#تجربه_من ۱۱۱۳
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#مشیت_الهی
#دوتا_کافی_نیست
#سختیهای_زندگی
من متولد ۷۳ هستم و دوتا برادر بزرگتر دارم. وقتی مامانم منو باردار شد هرکاری کرد که من از بین برم چون شاغل بود و برادرم یک ساله...
ولی من قوی تر از این حرفا بودم و موندم😎 اما در طی بارداری مامانم هیچ دکتری نرفت و تا ۴ساعت قبل بدنیا اومدن من سرکار بود.
من از همون اول بچه مستقلی بودم و مدیریت مالی خونه دست من بود و هیچ کاری بدون نظر من انجام نمیدادن. بماند که چقدرررر برادرام دوستم داشتن و همیشه اولین و بهترین ها رو به من میدادن.
دوران دبیرستان که درحال تلاش بودم واسه پزشکی با یه حرف دوستم مسیرم عوض شد و وارد حوزه شدم الحمدلله.
سال ۹۵ بود که عروسی دوستم رفتم یه شهر دیگه و قرار بود دختر خانمی رو ببینم واسه برادر کوچیکترم؛ و این مقدمه ای برای ازدواج خودم شد.
کمتر از یک ماه خواستگاری و عقد ما انجام شد. جوری که همه تعجب کردن. چون برادرم روی خواستگار ها خیلی حساس بود.
همسرم۲۴ساله بودن و یه مغازه کوچیک داشتن فقط، دوماه بعد عقد سفر اربعین با هم رفتیم که یکی از بهترین سفرهامون بود.
۹ ماه بعد عروسی گرفتیم و نزدیکای عروسی همسرم مغازه رو بستن و عملا بیکار شدن.
چون ما بچه خیلی دوست داشتیم ۳ماه بعد عروسی باردار شدم. اینقدر بی پول شده بودیم که واسه دکتر رفتن مجبور شدم دستبندی که سرعقد همسرم هدیه داده بود رو بفروشم و از برکت وجود بچه مون با همون پول همسرم آزمایش های بدو استخدام رو رفتن و شاغل شدن.
بچه اولمون که ۳سالش بود دوباره باردار شدم و حال خیلی بدی داشتم و سونو که رفتم دکتر گفت ۲قلو هست!!! بارداری خیلی سختی بود و دقیق ایام اوج کرونا شد و درگیر کرونا شدم.
توی ۸ماهگی بودم که دکتر ختم بارداری داد بدون هیچ دلیلی و زایمان زودرس داشتم در ۳۲ هفته. بچه هام بخاطر وزن کم و مشکل تنفسی nicu بستری شدن و حال یکیشون بهتر بود و قل دومی هر روز بدتر میشد😔
یک شب خواب دیدم دخترم خوب شده و صبح خوشحال به همسرم گفتم. ایشون وقت نداشتن بیان بیمارستان و با برادرم رفتم دیدنشون...
دم در nicu پرستار ها منو راه ندادن داخل و به هم نگاه میکردن؛ خیلی نگران شدم و اصرار من بیشتر شد واسه دیدن بچه ام و آخر سر با تایید سوپروایزر رفتم داخل. دیدم یه پارچه سفید روی دخترم کشیدن 😭
دخترم از پیشم رفت و حسرت بغل کردن جسم کوچولو اش به دلم موند. خیلی روزای سخت و تلخی بود. یه بچه ام زیر خروار ها خاک و بچه دیگه که معلوم نبود چه اتفاقی براش میفته. دو ماه بعد فوت بچه ام پدرم رو به طور ناگهانی از دست دادم😭.
بعداز یک ماه بستری بودن، بچه ام مرخص شد و آوردیم خونه. چقدررر سخت بود بزرگ کردن بچه نارس.با قطره چکان شیر میتونست بخوره چون فک و دهانش قدرت مکیدن نداشت.
با بارداری دومم وضعیت اقتصادی بهتری پیش اومد و ماشین عوض کردیم و تونستیم یه سرمایه گذاری کنیم.
وقتی پسرم ۲ ساله شد، تصمیم گرفتیم واسه بچه بعدی، ولی خواست خدا نبود و تا یک سال باردار نشدم. به همسرم گفتم دیگه اصراری ندارم به بارداری و اگر خدا بخواد میشه. ولی اربعین از حضرت ابوالفضل یه اولاد صالح و امام حسینی خواستم.
درست ماه بعد که منتظر نبودیم باردار شدم دقیقا شب ولادت آقا قمر بنی هاشم آزمایشم مثبت شد و مثل کسایی که بچه اولشون هست چقدر خوشحال بودیم.😍جنسیتش هم واسمون مهم نبود.
از برکت این فسقلی ما؛ همسرم کار مستقلی راه انداختن و چند وقت بعد شعبه دوم کارشون رو هم اضافه کردن. الانم بچه مون ۴ماهه است و برخلاف جواب غربالگری، کاملا سالم و بانمک☺️.
تو زندگی سختی و راحتی زیاد پیش اومده برامون ولی همه رفع شدن الحمدلله. به خاطر همسر خوب و مهربون و بچه های سالمی که خدا بهم داده همیشه شکرگزار هستم.
از خدا میخوام هیچ زنی چشم انتظار اولاد نباشه و خدا به همه اولاد صالح و سالم بده.❤️❤️
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۲۶
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#فاصله_سنی_بین_فرزندان
#رزاقیت_خداوند
#دخالت_بیش_ازحد_خانوادهها
من متولد ۷۴ و همسرم متولد ۶۶، دختر خاله پسرخاله هستیم و سال ۹۴ ازدواج کردیم و همیشه از وابستگی شوهرم به خانوادش ناراضی بودم و تصمیم گرفتم زود بچه دار بشم که حس استقلال بهم دست بده. بعد ۷ ماه باردار شدم و خییییلیییی خوشحال که آره من دیگه بزرگ شدم و مستقل هستم و صاحب خانواده و این حس خوبی بهم میداد.
چون از بچگی متاسفانه اعتماد بنفس خوبی بهم داده نشده یا کسب نکردم. خواستم اینجوری بدست بیارم که خانواده خودم و شوهرم یه جور دیگه بهمون نگاه کنن، ولی اونجور که میخواستم پیش نرفت نگاه شون عوض نشد که هیچی بدتر هم شد، چون به چشم یه بچه بی عرضه بهم نگاه میکردن که میخواد مادر هم بشه 🚶
خلاصه دخالت ها و حمایت های بیش از حد خانواده شوهر اضافه شد و اصلا نذاشتن بچه داری بهم بچسبه، فکر میکردن من حتی بلد نیستم بچمو بخوابونم و توی هر کاری مداخله میکردن مثلاً میخواستن کمک کنن که بچه داری برام آسون بشه ولی من سر بچه اولم خیلی داغون شدم. ارتباط و رشته محبت مادر و فرزندی بین ما درست شکل نگرفت و تا الان که ۷ سالشه و دو بچه دیگه دارم هنوز داغش تو دلمه.
ولی سر بچه دوم نذاشتم تو تربیت بچم دخالت کنن و رفت و امدمو محدود کردم و خدا رو شکر خیلی راضیام، تو رو خدا مادرشوهرا پدرشوهرا محبت و توجه حدی داره اگه از حدش بگذره زندگی پسر و عروستون رو خراب میکنید، اجازه بدین تازه مادرا با اینکه بلد نیستن با بچه ارتباط بگیرن و رشته محبت بینشون وصل بشه انقدر نپرید وسط رابطه مادر فرزندی، بزارید کم کم تجربه پیدا کنن که خیلی لذت بخشه.
من از ازدواج توی سن کم راضیام و فاصله سنی بچه هام هم خیلی خوبه،۳ سال تقریبا، ولی همیشه میگم ای کاش قبل از بچه آوردن، حداقل مدتی تلاش میکردم، مطالعه میکردم در مورد نحوه ارتباط درست با همسر و خانوادش و فرزند پروری بعد اقدام میکردم ولی با این وجود اعتقادم اینه هر چی فاصله سنی پدر و مادر با بچه ها کمتر باشه بهتره.
الان ۳ تا دسته گل دارم که همییییشششه خدا رو شاکرم بخاطر شوهر خوبم و بچه های عزیزم و در بارداری هر کدوم روزیشون پیش پیش میرسید بهمون و من با اعتماد کامل به خدا هیچ نگرانی درباره خرج و مخارج بچه ها نداشته و ندارم.
در مورد سن بچه ها خودم خیلی حساس بودم که بازه سنی بچه ها از ۳ سال بیشتر نشه چون واقعا هم توی سن پایین با هم همبازی هستن هم سن بالاتر یار و رفیق هم هستند.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۲۸
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#مادری
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#جنسیت_فرزند
#حرف_مردم
#چند_فرزندی
#سختیهای_زندگی
#قسمت_اول
من بچه هشتم یه خانواده پرجمعیت ۱۲ نفره هستم. ما جز خانوادهایی بودیم که بیشترین آسیب رو از شعار فرزند کمتر زندگی بهتر دیدیم. آسیب بود چون با روح روان خانواده بازی شد. باعث شد وقتی برادرام بزرگ شدن همیشه از پدر مادرم طلب کار باشن که چرا جمعیت ما زیاده؟!
پدرم وقتی ۱۰ سالش بوده، یتیم میشه و با عمم تنها توی روستا زندگی می کرده، برای همین میگفت میخوام اونقدر بچه بیارم تا مثل من طعم تنهایی نکشن.
ولی مادرم تحت تاثیر مرکز بهداشت و تبلیغات و حرف مردم شدیدا مخالف بودن، حتی وقتی برادرم (فرزند نهمی) رو باردار بوده میخواسته سقط بشه هر کاری میکنه نمیشه و بخواست خدا صحیح سالم ولی کوچولو بدنیا میاد الان هزینه دوا درمون پدرمادرم به عهده همان داداش کوچولو هست.😅
ما پرجمعیت بودیم، پدرم سخت کار میکرد مادرم هم تمام مدت یا لباس میشست یا خونه تمیز میکرد یا غذا یا جارو یا ظرف کلا همیشه کار داشت، شب که میشد خسته و کوفته خوابش میبرد.
پدرم هیچ وقت هیچکدام از دخترا رو نه دعوا کرد نه زد. همیشه هوای ما دخترا رو مقابل پسرا داشت. میگفت دختر زدن نداره، با زبان بی زبانی میگفت توان تون رو ببرین بیرون با کار کردن پول درآوردن نشان بدین، برا همین برادرام مهربون، دلسوز و زن دوست بار آمدن😍
برادرم اولم ۲۷ سالش بود نامزد کرد چون ما مستجر بودیم مادرم تحت تاثیر حرف مردم از خرج مخارج زندگی میترسید برای همین برای ازدواج برادرام پا پیش نمیگذاشت😔 مگر خودشون بخوان.
همین که برادر اولم نامزد کرد، پدرم تونست به لطف خدا با کمک برادرام بعد از ۱۱ سال مستاجری خونه بخره و اینم از برکت ازدواج برادرم بود.🤩
دوران خوشی داشتیم. اگه میخواستیم فوتبال بازی کنیم خواهر برادری یه تیم بودیم😅اسباب بازی نداشتیم مگر یه توپ پلاستیکی، چه دورانی بود.اگه میترکید با جوراب مامان توپ درست میکردیم. وسطی، قایم باشک، گرگم به هوا بازی می کردیم. یادمه من به بالش روسری میبستم، میکردم عروسک خلاصه فقیر بودیم ولی دل خوشی داشتیم.
ماه رمضان همسایه ها با خندهای ما از خواب بیدار میشدن، میگفتن تا سر صدا خندههای شما موقع سحر هست، نیازی به ساعت زنگ دار نیست.🤣
خلاصه خواهر برادرام با افکار غلط فرزند کمتر زندگی بهتر بزرگ شدن بجز من، من آخرین دختر خانواده عاشق بچه بودم و هستم.😎
افکار خواهر برادرام باعث شد دیر ازدواج کنن یا وقتی ازدواج کردن یه بچه بیارن، اگه هم ۲تا با فاصله زیاد که همون هم میشد تک فرزندی😔
بگذریم. ۲ سال بعد از دیپلم یکی از دوستای برادرم آمدن خواستگاری من، کاملا مخالف بودم چون یه چیزهایی از ایشون شنیده بودم که دوست نداشتم مثلا اینکه توی انتخاب زن کاملا معیارهاش با مادرشون فرق میکرد.
وقتی آمدن همش سرشون پایین بود خیلی حجب و حیا داشتن، وقتی چایی گرفتم من یادم رفت قند تعارف کنم😢😁مامانم گفت قند😳 داماد گفت من با شکلات میخورم. منم حس خوبی بهم دست داد 🥲😇 حس اینکه خوش اخلاق هستن من اخلاق برام از هر چیزی مهم تر بود آخرش هم اصلا چایی نخورد😅
رفتیم برای صحبت نمیدونم چرا هرچی میگفتن منم تایید میکردم🤷
رانندگی زن، ادامه تحصیل، مسافرت، مهمانی دادن مهریه ۱۴تا،خلاصه بعد از رفتنش داداشم گفت چنان عاشق شده بیچاره، زیر باران شدید⛈️🌂چترشو باز نکرد و رفت😳😅
جلسه ی بعد پدر مادرش آمدن، قرار مدارها گذاشته شد و من متوجه شدم چقدر رسم هامون با هم فرق داره. ما رسم داشتیم وسیله تیکه های بزرگ با داماد تیکه های کوچیک با خانواده عروس
درحالی که اونا رسم داشتن همه جهیزیه به عهده خانواده ی عروس، سر این قضیه نسبت به هم گیر ندادیم، هرکس هرچی تونست خرید.
خانواده همسرم پولدارن ولی معتقدن پسر باید روی پاهای خودش وایسه پس در این زمینه گفتن ما کمکی نمیکنیم، اگه کم آوردین یه مقدار محدود خب همسر من هم حقوق آنچنانی نمیگرفت هر چی پسانداز کرده بود با وام ازدواج وسیله خرید و یه جشن عروسی مختصر،با سادگی تمام از نظر خانواده شوهرم و از نظر خودم عالی رفتیم سر خونه زندگی...
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۲۸
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#مادری
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#جنسیت_فرزند
#حرف_مردم
#چند_فرزندی
#سختیهای_زندگی
#قسمت_دوم
کم کم متوجه میشدم من و همسرم خیلی خیلی با هم متفاوت هستیم. ایشون فقط ۲تا بچه، ما ۱۰تا ،ایشون فارس، ما ترک، ایشون خانواده و فامیلشون پولدار، دکتر مهندس، معلم، ورزشکار، طلبه و فامیل ما کارگر و کشاورز، حتی مذهبی بودنشون هم با ما فرق داشت. فرهنگ ها زمین تا آسمون فرق داشت. من مونده بودم با این همه تفاوت چکار کنم 🤷
البته از قبل میدونستم ولی توی زندگی داشت خودشو بیشتر و بیشتر نشون میداد حتی متوجه شدم پدر شوهر و مادر شوهرم کاملا مخالف ازدواج ما با هم بودن برای همین هیچ میل رغبتی برای کمک کردن نداشتن. تنها چیزی که بین من همسرم مشترک بود عشق بود😍
اختلافات باعث شده بود هر چند روز یک بار برای مسائل خیلی کوچیک با هم بحث کنیم. من طاقت قهر و ناراحت شدن همسرم رو نداشتم و ندارم. پس بعد از یکی ۲ ساعت پیش قدم میشدم برای آشتی و تمام میشد.
