#امیروفرناز
#قسمت_سوم
چند روز بعد امیر دوباره زنگ زد و وقتی دید من آنقدر میترسم از دوست شدن با پسر گفت گوشی رو بده مامانت منم مامانمو صدا کردم و گفتم گوشی کارت داره مامانم پرسید کیه گفتم خودت ببین کیه ،گوشی رو گرفت و امیر بعد از سلام و احوال پرسی گفت که من میخوام با دخترتون آشنا بشم دوساله دنبالشم هر جا رفته حواسم بهش بوده دیدم دختر پاک و نجیبی هستش من قصدم ازدواجه اجازه بدید یه مقدار آشنا بشیم بعد بیایم خواستگاری مادرم هم باهاش صحبت کرد و قرار شد ما فقط تلفنی با هم بیشتر آشنا بشیم ساعت های رفت و آمد بابام رو دیگه میدونست اول میرفت از در مغازه بابام رد میشد اگه مغازه بود به خونه زنگ میزد و صبحت میکردیم و بیشتر از آینده خوش و زندگی عالی و این چیزا صحبت میکرد در حین صحبت هامون فهمیدم اون مغازه 450متری و کلی املاک دیگه برای پدرش هستش و یکی از سرمایه داری بزرگ شهرمون هستن و پدرش با پدرم دوستای مشترک زیادی دارن من که از این کارا و چیزایی ک میگفت سر در نمی آوردم ،چند ماه گذشت گفت میخوام تو رو با مادرم آشنا کنم گفتم میدونی که من تنها بیرون نمیام گفت تنها نیا تو هم با مادرت بیا ،من و مادرم با امیر و مادرش با ماشین امیر رفتیم بیرون اون روز اولین باری بود که مادرش رو دیدم یه خانم چادری و مومن ،البته مادر منم چادری بود ،مادرا خیلی با هم دوست شدن و با اینکه مادر امیر 15سال از مادر من بزرگتر بود اما حسابی با هم جور شدن اونا رو گذاشتیم تو پارک با هم نشستن منو امیر هم یه طرف دیگه پارک نیستیم و ،سرم پایین بود سرم رو بالا آورد گفت من خوشبختت میکنم اینو میتونم بهت قول مردونه بدم فقط به من اعتماد کن من هیچی نگفتم فقط نگاهش کردم دوباره شروع کرد از آینده گفتن و روزهای خوبی که با هم خواهیم داشت چقدر حرفاش برام شیرین و دلچسب بود
🌾🌺🌾آیدی من برای دریافت پیام هاتون
👇
@mahi_882
🌾🌺🌾لینک کانال برای معرفی کانال به دوستانتون
👇
https://eitaa.com/joinchat/1903755331C4f0bee0e69
🌾🌺🍃🍃🍃🍃🍃🍃
مَــــــــنِ آرام💜✨
🌾🍃🍃🍃🌺🍃🍃🍃🌾 #سرگذشت_دختری_به_نام_فرناز #چند_قسمتی
#امیروفرناز
#قسمت_چهارم
مادرها دیگه باهم دوست شده بودن امیر بهم گفت 3سال دیگه میام خواستگاریت منم گفتم باشه تا اون موقع منم درس میخونم و دانشگاهمو میرم ،اما طاقت نیاورد و دوماه بعد اومدن خواستگاری یعنی من 17سالم بود و امیر 19سالش ،از مدرسه اومدم پیش دانشگاهی میرفتم مهر ماه بود مامانم گفت امروز مادر امیر زنگ زده اجازه بگیرن بیان خواستگاری مات نگاهش کردم گفتم امیر بهم گفته بود سه سال دیگه مطمعنی مادر امیر بود؟