#تجربه_من ۱۰۶۴
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#حرف_مردم
#قسمت_دوم
من توی دوران عقد همچنان مدرسه میرفتم ولی مجبور شدم مدرسه مو عوض کنم، بعد از عروسی هم مدرسه میرفتم و کلاس دهم بودم، ازدواج مانع تحصیل نیست😁
هرچند که هم خودم هم مادرم خیلی از فاااامیل😒 و غریبه حرف شنیدیم ولی هم خودم هم مادرپدرم میدونیم که درستش این بوده و الان خیلی خوشحالم از این انتخابم🌟
نزدیکای اولین سالگرد عروسیمون، من خیلی یهویی باردار شدم🤭 موقع امتحانات خرداد سال دهم🤦🏻♀😂
هیچی دیگه، مجبور شدم سال یازدهم رو غیرحضوری بخونم و امتحان بدم و این کارو کردم😊
خلاصه گذشت بارداری خوبی داشتم و دی ۱۴۰۲ دخمل نازم زینب سادات خانوم چشم به جهان گشود😍🥳 توی ۱۷ سالگیم.
دوران سخت و در عین حال خیلی شیرینی بود. تغییرای بزرگ همیشه سختن. از قدم دخترمون، ماشینمونو عوض کردیم و برکت به زندگیمون سرازیر شد✨
آبان ۱۴۰۳، دهمین ماهگرد دخترم، متوجه شدم دوباره باردارم. توی ۱۸ سالگیم😁
درسمو دارم آروم آروم پیش میبرم و ممکنه کنکورم یه کم عقب بیفته که اصلا اشکالی نداره چون کلی اتفاق قشنگ دیگه افتاده🥰
الان ماه سوم بارداریم و ویار دارم🤒 اماااا خیییلی خدارو شکر میکنم بابت این همه لطفی که به من داشته و این همه اتفاقای قشنگ تو زندگیم رقم زده.💫
من و همسرم چون هردو خیلی جوونیم، خیلی بهتر تونستیم باهم جور بشیم و زندگیمونو بسازیم، هر چند که مردم خیلی پشتمون حرف زدن و بهمون زخم زبون زدن، اما من الحمدلله از زندگیم خیلی راضیم و در کنار همسرم و دخترم و تودلیم خیلی احساس خوشبختی میکنم.🤩
خلاصه که دعا کنین بارداری و زایمان راحتی داشته باشم و کنکورمو بدم و برم دانشگاه که میخوام دکتری مو هم بگیرم، و میگیرم انشاالله.😎
انشاالله پاقدم این یکی نی نی مون خونه دار هم بشیم.🤪😁
من از خدا کلی بچه میخوام😊که هم نسل شیعه و سادات زیاد بشه ان شاءالله، هم بچه هام همبازی داشته باشن و در آینده به داد هم برسن.✨
ازدواج به موقع ش خوبه؛ و موقع ش رو عرف تعیین نمیکنه. ببینین نظر اسلام چیه😉 ممنون که وقت گذاشتین و تجربه ی منو خوندین.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۶۶
#قسمت_دوم
آذر سال ۸۸، هفته ی۳۷ بارداری بودم که کیسه آب جنین پاره شد و مژده ی اومدن مهمون کوچولو رو بهمون داد. با اینکه همونطور که توی کلاس های بارداری بهمون گفته بودن، کلی توی خونه طولش دادم و کارهای مونده ی شب قبل رو انجام دادم و بعد رفتیم بیمارستان، بازم ۱۲ ساعت طول کشید تا بچه طبیعی دنیا بیاد😢
بی تجربگی و خامی زیاد داشتم و دست تنها بودم ولی خدا کمکم بود، همسرم هم اون موقع وسواس داشت و به بچه نمی تونست دست بزنه، تا مدت ها فکر می کرد بچه و تمام وسایلش نجس هست که این خیلی منو اذیت می کرد و دست تنها بودم. وقتی پسرم ۷ ماهه بود همسرم به یه سفر کاری ۱۰۰ روزه رفت، و این دوری خیلی برای من خیلی سخت بود(ولی دیگه جزء جدا نشدنی و دایمی شغل شونه و ما چاره ای جز پذیرفتن و تحمل نداریم) از طرفی بچه هم در زمانی که تازه داشت اطرافیانش رو می شناخت پدرش رو در زمان طولانی ندید و این باعث شد خیلی دیر با پدرش مانوس بشه.
سال ۹۱ برای پیش خرید خونه ثبت نام کردیم و از اون به بعد باید هر پس اندازی داشتیم برای اقساط خونه ای که چند سال تا تحویلش مونده بود می ریختیم.
مدرسه ثبت نام کردم و غیر حضوری درسای تخصصی رشته ریاضی رو خوندم و راه مدرسه خیلی دور بود و با بچه به سختی می رفتم، بعد از دو سال بلاخره پیش دانشگاهی مو گرفتم😅 حالا دیگه همسرم اصرار داشت که کنکور بده و ادامه تحصیل بده.
سال اول رشته ی خوبی قبول نشدم و عطش من برای دانشگاه رفتن بیشتر شد. همسرم حالا میگفت برای بچه دوم اقدام کنیم فاصله شون زیاد نشه ولی من متاسفانه گارد می گرفتم و فکر می کردم فاصله ی زیاد بهتره😔
سال بعد با وجود بچه و نداشتن کتابای تستی، بیشتر تلاش کردم و به لطف خدا رشته ی علوم قرآن توی دانشگاه روزانه قبول شدم وقتی شنیدم انگار توی ابرا بودم😍
همون روزها بود که فهمیدم که فرشته ی تو راهی دارم😳 حالا این همسرم بود که می گفت درس رو ول کن ولی من بخاطر رشته ی خوبم دلم نیومد، گفتم خدایا هر رشته ی دیگه ای بود ول می کردم ولی اینو خودت برام جور کردی خودتم کمکم کن.
دست تنها، شهر غربت، دوری مسیر دانشگاه، با بچه ۴ ساله و باردار خیلی سخت بود ولی هر جوری میشد می رفتم بدون حتی یه جلسه غیبت، با یه همت قوی و علاقه ای وصف نشدنی.
بهار سال ۹۳ دختر قشنگم در هفته ی ۴۱ بعد از کلی پیاده روی و تحرک بر عکس قبلی خیلی راحت دنیا اومد😅 اولش خیلی کولیک داشت و خیلی اذیت می شد وقتی غذا خور شد هم خیلی بد غذا بود و همچنانم هست😉
۳ترم مرخصی تحصیلی گرفتم از ورودی های خودم عقب افتادم و چون بعضی واحدا دیگه ارائه نمی شد برای ادامه تحصیل خیلی اذیت شدم، خیلی وقتا بچه ها رو با خودم می بردم، دخترم راه نمیومد کلا بغلم بود پسرمم باید گوشه ی چادرمو میگرفت و دنبالم می دوید استادا هم بعضی هاشون واقعا سنگ اندازی می کردن. هر طوری بود فارغ التحصیل شدم و برای بچه سوم اقدام کردیم، یه سقط توی هفته ۸ داشتم که خیلی ناراحت بودم و خیلی ها از ناراحتی من تعجب می کردن، بعضی ها هم خوشحال بودن و از بابت سقط شدنش خدا رو شکر می کردن.
بعدش دیگه باردار نمیشدم، تحت نظر پزشک تحت درمان قرار گرفتم، سونوی فولیکول گراف رفتم، دارو گرفتم حدود یکسال گذشت تا خدا بهمون لطف کرد و باردار شدم.
سال۹۷ فرزند سومم هم در ۴۰ هفتگی و کمی سخت دنیا اومد. سال بعدش به لطف خدا دانشگاه الزهرا قبول شدم. وقتی نتیجه رو دیدم از خوشحالی با دخترم دور خونه می دویدیم و میخندیدیم، هنوزم اون روز رو یادشه.