از اونجایی که من عاشق بچه بودم، دوست داشتم هرچه زودتر بچه دار بشیم، که آقامون مخالف بودن بلاخره بعد از یک سال راضی شدن که الان خودشون میگن چه اشتباهی کاش به حرفت گوش داده بودم. خلاصه به لطف خدا الحمدالله خیلی زود باردار شدم.😊
فکر میکردم حالا باید ویار داشته باشم مثل فیلم ها بالا بیارم، خودم برای شوهرم ناز کنم، چقدر حالم خراب، وای بوی چی میاد.😜 پس شروع کردم به ادا در درآوردن که خودم برای شوهرم لوس کنم 😝 ولی خب به لطف خدا من بارداری راحت بدون هیچ ویاری دارم همه فکرهام خیالاتم دود شد.🥲 البته خدا شکر 😁
سال ۹۳ در یک شب تابستانی، کیسه آبم پاره شد. ساعت ۹ شب رفتم بیمارستان، ۷ صبح دخترم بدنیا آمد. انگار دنیا رو بهم دادن چه لحظه شیرینی وای چه لذتی🤩🤩
دخترم یکسال و سه ماهش بود که خدا خواسته باردار شدم. خدا رو شکر کردم دیگه لازم نبود شوهرمو برای بعدی راضی کنم. خدا جونم کارم راحت کرده بود. بماند که از طرف فامیل چقدر حرف شنیدم. بعضی ها با نگاهشون، بعضی ها با حرف... تا دخترم گریه میکرد، میگفتن بیچاره دخترت آخی، طفلی... ولی من داشتم بهترین و لذت بخش ترین روز های زندگیم رو می گذروندم.
ماه ۸ بارداری بودم که دخالت اطرافیان شروع شد. تا بچه دوم بدنیا نیومده دخترتو از پوشک بگیر، بچه اذیت میشه فلانی ۲ سالش بود دیگه راحت دستشویی میرفت از این حرف ها منم بی تجربه، خواستم بچمو یک سال ده ماهه از جیش بگیرم مگه میشد😳 اگرم میشد دختر من نمیتونست. منم باردار سخت بود. هم من اذیت شدم هم دخترم پس دوباره پوشکش کردم.
۶ صبح از خواب بیدار شدم دیدم درد های خفیفی دارم متوجه شدم درد زایمان چون آقامون ماموریت بود، خونه مامانم اینا بودم. صبر کردم تا بیدار بشن. با خواهرم رفتم بیمارستان بعد معاینه گفتن تا شب حتما بدنیا میاد. برگشتم خونه دردهای شدیدی کشیدم ولی برام لذت بخش بود، دوست داشتنی بود. انشقاق میخوندم، راه میرفتم. وقتش که رسید به مامان گفتم بریم بیمارستان، گفتم پیاده بریم چون شنیده بودم پیاده روی باعث میشه دردها کمتر بشه و بچه زودتر بدنیا بیاد. مامانم گفت نه اصلا میریم بیمارستان اونجا راه برو رفتیم نیم ساعت بعد دخترم بدنیا آمد. خوب شد پیاده نرفتیم.😁
صدای گریه نوزاد تکرار لذت دوباره شیرینی که وصف نشدنیه، چقدر اون لحظه رو دوست داشتم.
آمدیم خونه، داشتن دخترای شیر به شیر سخت بود ولی من لذت میبردم اینم بگم دختر اولم سه ماهه که بود شوهرم از کار بیکار شد. ما به یه شهر دیگه رفتیم. مادر شوهرم اونجا خونه داشتن ولی داده بودن مستاجر، ما ۳سال مستاجر بودیم. دختر دومم سه ماه بود که مادرشوهرم خونه شون رو دادن به ما تا زندگی کنیم. و من غریب بودم دست تنها، مادر شوهرم یه شهر دیگه، مامان اینا یه شهر دیگه خلاصه گذشت.
دخترم دوما نزدیک ۲سالش که شد دوباره از پوشک گرفتن رو شروع شد. دیگه دخترم بزرگ شده بود راحت تر تونستم از پسش بربیایم.
دختر دومم ۲سالش شد،مجدد باردار شدم. خوشحال بودم آخ جون🤩 خدا چقدر دوستم داری دیگه لازم نیست شوهرمو برای بچه راضی کنم.
ولی ۲ ماه بعد، سقط شد خیلی گریه کردم 😭 نمیتونستم خودمو آروم کنم. تا اینکه متوسل شدم به امام صادق و آرام شدم.
در همین گیر و دار به مشکل بزرگی برخوردیم...
👈 ادامه دارد.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۲۸
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#مادری
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#جنسیت_فرزند
#حرف_مردم
#چند_فرزندی
#سختیهای_زندگی
#قسمت_سوم
در همین گیر و دار به مشکل بزرگی برخوردیم. اختلاف فرهنگی خانواده همسرم چون اکثرا تک فرزندی بودن یا با فاصله زیاد روی بچه هاشون خیلی تسلط داشتن نمیذاشتن بازیگوشی کنن، در عین حال تعصبی، نمیشد به بچه شون بگی بالای چشمت ابرو...
ولی من میگفتم بچه باید بچگی کنه، هرکاری خواستن انجام بدن مگر کاری که خطرناک باشه ولی این مسئله هم برای همسرم، هم خانوادشون قابل درک نبود. از بچه ی ۲ ساله میخواستن آروم باشه، نباید لباسشو کثیف کنه، با دست غذا نخوره، اسباب بازی هاشو جمع کنه،، بریز به پاش نکنه. شوهرمم میگفتن مامانش راست میگه، تو تربیت بلد نیستی.
بچه نباید با قاشق چنگال قابله بازی کنه کافی بود لیوان بشکنه واویلا بود😧 در حالی که خونواده ما اصلا خودشون قابلمه میارن تا بچه بازی کنه😁 همش بچه منو با بچه های فامیلشون (تک بود) مقایسه میکردن. منم اعصابم خورد میشد، باعث میشد دخترمو سر اینکه چرا توپ فلانی برداشتی، دعوا کنم😥 و بعدش باعث میشد عذاب وجدان بگیرم.
تا اینکه به خواست خدا خواهر مادرشوهرم سن ۴۰ سالگی باردار شد و شدن سه بچه البته با فاصله زیاد ولی همین هم خیلی خوب بود. تاثیر زیاد روی رفتار خانواده شوهرم گذاشت. چون مادر مادرشوهرم فوت کرده بود، دختر خواهر شده بود مثل نوه ش بیشتر موقع ها میآوردش خونه شون معنی بچه داشتنو متوجه شدن...
خلاصه من ۲سال بعد از اون سقط، باردار شدم ولی خوشحالیم دوامی نداشت و کورتاژ شدم.
بعد از سقط دوم آقامون راضی نمی شد برای بعدی، برا همین خودم دست بکار شدم. به دخترا گفتم اگه خواهر یا برادر میخواین، باید یه لیست از چهل شهدا بنویسیم هر روز صلوات بفرستیم از ۳تا شروع میکردیم. به ۴۰ که می رسید، دوباره از اول...
متوسل شدم به شهید نوید صفری و اذان گفتن در منزل، اکثر روزها با دخترا زیارت عاشورا میخوندیم هدیه میدادیم به شهدا، نذر روضه علی اصغر، توی محل هرجا آخر مجلس دعا میکردن برای کسانی که بچه نداشتن بچه بده من بلند میگفتم برای کسانی که بچه دارن ولی بازم میخوان هم دعا کنید. خلاصه همه محل میدونستن من بچه میخوام چون ما خونه مون هیئت بود، کلاس خیاطی هم بود. همه ی محل مارو میشناختن. یه محل دعا میکردن ما بچه دار بشیم 😁 میگفتن ان شاء الله پسر بشه، میگفتم من فقط سرباز میخوام برای آقا پسر دختر مهم نیست هرچی خدا بخواد.
بعد از ۲ سال و نیم بلاخره آقامون راضی شد و من به لطف خدا باردار شدم. ۹ ماه گذشت. یه روز صبح رفتم بیمارستان ببینم شرایطش چطوری ماما گفتن امروز فردا بچت به دنیا میاد. عصر رفتم چمکران هر کس منو میدید میگفت خانم معلومه شکمت آمده پایین چرا آمدی اینجا😳😮
شوهرم از رنگ روم حس کرده بود وقتش خوابش نمیبرد، دعا میخوند. من خوابیدم 😴 ساعت ۱۲ از درد بیدار شدم دیدم شوهرم میخواد بخوابه گفتم بذار بخوابه ساعت ۳ دردم شدید شده بود. آقامونو بیدار کردم ولی میگفتم بذار اذان بشه، نماز صبح بخونم. آقامون دید دیگه خیلی درد میکشم گفت برو بیمارستان نماز بخون.
رفتیم خانمه داشت تمیز کاری میکرد تا رفتم گفت نیا گفتم بابا بچه داره بدنیا میاد گفت اصلا برو صبر کن😳 آقامون گفت چرا برگشتی گفتم نمیذاره برم تو 😫گفت بریم یه بیمارستان دیگه گفتم نمیشه دوباره رفتم تو به خانم گوش ندادم
ماما میگفت اسم گفتم بچه داره بدنیا میاد یه نگاه اندرسفیهی کرد🤨گفت اسم😩
خلاصه وقتی دید درست میگم، دست پاچه شد. سریع بردن اتاق زایمان پرستار نمیدونست چکار باید بکنه هم دنبال رگ میگشت سرم بزنه. و هم می گفت یکی بیاد کمک، بلاخره یه ماما خمیازه کنان آمد گفت چه خبره؟ دید وقتشه بچه به دنیا بیاد.
سال ۱۴۰۲ دختر عزیزمو گذاشتن بغلم، وای خدای من چه لحظه شیرینی، دیگه باورم نمیشد🥲😭😇
از برکت آمدن دخترم، رفتار خانواده شوهرم زمین تا آسمون عوض شد. یه چی میگم یه چی میشنوی عجیب غریب، از نظر مالی کمک میکنن، خوراک، پوشاک، اسباب بازی برای دخترا، درکشون بالا رفته بچه ها هر کاری میکنن میگن بچه اس دیگه اشکال نداره، بزرگ میشن خوب میشن
دختر سومم انگار اولین نوه شون هست. وقتی میرفتیم از خونه شون، پدرشوهرم صبح به صبح میومد سراغش، باهاش حرف میزد، قربون صدقش میرفت. کلا یه جور دیگه شدن، سالی یک دوبار میومدن خونمون ولی حالا تعطیلات که میشه میگن یا شما بیاین یا ما بیایم طاقت دوری ندارن
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۲۸
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#مادری
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#جنسیت_فرزند
#حرف_مردم
#چند_فرزندی
#سختیهای_زندگی
#قسمت_چهارم
توی این مدت همه چیز خوب بود ولی کم کم داشتیم وارد یه امتحان الهی میشدیم که کل خانواده رو تحت شعاع قرار داده بود. من از نظر روحی داغون اصلا نمیتونستم خودمو آروم کنم ولی چون خانوادگی بود به هیچ کس هیچی نگفتم نه مادر و مادرشوهرم، توی شهر غریب سوختمو دم نزدم. پیش همه خودمو خوشحال و سرحال نشون میدادم ولی از درون افسردگی شدید...
دخترم ۸ ماه بود که متوجه شدم باردارم😳🤩 تنها خبری بود که منو میتونست از حالت افسردگی دربیاره و به زندگی امیدوار کنه هیچ لذتی بالاتر از تکون های بچم نبود و منو به زندگی امیدوار کرد. قربون خدا برم میدونست من تنها با نوزاد حالم خوب میشه.
حرف ها دوباره شروع شد. چرا به فکر آینده بچه ها نیستین، تربیتشو میخواین چکار کنید و... با این حرف ها تا چند روز فکرم مشغول میشد ولی بعد توکل میکردم به امام زمان
۹ ماه بعد کیسه آبم پاره شد ،مجبور شدم برم بیمارستان، دانشجوها دورم جمع شدن، من با این قضیه مشکی نداشتم چون میگفتم بلاخره باید اینا هم یاد بگیرن، مشکلم این بود که یکی از دانشجوها ناخنش بلند بود و خیلی اذیت شدم. این دیگه نامردی بود.
خلاصه درد داشتم ولی درد زایمان شروع نمیشد. دوتا مامای کاملا بی تجربه پیشم بودن، نمیدونستن باید چکار کنن آمپول فشار زدن. کم کم دردم شروع شد ماماها نمیدونستن باید چکار کنن و من خیلی ناراحت بودم از این قضیه، آمپول فشار درد رو بیشتر بیشتر کرده بود از حالت طبیعی هم خارج شده بود. تا اینکه بلاخره به لطف خدا و توسل به امام زمان پسرمو سال ۱۴۰۳ گذاشتن بغلم، هیچی به اندازه ی وقتی که بچه رو میذارن بغلت شیرین نیست.😊🥲😇
داشتن بچه پشت سر هم خیلی سخته، گاهی اوقات هر دو باهم توجه میخوان، وقتی نمیتونم براشون دعا میکنم خدایا خودت براشون جبران کن ولی لحظه های شیرینی هم برات به وجود میارن که خاطره خوش میشه
و اما در مورد حرف حدیث ها یه چیزی که خانم ها دلسوزانه به من میگن اینکه به فکر سلامتی خودت هم باش.
مادرم ۱۰تا بچه داره و مادرشوهرم دوتا وقتی مقایسه میکنم، میبینم مادرم ۱۰ سال از مادر شوهرم بزرگتر ولی از نظر سلامتی بهتر نباشه کمتر نیست. هردو پادرد، کمردرد، دیکس کمر، تازه مادرشوهرم رگ انگشتش میگیره تا نیم ساعت درد میکشه و هیچ جوره هم خوب نمیشه مگر یه وقتی خودش از درد بیوفته.
یا زن داداشم که یدونه بچه داره با خودم مقایسه میکنم میبینم ایشون از ۳۰ سالگی دردهاشون شروع شد. پادرد، سردرد، کمردرد، تازگی ها هم میگن دست درد الان ۴۰ سالشون و خودشون میگن انواع اقسام قرص ها رو مصرف میکنن.
یا یکی از اقوام شوهرم که یکی بچه داره و همیشه زن داداش خودشو به خاطر داشتن ۶تا بچه مسخره میکنه، میگه سلامتیشو از دست داده بخاطر بچه، آخه زن داداشش سرددرد داشت، همه جا میگفت ببینید بچه ی زیاد چه بلایی سر آدم میاره، خودش رفت تفریح داشت از رودخانه رد میشد پاش لیز خورد با سر افتاد سرش خورد به سنگ بیهوش شد.
میخوام اینو بگم سلامتی دست خداست. به هرکی بخواد میده به هرکس نخواد نمیده ،چه با بچه چه بدون بچه، همه چیز دست خداست. بماند که بارداری و شیردهی واقعا در سلامتی خانم ها مؤثره.
اینم بگم الان هم زن داداشم پشیمانه، هم خواهرم که چرا بچه نیوردن افسوس لحظه هایی رو میخورن که دیگه برنمیگرده...
در مورد کارهای خونه و بازی بچه ها نه کار من درست بود، نه خانواده شوهرم که قبلا میگفتن سخت بگیرم. من از دخترا تا زیر 7سال هیچ کاری نمیخواستم انجام بدن همه کارهاشون با خودم بود و الان که بزرگ شدن بهشون میگم لباستون رو زمین نندازین یا کیف کتابتون جمع کنید خیلی براشون سخته حتی کار شخصی مثل مسواک زدن هم براشون سخته و وقتی کار انجام میدن که من دیگه عصبانی بشم یا دعواشون کنم.
در تجربه ی یکی از اعضای کانال خوندم که یه خانمی از بچه ۶ سال میخواست جای خودش جمع کنه. این خیلی برام جالب بود. می گفتم مگه میشه؟
الان من از دختر یک سال و ۶ ماهم میخوام برام بالش بیاره، پوشک بیاره برای داداشش حتی ظرف هایی که شستم یکی یکی بذار سر جاش با ذوق شوق انجام میده با یه آفرین گفتن کلی خوشحال میشه و باعث شده حتی جوراب خواهراش زمین باشه میبره بهشون میده، دیدم میشه خوب هم میشه.