اخه همون موقع من از ۱۴سالگی چند تا خواستگار پرو پا قرص داشتم که پدرم به همه جواب منفی میداد بدون اینکه از من نظر بپرسه میگفت فرناز باید درس بخونه تک دختره منم تک دخترم رو زود شوهر نمیدم ،من یه دختر ساده با پوست سفید و مژه های بلند مشکی و بینی اندازه نه بزرگ نه کوچیک بودم اما هر چیزی که مد میشد رو میخریدم هر مانتو و شلوار و روسری که مد میشد من باید میخریدم پدرم هم مغازش کنار یه مانتو فروشی بود هر وقت میرفتم مغازه از مانتو فروشی یه چیزی بر می داشتم حالا یا مانتو یا شلوار یا روسری ،پدر مادرم تو دوران مجردی هیچ چیزی برای من کم نزاشتن بهترین چیزا رو داشتم حتی کامپیوتر که هر کسی اون موقع نداشت من اراده کردم بابام فرداش خرید برام، بر این باور بود که نباید دختر سختی بکشه ،خلاصه مادرم گفت بله مطمعنم خودشو معرفی کرد ،منم گوشی رو برداشتم به مغازه امیر زنگ زدم خودش برداشت گفتم این حرف خواستگاری راسته امیر گفت آره دیگه نمیتونم بدون تو زندگی کنم دلم میخواد کنارم باشی همش که نمیشه پای تلفن حرف بزنیم گفتم سربازی نرفتی گفت تو خانواده ما هیچ کس سربازی نرفته همه خریدن منم میخرم تو نگران هیچی نباش فقط به آینده قشنگمون فکر کن منم گفتم فکر نکنم بابام قبول کنه امیر گفت گوسفند نذر کردم که بابات هم مخالفت نکنه و ما به هم برسیم ،خیلی خیلی دوستش داشتم اما هیچ وقت روم نشده بود بهش بگم ،خلاصه قرار خواستگاری با مخالفت شدید بابام گذاشته شد و امیر و مادر و پدرش اومدن منم که آنقدر هول کرده بودم نمیدونستم چیکار کنم تو آشپزخونه نشسته بودم تا مامان بگه چایی ببرم.
🌾🌺🌾آیدی من برای دریافت پیام هاتون
👇
@mahi_882
🌾🌺🌾لینک کانال برای معرفی کانال به دوستانتون
👇
https://eitaa.com/joinchat/1903755331C4f0bee0e69
🌾🌺🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#امیروفرناز
#قسمت_نهم
چند ماه از این قضیه گذشت و همه چیز به ظاهر خوب بود اما من دلم گواه بد میداد همش دلهره و استرس داشتم حالم خیلی بده بود دیگ شادابی گذشته رو نداشتم همش تو فکر بودم یه روز سه شنبه بود خوب یادمه اتاق حسین رو ریخته بودم بیرون تمیز میکردم وسط کار مادرم زنگ زد گفت چیکار میکنی گفتم دارم اتاق حسین رو جمع میکنم گفت ولش کن خراب بمونه خونه زندگیش تو داری خونه جمع میکنی و خونه تمیز میکنی باز این مرتیکه رو با دختره دیدم دیگه اینبار دیوانه شدم نمیتونستم اون همه گریه و التماس رو باور کنم مامانم گفت میشنوی بلند شو بیا خونه ما دیگه هم حق نداری برگردی دیگه ما اجازه نمیدیم برگردی خراب هم بمونه خونه زندگیش بچشم بده بهش بیا ،منم تا امیر بیاد سریع وسایلمو جمع کردم و رفتم خونه مادرم حسین هم با خودم بردم دیگه دیوانم کرده بودن منو ...