eitaa logo
مَــــــــنِ آرام💜✨
13.2هزار دنبال‌کننده
25.9هزار عکس
459 ویدیو
17 فایل
🌿﷽‌🌿 با عشق می سازیم زندگیو😍❤️ تبلیغات 😚👇 https://eitaa.com/joinchat/2268005056Ce831854631
مشاهده در ایتا
دانلود
AUD-20220806-WA0119.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا 🔹️با نوای استاد علی فانی السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع) 💚💚💚💚💚
دعای عهد.mp3
1.78M
🔰دعای عهد 🎙با نوای استاد فرهمند من دعای عهد میخوانم بیا بر سر این عهد میمانم بیا الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلفــَرَج🤲 ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
1_1727792211.mp3
6.84M
🕋 دعای توسل 🎧 با نوای : حاج سماواتی الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🤲🏻🕊 __________________________
مَــــــــنِ آرام💜✨
🍃🍃🍃🌾🌺🌾🍃🍃🍃 زندگی ایرا..... 🍃🍃🍃
کاملآ متوجه شدم که منو نشناختی حتی وقتی برگشتیم فهمیدی من کیم بهت و حیرت و تو چشمات دیدم ... فکر میکردم دیگه مال خودمی فکر میکردم دیگه به دستت اوردم اما بازم منو شکستی ، در حدی منو ندیدی که مردت بشم بهم اعتماد نکردی حالم گفتن نداره ایرا ، خیلی سخته که بهم اعتماد نمیکنی نه محبت روت جواب میده نه خ. شونت ... تی. ر اخرتم این بود که بگی مثل کاکه تم تا کاملا قلبمو خورد کنی بغ. ض کردم ... مرد بیچاره من ، چقدر حق داشت چقدر ح. سم خوب و بد بود کلا نمیدونستم چه حس. ی باید داشته باشم خوشحال باشم که شوهرم کنارمه عاش. قمه ، پشتمه ، پناهمه _ دلیر ؟! من ... من نمیدونستم ... از ... از ، علاقه تو خبر نداشتم از رابط. ه میتر. سی. دم من هیچ وقت دلم نمیخواست کوه عظمتت خورد بشه ، خدا منو بکشه اگه حتی یه لحظه قصد ناراحت کردنت و داشته باشم من خوب میفهمم اگر تو اینجا یه ایرا بانو میگن و هزار تا از کنارش بیرون میاد به خاطر وجود توعه مطمئن باش اگر بارم به عقب برگردم تنها مردی و که برای همسری انتخاب می‌کنم خودتی ، بهتر از تو توی دنیا وجود نداره ، لطفا لزم ناراحت نباش ببخشم مه همسر خوبی نیستم اما قول میدم همه تلاشمو بکنم تا زود تر با همه چیز کنار بیام بلاخره لبخند رو لبش نشست _همین حرفا یعنی امید من به زندگی من یکم جوشیم ببخش اگه زر مفت زدم ، ندارم ناراحتت کنم تو تمام وجودمی اشک ریخت اما هیچ وقت باهاش همراهی نکرده بودم
🌾🍃🍃🍃🌺🍃🍃🍃🌾 سلام عزیزم برای اون آقایی که زنش خسیس است آقای محترم معمولا این جور آدما بیماری خساست دارن و اصلاح نمیشن شما باید تلاشتو بکنی ببرش مشاور اگه خوب شد که هیچ امااگه خوب نشد وبه این کارهاش ادامه داد خودتو اذیت نکن طلاقش بده بره چون با آدم خسیس زندگی کردن آدمو داغون میکنه فردا بچه دار همبشید بچه رو یا خسیس بار میاره یا عقده ای زودتر خودت رو نجات بده 🌾🌺🌾آیدی من برای دریافت پیام هاتون 👇 @mahi_882 🌾🌺🌾لینک کانال برای معرفی کانال به دوستانتون 👇 https://eitaa.com/joinchat/1903755331C4f0bee0e69 🌾🌺🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌾🍃🍃🍃🌺🍃🍃🍃🌾 از وقتی چشم باز کردم در حال بدو بدو بودم روی بام خونه ها ... ده ما خونه ها چسبیده به هم بودن و جون میداد برای بازی من توی بازیگوشی لنگه ندارم..
از وقتی چشم باز کردم در حال بدو بدو بودم روی بام خونه ها ... ده ما خونه ها چسبیده به هم بودن و جون میداد برای بازی من مريمم توی بازیگوشی لنگه ندارم. هر وقت مادرم مجبورم میکنه به گوشه نشینی انگار همه تنم میخاره چون نمیتونم یه جا بند باشم..... از هر راهی استفاده میکردم که زودتر فرار کنم برم پی بازی و حالم اینجوری خوب میشد... بچه اول خانواده ام... بعد من هم چهار دختر... فاصله سنی بینمون نیست وهر نه ماه مادرم حامله بود. همه دوست داشتن بچه پنجمی پسر باشه اما نشد و دختر دنیا اومد... پنج ساله بودم اما درشت و هيكلی... بابام امان الله خان از درجه داران احمد شاه و تحصیل کرده قره باغ آذربایجان هست دیپلم که گرفت شد از بزرگان نظام... وضعمون عالی بود و بیشتر از همه داشتیم... پنج دختر بودیم اما پدرم عاشقانه دوستمون داشت و با محبتش به همه ثابت میکرد چقدر براش مهمیم... اما دوست داشت پسر داشته باشه واین آرزوی همه ی ما بود... توی ده ما وده اطراف پسر یعنی روشنایی خونه وپشت پدر حرمت خونهها به تعداد پسرا بود. کنار ننه نشستم که شروع به خواندن قرآن کرد. ننه سیده بود وما صداش میکردیم ننه سیده... سواد نداشت اما قرآن رو از حفظ میخوند... بابام هم حافظ قرآن بود و با حمایت داییش که ارباب ده بود دیپلم گرفت و دستش توی نظام با درجه بالا بند شد... ننه سیده هر روز برای ما قرآن میخوند و دلش میخواست ما هم از بر کنیم... ننه سیده رو دوست داشتم و به حرفهاش گوش میدادم...هرچقدر به حرف مادرم بتول خانم توجه نمیکردم اما چشمم به زبون ننه بود و هر کاری میخواست انجام میدادم... ننه مهربونم  با ما زندگی میکرد...... زن زرنگی بود اربابزاده بود مرد صفت، حرفش یکی بود... اهل دروغ وکینه نبود اما اگه بهش بد میشد جواب میداد و کوتاه نمیومد...درس ننه که تموم شد دویدم سمت در که گوشم اسیر دست مادرم شد عصبی داد زد باز کجا؟ تو مگه خونه زندگی نداری که هر بار من باید یه گوشه پیدات کنم؟ با دو بچه شیرخواره منو دست تنها میذاری و ظهر هم باید ناهارت به راه باشه... گوشمو میکشید درد داشت اما کار هر روزش بود با داد گفتم من هم شیرخوارم و همه ش پنج سالمه ، اصلا تند تند بچه میخوای برای چی؟ گوشمو محکم تر پیجوند آخم بلند شد.. کشوندم سمت آشپزخونه و انداختم کنار آتیش... انگشتشو چند بار به نشونه تهدید تکون داد از لای دندوناش غرید وای به حالت اگه بری پی بازیگوشی، فقط ببینم کارهای خونه مونده باشه و تو نباشی...رفت و اونقدر عصبی بود که گوش من هم ارومش نمیکرد. غذا درست کردم اما حیاطمون خیلی بزرگ بود... دست فهیمه رو گرفتم جارو دادم دستش ببین نصفشو من جارو میکنم نصف دیگه سهم تو.. فهیمه به حیاط نگاه کرد باید تا اخرشو جارو کنم؟؟... همونطور که جارو رو زمین میزدم داد زدم آره زود باش تا زودتر تموم بشه... به غرغرهاش توجه نکردم ونصفه سهم خودمو تموم کردم اما وقتی بالا رفتم فهیمه روی جارو نشسته بود دستاشو زیر چونه ش و نگاه میکرد... یکی محکم زدم توی سرش که صدای گریه ش پیچید توی حیاط... عصبی گفتم: پس چرا نشستی و سهمت هنوز پر برگ درخته؟؟... با دستاش اشکهاشو پاک کرد گفت: اینجا خیلی بزرگه تموم نمیشه همش  یک سال از من کوچکتر بود اما هیچی بلد نبود...همه خونه ها کارهاشون روی دوش دختر بزرگتره بود تا وقتی که ازدواج کنه و از خونه بره... دلم برای فهیمه سوخت بلندش کردم تو برو پیش مادر اگه چیزی لازم داشت برسون به دستش... خوشحال شد از حرفم با دو دوید سمت اتاق... خنده ام گرفته بود و سهم فهیمه هم خودم جارو زدم... ادامه دارد.... 🌾🌺🌾آیدی من برای دریافت پیام هاتون 👇 @mahi_882 🌾🌺🌾لینک کانال برای معرفی کانال به دوستانتون 👇 https://eitaa.com/joinchat/1903755331C4f0bee0e69 🌾🌺🍃🍃🍃🍃🍃🍃
قسمت دوم فهیمه می لنگید... خودم به تنهایی فرز و زرنگ بودم وزود کارهامو انجام دادم رفتم پی بازی کسی نمیتونست اذیتم کنه،روزها برای من شیرین میگذشت چون دنیای کودکانه زیبایی داشتم...روی پشت بوم بودم که بابام از در حیاط اومد داخل.... خوشحال بود دستاش پر ،همیشه وقتی از سر کار میومد همه چی میخرید برای ما ... . تند پله رو پایین اومدم پریدم بغلش که مادرم عصبی گفت: دختر یه کم سنگین باش اینکارها چیه انجام میدی؟ میترسم آخرش بمونی روی دستم و هیچ کس در این خونه رو نزنه برای تو..... بابا بغلم کرد و خندید مگه این خونه کم اتاق داره که چشم به در باشیم برای پسرای مردم.مادرم بچه به بغل طرفمون میومد و گفت آخه تو چه میدونی مرد.. این دختر شده از صد پسر بدتر یه جا بند نمیشه و من با این حال و روز باید کل ده رو دنبالش بگردم تا بالای درخت پیداش کنم یا هم در حال شنا توی رودخونه...بابا خم شد خواهرمو بوسید حالش خوبه؟..... مامان سری تکون داد به معنی آره :و گفت امروز خیلی خوشحالی این چندروزه که توی فکر میدیدمت اونقدر غصه م میشد . بابا کیسه ها دستش بودو گذاشتشون توی مطبخ باید کاری رو انجام میدادم و امروز دیگه راحت شدم.... درجمو تحویل دادم و دیگه مسئولیتی روی شونم نیست.... مادرم روی زمین نشست چیکار کردی؟ یعنی بیکار شدی؟..... ننه سیده از پشت سرش گفت: روزی رو اون بالایی میده نه درجه روی شونه وسينه ... بابا روی سکو کنار در اتاق نشست منو گذاشت روی پاهاش خسته شدم هر بار باید جایی میرفتم و سفر پشت سفر اذیتم میکرد هم خودمو هم شمارو.. یه چیزایی هست که ناگفته بمونه بهتره... حوصله نداشتم و امروز بار سنگینی از روی شونه هام برداشتم یه نفس راحت کشیدم... ننه کنارمون نشست خودم با برادرم صحبت میکنم تا یه کار خوبی بهت بده.... بابا دست گذاشت روی دست ننه ،دایی چندهکتار زمین داده دستم بهش گفتم خسته از شغلم ام و پیشنهادش کشاورزی روی زمینها بود... ننه منو از روی پاهای بابا برداشت و گفت خدارو شکر کنار کشیدی...هر روز دلشوره راه بودم و رفت و آمدت اما دیگه همین بغل گوش خودمی و ظهر وشب کنارمون سرتو روی بالش میذاری... پنج سالم بود اما میدونستم ننه دوست نداره بابام دختر بغل کنه دلش میخواست پسر دار باشه..... مارو خیلی دوست داشت اما بارها شنیدم سرنماز از خدا پسر صالح میخواست برای بابام... حتی گاهی گریه هم میکرد... مادرم بلند شد و همینطور که داشت خاک پشت لباسش رو میتکوند گفت کار خودش بهتر بود کشاورزی روز تا شب باید زیر نور خورشید عرق بریزه تا ببینیم آخر فصل محصولمون خوب باشه یا بد... اصلا جوابگوی شکممون باشه یا نه... ننه ابروهاشو به هم نزدیک کرد و پیشونیش شد پر خط و گفت این همه آدم دارن روی زمین خدا کار میکنن کدومشون از گرسنگی مرده؟ اصلا تا حالا شنیدی کسی از گرسنگی مرده باشه؟..... مادرم ناراحت بود اما بابا خوشحال .... دلیل واقعیشو نگفت که چرا درجشو تحویل داد اما حالش خوب بود و کارشو قبول داشت...دایی زمینهای زیادی در اختیار بابام گذاشت و چند نفر هم به عنوان کارگر زیر دستش گذاشت....بابا همیشه کت شلواری بود و شیک پوش اما حالا چکمه پاش میکرد چفیه میبست به صورتش میرفت روی زمینها کار میکرد... روزها میگذشت و من بزرگتر میشدم.... یه روز که مادرم داشت غذا میخورد حالش بد شد بچه رو داد دستم دوید سمت حیاط...ترسیدم اما تا خواستم بلند بشم ننه دستمو گرفت چیزی نیست الان یه آب به سرو صورتش میزنه و میاد... نگاهش کردم که دستاشو بالا برد ورو به آسمون :گفت حاجت روام کن که جز خودت کسی نیست که برم بست بشینم...تازه فهمیدم مادرم باز هم حامله شده. بچه رو بالا بردم آخه این که هنوز هم شیر میخوره نمیتونه راه بره ننه خندید راه هم میره واست مثل خودت مثل خواهرات فهیمه غذا میخورد و گفت بزرگ نمیشه خودش و ما باید همش بزاریمش روی دوشمون تكون تكونش بدیم توی حیاط... ننه بلند شد دیگه نشنوم از این حرفها که نعمت خداست و خدا بشنوه قهرش میگیره. ما خدا رو خیلی دوست داشتیم از ترس اینکه قهرش بگیره تند تند دستامونو گاز گرفتیم و از خدا خواستیم ما رو ببخشه..... بابا دیر کرده بود که ننه غذا گذاشت لای بقچه وداد دستم این غذارو برسون دست بابات تا سرد نشده.بقچه رو بغل کردم و میدویدم سمت زمینها..خونه های ما بالا بود و زمینها پایینتر بابا رو از دور دیدم اما چندتا مرد دورش بودن داشتن حرف می زدن. بهشون نزدیک نشدم وزیر درخت بقچه رو گذاشتم تا بیاد. حرفهاشون که تموم شد مردها رفتن و تازه چشمش به من افتاد...بیل رو نزدیک جوی آب فرو برد دست و صورتش رو شست و کنارم نشست خودم میومدم چرا این همه راه رو اومدی؟....بقچه رو باز کردم ننه گفت غذا سرد بشه از دهن میفته... دارد 🌾🌺🌾آیدی من برای دریافت پیام هاتون 👇 @mahi_882 🌾🌺🌾لینک کانال برای معرفی کانال به دوستانتون 👇 https://eitaa.com/joinchat/1903755331C4f0bee0e69 🌾🌺🍃🍃🍃🍃🍃🍃
میدونستی مادرم باز حامله است؟؟... توی فکر رفت و دوباره شروع کرد غذا خوردن خدا بزرگه روزی همه دست خودشه.. بابای مهربونم صبح تا شب زحمت میکشید. وقتی دید همش نگاهش میکنم خندید، خیلی دیدنی شدم؟؟سرمو بالا بردم خیلی مهربونی مثل مادر نیستی که همیشه لنگ دمپایی دستشه یا دسته جارو و میفته دنبالم... بلندتر خندید تو دیگه بزرگ شدی باید کمکش کنی... مادرت گناه داره باید مراقب خواهرات باشه لباساتونو بشوره غذا درست کنه و.... دست تنها اذیت میشه برای همین شما باید کمکش کنید .... زمین ها رو نگاه کردم و چقدر زیاد بودن... آهی کشیدم اگه پسر بودم ،اینجا کمک شما کار میکردم،شما بیشتر مادر به کمک نیاز دارید... اونجا ننه است من هم هستم اما اینجا تنهایی.. دیگ غذارو کنار زد نشوندم روی پاهاش، اینجا کارگر داره الان هم موقع کارشونه رفتن عمارت دایی..... نگران من نباش که از بچگی به کشاورزی علاقه داشتم تازه چند روزی هست دارم به این فکر میکنم که یه مدرسه بزنم برای بچه های ده.میدونم خیلی از خانوادهها قبول نمیکنن بچه هاشون درس بخونن چون زندگی رو توی کشاورزی خلاصه کردن ولی باید شروع کنم این مردم باید یاد بگیرن چیزهای بهتری هم خارج از ده هست،سواد داشتن خیلی خوبه... یادمه اونوقتها که به سن تو بودم ننه هرروز قرآن باهام کار میکرد تا تونستم حافظ قرآن بشم... سواد نداشتم وکم سن بودم اما از روز تولدمون قرآن میخوند توی گوشمون.... ننه زندگی سختی داشت و تنها بود اما همیشه دلش میخواست با سواد بشم... دایی وقتی علاقه من رو دید دنبال کارامو گرفت و فرستادم قره باغ ... اونجا دیپلم گرفتم، برای همین هر جا میرفتم دستمم میبوسیدن و با احترام برخورد میکردن چون سواد داشتم.... بی سوادی چیز خیلی بدیه و بایدجلوشو گرفت.... نگاه بابامو دنبال کردم تا چشمم خورد به بچه هایی که هم سن و سال خودم بودن و داشتن کمک خانواده کشاورزی میکردن، همه همینجور بود زندگیشون پیر وجوون وبچه باید کار میکردن تا بتونن یه لقمه نون بخورن،زحمت کشیدن زن و مرد نداشت.... نزدیکای شش سالگیم بود،اما اونموقع دختر به این سن و سال با دختر بیست ساله الان برابری میکرد.... دخترا اونموقع اهل کار بودن و تلاش و زحمت.... بابا دستی به سرم کشید تو هم باید بیای مدرسه چون تا اونوقت شش ساله میشی و کلاس اول.... پیشونیمو بوسید دستت درد نکنه همینجا بشین راه آب رو باز کنم که زمین سیراب شد تا باهم برگردیم. بابا کارهاشو انجام داد،بیل و چکمه هاشو تمیز شست و راه افتادیم..... توی راه به زمین ها نگاه میکرد ... یه لحظه ایستاد و راه کج کرد.... دنبالش رفتم که با بیل روی زمین خط هایی میکشید. بشکنی زد و گفت اینجا بهترین جا برای ساخت مدرسه است،هم نزدیک زمینهاست و بعد کلاس بچه ها میتونن برن کمک پدراشون، زمین برای ننه بود... سالها پیش دایی داده بود به ننه اما بدون استفاده مونده بود.... بابا خوشحال دستمو گرفت برگشتیم خونه... موضوع رو به ننه گفت که ننه با خوشحالی استقبال کرد این زمین پدرمه بده برای مدرسه که ثوابی واسش نوشته بشه.. همین که بچهای خوندن نوشتن یاد بگیره خودش بهترین فاتحه برای پدر و مادرمه، مادرم سکوت کرده بود و در جواب ننه گفت: اما کسی اجازه نمیده بچه ش بیاد مدرسه مردم از صبح خروس خون باید برن سر زمین تا غروب آفتاب بچه ها کمکشون میکنند، هیچ کس اجازه نمیده و ممکنه دعوا درست بشه.... ننه خندید و گفت اینجاست که زور برادرم کارسازه... بابا دست به کار شد بنا خبر کرد و شروع کردن ساخت مدرسه.. ده ما بزرگ بود وهر خونه پنج، شش بچه قد و نیم قد داشت... وقتی ساختمون تموم شد با ننه رفتیم برای دیدن، ننه قرآنش دستش بود،خوشحال وارد مدرسه شد...سه اتاق بود و هرسه بزرگ... با صلوات قرآن روی میز گذاشت که بابام دستشو گرفت میخوام ازتون خواهشی کنم...ننه دست بابا رو نرم نوازش کرد جان دلم... بابا روی سر ننه رو بوسید جانت سلامت کمک کن بچه ها بتونن راحت به مدرسه بیان وهیچ پدری مانع درس خواندن فرزندش نشه... ننه نگاهش به پدرم بود و گفت بهتره برم پیش برادرم وقتشه مردم جمع بشن و درباره مدرسه و درس بیشتر بدونن. با ننه بیرون رفتیم هنوز به عمارت دایی نرسیده بودیم که خودش و چند مرد دیگه سوار اسب سمتمون اومدن... دایی از اسب پیاده شد مگه نگفتم هر وقت کاری داشتی خبرم بده حتی اگه دلتنگ شدی؟ این راه رو پیاده کوبیدی تا اینجا در صورتی که میدونی برای زانوهات خوب نیست..ننه سکوت کرده بود و چشم گفت برای دیدن برادرش .. همیشه خاطر هم رو میخواستن...دایی به تخته سنگی اشاره کرد ... نشستیم وننه گفت: مردم ده رو جمع کن ساخت مدرسه تموم شده و آماده است برای درس بچه ها..سواد سن و سال نمیشناسه و از مردم بخواه و تشویقشون کن به این راه 🌾🌺🌾آیدی من برای دریافت پیام هاتون 👇 @mahi_882 🌾🌺🌾لینک کانال برای معرفی کانال به دوستانتون 👇 https://eitaa.com/joinchat/1903755331C4f0bee0e69 🌾🌺🍃🍃🍃🍃🍃🍃
دایی گفت:انتظار نداشته باش راحت قبول کنند وراضی به فرستادن بچه هاشون باشن. این بچه ها کمک دستشونن و نباشن کارشون لنگه.... یه عمر برای خودشون به بیسوادی گذشت و همینم بهانه است برای فرزندشون..... اما تموم تلاشم رومیکنم.....با پیچیدن این خبر توی ده ولوله ای ای راه افتاد و خیلی ها از شدت خشم صداشون بلند شد... زنها بیشتر مردها زبون میکشیدن و صداشون رو انداخته بودن روی سرشون... بابا رو مقصر این بدبختی میدونستن ودرس ومدرسه رو گمراهی بچه هاشون... ننه چهار قدشو محکم بست و بیرون زد. با دیدنش هم آروم شدن وزیر پوستی توی گوش هم میخوندن... ننه داد زد: قرار نیست بچه های شمارو ازتون بگیرن..... نوبت صبح میرن مدرسه وبعد از ظهر توی مزارع به شما کمک میکنن. ما الان صبح تا شب کار میکنیم و درآمدمون درحد سیر کردن شکممونه و کسایی هستن که شاید یه وعده غذا باشه براشون.سواد چیه یا درس و مدرسه به چه کار بچه هاتون میاد؟؟.. شما وقتی کسی به این ده میاد به لباسش نگاه میکنید، خودکار توی جیبش، به حرف زدنش گوش میدین و اونوقته که احترام دو قسمت میشه،اگه با سواد باشه صداش میزنید آقا، اما اگه یکی باشه در حد خودتون اونوقته که سرسنگین جوابشو میدین....همین زنهای شما بپرسید از اونایی که سری توی سرها در آوردن بیشتر خوششون اومده یا اونی که به نون شب محتاج ؟ تا کی باید نسختون رو بیارید تا پسر من بهتون بگه کی باید چه دارویی بخورید؟؟ یا اینکه چیزی خرید و فروش میکنید یکی دیگه بنویسه و شما انگشت بزنید؟شما در قبال این بچه ها مسئولید... فردا همینا زبون میکشن و توی روی شما وایمیسن که چرا نذاشتید درس بخونیم و به جایی برسیم؟در جوابشون حتما میخواید بگید برای پر کردن شکم خودتون بوده،خواهر من برادر من تو را به خدا بذارید بچه هاتون خوندن و نوشتن یاد بگیرن.مهندس میشن دکتر و معلم حتی کشاورزی رو بهتر از شما دنبال میکنن. یکی از مردها گفت اصلا ما نمیخواهیم درس بخونن... خودم صورتشون رو سرخ میکنم اگه صداشون بخواد بلند بشه..... ننه کنار دیوار روی سنگی نشست یعنی میخوای آینده شون رو ازشون بگیری؟؟ الان دوره ی ماست و همه بیسواد اما این بچه ها فردا که بزرگ شدن دنیا عوض میشه و صداشون میزنن نادان، کسی که هیچ چی نمیدونه حتی دست راستش از چپش تشخیص نمیده.. مرد بیل رو روی شونه ش گذاشت مگه ما سواد نداریم مردیم؟؟پدرامون همین بودن وبچه هامون هم همین میشن... مرد رفت و چند نفری هم حرفهاشو تایید کردن ورفتن دنبالش.. از بین اون جمعیت فقط دو زن از محله بالایی کنار ننه نشستن... یکیشون جوون بود به سن مادرم کمی بزرگتر... آروم گفت یعنی بچمو بذارم درس بخونه بزرگ بشه خوشبخت میشه؟ میتونه مثل اقاها راه بره و حرف بزنه؟ عاقبت بخیر میشه؟؟..ننه دستی به سرش کشید عاقبت بخیر میشه، پشتش باشی به هرچی بخواد میرسه فقط باید تلاش کنه... هر دو زن خوشحال شدن و به خونه هاشون برگشتن... شب بابام نشسته بود چای واسشون آوردم که ننه گفت: از فردا کلاس هاتو راه بنداز مریم هست و شاید یکی دوتا از بچه ها هم باشن اونا هم مادراشون به دور از چشم پدرشون میفرستن... اینا که سواد دار بشن کم کم بقیه هم بچه هاشون رو میفرستن. طول میکشه تا بفهمن همه اینها به خاطر خودشونه اما حالا هم شکر با همین تعداد کم هم میشه شروع کرد. بابا چاییشو خورد میدونم، از جنجالی که شده خبر دارم... از فردا شروع میکنم تا ببینم چی میشه...ننه صلوات فرستاد و به من اشاره کرد جا بندازم....هر کاری میکردم خوابم نمیبرد... بارها دیده بودم بابام کتاب میخونه اما نمی دونستم کلاس درس چطوریه... تا صبح پلک روی هم نذاشتم... بابا صبح زود بیرون رفت برای سرکشی به زمینها..ننه لباس تنم میکرد وشعر میخوند...مامان خواهرمو شیر میداد ونالید: حالا که مریم میره من دست تنها چکار کنم؟ یه پام به گهواره و بچه ها یه پام به خونه وغذا؟ ننه اخم کرد خووبه خووبه انگار دختر ده نیستی و نمیدونی باید چیکار کنی...زنهای همسایه چندتا بچه دارن و کمک شوهراشون سرزمین صبح تا شب عرق میریزن، اونوقت تو میخوای مانع پیشرفت دخترم بشی تا حیاط خونه جارو باشه و غذات به راه؟... مادرم همیشه غر غر میکرد اما جلوی ننه صداش در نمیومد....ننه بسم الله گفت و تا دم در همراهم بود قرآن بالای سرم گرفت یه کاسه آب پشت سرم ریخت و صدای دعا خواندنش توی گوشم...ھر کی مارو میدید زیر چشمی نگاه میکرد دوپا داشت دوتا دیگه هم قرض میکرد ..فرار.....به مدرسه که رسیدم،فقط بابا بود هیچ کس نیومده بود...هر چقدر منتظر شدیم خبری نشد..بابا شروع کرد درس دادن...با گچ روی تابلوی سیاه مینوشت و من هم هر چی میگفت تکرار میکردم...کلاس درس بابام با من شروع شد هر روز میرفتم و شب هم مشقهامو نگاه میکرد. 🌾🌺🌾آیدی من برای دریافت پیام هاتون 👇 @mahi_882 🌾🌺🌾لینک کانال برای معرفی کانال به دوستانتون 👇 https://eitaa.com/joinchat/1903755331C4f0bee0e69 🌾🌺🍃🍃🍃🍃🍃🍃
اولش سخت بود اما وقتی کتابهام اومد تونستم بعضی کلماتش رو به تنهایی بخونم انگیزه گرفتم برای ادامه دادن..... هر صبح از در خونه تا مدرسه کتابم دستم بود با صدای بلند میخوندم. کم کم یکی دوتا اومدن اما مادراشون التماس میکردن که یکساعت بیشتر طول نکشه تا بتونن برگردن سرزمین... بابا با همه راه میومد.... کلاس اول بودم و تازه تعدادمون شد سه نفر...بیش از صد بچه توی ده بود اما نیومدن..... اون سال ما سه تا قبول شدیم و به کلاس بالا تر رفتیم... پدر بچه ها که دیدن درس خوندن مانع کار کردنشون نمیشه رضایت دادن به ادامه دادن... بقیه هم نگاه میکردن وقتی پدر و مادر بچه ها از بچه هاشون میگفتن و خوندنشون، اوناهم بچه هاشون رو فرستادن..... مدرسه پر شد و دو تایم بابا درس میداد.... زمستون تابستون نداشت...هر روز کلاس درس بود... تغذیه هم میدادن به بچه ها.... کتاب رایگان بود و بابا از جیب خودش گاهی دفتر قلم میخرید برای کسایی که دستشون تنگ بود نه سالم شده بود و دیگه راحت کتاب میخوندم باسواد بودم و غرور داشتم، بابا مثل همیشه صبح زود بیرون رفت ننه از بعد نماز آروم و قرار نداشت میگفت توی دلم دارن رخت میشورن.تسبیح دستش بود یه لحظه مینشست و دوباره سر پا میشد سرک میکشید توی کوچه، با محبوبه کنارش نشستیم که با دیدنمون نوازشمون کرد: چیزی نیست شما برید بالا پیر شدم دلواپسی شده عادتم. ننه حرفش کامل نشد که چندتا از مردهای ده نفس نفس زنان خودشون رو به خونمون رسوندن با دیدن ننه دم در به همدیگه نگاه میکردن و اشاره که اونیکی بگه ننه با دیدنشون انگار که منتظر خبر بد باشه بلند شد و گفت پسرم امان الله خان کجاست؟؟؟صداش میلرزید و سكوت مردها وحشت انداخته بود به جونمون ننه عقب رفت و خواست دستشو به دیوار بزنه اما از پشت افتاد... قبل زمین خوردنش خودم و فهیمه گرفتیمش اما سه تایی زمین خوردیم... یکی از مردها خم شد و شرمنده گفت ننه سید حلال کنید که حرف زدن هم بلد نیستیم. چیزی نیست فقط.سرشو پایین انداخت امان الله خان لیز خورده.. ننه با دست به پاش زد:یا علییییی..مرد دیگه ای فوری کنار ننه روی زمین نشست نهه حالش خوبه فقط گفتیم ممکنه پاش شکسته باشه برای همین فرستادیمش شهر پیش طبیب.چندنفری همراهش رفتن... ننه به مردها نگاه کرد که یکیشون گفت: به جان بچه م زنده است فقط درد داشت. کاش نمیومدیم اینجا ننه بلند شد الان چادرم رو برمیدارم خودم باید برم شهر.... یکی از مردها اخم کرد آخه ننه بری کجا؟ طبیب خونه همه مرد هستن ومگه ما مردیم که شما برید؟ ننه حرفهاشون رو نمیشنید اصلا... چادرشو از روی بند برداشت سرش کرد... حواسم به در اتاق بود خدارو شکر مادرم هنوز متوجه نشده بود... ننه به من وفهیمه نگاه کرد من باید برم پیش باباتون شما دوتا دیگه بزرگ شدین مراقب مادرتون باشید ،پا به ماهه... حرفی نزنید تا به وقتش... ننه رفت و ما هم در حیاط رو بستیم......نه سالم بود... قدم بلند و لاغر بودم... به فهیمه فهموندم که نباید حرف بزنه... خودمونو با کارهای خونه سرگرم کردیم که مامان با دیدنمون گفت مگه شما درس و مدرسه ندارید؟ باباتون برگرده حتما تنبیه میشید... فهیمه تند تند حیاط رو جارو میزد و دور شد که مامان چشمش به اشکهاش نیفته.... جارو دستم بود و گفتم:امروز تعطیله،بابا وننه رفتن پیکاری که شاید تا شب طول بکشه چون گفتن میرن شهر... مادرم دستش روی شکمش بود پس چرا منو خبر نکردن؟...... به شکمش اشاره کردم تا پله هارو پایین بیای دو روز طول میکشه ودیرشون میشه که... مادرم چندبار پشت سر هم انگشتشو واسم تکون داد تا هر روزی باشه خودم این زبون رو میبرم دختره زبون دراز.... جوابش و ندادم ،حرص خوردن برای بچه خوب نبود... کارهامو تند تند کردم از دیوار بالا رفتم اما هیچ خبری نبود... محله کسی نبود جز چندتا زن پایینتر داشتن سبزی پاک میکردن.هر چه این ور و اون ور رو نگاه میکردم کسی رو نمیدیدم که پام آتیش گرفت...داد زدم که چشمم به مادرم افتاد، یه دستش به کمرش بود و با اونیکی چوبی رو نزدیکم کرد که باز هم بزنه به پام،روی دیوار نشسته بودم فوری پاهامو جمع کردم که چوبش به دیوار خورد... خط و نشون میکشید و قسم میخورد داغم میکنه.... همیشه قسم خوردنهاش الکی بود وقتی عصبی میشد با همین چوب یکی دو بار میزد به پاهام ... و تمام...... صدای گریه برادرم بلند شد که مادرم پا تند کرد سمت اتاق و غرغرکنان میگفت: این هم بچه بزرگ کردنم دخترم وقت شوهرشه وهر روز خدا باید از روی دیوار و پشت بوم جمعش کرد. از دیوار پایین پریدم... از در سرمو توی اتاق بردم که دیدم مادرم داره شیر میده...بعد پنج دختر خدا بهمون سه برادر داده بود که برای هر کدومش ننه سه روز روزه گرفت اما بابام فرق بینمون نمیذاشت 🌾🌺🌾آیدی من برای دریافت پیام هاتون 👇 @mahi_882 🌾🌺🌾لینک کانال برای معرفی کانال به دوستانتون 👇 https://eitaa.com/joinchat/1903755331C4f0bee0e69 🌾🌺🍃🍃🍃🍃🍃🍃