حالا پسر اولم مدرسه ای بود و دوتا اخری ها همراه من بودن در کلاس های دانشگاه. ارشدم با هر سختی بود تموم شد، همسرم برای شرکت در کنکور دکتری هم حمایتم می کرد ولی من هر چی سبک سنگین کردم دیدم شرایطش ندارم و سختیهایی که برای ارائه مقاله و امتحان های ارشد متحمل شدم رو که یادم می اومد، با خودم گفتم بچه های من به یک مادر با آرامش بیشتر احتیاج دارن تا یک مادری که داره برای دکتری می خونه ولی وقت کافی براشون نداره فکر می کنم بعد ها اگر سرم خلوت شد می تونم ادامه بدم.
فرزند سومم یه مدت خیلی بهانه گیر و پرخاشگر بود، حرف گوش نمی داد، سر کوچکترین چیز جیغ و داد راه می انداخت، همه ی کلید و سویچ و کارتهای عابر بانک باید دست خودش می شد ما هم فکر میکردیم کلا بچه ی بدی هست🥲 با یه تلنگر خواهر شوهرم فهمیدم مشکل از کم توجهی ماست، پیش مشاور کودک بردمش و اون هم با خودش صحبت کرد و هم با من و خواهر و برادرش، حالا الحمدلله یه بچه ی مهربون و صبور و حرف گوش کن هست، خیلی ها وقتی میبینن تعجب میکنن😊
سال ۹۷ خیلی اتفاقی یه کسب و کار اینترنتی راه انداختم و یه کانال برای فروش خشکبار به همسایه هامون زدم و کم کم هی به لطف خدا گسترش پیدا کرد و بعدش اعضای کانالم زیاد شد و اقلامم بیشتر...
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۷۲
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سختیهای_زندگی
#حرف_مردم
#آداب_همسرداری
#خانواده_مستحکم
#مدیریت_امور_زندگی
#قسمت_دوم
و زیبایی دیگه ی مطلب اینه که دوتا بچه ی دیگم که پشت سر هم هستن، الان پسرم سه ساله و دخترم یک سال شون شده و هم بازی شدن خیلیییییییییییی لحظات بامزه ای بینشون در جریانه به طوری که دلم میخواد کل روز بشینم و کارای اونا رو ببینم، دعوا کردنشون، بازی کردناشون مراقبت کردن پسرم از خواهر کوچکترش و حمایتتتتت فراوونش و یا تقلید کردن دخترم از فضولی های برادرش، یعنیییی به جرات میگم من تو بهشتم تو این شرایط و نکته ی مهم اینکه سعی میکنم اصلااااا وارد بازی و دعواشون نشم و خیلی نامحسوس حواسم بهشون باشه تا ان شالله صمیمت شون تا بزرگی ادامه پیدا کنه.
دختر اولم بخاطر فاصله ی زیادش با پسرم گاهی زیاد باهم تنش دارن ولی اگر من ورود نکنم بعد از مدتی، دعواشون تموم میشه و به بازی تبدیل میشه ولی اگر وارد شدم و از یکیشون دفاع کردم قهرشون طولانی میشه حتی شده گاهی به زد و خورد رسیده ولی تا جایی که خطرناک نباشه خودمو به ندیدن میزنم🥴
آخه اوایل اشتباه کردم، طرف پسرمو میگرفتم و به دخترم میگفتم تو بزرگتری تو باید رعایت کنی، این باعث میشد بین شون بیشتر دعوا باشه ولی از وقتی ورود نمیکنم خیلی روابط شون بهتر شده و دعواهاشون کمتر به لطف خدا...
من خیلی خیاطی کردن رد دوست دارم و از همون بچه ی اول تقریبا تمام لباسهاشو خودم دوختم، دخترم که پنج سالش بود، کلاس خیاطی بزرگسال رفتم که باعث شد خیلی تو کارم پیشرفت کنم ولی چند جلسه ی آخرش کرونا اومد و من هم سر پسرم باردار شدم ولی خدا همیشه حواسش به بنده ش هست به طور خیلی اتفاقی با کلاس مجازی دوره خیاطی لباس کودک و لباس مردونه آشنا شدم و شرکت کردم پسرم هم که به دنیا اومد، انقد دلم برا خیاطی تنگ شده بود که بعد دوسه ماه دوباره شروع به خیاطی کردم و تمام لباسای پسرم و دخترمو خودم میدوختم.
گاهی برا خودمو شوهرم و بچه ها لباس ست میدوختم تا اینکه فرزند سومم بدنیا اومد. بازم بخاطر شدت علاقه به خیاطی برا سه تاشون لباس میدوزم بچه ی پشت سر هم بهم ریختن زیاد دارن ولی وقتایی که باهم مشغولن، میرم سراغ خیاطی یا شبها همیشه طرفای ده میخوابونمشون و اون زمان خیاطی میکنم. جدیدا هم با کانالی آشنا شدم که تیکه پارچه میفروشه و خیلی به صرفه س و الان برای کل لباس خونگی بچه هام از اونجا پارچه میخرم.
دختر اولم هم از همون اول برای درس و مشقش وابسته ی خودم نکردمش مثلا موقع تکالیفش کنارش نمیشینم اگر سوالی داره خودش میاد میپرسه بخاطر همین زمان زیادی از من نمیگیره.
من برا بچه ها کالسکه خریدم دیگه هرجا میخوام برم سعی میکنم پیاده برم که هواخوری و ورزشی برا خودم باشه، هم بچه ها تو کالسکه هستن و از پیاده روی خسته نمیشن، هم کلی جاااااا باهم میریم و این کالسکه خیلیییی کمکم هست، پارک میبرمشون، بازار محله میریم، خلاصه کلی باهم میگردیم.
در مورد رابطه ی بین خودمو همسرم هم اوایل عروسی بخاطر یه سری حرفای بیخود دیگران حالا یا عمد یا غیر عمد بین مون دعوا و ناراحتی پیش میومد و طبیعتا چون هردومون بی تجربه بودیم، نمیتونستیم بحران ها رو مدیریت کنیم و جوری که این دخالت ها باعث شد من و همسرم حدود یک سال از هم جدا باشیم ولی به لطف خدا دوباره به زندگی کنارهم برگشتیم و گذشت این یکسال دوری از هم، خدا بهمون فهموند که خیلی حرفا و مسائل ارزش نداره کشش بدیم و دم به دقیقه قهر کنیم. بحث کردنامون خیلی کم شد. حتی اگر حرفی بهم میزدیم و از هم دلخور میشدیم کشش نمیدیم دیگه و سعی میکنیم به لطف خدا خیلی سریع از اون جو دربیاییم و فضا رو عوض کنیم.
مامانم همیشه میگن با شوهرت بحث نکن، اصلا اگر نظری در مورد مطلبی داری بهش بگو، دلایلتو هم بیان کن، تموم... دیگه نمیخواد کلی بشینی باش بحث کنی، آقایون زود خسته و کلافه میشن از بحث کردن، بقیه شو بسپار به خدا، که هرجور خیره جریانو پیش ببره، باورتون نمیشه ولی این راهکار چنان آرامشی بین من و همسرم ایجاد کرد، من هروقت پیشنهادی دارم یا با کاری که همسرم میخواد کنه مخالفم، خیلی راحت نظرمو میگم و دلایلمو اونم نظرشوو دلایلشو میگه یا من قانع میشم یا اون خیلی وقتا هم هیچ کدوم قانع نمیشیم، تهش میگم خدایااا من نظرمو گفتم، شاید من دارم اشتباه میکنم خودتتتتت آنچه خیره رو قرار بده و به چشم میدیدم که خدا چقدر زیبا خودش همه چی رو حل میکرد.
ادامه 👇
🌾🌺🌾آیدی من برای دریافت پیام هاتون
👇
@mahi_882
🌾🌺🌾لینک کانال برای معرفی کانال به دوستانتون
👇
https://eitaa.com/joinchat/1903755331C4f0bee0e69
🌾🌺🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#تجربه_من ۱۰۷۹
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#آداب_همسرداری
#قسمت_دوم
بعد از تولد دخترم اومدیم خونه خودمون، مامانم هر کارمی کرد، همسرم ناراحت میشد. مخصوصا اگر مخالف نظر مامانش بود.
رفت وآمد و مهمونی ها حالم رو بدتر کرده بود. به خاطر اینکه همسرم ناراحت نشه انقدر حواسم به بچه بود که خودم رو فراموش کردم. داروهامو پنج روز مصرف نکرده بودم. تمام وجودم درد بود و قلبم خیلی شکسته بود.
نمیدونم همسرم به خانواده اش چی میگفت که مامانش مدام تحریکش میکرد که چرا مامانم منو جمع نمیکنه؟🤨
مامانم بنده خدا با اینکه حالش خوب نبود، هم کارهای خونه رو میکرد، هم منو بچه ام، هم بی احترامی همسرم و تلفنهای مادرشوهرم...
بالاخره همسرجان راضی شد بریم خونه مامانم که حداقل خواهرام بیان کمک،
ولی اونجا شرایط بدتر شد.😔
همه اطرافیان متوجه حساسیت زیاد همسرم شده بودن. تا خواهرام بغلش میکردن صدام میزد میگفت بریم خونه. تا شش ماهگی فقط بغل خودم بود.
دوساله بود رفتیم کربلا از امام حسین خواستم اول اخلاقمون رو درست کنه، بعد هم بهم یک پسر بده. ولی بی توجهی همسرم بیشتر شد، دوماه بعدش دعوا و قهر و... بالاخره یکی از اقوامشون وساطت کرد و دعوا تموم شد.
تمام تلاشمو کردم که زندگیمو درست کنم ولی راهشو بلد نبودم. میخواستم به همه ثابت کنم همدیگه رو دوست داریم. ولی نمیشد. همسرجان هر روز بیشتر ازم فاصله میگرفت و فقط توجهش به دخترم بود.
یک سال بعدش باردار شدم. فهمیدیم دومی پسره. همسرم و پدرشوهرم خیلی خوشحال بودند.
چند هفته ای از بارداریم نگذشته بود که یک کلاهبردار حکم تخلیه خونه مون رو گرفت. گفتم بیا خونه رو خالی کنیم ولی همسرم گفت درستش میکنم، نگران نباش.
یک روز که خونه مامانم بودم، خونه رو خالی کردن و وسایل رو بردن، ما رفتیم خونه مادرشوهرم با چهارتا چمدون لباس.
اونجا بدترین روزهای عمرم بود، دخترم مدام چسبیده بود بهم و میگفت با هیچ کس به جز من حرف نزن. اونها هم بهشون برمیخورد و هرروز دلخوری و ناراحتی.
وسط اون همه گرفتاری، تولد حسین جان واسه همه مثل یک چراغ روشن تو تاریکی شب بود. روحیه همه عوض شده بود ولی من داغون تر از قبل فقط میگفتم خدایا چرا؟ خدایا خودت درستش کن.
خیلی اتفاقی شماره یک دوست قدیمی رو پیدا کردم و باهاش درددل کردم. اونم شماره یه مشاور مهربون رو بهم داد. خیلی کمکم کرد. ایشون همسر شهید مدافع حرم بودن و واقعا کارشون درست بود. زندگیم رو نجات دادن.
حرفهاش باعث شد که یه شب از عمق وجودم حس کردم که اطرافیانم چقدر ناتوانند و فقط فقط باید از خدا بخوام.
دوستم با حرفهاش خیلی آرومم میکرد. و اون خانم مشاور تلفنی. قبلا مشاوره حضوری رفته بودم، همه حق رو به من میدادن یا شدیدا سرزنش میکردن، بعد میگفتن شوهرتو بیار، ایشون هم یک بار اومد، گفت فایده نداره ولی این مشاوره اصلا بهم حق نداد.
گفتم چه کار کنم گفت محبت و دیگه جوابم رو نداد، هر لحظه سعی میکردم محبت کنم ولی بعد می دیدم کاری که میکنم محبت نیست گدایی توجه هست.
خونه مامانش که زندگی میکردیم، یه شب با خانواده شوهرم دعوام شد، خیلی بد. همسرم از خونه زد بیرون. ازم طرفداری نکرد، رفتم تو اتاق و فقط گریه کردم. همیشه اینجور وقتها کلی باهاش دعوا میکردم. بعد از چندساعت برگشت، شوهرم اومد توی اتاق، بغلم کرد و بوسید گفت حق با توئه. درسته خیلی ناراحت بودم ولی این حرفش آب رو آتیش بود. گفتم به همه ثابت میکنم خیلی همدیگه رو دوست داریم.
از اون شب سر هرچیزی باهاش بحث نمیکردم، مخصوصا سر خانواده اش. نه شکایتشون رو به همسرم میگفتم نه خانواده ام. انگار یک شبه بزرگ شدم.
گفتم اگه با شوهرم بحث نمیکردم و کسی نمیفهمید الان به خودشون اجازه نمیدادن که باهام دعوا کنن. فقط برای همسرم و بعد بچه هام صبر کردم.
ماه رمضون بود به امام علی(ع) متوسل شدم و امام زمان. یه شب رفتیم حرم امام رضا(ع)، تو حرم گفتم یا امام رضا به حق عدالت علی و قلب رئوف خودت و غربت مهدی(عج) کمک کن تا همه چیز درست بشه، قول میدم رفتارم رو با همسرم درست کنم.
هر وقت از دست کسی ناراحت میشدم، صبر میکردم، وقت نماز، شکایتش رو به خدا میبردم و البته گاهی به دوستم، اونم راهنماییم میکرد.
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۹۵
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سختیهای_زندگی
#توکل_و_توسل
#قسمت_دوم
کوچکترین عضو خانوادشون بالای ۲۰سال سن داشت و از اونجایی که خانه های روستایی بزرگن و باغشون متصل بهشون، خونه تا خونه فاصله زیاد بود و هیییچ بچه ایی نزدیکی ما نبود، به همین دلیل تصمیم گرفتیم برای پسرکوچولومون یه همبازی بیاریم.
وقتی ۶ماه بچه ام تموم شد و به غذا خوردن افتاد، تصمیم به بارداری مجدد کردم تا با هم بزرگ شن، خداراشکر خیلی زود لطف خدا دوباره شامل حالمون شد و پسر دومم رو باردار شدم.
خدارا شکر بارداری راحتی دارم. اما پسرم هنوز راه نیافتاده بود و ماشاالله تپل و باید بغلش میکردم یا میذاشتم تو حیات خاکی تا گل بازی کنه، خونه پدرشوهرم ۵۰۰متر بود و ۲ هکتار نخلستون، من ۷ماهه باردار و پسرم چهار دست و پا میرفت و فضا بزرگ، مدام میخواست بازی کنه، نمیتونستم تو اتاق ۶متری حبسش کنم مدام باید مواظبش می بودم و دنبالش راه میرفتم که آسیبی به خودش نزنه.
یه بار آمده بودم تو اتاقم که نفسی تازه کنم و بچه رو گذاشتم پیش عمه اش، به ربع ساعت نکشیده بود که عمه اش بدو آمد گفت کجایی که بچه سم آفت کش خورد😱. چی بگم از حالم، بچه بالا میاورد تصور کنید منطقه محروم، بیمارستان دور، نبود وسیله، مادر۷ماهه باردار و... فقط خدا میدونه منو پدرش چطوری رسوندیمش بیمارستان,، چه حرفها و طعنه ها که نشنیدم از خود پرستارها و همراه های بقیه بیمارها گرفته تا خانواده.
نتیجه آزمایشهای بچه آمد. خداراشکر که به معده بچه نرسیده بود اما گفتن برای اطمینان شب رو بستری بمونید. خداراشکر به خیر گذشت.
بلاخره وقت زایمانم رسید و خداراشکر پسردومم سال ۹۴ دنیا آمد. چون بچه هام دوتا شده بودن و هردوشون کوچیک کارام بیشتر شده بود. زحمت پخت وپز بر عهده خواهرشوهرم بود. شوهرم اصلا اهل کمک کردن نبود یعنی حتی اگر هم میخواست، حرفای بقیه نمی ذاشت😒یا سرکار بود یا اگرخونه بود پیش پدرومادرش مینشست.
بعدزایمانم به خاطر اینکه استراحتی نداشتم و نبود آرامش فکری خیلی سخت گذشت. خانواده همسرم هم به خاطر وسواس شون عاقبت گفتن تو و بچه هات تو اتاق خودتون غذا بخورید دیگه موقع غذا پیش ما نیارشون. شوهرم خواسته یا ناخواسته تحت تاثیر خانواده اش بود، نگاهمون میکرد، اما انگار ما را نمیدید.
مطمئنم عاشقمون بود، ما هم همینطور اما نمیدونستیم چرا اینطور رفتار میکنه.وقتی یه نصف روز میرفتم خونه پدرم یا شوهرم میرفت سرکار، مدام با هم تماس میگرفتیم و تحمل دوری برامون سخت بود اما وقتی پیش هم بودیم انگار که چیزی بینمون بود و ما رو از هم دور میکرد.
توایتا عضو کانال های آموزشی زیادی شدم و آنقدر مطالعه کردم که برای خودم مشاور شده بودم. واقعا هم متوجه ایرادهای زیادی تو رفتارهای خودم شدم که بلد نبودم ولی تاثیر چندانی رو رابطه مون نداشت.
سر موضوعات خیلی واهی دعوا میکردیم. دلخوشیی که داشتم دوتاپسرام بودن وقتی بازیها و شیطنتهاشونو میدیدم، غمم کمتر میشد و تحمل سختی ها را برام ممکن میکرد، حاضر بودم به خاطرشون با همه سختیها بجنگم صد البته خوشیها و خاطرات خوب تو زندگیمون هم خداراشکر زیاد بود. اغلب افراد خانواده همسرم خوب بودن باهام....
خیلی از حرفها و گله هایی که تو دلم بود، براش تو نامه مینوشتم چون نمی شد که با هم بشینیم و حرف بزنیم.
بچه هام خدا را شکریک ونیم و دونیم ساله شده بودند، به شوهرم گفتم هر موقع برامون خونه ساختی، اون وقت بچه سومو رو میاریم، اونم عشق بچه...
سهم زمین مون رو با اجازه پدرشوهرم گرفتیم و با وام و قرض و...توکل کردیم به خدا و ساختن رو شروع کردیم در همسایگی خانواده همسرم...
فقط می خواستم مستقل باشم. سه سال طول کشید تا تونستیم خونه را بسازیم. من عجله داشتم فقط درحد بالا آمدن دیوارها و سقف، دیگه حتی سیمان هم نکشیدیم، بلاخره بعد از ۵سال، خونه مونو جدا کردیم.
چه روزهای خوبی بود انگار تازه عروس بودم، خیلی خوشحال بودم. لباسهایی که برای عروسیم آماده کرده بودمو تازه داشتم میپوشیدم. (چون برادرای شوهرم بودن، همیشه باحجاب بودم). اما حالا همیشه سعی میکردم خونه ی خودمون آراسته و آرایش کرده باشم.
شوهرم کمی عوض شده بود، در واقع توجهش به ما بیشتر شده بود، خداخواست و بعد از چندماه برای بچه سوم باردار شدم. کنار هم انگار تو آسمون بودیم ولی متاسفانه هنوز هم بحث و قهر بین مون پیش میومد. خوشیمون برای بچه سوم زیادطول نکشید بچه ام بی دلیل سقط شد.
دچار کم خونی شدید شدم، پلاکتم خیلی پایین آمد بود. مجبور شدم برای مداوا برم مرکز استان مون دکتر. شوهرم همراهم بود بچه هارا میذاشتیم پیش مادرم. کلی قرص و آمپول استفاده کردم اماهیییییییچ تاثیری نداشت. تا اینکه به خاطر عدم تاثیردارو دکتر گفت باید آزمایش مغز استخوان بدی. چون مشکوک به سرطان خون هستی.
ادامه👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۰۰
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#رویای_مادری
#فرزندآوری
#معرفی_پزشک
#قسمت_دوم
برگه آزمایش را که باز کردم عدد بتا بر خلاف همیشه چهار رقمی بود. انگار تار میدیدم. گریه افتادم. باورم نمیشد.
از آزمایشگاه بیرون اومدم، همسرم اون طرف خیابون توی ماشین نگاهش به در آزمایشگاه بود. با سر پرسید چه خبر و من گفتم مثبته... می گفت جدی میگی... من هم گریه افتادم.
بعد ازظهر همون روز رفتم پیش خانم دکتر و ایشون دارو تقویتی نوشت و قرار شد آذر ماه برم برای سونوگرافی برای شنیدن صدای قلب جنین...
یک هفته گذشت، که یک روز دیدم لکه بینی دارم. نگران بودم. بعضی ها می گفتند شاید خارج از رحم هست برای همین رفتم سونوگرافی. خداراشکر وضعیت جنین نرمال بود اما در رحمم هماتوم دیده شد. صبر کردم تا پیش دکترم برم.
تا اینکه آخر آذر رفتم پیش دکترم و خودشون سونوگرافی کردند و گفتند که قلب جنین تشکیل شده و صداش را پخش کردند😍😭 و گفتند هماتوم بزرگ نیست با استراحت رفع میشه.
قرار شد سونو و آزمایش ها را بروم و یک هفته بعدش برم پیش خانم دکتر. آزمایش و سونو را رفتم و همه چیز خداراشکر اوکی بود.
چند روزی خیلی خیلی زیر دلم درد میکرد. میگفتند طبیعی هست. اما یک حسی بهم میگفت این طبیعی نیست. یک روز صبح برای نماز صبح بلند شدم، حس کردم چیزی دفع شد. انگار یک سطل آب یخ ریختند روی سرم. با خودم گفتم سقط شد.
با همسرم رفتیم بیمارستان... فقط زیر لبم ذکر یا علی را میگفتم و از خدا خیر را میخواستم. ساعت ۶ رسیدیم بیمارستان
با دستگاه نمیشد صدای قلب را شنید
و باید منتظر می موندیم تا سونگراف بیمارستان بیاید( تمرین صبر)
ساعت ۱۰ شد. رفتم خوابیدم تا سونوگرافی کنند. لحظه ای که سخته و قراره چیزی بشنوی که با شنیدنش مسیر زندگیت کاملا متفاوت میشه. بهم گفت خداراشکر جنین سالمه و هماتوم دفع شده. گفت معلومه پسر شیطونی داری مثل باباش پر جنب و جوشه.
دکتر ۱۴ روز استراحت مطلق داد. سخت بود. خداراشکر گذشت. آنومالی هم خداراشکر خوب بود.
رسیدیم به روز اول فروردین و باز هم علائم نگران کننده، همه ی بیمارستان ها سونوگرافی نمیکردند. تنها یک بیمارستان بود رفتم آنجا فوق العاده شلوغ بود. سونوگرافی من خداراشکر خوب بود.
روز ۶ فروردین رفتم پیش دکترم و گفت احتمال زایمان زودرس داری و باید مجدد ۱۴ روز استراحت مطلق بشی😲 و آمپول برام نوشتند. من هم باید اجرا می کردم. سخت بود و صبر می طلبید.
گذشت تا ۱۰ اردیبهشت باز هم نصف شب لکه بینی داشتم و رفتم بیمارستان. دکترم دستور بستری و تزریق سولفات منیزیم را دادند. گفتند چون احتمال زایمان زودرس داری باید تحت نظر باشید. زایشگاه بستری شدم.
اما از درون آروم بودم. مادرم خیلی نگران و بی تاب بود. اما من آرومش می کردم. اونجا خانم های مختلف با وضعیت های متفاوت دیدم. سعی می کردم به هر کدوم امید بدم.
بعد از دو روز با دستور پزشک مرخص شدم و مجدد تا ۱۴ روز استراحت مطلق، در خرداد آخرین سونوگرافی را برام نوشتند، رفتم صورتش، دماغش، لاله ی گوشش همه را بهم نشون داد. گفت پسر گلمون همه چیزش خوبه خداراشکر فقط وزنش کمه و خداراشکر کوچولو میوم را رد کرده و می تونی زایمان طبیعی داشته باشی.
روز ها میگذشت و داشتیم کم کم به اومدن کوچولو نزدیک می شدیم طبق سونوگرافی کوچولو باید تاسوعا به دنیا میآمد. اول تیر ماه رفتم معاینه و خانم دکتر گفتند من تا ۱۰ تیر بهت فرصت میدم و به خاطر داروها باید بارداری را ختم کنیم. هم به دلشوره افتادم و هم خوشحال بودم که قراره زودتر کوچولو را بغل بگیرم. ازشون خواستم یکم بیشتر زمان بدهند گفتند نهایتا ۱۵ تیرماه...
۹ تیر آخر شب، دردهام شروع شد. اما مداوم نبود. من هم کارهای منزل را کردم. ساک را آماده کردم. فرداش برای گرفتن نوار قلب بچه به بیمارستان مراجعه کردم که دیدم انقباض دارم و گفتن باید بستری بشم.
خانم دکتر اومد پیشم و بهم آرامش داد و قرار شد نزدیک زایمان دوباره بیاد پیشم. خداخیرشون بده واقعا دکتر دلسوزی بودند. (برخلاف بعضی از دکتر ها که برای زایمان طبیعی هم زیر میزی می گیرند ایشون زیر میزی نگرفتند).
بلاخره با خواست خداوند، کوچولو ما روز دوشنبه ۱۱ تیرماه ساعت ۳:۲۰ موقع اذان صبح بدنیا اومد و خداراهزاران بار شکر کوچولو صحیح و سالم و با خیر و برکتی هست.
وقتی به این ۵ سال زندگی نگاه می کنم، می بینم از جایی که تسلیم خواست خدا شدم راه برام باز شد و هر آنچه خدا بخواهد خیر مطلقه...
انشاءالله این لحظات روزی همه خانم های منتظر بشود. برای من و کوچولوم خیلی خیلی دعا کنید 🙏🪴
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۰۹
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#ناباروری
#رویای_مادری
#سختیهای_زندگی
#معرفی_پزشک
#معرفی_مرکز_ناباروری
#قسمت_دوم
داروها و آمپول های ای یو ای شروع شد و بعد سونو گرافی تعیین کردن که چه روزی بیام برای پروسه انتقال، زمان سونوگرافی دکتر گفتند احتمال داره دویا سه قلو بشه بچه ها، مشکلی نداری منم گفتم نه فقط بشه. چون خیلیدوقلو دوست داشتم ذوق کردم از حرفشون و دعا دعا میکردم که واقعا اتفاق بیوفته.
روز انتقالم آخرین روز کاری اسفند ماه مرکز بود، صبح زود رفتیم کارها رو انجام دادیم و انتقال انجام شد. اونجا نیم ساعتی دراز کشیدم و بعد راهی خونه شدیم. اما این سری دکتر گفت نیازی به استراحت نیس و کارهای عادی رو میتونی انجام بدی اما سنگین نه.
من این سری رو کلا استراحت نکردم و اصلا به نتیجه فکر نمیکردم. راستش کلا ناامید بودم و هنوز حرفای دکتر قبلی توی ذهنم بود و میگفتم اصلا نتیجه نمیده، الکی رفتم.
سال تحویل اومد و ما تصمیم گرفتیم بریم مسافرت تا کلا به دور از استرس انتظار باشیم و تنها دارویی که مصرف میکردم شیاف پروژسترون بود.
با ماشین مسافرتمون رو رفتیم و بعد برگشت باید آزمایش میدادم. تو راه مسافرت یک روز لکه بینی داشتم و اونجا بدتر ناامید شدم، گفتم حتما منفیه کلا بی خیالش شدیم.
بعد سفر باید آزمایش میدادم اما خب من اونقدر منفی بود ذهنم که گفتم بیخیال آزمایش و به بی بی چک راضی شدم در عین ناباوری تست مثبت شد. فرداش آزمایش دادم اونم مثبت شد.😍
مرکز اونقدر پیگیر بود دقیقا روز ۱۶ام از مرکز ناباروری زنگ زدن و پیگیر شدن. گفتم آزمايشم مثبت شده، گقتن دوباره هفته بعد تکرار کنم و بعد بیست روز برم برای سونوگرافی داخل مرکز، توی این چند وقت هم گفتند شیاف رو ادامه بدم.
روز سونوگرافی رسید بعد سونو مشخص شد دوقلو باردارم و هردو سالم هستن و صدای قلبشون هم گذاشت واسم🥺
از اونجا آزمایشات اولیه بارداری رو واسم نوشتن و گفتن میتونم هر دکتر دیگه ایخواستم برم.
سه ماه اول با تموم ویارها و سختی هاش گذشت و وقت سونو غربالگری رسید. اونجا مشخص شد طول سرویکسم کم شده و باز هم استراحت داشتم و مشخص شد هر دو قل ها دختر هستن. خیلی خوشحال بودم ازین موضوع...
حدودا ۲۰هفته بودم، طول سرویکسم خیلی کم شد حدودا به ۲۱ رسید و باید سرکلاژ میشدم اما چون سن بارداریم زیاد بود هر دکتری انجام نمیداد دکتر خودمم گفت ریسکه انجام دادنش و نامه ای به استاد خودشون نوشت و از ایشون خواست تا انجام بدن واسم...
به صورت اورژانسی رفتم مرکز آفرینش مطب خانم دکتر تارا و فرداش راهی بیمارستان شدم جهت انجام سرکلاژ...
قبل سرکلاژ خیلی ترسوندنم که انجام ندم. گفتن احتمال داره کیسه آب پاره بشه یا بعد انجام اصلا نمیتونم بشینم راه برم همش باید دراز کشیده باشم و... اما اصلا اینطور نشد. این میگم تا خانومایی که توی این راه قرار میگیرن حتما انجام بدن هیچ دردی نداره و بعد انجام فقط وسیله سنگین نباید بلند کنی که اونم توی دوران بارداری کلا ممنوعه، پیاده روی زیاد نباید داشته باشی همین، من حتی خونه مون طبقه سوم بود و از پله هم استفاده میکردم.
حدودا هفته ۲۶ بودم که درد زایمان داشتم و دوباره راهی بیمارستان شدم یه هفته بستری بودم با سرم آمپول و... درد رو متوقف کردن تا بچه ها بزرگ تر بشن.
خداروشکر این سری هم بخیر گذشت اما حدودا ۳۰هفته بودم که برای وزن بچه ها به سونوگرافی رفتم و اونجا متوجه شدیم خونرسانی به بچه ها ضعیفه و وزن خیلی کمی دارن بچه ها و با توجه به نظر پزشک هر هفته باید سونو رنگی انجام میدادم تا ببینم خونرسانی چطوره. حدودا مهر ماه سال ۱۴۰۲، هفته ای ۳میلیون هزینه سونوگرافی میشد اما خب واجب بود و برای سلامتی بچه ها باید میرفتم تا ببینیم وضعیتشون چه جوره اگه وخیمتر شده که ختم بارداری بدن.
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۱۲
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#رزاقیت_خداوند
#ساده_زیستی
#سختیهای_زندگی
#قسمت_دوم
با هر سختی که بود الحمدلله این ۹ ماه گذشت و عید سال ۹۴ دختر گلم به دنیا اومد، اولین نوه خانواده پدری خودم بودن و خیلی پدر و مادرم دلبسته دخترم شدن.
از قدم خیر دخترم زمانیکه دخترم سه ماهه بودن تونستیم ماشین بگیریم، در اون شرایط هنوز اوضاع مالی خوبی نداشتیم حقوقی که همسرم میگرفتن بخاطر اجاره خونه و قسط چیز زیادی برای خودمون نمیماند ولی در زندگی خیلی قناعت میکردم و هیچ وقت سفره دلم رو پیش هیچکس حتی خانواده هامون باز نمیکردیم، حتی میشد که پول شیر خشک دخترم رو از همکارشون قرض میگرفتیم و بعداً بهشون پس میدادیم ولی لطف خدا زندگی سر حال و عاشقانه ای داشتیم و باور داشتم که همه این سختی ها گذرا هستن خدا خودش برکت میده.
دخترم سه ساله بودن که مجدد تصمیم به بارداری گرفتیم ولی این بار بر خلاف بارداری اولم که زود باردار شدم این دفعه طول کشید. چندتا دکتر رفتم و الحمدلله هیچ مشکلی نداشتیم و بعد از ۶ماه باردار شدم.
دخترم خیلی خوشحال بودن و الحمدلله بر خلاف بارداری اولم، بارداری بهتری داشتم و خبری از ویار نبود و محل زندگیمون رو هم به مرکز استان آورده بودیم و برای رفتن به دکتر و سونو خیلی راحت تر بودم و آبان ماه ۹۸ گل پسرم به دنیا اومدن.
هنوز یک ماهه نشده بود که خدا به ما روزیش رو رسوند و ما صاحب خونه شدیم همسرم معتقد بودن هر بچه روزی خاص خودش رو میاره و خیلی بچه دوست و حساس روی بچه ها هستن.
این بار تصمیم داشتیم که اختلاف بین بچه ها دیگه زیاد نشه و دوسالگی پسرم مجدد برای فرزند سوم اقدام کنیم. اما بخاطر شرایط کاری همسرم و دست تنها بودن من نشد. چون همسرم بیشتر ماموریت بودن و من با وجود دوتا کوچولو شرایط جسمی برای بارداری رو نداشتم.
تا اینکه الحمدلله کار همسرم به جای نزدیک انتقال یافت و دیگه از ماموریت کاری خبری نبود و سال گذشته که پسرم چهار ساله بودن، مجدد اقدام کردیم و خداوند مهربان به ما یک گل پسر دیگه هدیه دادن و گل پسر ما مهر ماه امسال به دنیا اومد.
چقدر حال و هوای خونه ما رو شادتر کرد چقدر از زمان بارداری به ما برکت رسید و هر کدوم از بچه ها برامون یه جور خاص برکت داشتن.🌹
ان شاالله دوباره به امر رهبرم لبیک میگم و چهارمین فرزند هم به جمع خونه مون اضافه میکنم.
من خودم چند سال در خانواده کم جمعیت زندگی کردم بخاطر همین هیچ وقت نمیخواستم در زندگی خودم این شرایط رو داشته باشم. زندگی با وجود بچه ها نشاط پیدا میکنه و خدا روزی رسان ماست نه ما روزی رسان بچه ها.
من و همسرم زندگی مون رو با ساده ترین شکل ممکن شروع کردیم، بدون هیچ پشتوانه مالی از طرف خانواده ها ولی توکل مون به خدا بود و هیچ وقت بخاطر شرایط مالی، قید بچه دار شدن رو نزدیم، خدا هم به این دید به زندگی ما برکت داد و الان الحمدلله مستقل و با تلاش خودمون و برکت خدا صاحب زندگی و بچه های نازی شدیم الحمدلله
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#قسمت_دوم
حمید با خجالت و سربه زیر باهام حرف زد و از احساسش و دوست داشتنش گفت و گفت میخوام علت جواب رد دادنت رو بدونم منم گفتم تو پسر خیلی خوبی هستی ولی من فعلا قصد ازدواج ندارم و فقط تو رو پسر عمه میبینم ، پرسید پای کس دیگه ای در میونه گفتم نه اصلا. گفت من بهت قول میدم خوشبختت کنم تورو خدا درست فکر کن و ....خلاصه یه نیم ساعتی حرف زد و پافشاری و اصرار کرد که یه چند روزی فکر کنم منم گفتم جوابم منفیه ولی باشه فکر میکنم و خدافظی کردم و رفتم خونه. جریان رو به مامانم گفتم
مامانم گفت پسر خوبیه بابا هم تاییدش میکنه ، گفتم اولا من دوسش ندارم بعدشم با اون خانواده پرجمعیت که داره من اصلا نمیتونم . مامانم و مادر بزرگم چند روزی باهام حرف میزدن تا راضی بشم عمم هم چند باری زنگ زد و با مامانم حرف زد که راضی بشیم تا اینکه منم بعداز کلی فکر کردن گفتم بعداز امتحانات نهایی مدرسه بیان. ولی ته دلم زیاد راضی نبودم . امتحان آخری که دادم فرداش عمم زنگ زد و اجازه گرفت فردا شب بیان
فدا عمه و شوهرش و حمید با خواهر بزرگش و دوتا برادر و زن داداش ها اومدن. صحبتها تموم شد و قرار شد جمعه شب بیان بله برون. بابای حمید اصلا حرفی نمیزد وقتی بزرگترها گفتن چرا حرف نمیزنی گفت من کاره ای نیستم مادرو پسر دوختن بریدن خودشون.مهریه ۳۰۰ سکه شد . سر مهریه باباش عصبانی شد و گفت چه خبره ما ۱۴ سکه بیشتر نمیتونیم بدیم حمید و دوتا برادراش اشاره کردن و باباشون رو کشیدن کنار و آرومش کردن .بابام گفت منم جهیزیه کامل میدم با ۱۲۰ گرم طلا( که داشتم) و یه ماشین هدیه به دخترم.
مراسم انجام شد و بیست روز بعد عقد کنون گرفتیم تو محضر و قرار شد شام که ۱۲۰ تا مهمون داشتیم توتالاری که بابام گرفته بود باشه همه چی خوب و عالی بود و حمید هم خوشحال بود نزدیک شام که شد گفتن باباش حالش بد شده دوتا دخترهاو دامادها پدرشون رو بردن و زنگ زدن حمید رفت بیرون هرچی منتظر شدیم نیومدن و جواب تلفنها رو ندادن ومراسم تموم شد و از داماد خبری نشد .
آخر شب برادر بزرگ حمید زنگ زد گفت آقام حالش بد بوده و حمید مجبور شده پیش آقا بمونه و کلی از بابام عذر خواهی کرد. ولی ما خیلی ناراحت شدیم و بهمون بر خورده بود و بعدش هم فهمیدیم حالش بد نبوده و سر مهریه قهر کرده و رفته ، چون به عمم و حمید گفته بود باید مهریه رو روز محضر ۱۴ تا کنید اوناهم برای اینکه ساکتش کنن گفتن باشه و ادامه داستان... چند روزی من جواب تلفنهای حمید رو ندادم تا اینکه با دسته گل اومد و کلی عذرخواهی کرد و از بابام دلجویی کرد.
وداستان ما از همینجا شروع شد
🌾🌺🌾آیدی من برای دریافت پیام هاتون
👇
@mahi_882
🌾🌺🌾لینک کانال برای معرفی کانال به دوستانتون
👇
https://eitaa.com/joinchat/1903755331C4f0bee0e69
🌾🌺🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#تجربه_من ۱۱۲۸
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#مادری
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#جنسیت_فرزند
#حرف_مردم
#چند_فرزندی
#سختیهای_زندگی
#قسمت_دوم
کم کم متوجه میشدم من و همسرم خیلی خیلی با هم متفاوت هستیم. ایشون فقط ۲تا بچه، ما ۱۰تا ،ایشون فارس، ما ترک، ایشون خانواده و فامیلشون پولدار، دکتر مهندس، معلم، ورزشکار، طلبه و فامیل ما کارگر و کشاورز، حتی مذهبی بودنشون هم با ما فرق داشت. فرهنگ ها زمین تا آسمون فرق داشت. من مونده بودم با این همه تفاوت چکار کنم 🤷
البته از قبل میدونستم ولی توی زندگی داشت خودشو بیشتر و بیشتر نشون میداد حتی متوجه شدم پدر شوهر و مادر شوهرم کاملا مخالف ازدواج ما با هم بودن برای همین هیچ میل رغبتی برای کمک کردن نداشتن. تنها چیزی که بین من همسرم مشترک بود عشق بود😍
اختلافات باعث شده بود هر چند روز یک بار برای مسائل خیلی کوچیک با هم بحث کنیم. من طاقت قهر و ناراحت شدن همسرم رو نداشتم و ندارم. پس بعد از یکی ۲ ساعت پیش قدم میشدم برای آشتی و تمام میشد.
از اونجایی که من عاشق بچه بودم، دوست داشتم هرچه زودتر بچه دار بشیم، که آقامون مخالف بودن بلاخره بعد از یک سال راضی شدن که الان خودشون میگن چه اشتباهی کاش به حرفت گوش داده بودم. خلاصه به لطف خدا الحمدالله خیلی زود باردار شدم.😊
فکر میکردم حالا باید ویار داشته باشم مثل فیلم ها بالا بیارم، خودم برای شوهرم ناز کنم، چقدر حالم خراب، وای بوی چی میاد.😜 پس شروع کردم به ادا در درآوردن که خودم برای شوهرم لوس کنم 😝 ولی خب به لطف خدا من بارداری راحت بدون هیچ ویاری دارم همه فکرهام خیالاتم دود شد.🥲 البته خدا شکر 😁
سال ۹۳ در یک شب تابستانی، کیسه آبم پاره شد. ساعت ۹ شب رفتم بیمارستان، ۷ صبح دخترم بدنیا آمد. انگار دنیا رو بهم دادن چه لحظه شیرینی وای چه لذتی🤩🤩
دخترم یکسال و سه ماهش بود که خدا خواسته باردار شدم. خدا رو شکر کردم دیگه لازم نبود شوهرمو برای بعدی راضی کنم. خدا جونم کارم راحت کرده بود. بماند که از طرف فامیل چقدر حرف شنیدم. بعضی ها با نگاهشون، بعضی ها با حرف... تا دخترم گریه میکرد، میگفتن بیچاره دخترت آخی، طفلی... ولی من داشتم بهترین و لذت بخش ترین روز های زندگیم رو می گذروندم.
ماه ۸ بارداری بودم که دخالت اطرافیان شروع شد. تا بچه دوم بدنیا نیومده دخترتو از پوشک بگیر، بچه اذیت میشه فلانی ۲ سالش بود دیگه راحت دستشویی میرفت از این حرف ها منم بی تجربه، خواستم بچمو یک سال ده ماهه از جیش بگیرم مگه میشد😳 اگرم میشد دختر من نمیتونست. منم باردار سخت بود. هم من اذیت شدم هم دخترم پس دوباره پوشکش کردم.
۶ صبح از خواب بیدار شدم دیدم درد های خفیفی دارم متوجه شدم درد زایمان چون آقامون ماموریت بود، خونه مامانم اینا بودم. صبر کردم تا بیدار بشن. با خواهرم رفتم بیمارستان بعد معاینه گفتن تا شب حتما بدنیا میاد. برگشتم خونه دردهای شدیدی کشیدم ولی برام لذت بخش بود، دوست داشتنی بود. انشقاق میخوندم، راه میرفتم. وقتش که رسید به مامان گفتم بریم بیمارستان، گفتم پیاده بریم چون شنیده بودم پیاده روی باعث میشه دردها کمتر بشه و بچه زودتر بدنیا بیاد. مامانم گفت نه اصلا میریم بیمارستان اونجا راه برو رفتیم نیم ساعت بعد دخترم بدنیا آمد. خوب شد پیاده نرفتیم.😁
صدای گریه نوزاد تکرار لذت دوباره شیرینی که وصف نشدنیه، چقدر اون لحظه رو دوست داشتم.
آمدیم خونه، داشتن دخترای شیر به شیر سخت بود ولی من لذت میبردم اینم بگم دختر اولم سه ماهه که بود شوهرم از کار بیکار شد. ما به یه شهر دیگه رفتیم. مادر شوهرم اونجا خونه داشتن ولی داده بودن مستاجر، ما ۳سال مستاجر بودیم. دختر دومم سه ماه بود که مادرشوهرم خونه شون رو دادن به ما تا زندگی کنیم. و من غریب بودم دست تنها، مادر شوهرم یه شهر دیگه، مامان اینا یه شهر دیگه خلاصه گذشت.
دخترم دوما نزدیک ۲سالش که شد دوباره از پوشک گرفتن رو شروع شد. دیگه دخترم بزرگ شده بود راحت تر تونستم از پسش بربیایم.
دختر دومم ۲سالش شد،مجدد باردار شدم. خوشحال بودم آخ جون🤩 خدا چقدر دوستم داری دیگه لازم نیست شوهرمو برای بچه راضی کنم.
ولی ۲ ماه بعد، سقط شد خیلی گریه کردم 😭 نمیتونستم خودمو آروم کنم. تا اینکه متوسل شدم به امام صادق و آرام شدم.
در همین گیر و دار به مشکل بزرگی برخوردیم...
👈 ادامه دارد.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۲۹
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سختیهای_زندگی
#مشیت_الهی
#قسمت_دوم
تا اینکه بعد از ۱۰ سال، سال ۱۴۰۲ من با پیام رسان ایتا و کانال دوتا کافی نیست از طریق خواهرم آشنا شدم و دوباره تصمیم گرفتم من هم بخاطر فرمان آقا و رضایت امام عصر عج وارد جهاد فرزندآوری شوم💪
مدتی طول کشید تا همسرم رضایت داد ولی این بار هشت ماه تو پروسه بودم تا بارداری اتفاق افتاد، محمد جواد و محیا جان کنار من و همسرم از خوشحالی لحظه شماری میکردن برای اتمام ۹ ماه و دیدن خواهر کوچولوشون که از اول اسمش را ضحی گذاشتیم به یاد مرکز خیریه ضحی که ان شالله خدا توفیق بده راه اندازی کنیم در شهرمون.
به هفته یازده بارداری که رسیدم و سونو ان تی، تازه شروع ماجرا و سختی برامون شد چون عدد ان تی من بالا شد و درگیر سونو و آزمایش و آمینوسنتز... 😕😕
الحمدلله همه نتایج خوب بود. تا آخر بارداری پرونده من اینقدر قطور شده بود که باید یک نفر غیر از من بلندش میکرد😄
زیر نظر دو تن از فوق تخصص های استان مون بودم اما انگار بیشتر مسئله درآمد زایی اون دو عزیز بود تا مسئله تشخیص علت ان تی بالا😕
در کل دوران پر استرسی را این دو دکتر یکی زنان و زایمان و یکی سونوگرافیست برام رغم زدن...
تا در نهایت حتی در آخرین سونو در هفته ۳۴ هم کاملا سلامت جنین ما تایید شد و من در اتمام هفته ۳۷ با درد زایمان وارد بیمارستان شدم با وجود تمایل به ویبک اما متاسفانه باز سزارین شدم و دخترم ضحی در میلاد امام حسن مجتبی علیه السلام دنیا اومد و خدا میدونه چقدر خوشحال بودیم و چه حس و حالی همه خانوادمون داشتن چون بعد از سالها یک نوزاد به جمع مون اضافه شده بود❤️
ضحی دختر بهشتی با عطر خاصی که برام عجیب بود، هدیه خدا و امام عصر عج فقط هفت روز مهمان ما بود و دقیقا شب ۲۳ ماه مبارک رمضان بعد از اتمام اعمال شب قدر ساعت سه و نیم یه دفعه بیحال شد و تا مسیر بیمارستان بیشتر دوام نیاورد و بسوی خدا پرواز کرد.
در تمام مدتی که کادر درمان در حال احیا بودن من زیر سقف آسمون از خدا احسن الحال را برای خودم و خانوادم تقاضا کردم و اینکه هر چی صلاح هست برامون رقم بزنه و قطعا صلاح در رفتن ضحی بود چون قرار بود بعد از ضحی منِ جدید من متولد بشه.
برای من همیشه فرصت زندگی فصل امتحانات بوده و هست و یاد آیه "لقد خلقنا الانسان فی کبد" آرام بخش روح من هست. معتقدم در نبرد با روزهای سخت، این انسانهای سرسخت هستن که باقی می مونن البته با نسخه قوی تر از قبل...
بعد از ضحی من بزرگتر شدم و خدا آرامش خاصی به قلبم هدیه داد. روزی که سیسمونی ضحی را جمع میکردیم، به دوقلوها قول دادم دوباره اقدام کنم چون خودشون خیلی اصرار داشتن دوباره نی نی داشته باشیم. و من تصمیم گرفتم بخاطر رهبرم و امام زمان عج تا ۴۵ سالگی ادامه بدم و دوباره در فرصت دیگه اقدام کنم.
ماه های بعد از ضحی پر بود از چالش برای من و خانواده ام. همسرم همچنان آرام بود البته در ظاهر و از درون ناراحتی اش رو حس میکردم. آنهایی که سالها زندگی مشترک دارند، خوب میدانند بعد از سالها زندگی مشترک، زوج ها در واقع یکی میشوند در دو جسم نه مثل اون جملات عاشقانه صرف😀 نه اصلا جوری میشوند که حرف هم، حس هم و روح هم را درک میکنند.
موقعی که حدود پنج شش ماه از ماجرای ضحی گذشته بود نشستم خیلی راحت با همسرم صحبت کردم😊 هنوز به بچه ای دیگه فکر میکنی؟؟ یکی بیاد جای ضحی که باز خونه مون پر نور بشه؟؟ من که خیلی دوست دارم (کلا حس درونی همسرم با این دو جمله همیشه صد در صد عوض میشه:
من خیلی دوست دارم😊
من راضی نیستم😬)
دیگه طبق تجربه رفتم جلو بعد از بیان این سه جمله سکوت کامل کردم. حقیقت تا جایی که من فهمیدم و آگاه شدم پرگویی کردن اصل مطلب را لوووس و از دسترس خارج میکنه.
همسرم یکم سکوت کرد و گفت خوب اگر تو دوست داری من حرفی ندارم😊✌️اما باید بهم قول بدی تمام چکاپ ها را انجام بدی و تا پزشک متخصص که سزارین قبلی و پرونده من را کامل میدونست، اجازه نداده کاری نکنم. من هم با صورتی پر از شعف گفتم چشم حتما💪✌️
جالبی کار اینجا بود که بار قبل برای بارداری هشت ماه در پروسه بودم اما اینار باز خدا محبوب دوست داشتنی من❤️ جبران کرد. دقیقا همون ماه اقدام با یک بتای بالا بارداری اتفاق افتاد.
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#قسمت_دوم
خدایا دلهرم صد برابر شد نه میتونستم الکی برگردم سمت خونه نه میتونستم برم سر کوچه که خونه همسایمون بود بدجور هول کردم یه دفه دویدم به سمت خونه همسایمون ،خودم از کارم خندم گرفته بود چه کاری بود من کردم با این سنم ،امیر فهمید این شلوغی کوچه و پلاکارد ها برای بابای من هستش اسم بابام رو برداشته بود و شماره تلفن ما رو از 118گرفته بود.هر روز مهمون میومدخونمون و شلوغ بود خونمون به خاطر اومدن بابام اون موقع ها خیلی کم مردم میرفتن کربلا مثل الان نبود که خدا رو شکر هر روزی اراده کنی میری،نزدیک ظهر بود تازه از مدرسه اومده بودم و کنار تلفن نشسته بودم و پدرم داشت نماز میخوند و مادرم تو حیاط بود که یه دفه تلفن زنگ خورد گوشی رو خیلی معمولی برداشتم که صدای امیر از اونور گوشی اومد و گفت سلام خوبی یخ زدم یه لحظه احساس کردم مردم از ترس ،ولی سریع خودمو جمع کردم و گفتم سلام ممنون شما خوبید ،گفت شناختی گفتم بله ساناز شمایی ،امیر که گیج بود گفت ساناز کیه منم امیر یه دفه دیدم بابام نمازش تموم شده و داره میاد طرفم هول کردم گفتم ببخشید اشتباه گرفتید و قطع کردم ،بابام با تعجب بهم نگاه میکرد گفت کی بود دخترم گفتم اشتباه گرفته بود گفت عه تو احوال پرسی کردی اسمش رو گفتی موندم چی بگم گفتم آره فکر کردم اشناس اما گفت منزل فلانی گفتم اشتباه گرفتید ،یعنی آنقدر که اون روز هول کردم و ترسیدم رو هیچ وقت فراموش نمیکنم ،مامانم اومد داخل پرسید تلفن کی بود بابام یه جوری گفت فکر کنم مزاحم بود آخه اول با فرناز سلام و احوال پرسی کرد بعد فهمید اشتباه گرفته ،مامانم شک کرد بهم خدا رو شکر که زنگ درو زدن و برامون مهمون اومد برای دیدن بابا و من خلاص شدم برای چند دقیقه ،مامان داشت چایی میریخت برای مهمونا ،رفتم بهش گفتم یه پسره بود شبهای محرم سر کوچمون بود همش به من نگاه میکرد ،هر جا میرفتیم دنبالمون بود اونو یادته آخه شبای محرم امیر میومد سر کوچه ما و مستقیم فقط به من نگاه میکرد و چند بار هم با مادرم بیرون میرفتیم تو پاساژ و غیره اینو میدیدیم،مامان یه بار بهم گفت این پسره چرا همه جا هست گفتم نمیدونم خلاصه به مامانم گفتم اونو یادته گفت آره گفتم تلفن اون بود زنگ زده بود منم هول کردم قطع کردم مامانم اول عصبانی شد گفت برای تو بمونه بعدا اما الان خودم درستش میکنم رفت و بابام داشت جریان مزاحمی روبه عموم میگفت که مامان گفت آشنا بوده ساناز دختر برادرم بوده زنگ زده بوده خلاصه قضیه تلفن رو جمع کرد
ادامه دارد
🌾🌺🌾آیدی من برای دریافت پیام هاتون
👇
@mahi_882
🌾🌺🌾لینک کانال برای معرفی کانال به دوستانتون
👇
https://eitaa.com/joinchat/1903755331C4f0bee0e69
🌾🌺🍃🍃🍃🍃🍃🍃