چهار روز تمام نه غذا خوردم نه خوابیدم فقط راه میرفتم و اب میخوردم و گریه میکردم دیگه به سیم آخر زده بودم اون همه عشق و علاقه تبدیل به نفرت شده بود طفلک پسرم پا به پای من بود و گریه میکرد به امیرم پیغام دادم جرات داری از جلو مدرسه پسر من رد شو ببین چیکارت میکنیم امیر از برادر و طایفه بزرگ من میترسید میدونست شوخی نداریم بعد چهار روز که کارم فقط سرم زدن بود آخر دکتر یه آرامبخش زد بهم و گفت میخوابه اما من بازم یکساعت بیشتر نتونستم بخوابم برام طلاق سخت نبود فقط به خاطر آبروی بابام که نگن ی دونه دختر فلانی طلاق گرفته آنقدر کوتاه میومدم رفتم به خاطر رابطه نامشروع از امیر و فاطمه شکایت کردم امیر و فاطمه جفتشون به غلط کردن افتاده بودن اما من مثل دیونه هاشده بودم... آخر امیر دوستش رو واسطه کرد که با من حرف بزنه دوستش اومد هر روز چند ساعت میومد دم در خونمون صحبت میکرد و التماس که ببخشم اما باز امیر کار سری قبل رو انجام داده بود و با فاطمه بود.. یه خونه برای خودشون دوتا هم اجاره کرده بود اما قول داده بود که فاطمه بیاد محضر تعهد محضری بده که دیگه مزاحم نشه خونه رو پس بده و صیغه کرده بودن صیغه رو هم فسخ کنه .... شب هم امیر و خواهرش و مادرش با شیرینی و گل و یه گردنبند خیلی سنگین و خوشگل اومدن دنبال من و منم فقط به خاطر حسین برگشتم خونم ،وقتی رفتم خونه پشت و رو بود آنقدر کثیف بود یکماه نبودم اینم دوستاش رو آورده بود تا تونسته بودن قلیون کشیده بودن و خونه رو کثیف کرده بودن شروع کردم خونه تمیز کردن اما دیگه اون دل و جونی که برای خونه میزاشتم رو نداشتم امیر گفت میخوای این خونه رو با تمام وسایلش بزاریم بریم یه خونه جدید با وسایل جدید با یه زندگی جدید گفتم نه نمیخوام همینجا خوبه چند تا مسافرت رفتیم و امیر هر روز عشقش بیشتر میشد به ما اما همیشه یه استرسی تو رفتاراش بود تا اینکه ما به سفر ترکیه رفتیم ،رفتیماستامبول اونجا من فهمیدم این میره بیرون مدت طولانی با گوشی صحبت میکنه خیلی طولانی وقتی هم میومد میگفتم کی بود میگفت بچه های مغازه از فروش و کمبود جنس و اینا میگفتن یا میگفت از تولیدی بود هر بار یه چیزی میگفت بعدم احساس کردم چیزی مصرف میکنه چون تو ترکیه خیلی عصبی رفتار میکرد همش با من و حسین دعوا میکرد حتی یکبار تو کشور غریب ما رو گذاشت تو یه مرکز خریدبزرگ پول هم داد گفت هر چی میخوای بخر من برم هتل چیزی بردارم بیام خلاصه تو اون مسافرت خیلی چیزا دستگیرم شد میگن طرفت رو تو مسافرت باید بشناسی ،حتی با حسین که از جونش براش عزیز تر بود هم دعوا میکرد و بچه رو میزد اصلا من تعجب کردم تو فرودگاه امام هم باز سر چیزای الکی بحث کردیم که گفتم برسیم خونه باید جدا بشیم خسته شدم ما حتی مسافرت هم داریم الکی دعوا میکنیم وقتی رسیدیم یکماه بعدش با دامادشون رفت هند از هند هم با من تماس میگرفت و قربون صدقه میرفت و هی تماس تصویری میگرفت و میگفت چی میخوای برات بیارم وقتی برگشت گفتم میخوای بیام فرودگاه دنبالت گفت نه با راننده حاج آقا میایم به دامادشون حاج آقا میگفتن مرد خیلی خوبی بود و خانواده شهید بودن الان هم یک سمت خیلی مهم در این کشور دارن
🌾🌺🌾آیدی من برای دریافت پیام هاتون
👇
@mahi_882
🌾🌺🌾لینک کانال برای معرفی کانال به دوستانتون
👇
https://eitaa.com/joinchat/1903755331C4f0bee0e69
🌾🌺🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#امیروفرناز
#قسمت_آخر
من هم تا حالا بدی ازپدرش به حسین نگفتم یه وقتی هم میگه مامان من یادمه تو گریه میکردی به خاطر کارای بابام و فاطمه تو رو خیلی اذیت کردن من بچه بودم اما همه رو یادمه بهش میگم شاید بابات سالهای آخر شوهر خوبی نبود اما برای تو همیشه پدر خوبی میشه من مطمعنم و میگم پشت پدرت اینجوری نگو ،حالا من سه تا پسر دارم یکی ۱۶ ساله یکی ۳ساله ویکی ۱/۵ ساله و خیلی خوشحالم که کنار محمد هستم به نظرم محمد بهترین همسر و همدم هستش وبا درک بالا با اینکه دوسال از خودم بزرگتره ولی آنقدر مهربونم و فهمیده هستش تو خانواده همه خیلی دوستش دارن برای حسین همه کار میکنه مادر شو هر و پدر شوهرم هم خیلی خوب بودن حسین رو مثل نوه خودشون دوست داشتن و ارتباط خوبی باهاش گرفتن،پدر شوهرم دوسال بعد ازدواج ما فوت کردن واقعا مرد خیلی خوب و پاکی بود با اینکه چند تا ملک و چند تا مغازه داشت و جز پولدارها بود اما کمترین غروری نداشت و بسیار متواضع بود محمد و برادرش هم مثل پدرش هستن با این همه مال و ثروت همیشه متواضع هستن و خیلی خاکی با همه برخورد میکنن ،منو محمد عاشقانه هم دیگه رو دوست داریم قدر زندگیمون رو میدونیم محمد قبل آشنایی با من یه شب که رفته بوده شمال و دوستش و خانومش رو میبینه و خوشبختی اونا رو میبینه خیلی دلش میگیره و میره دریا و با خدا حرف میزنه و میگه چرا زندگی من اینجوری شد این همه عروسی و خرج برای بیست روز ،دلش خیلی گرفته بوده وخیلی ناراحت بوده خواب میبینه تو خواب بهش میگن فلان کوچه یه دختر خوب هست میخوایم اونو برات بگیریم وقتی با من صحبت کرد فهمید کوچه ما کجاست گفت تو رو خدا سر راه من قرار داده که منم تو زندگیم به آرامش برسم ، محمد تو زندگی همه چی داشت از نظر مالی اما آرامش نداشت همیشه میگه با خدا صحبت میکردم میگفتم یه زن خوب که قدر زندگی که براش درست میکنم رو بدونه بهم بده و خدا تو رو قسمت من کرد وگرنه اگه خواب نمیدیدم حالا حالا ها ازدواج نمیکردم ، و همیشه میگه چرا من۱۸سال پیش با تو ازدواج نکردم الان حسین هم پسر من بودو این بزرگترین افسوس زندگیه منه ایکاش از اول با محمد ازدواج میکردم و خدا رو هر روز برای این عشق پاک شکر میکنم بعد اون همه سختی که حالا نصفش رو براتون گفتم این زندگی آروم رو بهم داد سپاسگزارم ،امیدوارم سرگذشت من به درد اعضای گروه و پدر مادرا بخوره و ازدواج تو سن پایین رو اصلا توصیه نمیکنم چون اشتباهات زیاده تو سن پایین ،😔ما که گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی ،تو بمان با دگران وای به حال دگران ❤️❤️
پایان
🌾🌺🌾آیدی من برای دریافت پیام هاتون
👇
@mahi_882
🌾🌺🌾لینک کانال برای معرفی کانال به دوستانتون
👇
https://eitaa.com/joinchat/1903755331C4f0bee0e69
🌾🌺🍃🍃🍃🍃🍃🍃