#زندگی_ناهید_4
#قسمت_چهارم
نمیدونم چرا با شنیدن این حرف خون به مغزم نمیرسید عصبی بودم حتی نمیتونستم درست نفس بکشم با خودم فکر کردم لااقل میذاشت یه سال از مرگ امین بیچاره میگذشت بعدش اینجوری برای ازدواج باهاش سرودست میشکست. به بهار و گریه هاش توی عزای امین فکر میکردم با خودم فکر کردم شاید حتی موقع زنده بودن امین هم این دوتا با همدیگه رابطه داشتن. دلم میخواست سر امیر داد بزنم ولی میگفتم چه فایده داره ؟ لباسامو پوشیدم و راه افتادم سمت خونه بهار در رو که زدم از آیفون گفت بیا بالا آبجی. با شنیدن این حرف بیشتر حرصی شدم درو باز کردم و بدون سلام گفتم اگر خواهر خودتم بود اینجوری سر زندگیش آوار میشدی؟
اون امیر نامرد که برادری سرش نمیشه تو لااقل یه ذره شرف داشته باش و به خاطر این بچه شیش ماهه یه سال واسه شوهرت صبر میکردی . بهار با تعجب بهم نگاه کرد و گفت چی میگی؟ گفتم از همه چی خبر دارم از عشق و عاشقی قبل از ازدواجتون از اینکه الان میخواد تو رو عقد کنه از اینکه همین الان باهم رابطه دارین از کادوی که موقع حاملگی برات فرستاده . نمیدونم چرا تا الان صبر کردم و همه چیو به امین خدابیامرز نگفتم ولی از الان ب بعد دیگه طاقت ندارم من که میخوام طلاق بگیرم ولی حیف اسم مادر که روی توئه . بهار بهم نگاه کرد و گفت حیف اسم زن که روی توئه و این تهمتها رو داری به من میزنی اگر چیزی بین من و شوهر تو بوده واسه چند سال پیش و قبل از ازدواجمه ، من الان جز به دخترم به چیز دیگهای فکر نمیکنم . فکر کردی با داغ بیوه بودن و یه بچه شش ماهه یاد عشق و عاشقی گذشته افتادم ؟ من همون روزی که شوهرت گفت به خاطر من برو زن یکی دیگه شو دورشو خط کشیدم الان هم جز برادرشوهر و پسرعمو برام هیچ چیزی نیست..
همون روزی که شوهرت به من گفت برو به خاطر من زن یکی دیگه شو دورشو خط کشیدم الانم جز پسر عمو برای من چیز دیگه ای نیست. پوزخندی زدم و گفتم جز پسرعمو چیز دیگهای نیست که برات کادو میفرسته با تعجب بهم نگاه کردو گفت اگه منظورت اون جعبهای که فرستاده بوده ، همون روز واسش پس فرستادم اونم معذرتخواهی کرد و بهش گفتم دیگه دلم نمیخواد از گذشتهها حرفی باشه . تو واقعاً فکر کردی من با یه بچه و با شوهری که دیگه نیس بالا سرم هنوز به فکر عشق و عاشقیم؟ با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم همین امروز داشت با خواهرش صحبت میکرد در مورد تو که بچتو بزرگ میکنه . بهار با حرص نشست روی صندلی و گفت ببین خواهرش میگفت که من این خونه رو بدم به اجاره و پسانداز بشه واسه آینده آلاله و برم خونه پدر و مادرش زندگی کنم منم گفتم نمیخوام این وسط امیرم از من پشتیبانی کرد دیگه نمیدونم بقیه ماجرا چی بوده با حرص بهش نگاه کردم و گفتم یعنی تو دیگه امیر نمیخوای؟
یه قطره اشک از چشمش چکید و گفت من زندگیم تباه شده زمانی امیرو میخواستم ولی الان تنها مردی که روی زمین نمیخوام اسمشو بشنوم امیر ، من اون زمان دلم نمیخواست زن امین بشم چه امیر و دوست داشتم چه نداشتم. ولی امیر اومد جون خودشو قسم داد گفت اگر تو زن امین نشی من میزارم واسه همیشه ازین شهر میرم آواره اینور و اونور میشم ، منو جلو خانوادم شرمنده نکن ، بخاطر من زن امین شو. منو مجبور کرد که زن امین بشم زن مردی که مشکل قلبی داشت و معلوم نبود بتونه بالا سر منو زندگیم باشه یا نه الان هم که میبینی با یه بچه شدم بیوه. حق من تو زندگی خیلی بیشتر از اینا بود ولی دلیل نمیشه بخوام حق تورو بخورم و به شوهر تو چشم داشته باشم. پرونده من و امیر خیلی وقته که بسته شده خیالتم ازین بابت راحت باشه . گفتم من دیگه امیر رو نمیخوام میخوام ازش جدا بشم میتونی با خیال راحت باهاش ازدواج کنی. بهار با حرص گفت هیچ چیزی بین من و امیر نیست من حتی اگر بخوام ازدواج کنم دیگه با اون آدم ازدواج نمیکنم امیر اگر میتونست پای عشق و دوست داشتن وایسه همون زمان منتظر امین نمیشد. من دیگه اون دختر بچه ساده نیستم الان تنها چیزی که برام مهمه دخترمه . دور ازدواج و عشق و عاشقیو واسه همیشه خط کشیدم…
#ادامه_دارد…
#تجربه_من ۱۰۶۶
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#تحصیل
#اشتغال
#سختیهای_زندگی
#قسمت_چهارم
هیچ وقت یادم نمیره بنگاه مارو فرستاد یه خونه ببینیم، صاحبخونه داشت تعریف کنان با ما میومد، یه دفعه وقتی داشت کلیدشو از جیبش درمیاورد گفت راستی چند تا بچه دارید؟ گفتیم چهارتا، همونجا بدون خداحافظی گذاشت و رفت. همسرم همینطوری وایساده بود، گفت شاید کلیدشو جا گذاشته. گفتم نه منظورش اینه که به شما نمیدم. اون میرفت و ما هم همینجوری دور شدنش رو نگاه می کردیم.
گذشت و از طریق گروهی که برای جلسات تفسیر قرآن استادم عضو بودم یک آگهی اجاره یه خونه دربستی کوچیک رو دیدم، محله ی خوبی نبود، بیشتر کارگاهی بود ولی مذهبی و همسایه مسجد بود، اجاره ش هم نسبت به محله ش خیلی بالا بود ولی بخاطر بچه ها مجبور بودیم، از طرفی زمان برای بیشتر گشتن نداشتیم باید جایی که بودیم تخلیه می کردیم. همونجا پسندیدیم و قولنامه کردیم.
اینجا شرایطم بهتر بود. بچه ها تجربه ی زندگی توی خونه ی حیاط دار رو پیدا کردن، یه پرستار مهربون و سادات که از الطاف ویژه ی خدا به من بود برای بچه ها پیدا کردم و از صبح تا ظهر بچه ها پیشش بودن و دردسر مهد بردن نداشتم. به بچه ها مثل یه مادربزرگ مهربون محبت می کرد. وقتی ازش تشکر می کردم، میگفت من منتی به سر شما ندارم، دارم بابت کارم از شما پول می گیرم و وظیفه مو انجام می دم. وقتی کم میآوردم، دلداریم می داد.
از اونجایی که اختلاف سنی بچه هام باهم زیاد بود، نمیخواستم فرزند پنجمم همین قدر دیر بشه. دوست داشتم اختلاف سنی شون کمتر از سه سال باشه تا هم بازی باشن و بیشتر بدرد هم بخورن، دوره های پاکسازی بدن و آمادگی معنوی برای بارداری رو مجازی شرکت کردم، دخترمم یک سال و نه ماهگی از شیر گرفتم، می خواستم ماه رمضان اقدام کنیم. ولی ماه شعبان بود که خدا خودش صلاح دونسته بود، الان وقتشه و من خبر نداشتم، یه شب زنداداشم گفت خواب دیدم بارداری😅 همون شب رفتیم بیبی چک گرفتیم و دیدم بله😍
من بودم و ترس گفتنش به خانواده ام😄
صبر کردم یک ماهی بگذره تا کم کم آماده بشن، تعطیلات عید بود که به شهرمون رفته بودم که متوجه شدم خواهرم هم بارداره😍همونجا تصمیم گرفتم تا فعلاً به کسی چیزی نگیم که مادرم نگران نشه. حالا منی که کوچکترین چیزی رو به مامان و آبجیم می گفتم حالا باید رازداری می کردم.
آبجیم دو هفته جلوتر از من بود و من دو ماه بعد بهش گفتم که تازه ست. مادرم هم همون موقع کم کم فهمید. خیلی دعوام نکرد مثل چهارمی ولی میگفت صبر میکردی بهتر بود ولی پدرم هر چقدر که در توان داشت سرزنشم کرد. تا چند روز از حرفاش سر درد داشتم ولی کم کم فراموشش کردم.
خیلی هم خودمو درگیر سونو و آزمایش نکردم،چون سر چهارمی برای نتیجه اشتباه ان تی، یه مدت استرس داشتم.
کم کم موعد پایان قرار داد اجاره مون داشت می رسید و باید پول مستاجر مون جور میکردیم بدیم بهش. اونم با اینکه خودش بد حساب بود مدام ما رو برای گرفتن پولش تحت فشار میذاشت. پولی که خودش توی سه قسط داده بود، قبل از تخلیه ی خونه ازمون می خواست.
ماشین مون فروختیم، با سختی فراوان پولشو دادیم، صاحبخونه خودمون هم تا جایی که تونست بهمون سخت گرفت برای تحویل خونه ش و پس دادن پول پیش مون، ولی گذشت.
دست تنها با بچه ی پوشکی بهونه گیر، خونه رو تمیز کردم، همسرمم طبق معمول ماموریت بود. مادرم چند روزی اومدن کمک مون و بعد از برگشتن همسرم وسط امتحانای بچه ها اسباب کشی کردیم. واقعا توی این روزای سخته که آدم اطرافیانش می شناسه. خواهرم هم با اینکه خودش باردار بود و کارمند، خیلی بیش از حد توانش هوامو داشت، خدا عوضشو بهش بده.
یک ماهی طول کشید تا تمام کارهای خونه تموم بشه. بعدش تازه رفتم درمانگاه محل مون و تحت نظر قرار گرفتم. ماه هشت بودم که دکترم از روی صدای قلب بچه گفتن بند ناف دور گردن بچه ست، خیلی نگران شدیم ولی خب راهی هم نداشت، دیگه با اون همه فعالیتی که من داشتم، همین میشد دیگه.
کلا اصلا در هیچ شرایطی اهل استراحت مطلق و ناز کردن نیستم، واقعا دوست ندارم😅 خدا هم خودش هوامو داره، اینطوری خودم هم شادترم. خواهرمم همینطوره، به لطف خدا اهل ناله نیستیم.
دنبال مرخصی زایمانم رفتم و تا مهر سال بعد خیالم راحته. آخرای شهریور دختر ناز خواهرم دنیا اومد، وقتی رفتم بهش سر بزنم اونا خیلی شَک کردن که زایمان منم نزدیک باشه. بازم چیزی نگفتم😱 ولی توی دلم آشوب بود. تنها کسی که خبر داشت زایمان منم مهر ماهه خواهر شوهرم بود، بهم قول داده بود خودش بیاد اگه مامانم پیش آبجی بود. هنوزم نیومده دیدن بچه😉
ادامه👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#قسمت_چهارم
دایی گفت:انتظار نداشته باش راحت قبول کنند وراضی به فرستادن بچه هاشون باشن. این بچه ها کمک دستشونن و نباشن کارشون لنگه.... یه عمر برای خودشون به بیسوادی گذشت و همینم بهانه است برای فرزندشون..... اما تموم تلاشم رومیکنم.....با پیچیدن این خبر توی ده ولوله ای ای راه افتاد و خیلی ها از شدت خشم صداشون بلند شد... زنها بیشتر مردها زبون میکشیدن و صداشون رو انداخته بودن روی سرشون... بابا رو مقصر این بدبختی میدونستن ودرس ومدرسه رو گمراهی بچه هاشون... ننه چهار قدشو محکم بست و بیرون زد. با دیدنش هم آروم شدن وزیر پوستی توی گوش هم میخوندن... ننه داد زد: قرار نیست بچه های شمارو ازتون بگیرن..... نوبت صبح میرن مدرسه وبعد از ظهر توی مزارع به شما کمک میکنن. ما الان صبح تا شب کار میکنیم و درآمدمون درحد سیر کردن شکممونه و کسایی هستن که شاید یه وعده غذا باشه براشون.سواد چیه یا درس و مدرسه به چه کار بچه هاتون میاد؟؟.. شما وقتی کسی به این ده میاد به لباسش نگاه میکنید، خودکار توی جیبش، به حرف زدنش گوش میدین و اونوقته که احترام دو قسمت میشه،اگه با سواد باشه صداش میزنید آقا، اما اگه یکی باشه در حد خودتون اونوقته که سرسنگین جوابشو میدین....همین زنهای شما بپرسید از اونایی که سری توی سرها در آوردن بیشتر خوششون اومده یا اونی که به نون شب محتاج ؟ تا کی باید نسختون رو بیارید تا پسر من بهتون بگه کی باید چه دارویی بخورید؟؟ یا اینکه چیزی خرید و فروش
میکنید یکی دیگه بنویسه و شما انگشت بزنید؟شما در قبال این بچه ها مسئولید... فردا همینا زبون میکشن و توی روی شما وایمیسن که چرا نذاشتید درس بخونیم و به جایی برسیم؟در جوابشون حتما میخواید بگید برای پر کردن شکم خودتون بوده،خواهر من برادر من تو را به خدا بذارید بچه هاتون خوندن و نوشتن یاد بگیرن.مهندس میشن دکتر و معلم حتی کشاورزی رو بهتر از شما دنبال میکنن. یکی از مردها گفت اصلا ما نمیخواهیم درس بخونن...
خودم صورتشون رو سرخ میکنم اگه صداشون بخواد بلند بشه..... ننه کنار دیوار روی سنگی نشست یعنی میخوای آینده شون رو ازشون بگیری؟؟
الان دوره ی ماست و همه بیسواد اما این بچه ها فردا که بزرگ شدن دنیا عوض میشه و صداشون میزنن نادان، کسی که هیچ چی نمیدونه حتی دست راستش از چپش تشخیص نمیده.. مرد بیل رو روی شونه ش گذاشت مگه ما سواد نداریم مردیم؟؟پدرامون همین بودن وبچه هامون هم همین میشن... مرد رفت و چند نفری هم حرفهاشو تایید کردن ورفتن دنبالش.. از بین اون جمعیت فقط دو زن از محله بالایی کنار ننه نشستن... یکیشون جوون بود به سن مادرم کمی بزرگتر... آروم گفت یعنی بچمو بذارم درس بخونه بزرگ بشه خوشبخت میشه؟ میتونه مثل اقاها راه بره و حرف بزنه؟ عاقبت بخیر میشه؟؟..ننه دستی به سرش کشید عاقبت بخیر میشه، پشتش باشی به هرچی بخواد میرسه فقط باید تلاش کنه...
هر دو زن خوشحال شدن و به خونه هاشون برگشتن... شب بابام نشسته بود چای واسشون آوردم که ننه گفت: از فردا کلاس هاتو راه بنداز مریم هست و شاید یکی دوتا از بچه ها هم باشن اونا هم مادراشون به دور از چشم پدرشون میفرستن... اینا که سواد دار بشن کم کم بقیه هم بچه هاشون رو میفرستن. طول میکشه تا بفهمن همه اینها به خاطر خودشونه اما حالا هم شکر با همین تعداد کم هم میشه شروع کرد. بابا چاییشو خورد میدونم، از جنجالی که شده خبر دارم... از فردا شروع میکنم تا ببینم چی میشه...ننه صلوات فرستاد و به من اشاره کرد جا بندازم....هر کاری میکردم خوابم نمیبرد... بارها دیده بودم بابام کتاب میخونه اما نمی دونستم کلاس درس چطوریه...
تا صبح پلک روی هم نذاشتم...
بابا صبح زود بیرون رفت برای سرکشی به زمینها..ننه لباس تنم میکرد وشعر میخوند...مامان خواهرمو شیر میداد ونالید: حالا که مریم میره من دست تنها چکار کنم؟ یه پام به گهواره و بچه ها یه پام به خونه وغذا؟ ننه اخم کرد خووبه خووبه انگار دختر ده نیستی و نمیدونی باید چیکار کنی...زنهای همسایه چندتا بچه دارن و کمک شوهراشون سرزمین صبح تا شب عرق میریزن، اونوقت تو میخوای مانع پیشرفت دخترم بشی تا حیاط خونه جارو باشه و غذات به راه؟... مادرم همیشه غر غر میکرد اما جلوی ننه صداش در نمیومد....ننه بسم الله گفت و تا دم در همراهم بود قرآن بالای سرم گرفت یه کاسه آب پشت سرم ریخت و صدای دعا خواندنش توی گوشم...ھر کی مارو میدید زیر چشمی نگاه میکرد دوپا داشت دوتا دیگه هم قرض میکرد ..فرار.....به مدرسه که رسیدم،فقط بابا بود هیچ کس نیومده بود...هر چقدر منتظر شدیم خبری نشد..بابا شروع کرد درس دادن...با گچ روی تابلوی سیاه مینوشت و من هم هر چی میگفت تکرار میکردم...کلاس درس بابام با من شروع شد هر روز میرفتم و شب هم مشقهامو نگاه میکرد.
🌾🌺🌾آیدی من برای دریافت پیام هاتون
👇
@mahi_882
🌾🌺🌾لینک کانال برای معرفی کانال به دوستانتون
👇
https://eitaa.com/joinchat/1903755331C4f0bee0e69
🌾🌺🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#قسمت_چهارم
رفتیم مراسم فریبا. خیلی خوب بود و خوش گذشت . وقتی همه وسط داشتیم میرق صیدیم آقا اومد به همه دخترها و نوه ها شاباش داد و به جاریم هوم داد ولی به من نداد و حمید هم اومد باهام رق..صید و بهم شاباش داد همون جا تو مراسم دیدم باباش داره باهاش دعوا میکنه که این قدر بی غیرتی که زنت م یرق صه جلو نا محرم و توهم بهش شاباش میدی در صورتی که همه دخترها و نوه هاش داشتن میرق همه میر ق صیدن .
وقتی شب حمید منو رسوند خونه بابام با من یه کلمه حرف نزد وقتی ازش پرسیدم چرا حرف نمیزنی عصبانی نگام کرد و یه سیلی محکم زد تو صورتم شوکه شدم نفهمیدم چی شد اصلا نگاش نکردم از ماشین پیاده شدم و رفتم خونه به بابام و مامانم چیزی نگفتم رفتم تو اتاقم تا صبح نخوابیدم. فرداش هر چی زنگ زد جواب ندادم پیام داد تو مراسم همش جلب توجه میکردی حالا اگر آرایش نمیکردی میمردی؟ چرا با داماد سلام علیک کردی؟ اصلا چرا این قدر باشگاه میری ؟میخوای به همه نشون بدی من خوش ه یکلم؟ من نمیخوام زنم باشگاه بره نمیخوام درس بخونه نمیخوام کسی نگاش کنه . ازش داشت حالم به هم میخورد. رفتارهاش عادی نبود هرروز دعوا و بحث داشتیم هرروز شکاک تر و بد دل تر میشد حتی میگفت با برادرام حرف نزن شوخی نکن . به شوهر خواهرهام سلام نده بیرون بدون من نرو اگر تلفن رو دیر جواب میدادم دعوا میکردتا اینکه اومد گفت میخوام عروسی کنیم بریم سر خونه زندگیمون منم قبول نکردم و گفتم من نمیتونم با تو زیر یه سقف برم گفت حرف آخرت اینه گفتم آره با دعوا رفت.چند روز بعد اومد گفت میخوام حرف آخرم رو بزنم اگر میخوای با من زندگی کنی باید قید دانشگاه و کلاس و باشگاه و بیرون رو بزنی من دوست ندارم زنم حتی رانندگی کنه .هرجا من گفتم میریم هر چی من بگم بدون چک و چونه میگی چشم چادر هم سرت میکنی بیرون هم حق آرایش و ادکلن زدن هم نداری اگر قبول میکنی بسم الله . دیگه خیلی عصبانی شده بودم بهش گفتم گمشو برو بیرون دیگه نمیخوام ببینمت هرگز . خلاصه کار به خانواده هامون کشید بزرگترها پادر میکنی کردن عمم همش گریه میکرد میگفت این پسره رو باباش طلسم کرده تورو خدا تو گذشت کن . اصلا باورم نمیشد این همون حمید باشه بابام گفت بیا طلاق دخترمو بده تا حرمتها شکسته نشده ولی حمید دیوونه شده بود اومد سر راهم تو مسیر دانشگاه هرچی از دهنش در اومد به من و خانوادم گفت و بازم رو من دست بلند کرد و شیشه ماشینم رو با قفل فرمون خرد کرد تهدیدم کرد خودش رو با چاقو زد و زخمی کرد
بعد از یه هفته اومد به غلط کردن افتاد من هم اصلا حاضر نبودم حتی یه لحظه ببینمش .
خانوادش رو فرستاد هر کاری کردن قبول نکردم فقط این وسط پدرش خیلی خوشحال بود. خلاصه طلاق گرفتم و مهریم رو بخشیدم.
بعد از طلاق هم خیلی اذیت کرد یا تهدید میکرد میگفت رو صورتت اسی میریزم تا کسی نگات نکنه یا التماس میکرد . خط تلفنم رو عوض کردم به درس و دانشگام رسیدم . حمید هم یه سالی مریض بود و افسردگی گرفته بود. رابطه فامیلیمون به هم خورد . عمم هرجا مارو میدید گریه میکرد و شوهرش رو نفرین میکرد.
زمان برد تا فراموش کنم حمید هم شنیدیم بهتر شد و برای کارش دو سالی رفت آلمان.
منم لیسانسم رو گرفتم و
🌾🌺🌾آیدی من برای دریافت پیام هاتون
👇
@mahi_882
🌾🌺🌾لینک کانال برای معرفی کانال به دوستانتون
👇
https://eitaa.com/joinchat/1903755331C4f0bee0e69
🌾🌺🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#تجربه_من ۱۱۲۸
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#مادری
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#جنسیت_فرزند
#حرف_مردم
#چند_فرزندی
#سختیهای_زندگی
#قسمت_چهارم
توی این مدت همه چیز خوب بود ولی کم کم داشتیم وارد یه امتحان الهی میشدیم که کل خانواده رو تحت شعاع قرار داده بود. من از نظر روحی داغون اصلا نمیتونستم خودمو آروم کنم ولی چون خانوادگی بود به هیچ کس هیچی نگفتم نه مادر و مادرشوهرم، توی شهر غریب سوختمو دم نزدم. پیش همه خودمو خوشحال و سرحال نشون میدادم ولی از درون افسردگی شدید...
دخترم ۸ ماه بود که متوجه شدم باردارم😳🤩 تنها خبری بود که منو میتونست از حالت افسردگی دربیاره و به زندگی امیدوار کنه هیچ لذتی بالاتر از تکون های بچم نبود و منو به زندگی امیدوار کرد. قربون خدا برم میدونست من تنها با نوزاد حالم خوب میشه.
حرف ها دوباره شروع شد. چرا به فکر آینده بچه ها نیستین، تربیتشو میخواین چکار کنید و... با این حرف ها تا چند روز فکرم مشغول میشد ولی بعد توکل میکردم به امام زمان
۹ ماه بعد کیسه آبم پاره شد ،مجبور شدم برم بیمارستان، دانشجوها دورم جمع شدن، من با این قضیه مشکی نداشتم چون میگفتم بلاخره باید اینا هم یاد بگیرن، مشکلم این بود که یکی از دانشجوها ناخنش بلند بود و خیلی اذیت شدم. این دیگه نامردی بود.
خلاصه درد داشتم ولی درد زایمان شروع نمیشد. دوتا مامای کاملا بی تجربه پیشم بودن، نمیدونستن باید چکار کنن آمپول فشار زدن. کم کم دردم شروع شد ماماها نمیدونستن باید چکار کنن و من خیلی ناراحت بودم از این قضیه، آمپول فشار درد رو بیشتر بیشتر کرده بود از حالت طبیعی هم خارج شده بود. تا اینکه بلاخره به لطف خدا و توسل به امام زمان پسرمو سال ۱۴۰۳ گذاشتن بغلم، هیچی به اندازه ی وقتی که بچه رو میذارن بغلت شیرین نیست.😊🥲😇
داشتن بچه پشت سر هم خیلی سخته، گاهی اوقات هر دو باهم توجه میخوان، وقتی نمیتونم براشون دعا میکنم خدایا خودت براشون جبران کن ولی لحظه های شیرینی هم برات به وجود میارن که خاطره خوش میشه
و اما در مورد حرف حدیث ها یه چیزی که خانم ها دلسوزانه به من میگن اینکه به فکر سلامتی خودت هم باش.
مادرم ۱۰تا بچه داره و مادرشوهرم دوتا وقتی مقایسه میکنم، میبینم مادرم ۱۰ سال از مادر شوهرم بزرگتر ولی از نظر سلامتی بهتر نباشه کمتر نیست. هردو پادرد، کمردرد، دیکس کمر، تازه مادرشوهرم رگ انگشتش میگیره تا نیم ساعت درد میکشه و هیچ جوره هم خوب نمیشه مگر یه وقتی خودش از درد بیوفته.
یا زن داداشم که یدونه بچه داره با خودم مقایسه میکنم میبینم ایشون از ۳۰ سالگی دردهاشون شروع شد. پادرد، سردرد، کمردرد، تازگی ها هم میگن دست درد الان ۴۰ سالشون و خودشون میگن انواع اقسام قرص ها رو مصرف میکنن.
یا یکی از اقوام شوهرم که یکی بچه داره و همیشه زن داداش خودشو به خاطر داشتن ۶تا بچه مسخره میکنه، میگه سلامتیشو از دست داده بخاطر بچه، آخه زن داداشش سرددرد داشت، همه جا میگفت ببینید بچه ی زیاد چه بلایی سر آدم میاره، خودش رفت تفریح داشت از رودخانه رد میشد پاش لیز خورد با سر افتاد سرش خورد به سنگ بیهوش شد.
میخوام اینو بگم سلامتی دست خداست. به هرکی بخواد میده به هرکس نخواد نمیده ،چه با بچه چه بدون بچه، همه چیز دست خداست. بماند که بارداری و شیردهی واقعا در سلامتی خانم ها مؤثره.
اینم بگم الان هم زن داداشم پشیمانه، هم خواهرم که چرا بچه نیوردن افسوس لحظه هایی رو میخورن که دیگه برنمیگرده...
در مورد کارهای خونه و بازی بچه ها نه کار من درست بود، نه خانواده شوهرم که قبلا میگفتن سخت بگیرم. من از دخترا تا زیر 7سال هیچ کاری نمیخواستم انجام بدن همه کارهاشون با خودم بود و الان که بزرگ شدن بهشون میگم لباستون رو زمین نندازین یا کیف کتابتون جمع کنید خیلی براشون سخته حتی کار شخصی مثل مسواک زدن هم براشون سخته و وقتی کار انجام میدن که من دیگه عصبانی بشم یا دعواشون کنم.
در تجربه ی یکی از اعضای کانال خوندم که یه خانمی از بچه ۶ سال میخواست جای خودش جمع کنه. این خیلی برام جالب بود. می گفتم مگه میشه؟
الان من از دختر یک سال و ۶ ماهم میخوام برام بالش بیاره، پوشک بیاره برای داداشش حتی ظرف هایی که شستم یکی یکی بذار سر جاش با ذوق شوق انجام میده با یه آفرین گفتن کلی خوشحال میشه و باعث شده حتی جوراب خواهراش زمین باشه میبره بهشون میده، دیدم میشه خوب هم میشه.
از کانال دوتا کافی نیست هم ممنونم که به جز پرداختن به موضوع فرزندآوری، به تربیت فرزند و همسرداری و... هم اهمیت میدین و تجربه خانم ها رو توی کانال میذارین 💐 باتشکر از کانال خوبتون اجرتون با خانم فاطمه زهرا 🤲
دعا کنید امام زمان بچه های منم به سربازی قبول کنن. برای ظهور امام زمان صلوات
یا علی✋
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
مَــــــــنِ آرام💜✨
🌾🍃🍃🍃🌺🍃🍃🍃🌾 #سرگذشت_دختری_به_نام_فرناز #چند_قسمتی
#امیروفرناز
#قسمت_چهارم
مادرها دیگه باهم دوست شده بودن امیر بهم گفت 3سال دیگه میام خواستگاریت منم گفتم باشه تا اون موقع منم درس میخونم و دانشگاهمو میرم ،اما طاقت نیاورد و دوماه بعد اومدن خواستگاری یعنی من 17سالم بود و امیر 19سالش ،از مدرسه اومدم پیش دانشگاهی میرفتم مهر ماه بود مامانم گفت امروز مادر امیر زنگ زده اجازه بگیرن بیان خواستگاری مات نگاهش کردم گفتم امیر بهم گفته بود سه سال دیگه مطمعنی مادر امیر بود؟اخه همون موقع من از ۱۴سالگی چند تا خواستگار پرو پا قرص داشتم که پدرم به همه جواب منفی میداد بدون اینکه از من نظر بپرسه میگفت فرناز باید درس بخونه تک دختره منم تک دخترم رو زود شوهر نمیدم ،من یه دختر ساده با پوست سفید و مژه های بلند مشکی و بینی اندازه نه بزرگ نه کوچیک بودم اما هر چیزی که مد میشد رو میخریدم هر مانتو و شلوار و روسری که مد میشد من باید میخریدم پدرم هم مغازش کنار یه مانتو فروشی بود هر وقت میرفتم مغازه از مانتو فروشی یه چیزی بر می داشتم حالا یا مانتو یا شلوار یا روسری ،پدر مادرم تو دوران مجردی هیچ چیزی برای من کم نزاشتن بهترین چیزا رو داشتم حتی کامپیوتر که هر کسی اون موقع نداشت من اراده کردم بابام فرداش خرید برام، بر این باور بود که نباید دختر سختی بکشه ،خلاصه مادرم گفت بله مطمعنم خودشو معرفی کرد ،منم گوشی رو برداشتم به مغازه امیر زنگ زدم خودش برداشت گفتم این حرف خواستگاری راسته امیر گفت آره دیگه نمیتونم بدون تو زندگی کنم دلم میخواد کنارم باشی همش که نمیشه پای تلفن حرف بزنیم گفتم سربازی نرفتی گفت تو خانواده ما هیچ کس سربازی نرفته همه خریدن منم میخرم تو نگران هیچی نباش فقط به آینده قشنگمون فکر کن منم گفتم فکر نکنم بابام قبول کنه امیر گفت گوسفند نذر کردم که بابات هم مخالفت نکنه و ما به هم برسیم ،خیلی خیلی دوستش داشتم اما هیچ وقت روم نشده بود بهش بگم ،خلاصه قرار خواستگاری با مخالفت شدید بابام گذاشته شد و امیر و مادر و پدرش اومدن منم که آنقدر هول کرده بودم نمیدونستم چیکار کنم تو آشپزخونه نشسته بودم تا مامان بگه چایی ببرم.
🌾🌺🌾آیدی من برای دریافت پیام هاتون
👇
@mahi_882
🌾🌺🌾لینک کانال برای معرفی کانال به دوستانتون
👇
https://eitaa.com/joinchat/1903755331C4f0bee0e69
🌾🌺🍃🍃🍃🍃🍃🍃