از کانال دوتا کافی نیست هم ممنونم که به جز پرداختن به موضوع فرزندآوری، به تربیت فرزند و همسرداری و... هم اهمیت میدین و تجربه خانم ها رو توی کانال میذارین 💐 باتشکر از کانال خوبتون اجرتون با خانم فاطمه زهرا 🤲
دعا کنید امام زمان بچه های منم به سربازی قبول کنن. برای ظهور امام زمان صلوات
یا علی✋
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۲۲
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#رزاقیت_خداوند
#سختیهای_زندگی
#توکل_و_توسل
۳۹ سال دارم. تو یه خانواده معمولی، پدرومادرم زیاد مذهبی نبودن ولی نماز میخوندن و به ائمه اعتقاد داشتن و احترام میذاشتن. ۴تا خواهر بودیم و من از همه بزرگتر☺️دانشگاه قبول شدم و به دانشگاه رفتم.
تقریبا ۲۶ ساله بودم که با همسرم که ایشون کرمانی بودن توی دانشگاه شهرمون آشنا شدم. ما یکی از استانهای غربی ایران هستیم، ایشون دانشگاه شهر ما قبول شده بودن😅
شهر ماحدود هزار کیلومتر با کرمان فاصله داره کلی فرهنگ و آداب و رسوممون با هم فرق داشت ولی از اونجا که خدا میخواست، ما با هم ازدواج کردیم😊
اومدم کرمان با وجود همه مشکلاتی که بود هم مالی و هم فرهنگی ولی با توکل به خدا تحمل کردم و همراه همسرم بودم. خیلی اختلافات بین ما بود ولی چون همسرم رو دوست داشتم تحمل میکردم و از خدا یاری میخواستم.
تقریبا ۴سال اول زندگی به دلیل مشکلاتی که داشتیم به خواسته خودمون بچه دار نشدیم که بزرگترین اشتباهمون بود، تا اینکه همسرم تصمیم گرفتن به سربازی برن که سربازیشون توی سپاه بود و بعد از مدتی خدمت پیشنهاد بهشون دادن که استخدام بشن و ایشون هم قبول کردن.
همسرم الحمدالله مذهبی و موجه هستن بعد از مدتی، به پیشنهاد یه بزرگواری که چرا بچه دار نمی شید و کلی نصحیت که باید بچه دار بشید ما هم تصمیم به آوردن بچه گرفتیم.
الحمدالله برا بچه دار شدن مشکلی نداشتیم و خداروشکر هردو سالم بودیم. باردار شدم و تقریبا کل بارداری رو توی کرمان بودم. همسرم تو این مدت دانشگاه امام حسین بودن، یادمه همش تنها بودم حتی ویزیت دکتر و سونوگرافی هم تنها میرفتم
سال ۹۲ اولین فرزندم سیده ضحی دنیا اومد که خیلی دوست داشتنی بود😍 الحمدالله روزی مون هم خیلی خوب میرسید ولی باز هم بین من و همسرم بحث پیش میومد و بیشتر اختلافاتمون به خاطر دخالت بیجای خانواده همسرم بود
با خانواده همسر تو یک خانه زندگی میکردیم و اونها اصلا غریب بودن من رو درک نمیکردن، به خاطر دوری راه خانواده ام هم خیلی کم میومدن بهم سر بزنن، بیشتر خودم میرفتم شهرمون.
سال ۹۵ دوباره باردار شدم و پسرم امیرحسین دنیا اومد😍الحمدالله مشکلی نداشتم جز غریبی و دوری از خانواده😔 در کل بهم سخت میگذشت ولی به خدا توکل میکردم و از خودش کمک میخواستم. همه کارای بچه ها به عهده خودم بود چون همسرم بیشتر اوقات شیفت یا ماموریت بود
چون بچه ها تنهایی هام رو پر میکردن، باز هم تصمیم گرفتم تا بچه دار بشم و سال ۹۸ سیدمحمدم دنیا اومد😍 تا قبل اینکه بچه دار بشیم مشکلات مالی داشتیم حتی خودم هم سرکار میرفتم ولی بازم خیلی اوقات بی پول بودیم ولی با وجود این ۳تا بچه از جاهایی که فکرش رو نمیکردیم روزی حلال میرسید.
همسرم کلی قسط میداد ولی تونستیم زمین بخریم، آپارتمان ثبت نام کنیم، ماشین خریدیم و همه اش به برکت وجود بچه ها بود. حتی همسرم به پدرومادرش هم کلی کمک میکرد ولی الحمدالله هیچوقت رزقمون کم نمیشد.
پسرم ۴ ماهه بود که متوجه شدم امیرحسین سه ساله ام دچار بیماری صعب العلاج شده😭 حرفهای دکتر راجب پسرم خیلی برام سنگین بود. باورم نمیشد من و همسرم هردو شوکه بودیم ولی چاره ای جز پذیرفتن این واقعیت تلخ نداشتیم
تصمیم به درمان گرفتیم و به پیشنهاد دکتر برای درمان بچه رو به تهران بیاریم. اون موقع دخترم کلاس اول بود مجبور شدم بذارم پیش پدرش و به همراه نوزادم و پسرم برای درمان به تهران بیام. حدود ۶ ماه تو رفت وآمد بودم. یادمه اوج کرونا بود و رفت و آمد سخت شده بود
همسرم برای ۱سال انتقالی گرفت برا تهران، اومدیم تهران و مستقر شدیم و با وجود همه مشکلات الحمدالله توان و قدرت داشتیم و به درمانش ادامه دادیم. بعد از ۱سال به خاطر کار همسرم مجبور شدیم برگردیم کرمان، الحمدالله حال پسرم خیلی بهتر شده بود با توسل و دعا، خدا بهمون رحم کرد بعد از ۲ سال و نیم پسرم درمان شد🤲
اواخر درمان پسرم بود که متوجه شدم باردار هستم☺️به فال نیک گرفتم و با وجود همه حرف های سنگین و ناراحت کننده اطرافیان به خودم میگفتم حتما با اومدن این بچه پسرم شفای کامل میگیره و دقیقا همینطور هم شد
وقتی دخترم به دنیا اومد پسرم الحمدالله همه آزمایشات و عکس هاش سالم بود😭تصمیم گرفتم بعداز این همه سختی اسم دخترم رو بذارم سیده یُسرا 😍الحمدالله با تولد دخترم خدا آسانی و آرامش رو بهمون هدیه داد
دخترم ۲سال و نیمه بود به خاطر لطف بزرگی که خدا بهم کرده بود و پسرم رو شفا داد، تصمیم گرفتم بازم باردار بشم و سهم کوچیکی تو افزایش بچه های شیعه داشته باشم
الان حدود ۵ ماهه سیده بُشرا به دنیا اومده😍و خونه مارو پراز شیرینی کرده، امیدوارم بشارتی باشه برای ظهور امام زمان عج 🤲
با توکل به خدا بچه دار بشید و از نداشتن و تنهایی نترسید تو این راه خدا خیلی کمک میکنه🌹
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۲۹
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سختیهای_زندگی
#مشیت_الهی
#قسمت_اول
در بهمن ماه سال ۶۲ در حالی که بیمارستان بمباران میشد، من متولد شد. یک نوزاد با وزن بالا و زیبا البته به قول اطرافیان😊
هشت تا خواهر برادر دارم و دوران کودکی و نوجوانی من مملو از خاطرات زیبای همه دهه شصتی هاست😍
خدا را شکر الان انقدر تعداد فامیل نزدیک هم سن من زیادن، که واقعا اگر ایام عید بخوام به همه سر بزنم چند ماهی طول میکشه🙏
همیشه بابت تعداد زیاد خواهران و برادرانم، همه فامیل نزدیکم با تمام وجود شکرگذار خدا هستم چون چیزهای زیادی را از اونا یاد گرفتم که تاثیرات زیادی در زندگیم داشته...
دوران مدرسه را با موفقیت طی و با رتبه عالی سال ۸۱ وارد یکی از دانشگاه های خوب کشور شدم. بلافاصله بعد از کارشناسی با رتبه تک رقمی سال ۸۵ ارشد را ادامه دادم و همون موقع همزمان وارد کار در جهاد دانشگاهی دانشگاهمون شدم.
طی این مدت خواستگاران زیادی اومدن و رفتن به دلیل مخالفت خانواده که هنوز دخترمون داره درس می خونه. جالبه همه خواهرانم بعد از اتمام سال آخر مدرسه، سال بعد، خونه همسر بودن اما سرنوشت من جور دیگه رقم خورد.
سال ۸۹ در آستانه ی ۲۶ سالگی با معرفی یکی از دامادهامون با همسرم آشنا شدم و بلاخره ازدواج کردیم😄 چون اینقدر خواستگار رد کردن خانواده که دیگه کلا از ازدواج ناامید شدم.
خدا را شکر همسرم انسان شریف و آرام با خانواده بسیار مذهبی و با فرهنگ هستن. سه ماه بعد از ازدواج اقدام به بارداری کردم و خدا را شکر زود باردار شدم
به قول حافظ که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها... بعد از یک بارداری سخت و نه ماه استراحت دختر نازنین من فاطمه جان با زایمان طبیعی بسیار عالی به دنیا اومد و عشق و لذت مادری و پدری را به ما چشاند اما فقط ۳۲ روز مهمان ما بود و بسوی خدا پر کشید.
دکترها هیچ تشخیصی ندادن جز سندرم مرگ ناگهانی😔😔 نوع فوت هم ناگهانی و بدون هیچ دلیل همراه با بیقراری نوزادم بود و بعد از یک شبانه روز بستری در بیمارستان موقع اعزام نوزاد به یک بیمارستان مجهزتر نوزاد از دست رفت که بهتره بگم به ابدیت من پیوست و ذخیره آخرتم شد❤️
بعد از دخترم دوران سختی برام شروع شد.
بغلی که خالی شد، سیسمونی که دست نخورده ماند، شیری که از سینه میجوشید و...
بلاخره اون روزها گذشت و بعد از چند ماه دوباره اقدام کردم برای بارداری و این بار هم بعد از تشکیل قلب باز هم در هفته دوازدهم قلب از کار افتاد و مجبور به کورتاژ شدم چون هر کاری کردن با دارو سقط اتفاق نیافتاد.
با وجود توکل زیاد به خدا اما واقعا دوران سختی بود و آیه بشر الصابرین امید بخش روزهای من بود.
تو همین حین استاد راهنمای دوران ارشدم زنگ زد و گفت :خبرای شما را از دوستان هم دانشگاهی و همکارانم در دانشگاه (که دیگه از بارداری اولم به بعد فقط هفته ای یکبار باشون همکاری میکردم)، شنیدم و بهتره برای تغییر شرایط روحی بیاید ادامه تحصیل چون شرایط بدون آزمون در مقطع دکترا را هم دارید فقط مدرک زبان را اوکی کن👌
خدا عاقبتش را بخیر کنه استادم دکتر مصطفی چرم عزیز از دانشگاه چمران که بیشتر پدر هستن تا استاد واقعا من را از اون شرایط سخت نجات داد👌
دیگه رفتم تو پروسه درس و زبان و دکترا
خیلی خوب شد چون وارد فاز جدیدی شدم و کلا اون دوران سخت از ردیف اول حافظه ام خارج شد. ابتدای سال ۹۲ بعد از انجام آزمایش ژنتیک و پاره ای آزمایشات دیگه دوباره زیر نظر متخصص زنان اقدام به بارداری کردم. وقتی بعد از انجام سونو گرافی اول دکتر گفت دو تا جنین هستن فقط اشک میرختم و یاد این جمله که خدا جبران میکنه 😍 چقدر قشنگ هم جبران میکنه و من بعد از ۹ ماه استراحت و پروسه سخت در بهمن سال ۹۲ مادر شدم مامان دوقلوهای زیبا محمد جواد و محیا
بچه ها نارس بودن چون هفته ۳۵ دنیا اومدن و چند روز در آن آی سی یو بستری بودن اما با حال خوب مرخص شدن و دوران شیرین مادری و پدری ما شروع شد و خدا چقدر زیبا جبران کرد.
سال ۹۶ دکترای تخصصی خودم را تمام کرده بودم. سالها کارمند بودم اما بخاطر اینکه بیشتر کنار بچه هام باشم و مقوله تربیتی دوقلوهام استعفا دادم و الان یک کسب و کار آنلاین دارم. هم کمک خرج همسرم هستم و هم شاهدِ نزدیک بزرگ شدن بچه ها هستم.
همسرم همیشه میگفت دیگه از دکتر رفتن و دوران سخت بارداری تو خستم و دیگه ختم بارداری. اصلا به بچه دیگه فکر نکن، همین دوتا بمونن خدا را شکر...
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۲۹
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سختیهای_زندگی
#مشیت_الهی
#قسمت_دوم
تا اینکه بعد از ۱۰ سال، سال ۱۴۰۲ من با پیام رسان ایتا و کانال دوتا کافی نیست از طریق خواهرم آشنا شدم و دوباره تصمیم گرفتم من هم بخاطر فرمان آقا و رضایت امام عصر عج وارد جهاد فرزندآوری شوم💪
مدتی طول کشید تا همسرم رضایت داد ولی این بار هشت ماه تو پروسه بودم تا بارداری اتفاق افتاد، محمد جواد و محیا جان کنار من و همسرم از خوشحالی لحظه شماری میکردن برای اتمام ۹ ماه و دیدن خواهر کوچولوشون که از اول اسمش را ضحی گذاشتیم به یاد مرکز خیریه ضحی که ان شالله خدا توفیق بده راه اندازی کنیم در شهرمون.
به هفته یازده بارداری که رسیدم و سونو ان تی، تازه شروع ماجرا و سختی برامون شد چون عدد ان تی من بالا شد و درگیر سونو و آزمایش و آمینوسنتز... 😕😕
الحمدلله همه نتایج خوب بود. تا آخر بارداری پرونده من اینقدر قطور شده بود که باید یک نفر غیر از من بلندش میکرد😄
زیر نظر دو تن از فوق تخصص های استان مون بودم اما انگار بیشتر مسئله درآمد زایی اون دو عزیز بود تا مسئله تشخیص علت ان تی بالا😕
در کل دوران پر استرسی را این دو دکتر یکی زنان و زایمان و یکی سونوگرافیست برام رغم زدن...
تا در نهایت حتی در آخرین سونو در هفته ۳۴ هم کاملا سلامت جنین ما تایید شد و من در اتمام هفته ۳۷ با درد زایمان وارد بیمارستان شدم با وجود تمایل به ویبک اما متاسفانه باز سزارین شدم و دخترم ضحی در میلاد امام حسن مجتبی علیه السلام دنیا اومد و خدا میدونه چقدر خوشحال بودیم و چه حس و حالی همه خانوادمون داشتن چون بعد از سالها یک نوزاد به جمع مون اضافه شده بود❤️
ضحی دختر بهشتی با عطر خاصی که برام عجیب بود، هدیه خدا و امام عصر عج فقط هفت روز مهمان ما بود و دقیقا شب ۲۳ ماه مبارک رمضان بعد از اتمام اعمال شب قدر ساعت سه و نیم یه دفعه بیحال شد و تا مسیر بیمارستان بیشتر دوام نیاورد و بسوی خدا پرواز کرد.
در تمام مدتی که کادر درمان در حال احیا بودن من زیر سقف آسمون از خدا احسن الحال را برای خودم و خانوادم تقاضا کردم و اینکه هر چی صلاح هست برامون رقم بزنه و قطعا صلاح در رفتن ضحی بود چون قرار بود بعد از ضحی منِ جدید من متولد بشه.
برای من همیشه فرصت زندگی فصل امتحانات بوده و هست و یاد آیه "لقد خلقنا الانسان فی کبد" آرام بخش روح من هست. معتقدم در نبرد با روزهای سخت، این انسانهای سرسخت هستن که باقی می مونن البته با نسخه قوی تر از قبل...
بعد از ضحی من بزرگتر شدم و خدا آرامش خاصی به قلبم هدیه داد. روزی که سیسمونی ضحی را جمع میکردیم، به دوقلوها قول دادم دوباره اقدام کنم چون خودشون خیلی اصرار داشتن دوباره نی نی داشته باشیم. و من تصمیم گرفتم بخاطر رهبرم و امام زمان عج تا ۴۵ سالگی ادامه بدم و دوباره در فرصت دیگه اقدام کنم.
ماه های بعد از ضحی پر بود از چالش برای من و خانواده ام. همسرم همچنان آرام بود البته در ظاهر و از درون ناراحتی اش رو حس میکردم. آنهایی که سالها زندگی مشترک دارند، خوب میدانند بعد از سالها زندگی مشترک، زوج ها در واقع یکی میشوند در دو جسم نه مثل اون جملات عاشقانه صرف😀 نه اصلا جوری میشوند که حرف هم، حس هم و روح هم را درک میکنند.
موقعی که حدود پنج شش ماه از ماجرای ضحی گذشته بود نشستم خیلی راحت با همسرم صحبت کردم😊 هنوز به بچه ای دیگه فکر میکنی؟؟ یکی بیاد جای ضحی که باز خونه مون پر نور بشه؟؟ من که خیلی دوست دارم (کلا حس درونی همسرم با این دو جمله همیشه صد در صد عوض میشه:
من خیلی دوست دارم😊
من راضی نیستم😬)
دیگه طبق تجربه رفتم جلو بعد از بیان این سه جمله سکوت کامل کردم. حقیقت تا جایی که من فهمیدم و آگاه شدم پرگویی کردن اصل مطلب را لوووس و از دسترس خارج میکنه.
همسرم یکم سکوت کرد و گفت خوب اگر تو دوست داری من حرفی ندارم😊✌️اما باید بهم قول بدی تمام چکاپ ها را انجام بدی و تا پزشک متخصص که سزارین قبلی و پرونده من را کامل میدونست، اجازه نداده کاری نکنم. من هم با صورتی پر از شعف گفتم چشم حتما💪✌️
جالبی کار اینجا بود که بار قبل برای بارداری هشت ماه در پروسه بودم اما اینار باز خدا محبوب دوست داشتنی من❤️ جبران کرد. دقیقا همون ماه اقدام با یک بتای بالا بارداری اتفاق افتاد.
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۲۹
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سختیهای_زندگی
#مشیت_الهی
#قسمت_سوم
یاد اون خواب بشارت افتادم که بانوی سیده ای دو کودک قنداق را بهم میداد و بهم جوری که مطالب را نمیگفت ولی من درک میکردم بهم القا می کرد بگیر اینها برای توست. من دست هام را پشت گره زده بودم و میگفتم نه نه من دو تا کودک در بغلم فوت شدند. دیگه نمیتونم بچه تو بغل بگیرم😭 گفت پشت سرت را نگاه کن، دو تا جوان بسیار زیبا رو مذهبی چشم نواز به من نگاه میکردند و میگفتند مامان ما زنده میمونیم، نگران نباش😍
در سونو اول برای تشکیل قلب در شش هفته همش به دکتر میگفتم دو تا ساک بارداری هست؟؟ گفت نه فقط یکی هست.
حالا نمیدونم چطور ولی همش فکر دوقلو بودم اما یکی شد در کل ولی خداییش جنسیت همون شد با وجودی که در سونوی اول گفتن احتمال بالا دختره من با قطعیت به دکتر حاذقی که خیلی ادعای علم داشتن گفتم نه نه پسره 😃😃 گفت چطور گفتم از اون بابت که من تو خواب واضح دیدم اون پسره😃 یک نگاه دکتر🤐 یک نگاه من😀
الان هفته ۲۱ بارداری هستم به دعای خیر تک تکتون عزیزان دل ان شاء لله این پروسه به خوبی و خوشی طی بشه🙏🙏
تا اینجا هم سونو ان تی، هم آنومالی عالی بود و بدون هیچ نیازی به آزمایشات ژنتیک بیشتر خدا را شکر
بارداری در کل پروسه سختی هست دوستان منتظر یک روال سهل نباشیم واقعا که به قول دکتر لباف عزیز مگر کجای زندگی ما آسونه که منتظر باشیم بارداری و بزرگ کردن یک کودک آسون باشه؟؟؟
مشکلاتی هم در این پروسه داشتم که خدا را شکر با توکل به خدای عزیزم، مطالعه، تغییر سبک زندگی، سالم خوری، مشورت با متخصصان دلسوز سهل تر شدند و داریم این پروسه را میریم جلو پر قدرت💪✌️
نکته ای که دوست داشتم به همه مادران که بالای چهل سال هستند بگم، باور کنید اگر چکاپ های سالانه را داشته باشید، سالم خوری و سبک زندگی صحیح خودمون را داشته باشیم بارداری در این سن هم میشه خیلی سهل تر از زیر ۳۵ سال باشه
من تجربه بارداری پنجم خودم را دارم و در سنین مختلف داشتم پس طبق تجارب خودم دیدم که با کنترل نمک، کربوهیدرات های غیرضروری، مصرف سبزیجات تازه، کاهو، هویج، کرفس.... پروتئین سالم و کنترل چربی خیلی بارداری پنجم خودم را بهتر از قبلی تا اینجا خدا را شکر طی کنم.
تو بارداری قبل ورم شدید خیلی اذیتم میکرد، معده درد، اضافه وزن ... که در این بارداری باشون خداحافظی کردم.
راستی از رزق و روزی این بارداری،هر چی بگم کمه 😍😍 مهمترینش اینه که به لطف خدا حفظ قرآن را شروع کردم و ان شالله بتونم با تمام توان ادامه بدم😍🙏
منتظر خبرای بعدیم باشید... 🌺🌺
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من
#فرزندآوری
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#دوتا_کافی_نیست
#سختیهای_زندگی
#بارداری_بعداز_35_سالگی
#غربالگری
درست ۳ سال و نیم داشتم که پدرم رو از دست دادم و به رحمت خدا رفتن. پدر و مادرم زندگی بسیار عاشقانه ای داشتن و من ثمره ی یکسال بعد از ازدواجشون بودم. الان ۲۴ سال دارم و تک فرزند از پدرم به جا موندم.
حدودا ۵ سال بعد فوت پدرم، با اصرار های من، مادرم ازدواج مجدد داشتن و بعد از یکسال خواهرم رو به دنیا آوردن، بعد از ۲ سال دیگه هم خواهر دیگم به دنیا اومد.
یادمه مادرم خیلی خسته میشدن چون هم درس می خوندن و هم مجبور بودن کارهای پدر بزرگ و مادربزرگم رو پیگیری کنن و...، دیگه فکر بچه داشتن رو از ذهنشون خارج کرده بودن که یه دفعه باردار شدن.
متوجه که شدن خوشحال بودن و دوست داشتن فرزندشون پسر باشه بعد از ۳تا دختر. پسر هم بود اما متاسفانه سقط شد و بسیار اذیت شدن. مجدد بعد یکسال باردار شدن و به دلیل عدم تشکیل قلب پسر بعدی هم سقط شدن. من مواظب مادرم بودم واقعا سخت بود شرایطشون و اذیت شدن.
دیگه ناامید شده بودن و بعد دو تا سقط حسابی غمگین بودن اما هنوز هم بچه میخواستن و مجدد اقدام کردن و باردار شدن. اما این بار در سونوها بهشون گفتن مشکل سندرم داون وجود داره، اما قطعی نیست . دیگه سقط نکردن و دوران بارداری پر استرس سپری شد و به حول قوه الهی یه پسر خیلی باهوش و زیبا خدا بهشون داد که عشق منه. بشدت شلوغ و شیطونه اما دوست داشتنی.
پاییز ۱۴۰۰ عقد کردم و تابستون ۱۴۰۱ عروسی گرفتیم. درگیر و دار خریدهای عروسی بودیم که متوجه شدبم مادرم مجدد باردار هستن. من و همسرم خیلی خوشحال شدیم اما مادر و پدرم خیلی شوکه و ناراحت و همش از حرف اطرافیان میترسیدن که مردم چی میگن که تو عروسی دخترش بارداره و...
البته دیابت هم دارن مادر من و کمی براشون خطرناک بود بارداری. حتی به فکر سقط کردن افتادن و منو همسرم نذاشتیم. سونوی ۱۲ هفتگی رو که رفتن، مجدد گفتن بچه مشکل داره و میخواستن واقعا سقط کنن اما خودشونم میترسیدن. دیگه با دلداری ما و توکل بخدا اینکارو نکردن...
در عروسی من مادرم ۷ ماهه بودن و با خوشی رفتیم دوتا لباس خیلی قشنگ براشون گرفتیم و اعتمادبهنفس میدادیم بهشون که اصلا حرف دیگران مهم نیست و...
عروسی بخیر و خوشی تموم شد و مادرم یک ماه بعد، زودتر زایمان کردن و زایمان سختی هم داشتن مثل قبلی.
برادرم به دنیا اومدن و اون هم بشدت زیبا رو و دوست داشتنی.. با تولدش فضای خونه مادرم رو خیلی دلنشین کرده، هر چند خواهر هام که الان ١۴ و ١۶ ساله هستن و بعد کرونا خیلی تغییر کردن و آنچنان که باید کمک نمیکنن به مادرم اما بازم خداروشکر کنار دستش هستن، چون من شهر دیگه ای ازدواج کردم.
خودم هم با همسرم دوست داشتیم زود باردار بشم و هر دومون بشدت عاشق بچه ایم مخصوصا من، این شد که برخلاف توصیه ی همه اطرافیان که زوده بچه نیارید ها، باردار نشی ها و...
الان باردارم و ویار خیلی بدی دارم اما خداروشکر که هستش اینا هم میگذره، خداروشکر همسرمم کنار دستمه و کمکم میکنه ...
همه شوکه شدن فهمیدن باردارم و هی میگن حالا شده، اشکال نداره اما دیگه بعدی رو چند سالی فاصله بدی، زود نیاری که از بین میری و... اما نمیدونن من اصلا مثل اونا فکر نمیکنم...
در نهایت اینکه خواهشا به این غربالگری ها اعتماد نکنید. چه بچه هایی که سالم هستند، اینجوری دارن نابود میشن و باید جواب پس بدیم. من خودمم غربالگیرم نرفتم و نخواهم رفت. هرچی خدا بخواد همون میشه. برای منم دعا کنید بارداری راحتی داشته باشم..
به امید اینکه خونه ی هر مسلمان و شیعه پر بشه از نوگلان سالم و صالح و سربازان امام زمان(عج)...
الهی امین
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من
#فرزندآوری
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#دوتا_کافی_نیست
#سختیهای_زندگی
#بارداری_بعداز_35_سالگی
#غربالگری
درست ۳ سال و نیم داشتم که پدرم رو از دست دادم و به رحمت خدا رفتن. پدر و مادرم زندگی بسیار عاشقانه ای داشتن و من ثمره ی یکسال بعد از ازدواجشون بودم. الان ۲۴ سال دارم و تک فرزند از پدرم به جا موندم.
حدودا ۵ سال بعد فوت پدرم، با اصرار های من، مادرم ازدواج مجدد داشتن و بعد از یکسال خواهرم رو به دنیا آوردن، بعد از ۲ سال دیگه هم خواهر دیگم به دنیا اومد.
یادمه مادرم خیلی خسته میشدن چون هم درس می خوندن و هم مجبور بودن کارهای پدر بزرگ و مادربزرگم رو پیگیری کنن و...، دیگه فکر بچه داشتن رو از ذهنشون خارج کرده بودن که یه دفعه باردار شدن.
متوجه که شدن خوشحال بودن و دوست داشتن فرزندشون پسر باشه بعد از ۳تا دختر. پسر هم بود اما متاسفانه سقط شد و بسیار اذیت شدن. مجدد بعد یکسال باردار شدن و به دلیل عدم تشکیل قلب پسر بعدی هم سقط شدن. من مواظب مادرم بودم واقعا سخت بود شرایطشون و اذیت شدن.
دیگه ناامید شده بودن و بعد دو تا سقط حسابی غمگین بودن اما هنوز هم بچه میخواستن و مجدد اقدام کردن و باردار شدن. اما این بار در سونوها بهشون گفتن مشکل سندرم داون وجود داره، اما قطعی نیست . دیگه سقط نکردن و دوران بارداری پر استرس سپری شد و به حول قوه الهی یه پسر خیلی باهوش و زیبا خدا بهشون داد که عشق منه. بشدت شلوغ و شیطونه اما دوست داشتنی.
پاییز ۱۴۰۰ عقد کردم و تابستون ۱۴۰۱ عروسی گرفتیم. درگیر و دار خریدهای عروسی بودیم که متوجه شدبم مادرم مجدد باردار هستن. من و همسرم خیلی خوشحال شدیم اما مادر و پدرم خیلی شوکه و ناراحت و همش از حرف اطرافیان میترسیدن که مردم چی میگن که تو عروسی دخترش بارداره و...
البته دیابت هم دارن مادر من و کمی براشون خطرناک بود بارداری. حتی به فکر سقط کردن افتادن و منو همسرم نذاشتیم. سونوی ۱۲ هفتگی رو که رفتن، مجدد گفتن بچه مشکل داره و میخواستن واقعا سقط کنن اما خودشونم میترسیدن. دیگه با دلداری ما و توکل بخدا اینکارو نکردن...
در عروسی من مادرم ۷ ماهه بودن و با خوشی رفتیم دوتا لباس خیلی قشنگ براشون گرفتیم و اعتمادبهنفس میدادیم بهشون که اصلا حرف دیگران مهم نیست و...
عروسی بخیر و خوشی تموم شد و مادرم یک ماه بعد، زودتر زایمان کردن و زایمان سختی هم داشتن مثل قبلی.
برادرم به دنیا اومدن و اون هم بشدت زیبا رو و دوست داشتنی.. با تولدش فضای خونه مادرم رو خیلی دلنشین کرده، هر چند خواهر هام که الان ١۴ و ١۶ ساله هستن و بعد کرونا خیلی تغییر کردن و آنچنان که باید کمک نمیکنن به مادرم اما بازم خداروشکر کنار دستش هستن، چون من شهر دیگه ای ازدواج کردم.
خودم هم با همسرم دوست داشتیم زود باردار بشم و هر دومون بشدت عاشق بچه ایم مخصوصا من، این شد که برخلاف توصیه ی همه اطرافیان که زوده بچه نیارید ها، باردار نشی ها و...
الان باردارم و ویار خیلی بدی دارم اما خداروشکر که هستش اینا هم میگذره، خداروشکر همسرمم کنار دستمه و کمکم میکنه ...
همه شوکه شدن فهمیدن باردارم و هی میگن حالا شده، اشکال نداره اما دیگه بعدی رو چند سالی فاصله بدی، زود نیاری که از بین میری و... اما نمیدونن من اصلا مثل اونا فکر نمیکنم...
در نهایت اینکه خواهشا به این غربالگری ها اعتماد نکنید. چه بچه هایی که سالم هستند، اینجوری دارن نابود میشن و باید جواب پس بدیم. من خودمم غربالگیرم نرفتم و نخواهم رفت. هرچی خدا بخواد همون میشه. برای منم دعا کنید بارداری راحتی داشته باشم..
به امید اینکه خونه ی هر مسلمان و شیعه پر بشه از نوگلان سالم و صالح و سربازان امام زمان(عج)...
الهی امین
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist