفری سرشو داخل کرد و با دیدنم خودشو انداخت داخل ،مریم میدونی عروسی داریم؟....برنج رو جمع کردم و دم کنی گذاشتم عروسی برای کی؟؟ کنارم نشست نمیدونم اسمشو نگفتن اما داشت از ننه اجازه می گرفت... همون زن که هر روز اینجاست، از ده بالاست خونشون نزدیکه ،شونه بالا دادم یه جوریه ،از قیافش میخوره زن بدجنسی باشه..... فرفری انگشت به لب گفت :چشماش ترسناکه وقتی ابروهاش میره بالا بدتر زهرم میترکه با خنده به حرفهای فرفری گوش میدادم کارهامو انجام دادم و رفتم پی بازی..... روی دیوار بودم که مادرم چادرش دور کمرش بسته بود چوب به دست اومد سراغم...
🌾🌺🌾آیدی من برای دریافت پیام هاتون
👇
@mahi_882
🌾🌺🌾لینک کانال برای معرفی کانال به دوستانتون
👇
https://eitaa.com/joinchat/1903755331C4f0bee0e69
🌾🌺🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#قسمت_هفتم
مشکل خانمم این بود که بدنش سست و بی حال بود و حوصله کار کردن نداشت روابط اجتماعی ضعیفی داشت حتی از راب...طه ز...متنفر بود و هیچ حسی نداشت ازلحاظ عقلی و فکری هم کمی مشکل داشت. شب عروسی باردار شده بود و من به خاطر بچه و به خاطر خدا تحمل کردم خانوادم فهمیدن و پدر مادرم به خانوادش اعتراض کردن که چرا به ما درمورد مشکلات دخترتون چیزی نگفتید مادرش اومد تو خونه ما گریه و زاری راه انداخت که دخترمو طلاقش ندید درست میشه صبر کنید . ما باهم زندگی کردیم تا اینکه دخترم ۸ سالش شد ما طبقه بالای خونه پدرم زندگی میکردیم. پدرو مادرم و خواهر بزرگم که همسرش فوت کرده بود و با پدر مادرم زندگی میکرد پایین بودن دخترمو خواهرم بزرگ کرد البته مادرش هم خیلی زحمت میکشید. خیلی سعی کردم کمکش کنم ما مثل خواهرو برادر زندگی کردیم . تا اینکه یه روز پدرش اومد بهم گفت منو ببخش و حلالم کن دختر من از اول بیمار بود دکتر ها گفته بودن بعداز ازدواج یا زایمان احتمال داره بهتر بشه ولی از شانس بد ما بدتر هم شد. من شرمنده ام تا الان هم تحمل کردی ازت ممنونم .طلاق دخترمو بده مهریش هم میبخشه و حلالت توهم حلالمون کن. خلاصه ۴ ساله از هم جدا شدیم و دخترم با من زندگی میکنه البته طبقه پایین پیش مادر پدر و خواهرمه ولی هروقت دلش بخواد میتونه بره پیش مادرش . معمولا هفته ای یکی دو روز میره . تواین مدت فقط سرمو با کار گرم کردم و زندگی مرفهی دارم و زندگیم دخترمه و خیلی دوسش دارم و برای تربیتش تلاشمو کردم کمبود محبت نداره . خودم هم هیچ وقت به هیچ زنی نگاه نکردم مادر پدرم تواین مدت خیلی تلاش کردن برام زن بگیرن ولی قبول نکردم ،تا اینکه شما رو دیدم. خیلی فکرمو مشغول کردید نمیدونم چم شده ولی تا حالا به هیچ کس همچین حسی نداشتم .احساس میکنم وقتی نمیبینمتون حالم بده .ببخشید مینا خانم خیلی راحت باهاتون حرف زدم هرچند خیلی سخت بود برام .چند لحظه سکوت کرد بهم نگاه کرد و سرش رو پایین انداخت و آروم گفت من دوستون دارم رنگش پریده بود نگاش کردم چیزی نگفتم ادامه داد قول میدم خوشبختتون کنم هرچند فاصله سایمون ۱۴ ساله ولی سعی میکنم چیزی برات کم نذارم. گفت حرفی نمیزنی؟ گفتم نمیدونم چی بگم ولی فکر میکنم به درد هم نخوریم گفت چرا؟ گفتم شما از زندگی من چیزی نمیدونید. گفت خب میشنوم. نگاش کردم و سرمو پایین انداختم .بغضی راه نفس کشیدنم رو سخت کرد حال خوبی نداشتم گذشته بدم اذیتم میکرد نمیتونستم چیزی بگم . فکر میکردم دیگه نمیتونم به ازدواج فکر کنم . گیج بودم گفت مینا خانم چرا چیزی نمیگی؟
متوجه حال بدم شد گفت اگر آمادگی حرف زدن نداری فعلا چیزی نگو چند روزی خوب فکر کن و بعد جواب بده. میخواست منو از این حال و هوا در بیاره گوشیش رو برداشت و گفت میخوای عکس دخترمو ببینی؟ نگاه کردم گفتم خیلی ناز و خوشگله واقعا هم خوشگل بود . گفتم خیلی شبیه خودتونه . گفت آره همه میگن .
گفتم بهتره بریم . پاشدیم و رفتیم تو ماشین بهم نگاه کرد و گفت مینا خانم برای شام یه رستوران خوب سراغ دارم گفتم نه ممنونم اجازه بدید برم خونه گفت بعد از شام میبرمت گفتم نه شب مهمون داریم باید خونه باشم گفت باشه هر جور راحتید. بدون حرفی با یه موسیقی که پخش میشد در سکوت رفتیم . سر کوچه که رسیدیم تشکر کردم و پیاده شدم
گفت مینا خانم منتظر جوابت هستم سری تکون دادم و خدافظی کردم.تو خونه اصلا حوصله نداشتم همش تو اتاق روی تخت بودم . همش به علی فکر میکردم همه چیش عالی بود هم ظاهری خوشتیپ و قدبلند و خوشگل بود. بسیار مودب و با وقار و مردی موفق و ثروتمند . فقط دخترش و ازدواج قبلیش لکه ای رو همه خوبیهاش بود. نمیتونستم بهش فکر نکنم منم دوسش داشتم ولی از ازدواج میترسیدم .
فردا رفتم دانشگاه و عصر با مامانم رفتم خرید لباس و اومدیم خونه شام خوردم و رفتم تواتاقم . یه کم کار درسی داشتم .دیدم یه پیامک اومد مینا خانم سلام میتونم زنگ بزنم؟
جواب دادم سلام بله. دو دیقه نشد زنگ زد تپش قلب گرفتم جواب دادم سلام دادو احوالپرسی و اینا .گفت ببخشید نتونستم منتظر بمونم به حرفام فکر کردی؟ گفتم آره ولی ما به درد هم نمیخوریم اصرار کرد دلیلش رو بدونه منم دلو زدم به دریا و براش گذشتمو تعریف کردم
🌾🌺🌾آیدی من برای دریافت پیام هاتون
👇
@mahi_882
🌾🌺🌾لینک کانال برای معرفی کانال به دوستانتون
👇
https://eitaa.com/joinchat/1903755331C4f0bee0e69
🌾🌺🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#قسمت_هفتم
شوهرم هم همه جا با افتخار از این که من کمکش میکنم صحبت میکرد همسرم متولد اسفند ماه بود تو اسفند ماه براش کیک میگرفتم و میبردم مغازه با دخترا پسرای مغازه براش تولد میگرفتم فرداش هم تو خونه با خانواده همیشه تولد میگرفتیم ،خود امیر همیشه میگفت من از این همه ازخود گذشتگی و مهربونی تو جا میخورم تو با همه چی کنار میای و کمک من میکنی در صورتی ک جاری هات پدر داداشامو در آوردن و همش توقعات زیادی دارن الان که فکر میکنم میبینم خوبی زیاد اصلا خوب نیست و آدم ضرر میکنه ،چند سالی به همین منوال گذشت من و امیر به کمک هم تونستیم پولامون رو جمع کنیم یه تولیدی تو خیابون جمهوری تهران بزنیم و یه مغازه ۴۰۰ متری اجاره کنیم و یه مغازه کوچیکتر هم به عنوان انبار اجاره کردیم البته با مخالفت شدید پدرش چون همیشه میگفت همون پولو بیاریدتو مغازه های خودمون سرمایه کنید اما امیر دوست داشت خودشو نشون بده با اینکه از همه برادرها کوچیکتر بود برای خودش سرمایه جمع کرده بود ،خلاصه همه چی عالی بود و حسین میخواست بره پیش دبستانی ،که من طبق معمول رفتم مغازه که سر بزنم که یکی از شاگردها منو کشید کنار و گفت یه چیزی بهت بگم به امیر نمیگی گفتم نه بگو گفت این شاگرد جدیده خیلی عشوه میاد برای امیرو برادرش مراقب شوهرت باش ،اولش خندم گرفت گفتم چرا نگران باشم من که چیزی از خونه داری و زنا ..شویی و کمک و محبت برای شوهرم کم نمیزارم اماحساس شدم دلشوره گرفته بودم بیشتر میرفتم مغازه و کارای دختر رو زیر نظر داشتم یکبار که مغازه بودم شوهر منو صدا کرد گفت امیر یه دقه بیا انگار آب یخ ریختن رو سرم یه اخمی کردم و رفتم خونه امیر زود متوجه میشد من ناراحتم سریع اومد خونه وسط روز گفت چی شد تو مغازه رفتی گفتم فاطمه چرا به تو گفت امیرباید میگفت آقا امیر یا فامیلیتو صدا میکرد یعنی چی مثل همه فروشنده ها یه حالت حق به جانت گرفت و گفت همه تو مغازه راحت هستم اگه ناراحتی مغازه نیا که اینجوری اعصابت خورد نشه.خیلی ناراحت شدم گفتم من کمکت کردم که به این جا برسی و برای خودت زندگی درست کنی حالا به من میگی نیا ،منم با اون فروشنده که فاطمه رو لو داده بود دوست چند ساله بودم بهش گفتم اینا تو مغازه چیکار میکنن اونم یه من آمار میداد میگفت امیر میره تو آشپزخونه دختر هم سریع میره دنبالش اما پدر شوهرت سریع امیر و صدا میکنه بیاد بیرون ،مادر شوهرت هم بدحور با دختره برخورد میکنه دعواش کردن اما امیر میگه شما دارید تهمت میزنید فهمیدم که همه یه چیزی فهمیدن اما به من نمیگن ،دنیا رو سرم خراب شد این بود اون خوشبختی که تو دوران نامزدی میگفتی نامرد تا شب تو خونه راه رفتم فکر میکردم تا اینکه مادرم زنگ زد گفت به امیر بگو بیاد خونه ما تو نیا کارش دارم دلشوره و دلهره عجیبی منو گرفته بود از استرس حالت تهوع داشتم امیر رفت خونه پدرم و برگشت من تو مغازه نشسته بودم منتظر امیر وقتی اومد فقط گریه میکرد میگفت فرناز منو ببخش غلط کردم گفتم چی میگی من رو صندلی نشسته بودم امیر جلوی پام زانو زده بود گوشیم زنگ خورد بابام بود گفت پاشو بیا خونمون تنها کارت داریم ،ماشینم رو برداشتم رو رفتم خونه پدرم دوتا خیابون با ما فاصله داشتن اما از دلهره زیاد. نمیتوانستم راه برم تصمیم گرفتم با ماشینم برم رسیدم مامانم درو زد گفت بیا داخل رفتم داخل دیدم پدرم عصبی داره راه میره تو خونه مادرم هم با اعصاب داغون روی مبل نشسته و برادرم هم رفت تو اتاق درو بست ،گفتم چی شده چرا امیر رو کشیدید اینجا امیر امروز رفته بود بازار خسته بود ،مادرم عصبی بلند شد گفت چقدر تو ساده هستی دختر حالم از این همه سادگیت به هم میخوره امروز با داداشت رفته بودیم فروشگاه یه دفه ماشین شما رو دیدم که کنار خیابون بود فکر کردم تو داخل ماشین هستی شوهرت رفته بود آبمیوه بگیره پنجره رو زدم دختر برگشت تو نبودی اون شاگرد مغازتون که اخراج شدهبود اون بود ،اخه فاطمه رو شوهرم اخراج کرده بود مثلاً که من ازش ناراحت نشم ،دنیا رو سرم خراب شد یه لحظه یخ کردم داشتم سکته میکردم یعنی چی فاطمه تو ماشین ما چیکار میکرد شوهرت هم اومد بیرون ما رو دید لال شده بود پته پته کرد منم به بابات گفتم امیر رو صدا بزنه بیاد اینجا اومد و خیلی پرو میگه فرناز میدونه من با این راب طه داشتم ،اینو که گفت من مات شدم من از کجا میدونستم من بهش شک کرده بودم و بارها سرش با هم دعوا کرده بودیم اما همیشه میگفت تو داری به من تهمت میزنی تو منو باور نداری و تو متوهم شدی دچار اختلال شخصیت شدی و هزار جور عیب رو من میزاشت.
#ادامه دارد
🌾🌺🌾آیدی من برای دریافت پیام هاتون
👇
@mahi_882
🌾🌺🌾لینک کانال برای معرفی کانال به دوستانتون
👇
https://eitaa.com/joinchat/1903755331C4f0bee0e69
🌾🌺🍃🍃🍃🍃🍃🍃