eitaa logo
مَــــــــنِ آرام💜✨
13.2هزار دنبال‌کننده
25.9هزار عکس
460 ویدیو
17 فایل
🌿﷽‌🌿 با عشق می سازیم زندگیو😍❤️ تبلیغات 😚👇 https://eitaa.com/joinchat/2268005056Ce831854631
مشاهده در ایتا
دانلود
🌾🍃🍃🍃🌺🍃🍃🍃🌾 ۱۰۹۹ ماه مبارک رمضان بود. تو پاییز سرد سال ۷۹، من فرزند دوم یه خانواده ۹ نفره (البته یه ماهه شدیم ج نفر😍👧) به دنیا اومدم. روزا می‌گذشت و زمونه، بد باهامون تا کرد زد و مادر عزیزتر از جانم گرفتار بیماری شد تقریبا ۷ماهگی من، مریضی هر روز بیشتر عود می‌کرد و مادرم، منه دو ساله و برادر ۷ سالم رو تنها گذاشت و رفت. پدرم بعد از چهلم مادرم، ازدواج کردن (الان که نگاه میکنم بهترین کار رو کردن ... خواهشا در موردش قضاوت اشتباه نکنید🙏) و زندگی جدید ما شروع شد با یه دختر جوون غریب که شاید براش زود بود مادر دوتا بچه بشه. زندگی ما، رو فاز غم پیش می‌رفت. چیزای خوبی نیست که براتون تعریف کنم ... ۱۵ سالم بود. مثل همیشه بعد از ظهر ها شال و کلاه میکردم و راه میفتادم سمت خونه مادربزرگم که شب تنها نمونه. تو راه یه پیرزنی بود که همیشه بهش سلام میدادم گاهی هم کمکش میکردم که بره خونه اش... یه روز گفت با بابات کار دارم شمارش رو رو کاغذ برام بنویس منم نوشتم و خداحافظی کردم... یه ماه بعد همسر بابامم گفت خواستگار داری، فردا شب میان نگی نه ها بابات تحقیق کرده و فلان و بهمان... خلاصه شوخی شوخی من شدم عروس یه خانواده که پسرشون خیلی زبانزد مردم بود از بس کاری و زرنگ و هم فن حریفه... اونوقت من کی بودم یکی که حتی اعتماد به نفس نداشتم حتی درست حرف بزنم 🤦‍♀ و باااااز شروع شد طعنه کنایه های اطرافیان... یه سال خونه مادرشوهرم زندگی کردم دیگه کم کم به فکر بچه بودیم. ۹ماه اقدام بودیم ولی نمیشد شوهرم خیلی ناراحت بود. یه روز گفت میخوام برم مشهد وسیله کار بخرم. گفتم منم میام همه مخالف بودن من برم ولی رفتم، تو راه یه نامه نوشتیم به امام رضا و قسمش دادیم به جوادش که حاجت ما رو بده ،خلاصه صبح رسیدیم یه زیارت و خرید و ظهر راه افتادیم سمت خونه . دو هفته بعد بابام زنگ زد بیاید بریم مشهد باز 😍 منو شوهرمم از خدا خواسته قبول کردیم. وقتی برگشتیم دختر اولم رو باردار شدم. اردیبهشت ۹۷ دختر گلم دنیا اومد، چهار ماهش بود که خونه مون رو ساختیم و مستقل شدیم. فروردین ۹۸ متوجه شدم مجدد خدا خواسته باردار هستم و باز دختر گلم آذر ۹۸ به دنیا اومد البته سزارین اورژانسی شدم بخاطر مسمومیت بارداری😔 روزها توام با تلخی و شیرینی می‌گذشت، دست تنها دوتا بچه ام رو بزرگ کردم. کم کم بچه ها بزرگ شدن و دختر اولم پيش دبستانی می‌رفت خیلی شرایط مون بهتر شده بود. یه روز تو گروه دوستام یکی گفت ما قرار گذاشتیم خواهرها و عروس ها برای خوشحالی دل رهبر یه کربلا بریم و بعد اقدام کنیم برای بچه ... من دلم شکست گفتم منم اگه کربلا برم بچه میارم، به دوماه نکشید کربلای من که جزو محاااااالات بود جور شد🥺 کربلا رفتم و برگشتم به فکر اقدام بودیم که خواهرشوهرم خوشحال زنگ زد که برام سیسمونی بدوز باردار شدم😍 بهش تبریک گفتم، کلی حس خوب بهم داد خبرش... خلاصه چکاپ رفته بودم. یه خورده بخاطر تیروئید دست دست کردیم که خدا صبرش تموم شد باز خدا خواسته باردار شدم😂 و درست هفته بعد ما خبر بچه دار شدن مون رو به خواهرشوهرم دادیم😅😂 بعد ها متوجه شدم خواهرمم باردار بوده و سن بارداری هامون به فاصله یه هفته بود.😅 بلاخره موعد زایمان رسید و باااز دختر گلم مرداد ۱۴۰۳ به دنیا اومد😍.دخترم با پسر خاله و دختر عمه ش تو یه ماه دنیا اومدن. یه ماه پیش متوجه شدم که هفتمین فرزند خانواده مون هم قراره دنیا بیاد و دو هفته پیش یه دخمل کوچولو به خانواده ما اضافه شد. فقط میتونم بگم الحمدلله رب العالمین بخاطر این نعمت واقعا عظیم. ان شاالله که سرباز امام زمان بشن و مایه ی افتخار ما 🤲🥰 🌾🌺🌾آیدی من برای دریافت پیام هاتون 👇 @mahi_882 🌾🌺🌾لینک کانال برای معرفی کانال به دوستانتون 👇 https://eitaa.com/joinchat/1903755331C4f0bee0e69 🌾🌺🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌾🍃🍃🍃🌺🍃🍃🍃🌾 ۱۱۰۳ من فرزند آخر یک خانواده ۹ نفره بودم که سال ۶۷ بدنیا اومدم. خیلی از دوران بچگی به یاد ندارم ولی به خوبی سپری شد. در دوران مدرسه جزو شاگرد زرنگ های مدرسه بودم. از همون اول بابام میگفت تو خانم دکتری و غرور بی‌جا از همون نوجوانی در من ایجاد شده بود. از سن ۱۴ سالگی بواسطه فامیل یا نزدیکان بخاطر زرنگی و سرو زبون و زیبایی نسبی که داشتم خواستگار زیاد داشتم ولی از نظر من کسی در شان من نبود. 🤦‍♀ بالاخره کنکور دادم و دانشگاه دولتی رفتم. اونجا هم چندتا از همکلاسی ها خواستگار بودن که بازم من قبول نکردم. با خودم میگفتم این بعد درس دوسال باید سربازی بره و بعد کار پیدا کنه و چقدر عمر من تلف میشه. تو دوران دانشگاه شکر خدا قسمت شد و به کربلا هم رفتم. بلافاصله بعد دانشگاه هم استخدام دولتی شدم و مشغول به کار شدم. اونجا هم خواستگار زیاد داشتم ولی نمیدونم چرا قبول نمی کردم و همش فکر می کردم حالا حالاها وقت برای ازدواج هست. روزها گذشت و من ۲۷ ساله شدم و یکی از فامیلای دور مادری بواسطه معرفی خواهرشون به همراه خانواده خواستگاری کردن و اونجا نمیدونم چطور شد که بالاخره من بله رو گفتم. بعد عقد من برای مقطع بالاتر دانشگاه پذیرفته شدم. دو ترم آخر دانشگاه علیرغم سرزنش اطرافیان باردار شدم و دخترم یک ماه بعد از فارغ‌التحصیلیم در شهریور ۹۶ بدنیا اومد. بعد بدنیا اومدنش واقعا برکت بود که به خانه ما سرازیر میشد. با همسرم تصمیم گرفتم بلافاصله بعدی رو هم بیاریم و خداروشکر دختر دومم هم آبان ۹۸ بدنیا اومد. بماند که چقدر اطرافیان سرزنش میکردن که تو که سرکار میری دیگه بچه میخاستی چه کار؟ وقتی سرکار میرفتم پدر و مادرم دوتاشون رو نگه میداشتن و مدام خواهرام و شوهراشون میگفتن چرا به این پیرمرد و پیرزن اذیت می کنید. خودشون که کمک نمی کردن هیچ، زورشون می آمد کسی هم کمک می‌کرد. گذشت و ما دوباره خواستیم بچه بیاریم. نگم که همین خواهرها و دامادها چقدر نیش و کنایه زدن ولی من به خدا توکل کرده بودم. پسرم هم اسفند ۱۴۰۲ بدنیا اومد. متاسفانه پسرم سه ماهه بود که من پدرم که یکی از تکيه گاه های اصلی زندگیم بود رو از دست دادم😭 ولی تو این مدت من جدیدی ازم ساخته شد و حالا خیلی قوی و مستقل شدم. حالا هم مجدد به سرکار برگشتم و الحمدلله خدا یک پرستار خوب نصیب ما کرده که خیالم از بچه ها راحت شده. البته من شب ها بعد خوابیدن همه غذای فرداشون رو آماده میکنم، تغذیه مدرسه دخترم رو درست میکنم. کل خونه رو تمیز میکنم و واقعا از پا می‌افتم ولی همه این ها برام شیرینه چون هم این دوران موقته و چند سال دیگه بچه ها به قول معروف از آب و گل در میان و هم نتیجه تلاش هام ان شاالله در آینده با نسل دوستدار اهل بیت به صورت باقیات صالحات بهمون برمیگرده و میشه مصداق اعمال ما تاخر. اگه خدا توفیق بده ان شاالله سال بعد هم یک فرزند دیگر میارم. اطرافیان از حالا مستقیم و غیرمستقیم مدام بهم میگن دیگه بسه، هم دختر و هم پسر داری دیگه نیار، مگه چقدر میخوای عمر کنی که همش بچه داری کنی، یکم به خودت و زندگیت برس. ولی من پای تصمیم خودم هستم. شاید آن کس که گره وا کند از غیبت او کودکی هست که از نسل تو بر می خیزد "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist 🌾🌺🌾آیدی من برای دریافت پیام هاتون 👇 @mahi_882 🌾🌺🌾لینک کانال برای معرفی کانال به دوستانتون 👇 https://eitaa.com/joinchat/1903755331C4f0bee0e69 🌾🌺🍃🍃🍃🍃🍃🍃
۱۱۰۴ بنده صاحب تجربه ۴۴۲ هستم. تصمیم گرفتم تجربه ی دوباره مادر شدنم رو بفرستم. دعا کنین بازم مادر فرزند سالم و صالح بشم، هربار تجربه می فرستم.😁 پسر اولم چهار سال بعد عروسی مون مرداد ۹۹ دنیا اومد. یه پسر بسیار باهوش و بانمک بود. دوست داشتیم اختلاف سنی بین بچه ها کم باشه. همسرم از یکسالگیش می‌گفت دومی رو بیاریم😳 منم مخالفت می‌کردم. تا یکسال و نیمگی اش کولیک داشت و خیلی اذیت شدیم. دوسال و هشت ماهش که شد از پوشک گرفتمش و تصمیم گرفتیم دوباره فرزنددار بشیم. اما خبری نشد که نشد. کمردرد وحشتناکی داشتم. خیلیا میگفتن بارداری. اما این خیلی خوشبینانه بود. چون با مراجعه به دکتر طب سنتی متوجه شدم عفونت لگنی شدید دارم. حدود ۴ ماه درگیر درمان بودم خیلی کم شد ولی کامل خوب نشده بودم. دوباره اقدام کردیم ولی بازم بعد ۴ ماه خبری نشد😞 حدود ۷ ماه اقدام بی نتیجه خیلی ناامیدم کرده بود. یادمه حدودای ماه رجب پارسال توسط دکتر سونو شدم و با لحن بدی گفت وضع تخمدانت افتضاحه و محاله باردار بشی. خیلی دلم شکست. ماه شعبان رسید و در ولادت امام حسین کلی گریه کردم. با خودم گفتم این ماه اقدام رو رها کنیم و خودمو تقویت کنم و بذاریم بره ماه رمضان که برای انعقاد نطفه خیلی توصیه شده... همینطور هم شد و اون ماه جدی نگرفتیم. برای امام زمان عج در نیمه شعبان یک نامه نوشتم و ازشون با دل شکسته یک فرزند سالم که نذر خودشون باشه خواستم. پسر اولم سه سال و نیمه شده بود و من پشیمان که کاش از همون یکسالگیش اقدام میکردیم. کم کم علائمی از بارداری در خودم حس کردم اما چون دکتر اون طوری گفته بود، اهمیت ندادم‌. حتی یادمه به تنهایی ۱۷ پیمانه برنج رو با قابلمه بسیار بزرگ برای مهمانی آبکش کرده بودم🙊 مشکوک شده بودم اما تا مطمئن نشده بودم نمیخواستم به همسرم بگم‌. از خدا خواستم اگر باردار هستم نشونه ای برام بفرسته. تا اینکه همون شب خواب دیدم بیبی چک زدم و مثبت هست. فرداش روز تولد شوهرم بود. اسفند پارسال. با ناامیدی بیبی چک زدم. زیر دو دقیقه مثبت شد.🥺 باور نمی‌کردم. دست و پاهام یخ و سست شده بود. هرچنددقیقه یه بار نگاهش میکردم تا مطمئن شم خیالاتی نشدم. ولی به مرور پررنگ تر میشد و ترس و شوق من هم بیشتر میشد. همسرم که بیدارشد نشونش دادم و گفتم کادوی تولدت. خیلی عادی برخورد کرد و گفت مبارک باشه😅 همین و منی که توقع داشتم بیشتر ذوق کنه وقتی بعد چند دقیقه برگشتم پیشش توی اتاق، دیدم جانماز پهن کرده و داره اشکشو پاک میکنه🥲 تا یه هفته بعدش هم باور نمی‌کردم چون دردم زیاد بود اما بلاخره بعد ۸ روز رفتم و آزمایش دادم. جواب با بتای بالا مثبت بود😭❤️ تو حاملگی دوم برخلاف بارداری اولم خیلی خونسرد تر برخورد کردم و سر هرچیزی حرص نخوردم. غربالگری ندادم، مطمئن بودم بچه ای که در ماه شعبان نذر امام زمانش می‌کنی و همون ماه میفهمی بارداری حتما سالمه🥺😍 خیلی برام جالب بود که نامه ای هم که نوشته بودم زمانی بود که باردار بودم و نمیدونستم... خلاصه پسر دومم رو در آبان ماه ۱۴۰۳ در آغوش گرفتم.. ماشاءالله خیلی خیلی شیرینه، کولیکش خیلی کمتره ولی رفلاکسی هست که ان شاءالله اونم برطرف میشه. انگار بار اولیه که مادر میشم🥲 لذتش خیلی بیشتر از مادرشدن برای بار اوله. تحمل سختی هاش خیلی برام راحت تره. چون هم تجربه دارم و هم صبرم خیلی بیشتر شده که از پاقدم نذری امام زمانه😍 نیمه های شب بیدار میشم و نگاهش میکنم و میگم واقعا این فرشته برای منه؟؟؟ از دیدنش سیرنمیشم. فقط ۸ ماه منتظر بودم و انقدر اذیت شدم. به کسانی فکر می‌کنم که سال هاست چشم انتظارن... ان شاء الله خدا به همشون اولاد سالم و صالح عنایت کنه🤲 همسرم میگه ۶ ماه دیگه دوباره اقدام کنیم😂 دیگه این بار ترسیدم چیزی بگم🙈 فقط میگم هرچی خدا بخواد. وقتی برای پسر دومم اقدام کردیم همسرم ماه ها بود که بیکار بود و ماه پنجم بارداریم کار خیلی خوبی بهش پیشنهاد شد. بعد زایمانم هم یک کار با حقوق بالاتری پیدا کرد😊 اینها رو از پاقدم حسنم❤️ میدونم که برای شادی امام زمان عج اسم پدرشون رو روی پسرمون گذاشتیم تا بهش نظر کنن🤲 من هردو پسرم رو فدایی آقا میدونم، از همه شما عزیزان هم میخوام برای عاقبت بخیری همه مون دعا کنین و از خدا میخوام چندتا دختر سالم و صالح و خوش روزی هم بهمون عنایت کنه☺️🙈 التماس دعا از همگی یاعلی❤️❤️❤️ "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist 🌾🌺🌾آیدی من برای دریافت پیام هاتون 👇 @mahi_882 🌾🌺🌾لینک کانال برای معرفی کانال به دوستانتون 👇 https://eitaa.com/joinchat/1903755331C4f0bee0e69 🌾🌺🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌾🍃🍃🍃🌺🍃🍃🍃🌾 ۱۱۰۳ من فرزند آخر یک خانواده ۹ نفره بودم که سال ۶۷ بدنیا اومدم. خیلی از دوران بچگی به یاد ندارم ولی به خوبی سپری شد. در دوران مدرسه جزو شاگرد زرنگ های مدرسه بودم. از همون اول بابام میگفت تو خانم دکتری و غرور بی‌جا از همون نوجوانی در من ایجاد شده بود. از سن ۱۴ سالگی بواسطه فامیل یا نزدیکان بخاطر زرنگی و سرو زبون و زیبایی نسبی که داشتم خواستگار زیاد داشتم ولی از نظر من کسی در شان من نبود. 🤦‍♀ بالاخره کنکور دادم و دانشگاه دولتی رفتم. اونجا هم چندتا از همکلاسی ها خواستگار بودن که بازم من قبول نکردم. با خودم میگفتم این بعد درس دوسال باید سربازی بره و بعد کار پیدا کنه و چقدر عمر من تلف میشه. تو دوران دانشگاه شکر خدا قسمت شد و به کربلا هم رفتم. بلافاصله بعد دانشگاه هم استخدام دولتی شدم و مشغول به کار شدم. اونجا هم خواستگار زیاد داشتم ولی نمیدونم چرا قبول نمی کردم و همش فکر می کردم حالا حالاها وقت برای ازدواج هست. روزها گذشت و من ۲۷ ساله شدم و یکی از فامیلای دور مادری بواسطه معرفی خواهرشون به همراه خانواده خواستگاری کردن و اونجا نمیدونم چطور شد که بالاخره من بله رو گفتم. بعد عقد من برای مقطع بالاتر دانشگاه پذیرفته شدم. دو ترم آخر دانشگاه علیرغم سرزنش اطرافیان باردار شدم و دخترم یک ماه بعد از فارغ‌التحصیلیم در شهریور ۹۶ بدنیا اومد. بعد بدنیا اومدنش واقعا برکت بود که به خانه ما سرازیر میشد. با همسرم تصمیم گرفتم بلافاصله بعدی رو هم بیاریم و خداروشکر دختر دومم هم آبان ۹۸ بدنیا اومد. بماند که چقدر اطرافیان سرزنش میکردن که تو که سرکار میری دیگه بچه میخاستی چه کار؟ وقتی سرکار میرفتم پدر و مادرم دوتاشون رو نگه میداشتن و مدام خواهرام و شوهراشون میگفتن چرا به این پیرمرد و پیرزن اذیت می کنید. خودشون که کمک نمی کردن هیچ، زورشون می آمد کسی هم کمک می‌کرد. گذشت و ما دوباره خواستیم بچه بیاریم. نگم که همین خواهرها و دامادها چقدر نیش و کنایه زدن ولی من به خدا توکل کرده بودم. پسرم هم اسفند ۱۴۰۲ بدنیا اومد. متاسفانه پسرم سه ماهه بود که من پدرم که یکی از تکيه گاه های اصلی زندگیم بود رو از دست دادم😭 ولی تو این مدت من جدیدی ازم ساخته شد و حالا خیلی قوی و مستقل شدم. حالا هم مجدد به سرکار برگشتم و الحمدلله خدا یک پرستار خوب نصیب ما کرده که خیالم از بچه ها راحت شده. البته من شب ها بعد خوابیدن همه غذای فرداشون رو آماده میکنم، تغذیه مدرسه دخترم رو درست میکنم. کل خونه رو تمیز میکنم و واقعا از پا می‌افتم ولی همه این ها برام شیرینه چون هم این دوران موقته و چند سال دیگه بچه ها به قول معروف از آب و گل در میان و هم نتیجه تلاش هام ان شاالله در آینده با نسل دوستدار اهل بیت به صورت باقیات صالحات بهمون برمیگرده و میشه مصداق اعمال ما تاخر. اگه خدا توفیق بده ان شاالله سال بعد هم یک فرزند دیگر میارم. اطرافیان از حالا مستقیم و غیرمستقیم مدام بهم میگن دیگه بسه، هم دختر و هم پسر داری دیگه نیار، مگه چقدر میخوای عمر کنی که همش بچه داری کنی، یکم به خودت و زندگیت برس. ولی من پای تصمیم خودم هستم. شاید آن کس که گره وا کند از غیبت او کودکی هست که از نسل تو بر می خیزد "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist 🌾🌺🌾آیدی من برای دریافت پیام هاتون 👇 @mahi_882 🌾🌺🌾لینک کانال برای معرفی کانال به دوستانتون 👇 https://eitaa.com/joinchat/1903755331C4f0bee0e69 🌾🌺🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌾🍃🍃🍃🌺🍃🍃🍃🌾 ۱۱۰۵ ما وقتی بچه نداشتیم خیلی شرایط مالی بدی داشتیم. میوه روزانه ام، هویج بود و برنج هم نمیتونستیم ایرانی یا حتی هندی بخریم. یادمه اول عروسی یه برنج فکر کنم تایلندی بود که هر جور می پختم طعم و پخت بدی داشت، ولی چاره چه بود؟ صورت مون را سرخ می کردیم ولی دم نمی زدیم از نداری. مادرشوهر من چندین بار به من کنایه زدن که بلد نیستی خورشت درست کنی و بارها به من طریقه درست کردن خورشت یاد می دادن. گوشت یخی هم اگر روزی بود، تازه اون موقع همه چی از الان ارزون تر بود. ولی من چه زندگی ای کردم! تازه عروس، دخالت‌های مادرشوهر و خواهر شوهر و یک شوهری که کلا هر چی مادرش می گفت را قبول داشت. هر روز ما جنگ و دعوا داشتیم. چه دعواهایییییییی😭 چه زندگی ای... نمیتونستم بخاطر سن پدر و مادرم که بالا بود، ط لا ق بگیرم. حتی مشاوره هم منو به ط ل اق سفارش کرد و گفت تو نمیتونی با این شرایط ادامه بدهی و برات بهتره که جدا بشی ولی من زندگیم را دوست داشتم و همسرم و البته راهی برای بازگشت نداشتم. سه ماه از زندگی من گذشته بود که برای موضوع بی اهمیتی رفتم دکتر و اونجا دکتر از جوش‌های صورتم شک کرد و برام آزمایش تنبلی تخمدان نوشت. منم آزمایش را دادم و بلللللللله، تنبلی تخمدان شدید داشتم و دکتر توصیه کرد زودتر بچه بیارم تا دیر نشده... منم سریع به همسرم موضوع را گفتم و ایشون هم موافقت کردند، ناگفته نماند همسرم هم منو خیلی دوست داشتن، ولی ما بلد نبودیم چطور زندگی کنیم. ما هیچ کدوم هیچی بلد نبودیم و دخالت‌های بیجای خانواده همسرم هم گره ایی بود روی گره ها 😭 خلاصه دختر اولم را به دنیا آوردم و باز هم دعواها ادامه داشت ولی کمتر شده بود، از لحاظ اقتصادی هم خدا را شکر روزی دخترم می رسید. نونی بود برای خوردن گرسنه نمی موندیم. برنج ما حالا شده بود هندی... خدا را شکر بعد از سه سال با سختی و قرض و فروختن طلاهام حتی حلقه ازدواجم خونه دار شدیم، اصلا باورش هنوز هم برام سخته 🤷‍♀ دخترم بزرگتر شده بود و ما هم همچنان با او رشد می کردیم. بعد از چهار سال دختر کوچولوی من تنها بود و دائم غر می زد و گریه می کرد و خواهر می‌خواست. ما هم اقدام کردیم. با اقدامِ من همسرم شغلشون بهتر شد آرامشمون بیشتر شد و خوشحال تر بودیم پسر عزیزم یلدای ۹۴ خونه ما را روشن کرد بعد از اومدن بچه ها و خوشی ما با بچه ها به دهنمون مزه کرد اما اتفاقی افتاد که بارداری مجدد من عقب افتاد. پسرم مریض شد و ۵ سال طول کشید و بعد از ۵ سال دومین دختر عزیزم پا به دنیا گذاشت. بماند که چون دختر بود دیدِ بقیه برام مهم بود و راضی نبودم و ناشکری من باعث دیابت ادامه دار ِمن بود. دخترم را هر وقت می بینم به قدری انرژی مثبت داره که زندگی ما را از نو ساخته و انگار قبل از اون بچه ایی نداشتیم و شده مونس خواهر و هم بازی پسرم، واقعا دختر با پسر هیچ فرقی نداره و هر چی خدا بده بهترین هست همونطور که دخترای من و پسرم هیچ فرقی با هم ندارند. با ورود دختر دومم و فرزند سوم زندگی من زیر رو شد. از اخلاقِ همسرم و آرامشِ من و وضعیت اقتصادی که ما هیچ وقت رنگ گوشت ندیده بودیم ولی الان از لحاظ مالی هزار برابر بهتر از اولی هستیم که بچه ای نداشتیم، هستیم. الانم با اینکه ۴۰ ساله هستم ولی اگر خدا بخواد باز هم بچه میارم. اگر چه هنوز ۲۰ روز از سقط من میگذره و بچه بخاطر اینکه رشد نداشت خود به خود سقط شد. ولی باز هم به عشق سید علی رهبرم و امام زمان بچه میارم اگر خدا بخواد. از همه ی شما میخوام برام دعا کنید و بدونید خدا خیلی بزرگه که نتونه رزق بنده هاش را بده. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 🌾🌺🌾آیدی من برای دریافت پیام هاتون 👇 @mahi_882 🌾🌺🌾لینک کانال برای معرفی کانال به دوستانتون 👇 https://eitaa.com/joinchat/1903755331C4f0bee0e69 🌾🌺🍃🍃🍃🍃🍃🍃
۱۱۱۲ بنده متولد ۷۲ هستم و فرزند اول خانواده، داداشم دوسال از خودم کوچیکتر هست و از همون بچگی با هم همبازی بودیم و ارتباط خوبی باهم داشتیم ولی من همیشه حسرت داشتن خواهر و فرزند بیشتر در خانواده رو داشتم چون دوتا بچه بودیم و می‌دیدم که خاله و عمه و اقوام همه چند فرزندی هستن و واقعا جو خانواده شاد و سر زنده تر بود. یادم میاد شب ها با گریه می‌خوابیدم و به مامانم التماس میکردم برام یه خواهر دنیا بیار ولی مامانم مخالف فرزند آوری بودن و میگفتن که همین دوتا کافی هست. اون زمان متاسفانه شعار فرزند کمتر زندگی بهتر خییلی رواج پیدا کرده بود حتی مرکز بهداشت، مامانم رو به عنوان مادر نمونه با فرزند کمتر انتخاب کردن و ازشون تجلیل کردن.😔 چند مدت بعد این مراسم بود که مامانم متوجه شد باردار هستش😄 بهورز تماس گرفت که خانم ما شما رو به عنوان مادر نمونه انتخاب کردیم حالا باردار شدید.😄 خیلی خوشحال بودم که بلاخره بعد از چندسال، خدا به ما یه کوچولو داده بود و خوش حال تر اینکه این کوچولوی خوش قدم قرار بود یه خواهر برای من باشه. درسته ۱۰ سال باهم اختلاف سنی داشتیم ولی بازهم خوشحال بودم، خواهرم که به دنیا اومد یک سال بعد مجدد خدا خواسته باردار شدن و باز هم یک خواهر دیگر😍 خیلی حس و حال خوبی داشت داشتن دوتا خواهر ولی خیلی دوست داشتم اختلاف سنی کمتری با هم داشتیم بلاخره با هر دوتا خواهرام ده یازده سال اختلاف سنی داشتم. بعد از چند سال دانشگاه خوبی قبول شدم و این وسط هم پای خواستگارها به خونه باز شده بود. چندتایی رو همین‌جوری مامانم رد کرد چون می‌گفتم الان که وارد درس و دانشگاه شدم تا آخرش برم دیگه. چون سال اول دانشگاه هم بودم و واقعا فکری برای ازدواج نمی‌کردم، تا اینکه پسر عموم دوستشون رو به ما معرفی کردن و ازشون خیلی تعریف کردن که پسر اهل کار و مومنی هستش. گفتن اجازه بدیم با خانواده بیان، حالا همدیگه رو ببینیم و آشنا بشیم تا بعد، آمدن خانواده همان، دلبسته شدن آقا پسر و خانوادشون و این وسط هم راضی شدن پدرم به این وصلت همان... خلاصه پدرم با من صحبت کردن و بعد از انجام تحقیقات، نظر من هم جلب شد و عید سال ۹۳ من و همسرم به عقد همدیگه در اومدیم. زمانیکه همسرم به خواستگاری آمدن تازه دو ماه بود که سر کار میرفتن و خونه و ماشین نداشتن. دوماه عقد بودیم و طی این دوماه خدا به ما برکت داد و تونستیم با وام و پس انداز وسایل زندگی مون رو آماده کنیم و بریم سر زندگی خودمون بخاطر شرایط کاری همسرم از خانواده همسر و خودم دور بودیم و تنها در یه شهر دیگه زندگی می‌کردیم. روزهایی که همسرم محل کار بودن خیلی حوصله ام سر می‌رفت، بخاطر همین تصمیم گرفتیم که یه کوچولو داشته باشیم و بعد ازدواج خیلی زود باردار شدم. با وجود اینکه خیلی بارداری سختی داشتم از همان اوایل ویار شدید و افت فشار داشتم. دور بودن خانواده هم خیلی اذیتم میکرد چون واقعا توان کار کردن در خانه رو نداشتم و در اون شهر هم غریب بودیم. گه گاهی مامانم بهم سر می‌زد و بیشتر مواقع هم همسرم مرخصی می‌گرفتن و به خانه پدرم میرفتم و چند روزی رو استراحت میکردم و دوباره به خونه خودمون بر می‌گشتیم. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۱۲ با هر سختی که بود الحمدلله این ۹ ماه گذشت و عید سال ۹۴ دختر گلم به دنیا اومد، اولین نوه خانواده پدری خودم بودن و خیلی پدر و مادرم دلبسته دخترم شدن. از قدم خیر دخترم زمانیکه دخترم سه ماهه بودن تونستیم ماشین بگیریم، در اون شرایط هنوز اوضاع مالی خوبی نداشتیم حقوقی که همسرم میگرفتن بخاطر اجاره خونه و قسط چیز زیادی برای خودمون نمی‌ماند ولی در زندگی خیلی قناعت میکردم و هیچ وقت سفره دلم رو پیش هیچکس حتی خانواده هامون باز نمی‌کردیم، حتی میشد که پول شیر خشک دخترم رو از همکارشون قرض می‌گرفتیم و بعداً بهشون پس می‌دادیم ولی لطف خدا زندگی سر حال و عاشقانه ای داشتیم و باور داشتم که همه این سختی ها گذرا هستن خدا خودش برکت میده. دخترم سه ساله بودن که مجدد تصمیم به بارداری گرفتیم ولی این بار بر خلاف بارداری اولم که زود باردار شدم این دفعه طول کشید. چندتا دکتر رفتم و الحمدلله هیچ مشکلی نداشتیم و بعد از ۶ماه باردار شدم. دخترم خیلی خوشحال بودن و الحمدلله بر خلاف بارداری اولم، بارداری بهتری داشتم و خبری از ویار نبود و محل زندگیمون رو هم به مرکز استان آورده بودیم و برای رفتن به دکتر و سونو خیلی راحت تر بودم و آبان ماه ۹۸ گل پسرم به دنیا اومدن. هنوز یک ماهه نشده بود که خدا به ما روزیش رو رسوند و ما صاحب خونه شدیم همسرم معتقد بودن هر بچه روزی خاص خودش رو میاره و خیلی بچه دوست و حساس روی بچه ها هستن. این بار تصمیم داشتیم که اختلاف بین بچه ها دیگه زیاد نشه و دوسالگی پسرم مجدد برای فرزند سوم اقدام کنیم. اما بخاطر شرایط کاری همسرم و دست تنها بودن من نشد. چون همسرم بیشتر ماموریت بودن و من با وجود دوتا کوچولو شرایط جسمی برای بارداری رو نداشتم. تا اینکه الحمدلله کار همسرم به جای نزدیک انتقال یافت و دیگه از ماموریت کاری خبری نبود و سال گذشته که پسرم چهار ساله بودن، مجدد اقدام کردیم و خداوند مهربان به ما یک گل پسر دیگه هدیه دادن و گل پسر ما مهر ماه امسال به دنیا اومد. چقدر حال و هوای خونه ما رو شادتر کرد چقدر از زمان بارداری به ما برکت رسید و هر کدوم از بچه ها برامون یه جور خاص برکت داشتن.🌹 ان شاالله دوباره به امر رهبرم لبیک میگم و چهارمین فرزند هم به جمع خونه مون اضافه میکنم. من خودم چند سال در خانواده کم جمعیت زندگی کردم بخاطر همین هیچ وقت نمی‌خواستم در زندگی خودم این شرایط رو داشته باشم. زندگی با وجود بچه ها نشاط پیدا می‌کنه و خدا روزی رسان ماست نه ما روزی رسان بچه ها. من و همسرم زندگی مون رو با ساده ترین شکل ممکن شروع کردیم، بدون هیچ پشتوانه مالی از طرف خانواده ها ولی توکل مون به خدا بود و هیچ وقت بخاطر شرایط مالی، قید بچه دار شدن رو نزدیم، خدا هم به این دید به زندگی ما برکت داد و الان الحمدلله مستقل و با تلاش خودمون و برکت خدا صاحب زندگی و بچه‌ های نازی شدیم الحمدلله "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۱۳ من متولد ۷۳ هستم و دوتا برادر بزرگتر دارم. وقتی مامانم منو باردار شد هرکاری کرد که من از بین برم چون شاغل بود و برادرم یک ساله... ولی من قوی تر از این حرفا بودم و موندم😎 اما در طی بارداری مامانم هیچ دکتری نرفت و تا ۴ساعت قبل بدنیا اومدن من سرکار بود. من از همون اول بچه مستقلی بودم و مدیریت مالی خونه دست من بود و هیچ کاری بدون نظر من انجام نمیدادن. بماند که چقدرررر برادرام دوستم داشتن و همیشه اولین و بهترین ها رو به من میدادن. دوران دبیرستان که درحال تلاش بودم واسه پزشکی با یه حرف دوستم مسیرم عوض شد و وارد حوزه شدم الحمدلله. سال ۹۵ بود که عروسی دوستم رفتم یه شهر دیگه و قرار بود دختر خانمی رو ببینم واسه برادر کوچیکترم؛ و این مقدمه ای برای ازدواج خودم شد. کمتر از یک ماه خواستگاری و عقد ما انجام شد. جوری که همه تعجب کردن. چون برادرم روی خواستگار ها خیلی حساس بود. همسرم۲۴ساله بودن و یه مغازه کوچیک داشتن فقط، دوماه بعد عقد سفر اربعین با هم رفتیم که یکی از بهترین سفرهامون بود. ۹ ماه بعد عروسی گرفتیم و نزدیکای عروسی همسرم مغازه رو بستن و عملا بیکار شدن. چون ما بچه خیلی دوست داشتیم ۳ماه بعد عروسی باردار شدم. اینقدر بی پول شده بودیم که واسه دکتر رفتن مجبور شدم دستبندی که سرعقد همسرم هدیه داده بود رو بفروشم و از برکت وجود بچه مون با همون پول همسرم آزمایش های بدو استخدام رو رفتن و شاغل شدن. بچه اولمون که ۳سالش بود دوباره باردار شدم و حال خیلی بدی داشتم و سونو که رفتم دکتر گفت ۲قلو هست!!! بارداری خیلی سختی بود و دقیق ایام اوج کرونا شد و درگیر کرونا شدم. توی ۸ماهگی بودم که دکتر ختم بارداری داد بدون هیچ دلیلی و زایمان زودرس داشتم در ۳۲ هفته. بچه هام بخاطر وزن کم و مشکل تنفسی nicu بستری شدن و حال یکیشون بهتر بود و قل دومی هر روز بدتر میشد😔 یک شب خواب دیدم دخترم خوب شده و صبح خوشحال به همسرم گفتم. ایشون وقت نداشتن بیان بیمارستان و با برادرم رفتم دیدنشون... دم در nicu پرستار ها منو راه ندادن داخل و به هم نگاه میکردن؛ خیلی نگران شدم و اصرار من بیشتر شد واسه دیدن بچه ام و آخر سر با تایید سوپروایزر رفتم داخل. دیدم یه پارچه سفید روی دخترم کشیدن 😭 دخترم از پیشم رفت و حسرت بغل کردن جسم کوچولو اش به دلم موند. خیلی روزای سخت و تلخی بود. یه بچه ام زیر خروار ها خاک و بچه دیگه که معلوم نبود چه اتفاقی براش میفته. دو ماه بعد فوت بچه ام پدرم رو به طور ناگهانی از دست دادم😭. بعداز یک ماه بستری بودن، بچه ام مرخص شد و آوردیم خونه. چقدررر سخت بود بزرگ کردن بچه نارس.با قطره چکان شیر می‌تونست بخوره چون فک و دهانش قدرت مکیدن نداشت. با بارداری دومم وضعیت اقتصادی بهتری پیش اومد و ماشین عوض کردیم و تونستیم یه سرمایه گذاری کنیم. وقتی پسرم ۲ ساله شد، تصمیم گرفتیم واسه بچه بعدی، ولی خواست خدا نبود و تا یک سال باردار نشدم. به همسرم گفتم دیگه اصراری ندارم به بارداری و اگر خدا بخواد میشه. ولی اربعین از حضرت ابوالفضل یه اولاد صالح و امام حسینی خواستم. درست ماه بعد که منتظر نبودیم باردار شدم دقیقا شب ولادت آقا قمر بنی هاشم آزمایشم مثبت شد و مثل کسایی که بچه اولشون هست چقدر خوشحال بودیم.😍جنسیتش هم واسمون مهم نبود. از برکت این فسقلی ما؛ همسرم کار مستقلی راه انداختن و چند وقت بعد شعبه دوم کارشون رو هم اضافه کردن. الانم بچه مون ۴ماهه است و برخلاف جواب غربالگری، کاملا سالم و بانمک☺️. تو زندگی سختی و راحتی زیاد پیش اومده برامون ولی همه رفع شدن الحمدلله. به خاطر همسر خوب و مهربون و بچه های سالمی که خدا بهم داده همیشه شکرگزار هستم. از خدا میخوام هیچ زنی چشم انتظار اولاد نباشه و خدا به همه اولاد صالح و سالم بده.❤️❤️ "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۱۳ من متولد ۷۳ هستم و دوتا برادر بزرگتر دارم. وقتی مامانم منو باردار شد هرکاری کرد که من از بین برم چون شاغل بود و برادرم یک ساله... ولی من قوی تر از این حرفا بودم و موندم😎 اما در طی بارداری مامانم هیچ دکتری نرفت و تا ۴ساعت قبل بدنیا اومدن من سرکار بود. من از همون اول بچه مستقلی بودم و مدیریت مالی خونه دست من بود و هیچ کاری بدون نظر من انجام نمیدادن. بماند که چقدرررر برادرام دوستم داشتن و همیشه اولین و بهترین ها رو به من میدادن. دوران دبیرستان که درحال تلاش بودم واسه پزشکی با یه حرف دوستم مسیرم عوض شد و وارد حوزه شدم الحمدلله. سال ۹۵ بود که عروسی دوستم رفتم یه شهر دیگه و قرار بود دختر خانمی رو ببینم واسه برادر کوچیکترم؛ و این مقدمه ای برای ازدواج خودم شد. کمتر از یک ماه خواستگاری و عقد ما انجام شد. جوری که همه تعجب کردن. چون برادرم روی خواستگار ها خیلی حساس بود. همسرم۲۴ساله بودن و یه مغازه کوچیک داشتن فقط، دوماه بعد عقد سفر اربعین با هم رفتیم که یکی از بهترین سفرهامون بود. ۹ ماه بعد عروسی گرفتیم و نزدیکای عروسی همسرم مغازه رو بستن و عملا بیکار شدن. چون ما بچه خیلی دوست داشتیم ۳ماه بعد عروسی باردار شدم. اینقدر بی پول شده بودیم که واسه دکتر رفتن مجبور شدم دستبندی که سرعقد همسرم هدیه داده بود رو بفروشم و از برکت وجود بچه مون با همون پول همسرم آزمایش های بدو استخدام رو رفتن و شاغل شدن. بچه اولمون که ۳سالش بود دوباره باردار شدم و حال خیلی بدی داشتم و سونو که رفتم دکتر گفت ۲قلو هست!!! بارداری خیلی سختی بود و دقیق ایام اوج کرونا شد و درگیر کرونا شدم. توی ۸ماهگی بودم که دکتر ختم بارداری داد بدون هیچ دلیلی و زایمان زودرس داشتم در ۳۲ هفته. بچه هام بخاطر وزن کم و مشکل تنفسی nicu بستری شدن و حال یکیشون بهتر بود و قل دومی هر روز بدتر میشد😔 یک شب خواب دیدم دخترم خوب شده و صبح خوشحال به همسرم گفتم. ایشون وقت نداشتن بیان بیمارستان و با برادرم رفتم دیدنشون... دم در nicu پرستار ها منو راه ندادن داخل و به هم نگاه میکردن؛ خیلی نگران شدم و اصرار من بیشتر شد واسه دیدن بچه ام و آخر سر با تایید سوپروایزر رفتم داخل. دیدم یه پارچه سفید روی دخترم کشیدن 😭 دخترم از پیشم رفت و حسرت بغل کردن جسم کوچولو اش به دلم موند. خیلی روزای سخت و تلخی بود. یه بچه ام زیر خروار ها خاک و بچه دیگه که معلوم نبود چه اتفاقی براش میفته. دو ماه بعد فوت بچه ام پدرم رو به طور ناگهانی از دست دادم😭. بعداز یک ماه بستری بودن، بچه ام مرخص شد و آوردیم خونه. چقدررر سخت بود بزرگ کردن بچه نارس.با قطره چکان شیر می‌تونست بخوره چون فک و دهانش قدرت مکیدن نداشت. با بارداری دومم وضعیت اقتصادی بهتری پیش اومد و ماشین عوض کردیم و تونستیم یه سرمایه گذاری کنیم. وقتی پسرم ۲ ساله شد، تصمیم گرفتیم واسه بچه بعدی، ولی خواست خدا نبود و تا یک سال باردار نشدم. به همسرم گفتم دیگه اصراری ندارم به بارداری و اگر خدا بخواد میشه. ولی اربعین از حضرت ابوالفضل یه اولاد صالح و امام حسینی خواستم. درست ماه بعد که منتظر نبودیم باردار شدم دقیقا شب ولادت آقا قمر بنی هاشم آزمایشم مثبت شد و مثل کسایی که بچه اولشون هست چقدر خوشحال بودیم.😍جنسیتش هم واسمون مهم نبود. از برکت این فسقلی ما؛ همسرم کار مستقلی راه انداختن و چند وقت بعد شعبه دوم کارشون رو هم اضافه کردن. الانم بچه مون ۴ماهه است و برخلاف جواب غربالگری، کاملا سالم و بانمک☺️. تو زندگی سختی و راحتی زیاد پیش اومده برامون ولی همه رفع شدن الحمدلله. به خاطر همسر خوب و مهربون و بچه های سالمی که خدا بهم داده همیشه شکرگزار هستم. از خدا میخوام هیچ زنی چشم انتظار اولاد نباشه و خدا به همه اولاد صالح و سالم بده.❤️❤️ "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
تجربه_من ۱۱۲۴ بچه چهارم خانواده ۶ نفره هستم. البته مادرم دوتا بچه دیگه هم به دنیا آوردن اما بدو تولد از دنیا رفتن، اگر زنده بودن ۸ بچه بودیم. متولد ۶۱ هستم. دقیقا روز آزاد سازی خرمشهر بدنیا آمدم. اون روز بهترین روز جمهوری اسلامی ایران و برای همه خوشایند بود. پدرم تا بیمارستان شیرینی و شکلات پخش میکنه. رسم خانواده ما زود ازدواج کردن بود. در سن ۱۴ سالگی که پا گذاشتم، پای خواستگارها به خونه مون باز شد. از لحاظ سنی ۱۴ سال بودم اما استخوان بندی خوبی داشتم. اصلا هم تن به ازدواج نمی دادم. همه ش سر این موضوع با مادرم وپدرم دعوا میکردم. خلاصه نتوستم دوام بیارم. تسلیم شدم اما به دلخواه خودم ازدواج کردم، همسایه مون یه پسر داشت من اصلاً ندیده بودمش، اما ایشون تو دل شون آرزو میکرده با یه خانم سیده وصلت کنه و مدنظرش من بودم. بعد از یک ماه عقد ازدواج کردیم و سختیهای زندگی شروع شد. من و همسرم عاشق هم بودیم تا الان اما اختلافاتی با خانواده همسرم داشتیم که خیلی عذاب آور بود ولی هیچ وقت به خانواده ام حتی مادرم چیزی نمیگفتم. خیلی دوست داشتیم زود بچه دار بشیم، و درست تربیت شون کنیم و تحویل جامعه بدهیم اما تا چهارسال باردار نشدم. بعد از کلی دکتر رفتن و مراجعه به طب سنتی، نتیجه نگرفتیم. مادرشوهرم همه ش میگفت بچه بیار، اما خجالت میکشیدم جوابش رو بدم تا جایی رسید که خواستن ما به خاطر بچه طلاق بگیرم اما همسرم جلوی خانواده اش ایستاد و گفت من بچه نمیخوام، خلاص. دیگه مادرشوهر دست کشید. سالگرد ازدواج چهارم مون بود که باردار شدم، زندگی مون از این روبه اون رو تغییر کرد. همسرم دانشجو بودن، خدمت سربازی شون عقب افتاده بود، برای خدمت به شهر یزد و تهران رفتن، موقع زایمانم دستور دادن به شهر خودمون برگردن و دختر اولم بدنیا اومد. قدم دخترم پربرکت بود و تونستیم خونه بخریم. بعد از سه سال تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم، اما نشد. کلی دکتر رفتم نتیجه نداد، عکس رنگی رفتم و آمپول هایی که دکتر داده بود باید میزدم تا تنبلی تخمدان ها برطرف بشه، عید ۸۵ رفتیم جمکران متوسل به امام زمان عجل الله شدیم تا اینکه منتظر دوره ام بودم تا تزریق آمپول ها رو شروع کنم، نشدم. رفتم آزمایش دادم گفتن ۲ماهه بارداری،۳۰ آذر ۸۵ دختر دومم بدنیا آمد. بعد از ۳ سال انتظار نداشتیم همینطوری باردار بشم اما خدا خواسته دختر سومم سال ۸۹ بدنیا اومد و کلی باخودش خیر برکت آورد. خیلی پا قدم خوبی داشت. با اشتباه پزشک متخصص که سر سزارین، اشتباهی یکی از گاز استریل ها را یادشون رفته بود تو رحمم جا مونده بود تا چهل روز بعد از سزارین، دوباره راهی بیمارستان و کوتاژ شدم. بعد از کوتاژ دکترم بالا سرم اومدن و عذرخواهی کردن تا کار به شکایت نکشه، ما هم اهل اینجور کارها نیستیم، گذشت کردیم. خلاصه با وجود حرف و حدیث دیگران، من برخلاف خواهرهام که هر کدوم فقط ۲تا بچه دارن اما ما منتظر بچه چهارم شدیم. خدای مهریانم سال ۹۴ یه پسر بهمون هدیه دادن. همیشه از خدا شکرگزارم به خاطر بچه‌های سالم و صالح. الانم یه داماد و نوه دارم که خانواده مون ۸ نفره شده. هر کی ما را میبینه میگه آفرین، خوش بحالت بچه های صالح داری، خدا عاقبت همه فرزندانمان را بخیر کنه، صاحب اصلی امام زمان عجل الله تعالی فرجه راضی باشن و نگه دارشون باشد ان شالله "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۲۶ من متولد ۷۴ و همسرم متولد ۶۶، دختر خاله پسرخاله هستیم و سال ۹۴ ازدواج کردیم و همیشه از وابستگی شوهرم به خانوادش‌ ناراضی بودم و تصمیم گرفتم زود بچه دار بشم که حس استقلال بهم دست بده. بعد ۷ ماه باردار شدم و خییییلیییی خوشحال که آره من دیگه بزرگ شدم و مستقل هستم و صاحب خانواده و این حس خوبی بهم می‌داد. چون از بچگی متاسفانه اعتماد بنفس خوبی بهم داده نشده یا کسب نکردم. خواستم اینجوری بدست بیارم که خانواده خودم و شوهرم یه جور دیگه بهمون نگاه کنن‌، ولی اونجور که میخواستم پیش نرفت نگاه شون‌ عوض نشد که هیچی بدتر هم شد، چون به چشم یه بچه بی عرضه بهم نگاه میکردن‌ که میخواد مادر هم بشه 🚶 خلاصه دخالت ها و حمایت های بیش از حد خانواده شوهر اضافه شد و اصلا نذاشتن‌ بچه داری بهم بچسبه‌، فکر میکردن‌ من حتی بلد نیستم بچمو بخوابونم و توی هر کاری مداخله میکردن‌ مثلاً میخواستن‌ کمک کنن‌ که بچه داری برام آسون بشه ولی من سر بچه اولم خیلی داغون شدم. ارتباط و رشته محبت مادر و فرزندی بین ما درست شکل نگرفت و تا الان که ۷ سالشه و دو بچه دیگه دارم هنوز داغش‌ تو دلمه. ولی سر بچه دوم نذاشتم‌ تو‌ تربیت بچم دخالت کنن‌ و رفت و امدمو‌ محدود کردم و خدا رو شکر خیلی راضی‌ام‌، تو رو خدا مادرشوهرا‌ پدرشوهرا‌ محبت و توجه حدی داره اگه از حدش بگذره زندگی پسر و عروستون‌ رو خراب میکنید، اجازه بدین تازه‌ مادرا با اینکه بلد نیستن‌ با بچه ارتباط بگیرن و رشته محبت بینشون‌ وصل بشه انقدر نپرید‌ وسط رابطه مادر فرزندی، بزارید کم کم تجربه پیدا کنن‌ که خیلی لذت بخشه. من از ازدواج توی سن کم راضی‌ام‌ و فاصله سنی بچه هام هم خیلی خوبه،۳ سال تقریبا، ولی همیشه میگم ای کاش قبل از بچه آوردن، حداقل مدتی تلاش می‌کردم، مطالعه می‌کردم در مورد نحوه ارتباط درست با همسر و خانوادش‌ و فرزند پروری بعد اقدام میکردم‌ ولی با این وجود اعتقادم‌ اینه هر چی فاصله سنی پدر و مادر با بچه ها کمتر باشه بهتره. الان ۳ تا دسته گل دارم که همییییشششه خدا رو شاکرم بخاطر شوهر خوبم و بچه های عزیزم و در بارداری هر کدوم روزیشون‌ پیش پیش می‌رسید بهمون و من با اعتماد کامل به خدا هیچ نگرانی درباره خرج و مخارج بچه ها نداشته و ندارم. در مورد سن‌ بچه ها خودم خیلی حساس بودم که بازه سنی بچه ها از ۳ سال بیشتر نشه چون واقعا هم توی سن پایین با هم همبازی هستن هم سن بالاتر یار و رفیق هم هستند. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۲۲ ۳۹ سال دارم. تو یه خانواده معمولی، پدرومادرم زیاد مذهبی نبودن ولی نماز میخوندن و به ائمه اعتقاد داشتن و احترام میذاشتن. ۴تا خواهر بودیم و من از همه بزرگتر☺️دانشگاه قبول شدم و به دانشگاه رفتم. تقریبا ۲۶ ساله بودم که با همسرم که ایشون کرمانی بودن توی دانشگاه شهرمون آشنا شدم. ما یکی از استانهای غربی ایران هستیم، ایشون دانشگاه شهر ما قبول شده بودن😅 شهر ماحدود هزار کیلومتر با کرمان فاصله داره کلی فرهنگ و آداب و رسوممون با هم فرق داشت ولی از اونجا که خدا میخواست، ما با هم ازدواج کردیم😊 اومدم کرمان با وجود همه مشکلاتی که بود هم مالی و هم فرهنگی ولی با توکل به خدا تحمل کردم و‌ همراه همسرم بودم. خیلی اختلافات بین ما بود ولی چون همسرم رو دوست داشتم تحمل میکردم و از خدا یاری میخواستم. تقریبا ۴سال اول زندگی به دلیل مشکلاتی که داشتیم به خواسته خودمون بچه دار نشدیم که بزرگترین اشتباهمون بود، تا اینکه همسرم تصمیم گرفتن به سربازی برن که سربازیشون توی سپاه بود و بعد از مدتی خدمت پیشنهاد بهشون دادن که استخدام بشن و ایشون هم قبول کردن. همسرم الحمدالله مذهبی و موجه هستن بعد از مدتی، به پیشنهاد یه بزرگواری که چرا بچه دار نمی شید و کلی نصحیت که باید بچه دار بشید ما هم تصمیم به آوردن بچه گرفتیم. الحمدالله برا بچه دار شدن مشکلی نداشتیم و خداروشکر هردو سالم بودیم. باردار شدم و تقریبا کل بارداری رو توی کرمان بودم. همسرم تو این مدت دانشگاه امام حسین بودن، یادمه همش تنها بودم حتی ویزیت دکتر و‌ سونوگرافی هم تنها میرفتم سال ۹۲ اولین فرزندم سیده ضحی دنیا اومد که خیلی دوست داشتنی بود😍 الحمدالله روزی مون هم خیلی خوب میرسید ولی باز هم بین من و همسرم بحث پیش میومد و بیشتر اختلافاتمون به خاطر دخالت بی‌جای خانواده همسرم بود با خانواده همسر تو یک خانه زندگی میکردیم و اونها اصلا غریب بودن من رو درک نمی‌کردن، به خاطر دوری راه خانواده ام هم خیلی کم میومدن بهم سر بزنن، بیشتر خودم میرفتم شهرمون. سال ۹۵ دوباره باردار شدم و پسرم امیرحسین دنیا اومد😍الحمدالله مشکلی نداشتم جز غریبی و دوری از خانواده😔 در کل بهم سخت میگذشت ولی به خدا توکل میکردم و از خودش کمک میخواستم. همه کارای بچه ها به عهده خودم بود چون همسرم بیشتر اوقات شیفت یا ماموریت بود چون بچه ها تنهایی هام رو‌ پر میکردن، باز هم تصمیم گرفتم تا بچه دار بشم و سال ۹۸ سیدمحمدم دنیا اومد😍 تا قبل اینکه بچه دار بشیم مشکلات مالی داشتیم حتی خودم هم سرکار میرفتم ولی بازم خیلی اوقات بی پول بودیم ولی با وجود این ۳تا بچه از جاهایی که فکرش رو نمیکردیم روزی حلال می‌رسید. همسرم کلی قسط میداد ولی تونستیم زمین بخریم، آپارتمان ثبت نام کنیم، ماشین خریدیم و همه اش به برکت وجود بچه ها بود. حتی همسرم به پدرومادرش هم کلی کمک میکرد ولی الحمدالله هیچ‌وقت رزقمون کم نمیشد. پسرم ۴ ماهه بود که متوجه شدم امیرحسین سه ساله ام دچار بیماری صعب العلاج شده😭 حرفهای دکتر راجب پسرم خیلی برام سنگین بود. باورم نمیشد من و همسرم هردو شوکه بودیم ولی چاره ای جز پذیرفتن این واقعیت تلخ نداشتیم تصمیم به درمان گرفتیم و به پیشنهاد دکتر برای درمان بچه رو به تهران بیاریم. اون موقع دخترم کلاس اول بود مجبور شدم بذارم پیش پدرش و به همراه نوزادم و پسرم برای درمان به تهران بیام. حدود ۶ ماه تو رفت و‌آمد بودم. یادمه اوج کرونا بود و رفت و آمد سخت شده بود همسرم برای ۱سال انتقالی گرفت برا تهران، اومدیم تهران و مستقر شدیم و با وجود همه مشکلات الحمدالله توان و قدرت داشتیم و به درمانش ادامه دادیم. بعد از ۱سال به خاطر کار همسرم مجبور شدیم برگردیم کرمان، الحمدالله حال پسرم خیلی بهتر شده بود با توسل و دعا، خدا بهمون رحم کرد بعد از ۲ سال و نیم پسرم درمان شد🤲 اواخر درمان پسرم بود که متوجه شدم باردار هستم☺️به فال نیک گرفتم و‌ با وجود همه حرف های سنگین و‌ ناراحت کننده اطرافیان به خودم میگفتم حتما با اومدن این بچه پسرم شفای کامل میگیره و‌ دقیقا همینطور هم شد وقتی دخترم به دنیا اومد پسرم الحمدالله همه آزمایشات و عکس هاش سالم بود😭تصمیم گرفتم بعداز این همه سختی اسم دخترم رو بذارم سیده یُسرا 😍الحمدالله با تولد دخترم خدا آسانی و‌ آرامش رو بهمون هدیه داد دخترم ۲سال و نیمه بود به خاطر لطف بزرگی که خدا بهم کرده بود و پسرم رو شفا داد، تصمیم گرفتم بازم باردار بشم و سهم کوچیکی تو افزایش بچه های شیعه داشته باشم الان حدود ۵ ماهه سیده بُشرا به دنیا اومده😍و خونه مارو پراز شیرینی کرده، امیدوارم بشارتی باشه برای ظهور امام زمان عج 🤲 با توکل به خدا بچه دار بشید و از نداشتن و‌ تنهایی نترسید تو این راه خدا خیلی کمک میکنه🌹 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist