eitaa logo
مَــــــــنِ آرام💜✨
13.2هزار دنبال‌کننده
25.9هزار عکس
461 ویدیو
17 فایل
🌿﷽‌🌿 با عشق می سازیم زندگیو😍❤️ تبلیغات 😚👇 https://eitaa.com/joinchat/2268005056Ce831854631
مشاهده در ایتا
دانلود
۱۰۳۸ خدا رو شکر دختر قشنگم زینب خانم سالم به دنیا اومد، خیلی دکتر خوبی داشتم و می گفت همسرت پشت در گریه میکنه و فقط حال تو رو می پرسه و دیده بود همسرم چقدر بی تاب دخترم و برد و نشون داد و گفت تمام غم دنیا رو فراموش کن، دختر به این زیبایی نصیبت شده. رفتم داخل بخش و دخترم رو آوردن و شیر دادم، مادرم گذاشت تو تختش که یه دفعه مادرم جیغ زد بچه بچه. دخترم کلی خون بالا آورد، دخترم رو بردن بخش مراقبت های ویژه و دو روز بستری بود و فهمیدن چون جفت پاره شده بود خون بلعیده و مابین گوش و حلقش پر خون بوده و دفع کرده بحمدالله. اومدیم خونه، دوران خوبی بود دخترم اصلا کولیک نداشت اذیتم نکرد و یه دختر قشنگ و آروم الحمدالله دخترم ۸ ماهه بود و من حالم خیلی بد بود زمان کرونا بود و گفتیم کرونا گرفتم و رفتیم دکتر و دارو داد و... ولی حال من خیلی بد بود و بدتر میشد. دکتر عوض میکردیم و داروهای جدید ولی بهتر نمی شدم چهار دست و پا راه میرفتم و سردردهای شدید و حالت تهوع. تا یه دکتری گفت آزمایش بدید و چکاب کامل و گذشت و همسرم رفت جواب و گرفت و من باردار بودم و من ناراحت که پشت هم هستن اما همسرم چیزی نمی گفت. من از مادرشوهرم می ترسیدم. رفتم دکتر و سونو بچم ۱۱ هفته و پنج روزش بود کارم شده بود گریه که چی بگم میدونم دعوام میکنن و... نگفتم تا اینکه رفتیم یه پنجشنبه بیرون جوجه درست کردن و من حالم بد شد و همه گفتن نکنه حامله ای و من... بله کار من شد گریه و بهم تبریک هم نگفتن و چرا بچه آوردی حواست کجا بود و سه تا میخوای چکار (میدونستن که بچه دوست دارم و بچه هم میخوام اما همیشه میگفتن دو تا بسه میخوای چکار) خواهرشوهر کوچیک هم خیلی ناراحت شد و یک هفته ای گذشت و خواهرشوهر کوچیکم دعوت مون کرده ناهار دورهمی زنونه، و بعد ناهار گفت که باردار هست بچه اولش بود. همه تبریک و بغل و اشک شوق، همون موقع اومدن من و بغل کردن که ناراحت نشو و به خاطر خودت گفتیم. دوران بارداری بهتری داشتم، ویارم تا پنج ماه بود و همسرم حواسش بهم بود اما ناراحتی های خواهرشوهرم ول کن نبود و مادرشوهرم دائم همسرم رو می کشید کنار و گوشش رو پر می کرد که حواست به خواهرت نیست و افسردگی بارداری گرفته و حالش و بپرس و بهش سر بزن و...از منم میگفتن چون بعدش دعوا خونه ما شروع می شد. این بارم که حالم خوب بود و شوهرم خوب بود بقیه نذاشتن😔 خلاصه دوران بارداری با تمام ادا و اصولش تموم شد و من چون دوران قمر در عقرب نیفته زایمانم سه روز زودتر بستری شدم برای زایمان(خواهرشوهرم دوست داشت تنها باردار باشه کسی باهاش باردار نباشه اما من باردار شده بودم و ناراحتش کردم و اونا شروع کردن به ناراحت کردن من انگار دست من بود کی باردار بشم، کی نشم، طوری که فامیل متوجه شده بودن) من ساعت نه رفتم بستری و ساعت ده دختر قشنگم زهرا به دنیا اومد(همه پسر میخواستن ولی من دختر دلم میخواست و همسرم میگفت خدا صدای تو رو شنید) از قضا ساعت ده صبح خواهرشوهرم دردش شروع میشه و همون روز ساعت ۳زایمان میکنه(زن عمو همسرم تماس گرفت برای تبریک روز زایمانم که بیمارستان بود،گفت از هرچی بدت بیاد سرت میاد اینقدر ناراحت شد طرف که با تو زایمان کرد) زایمان خوبی داشتم و خودم و بچه خوب بودیم، من مرخص شدم اما مادرشوهر و خواهرشوهر و جاریم رفتن پیش خواهرشوهرم و خانواده خودم دور من بودن و عالی بود😜 سه روز بعد زایمان نفس نمیتونستم بکشم، یه شب ساعت ۱ بامداد نفسم بالا نیومد و بردنم بیمارستان و معاینه کردن و گفتن به داروی بیهوشی حساسیت داشته و ریه ها دچار مشکل شدند. بدقلقی همسرم شروع شد که تو برای جلب توجه این کارا رو میکنی، تا ده روز حرف نمیزدم صدام درنمیومد نفس نمیتونستم بکشم، الانم دارو مصرف میکنم. مشکلات ریه ام و دستم با من موند و خوب نشدن تا الان که دخترم زهرا دو سال و نیمش و زینب سه سال نه ماهش اما خیلی سختی کشیدم تو زندگی خیلی اذیتم کردن از نزدیک ترین فرد تا دورترینشون اما همیشه خدا کنارم بوده خدا این زندگی رو پله ای برای رشد من قرار داد. من بچه دوست دارم و عاشق بچه ام اما دوست دارم همسرم بهم پیشنهاد بچه چهارم رو بده فعلا که میگه کافیه. خیلی با بچه ها بازی میکنه، من پدر این مدلی ندیدم، هم سن بچه هام میشه، مامان میشه چادر و روسری سر میکنه، بابا میشه، خواهر میشه، برادر میشه، کلی برای بچه ها وقت بازی میذاره، پارک و مسافرت میبره. خدا حفظش کنه برامون و تنش هم سلامت. تمام بی حوصلگی هاشو میذاریم بر سر روزگار بالاخره گرفتاری و مشکلات اقتصادی و .... من بعد دختر سومم به جرات میگم طعم نداری و بی پولی نچشیدم. زهرای من خدا خواسته بود و پر از رزق و روزی، دختر دلنشین و زیبا و کنجکاو من... "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۴۲ من متولد بهمن ۷۷ هستم، سال ۹۶عقد کردیم. با کلی مشکل در دوران عقدمون روبه رو شدیم. همسرم متولد ۷۵ هستن و هردومون باهم تلاش کردیم که باهمه سختیش زندگیمون رو شروع کنیم. بهمن ۹۷ با یه عروسی ساده رفتیم خونه مون ولی به خاطر قرض و بدهی زیادی که داشتیم بابت اجاره خونه و... همسرم کار ثابتی نداشت، تصمیم گرفتیم بچه دار نشیم. با گذشت یکسال از زندگیمون جای خالی بچه احساس می‌شد تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم. همزمان با شروع کرونا متوجه شدم باردارم. ترس از مریضی، فشار بارداری با ویار سنگین باعث فشار عصبی شدید در من شده بود. همسرم مجبور بود تابستون اون سال شهر دیگه دور از خونه مون سر کار برن و من رفتم مشهد خونه مادرم، ۴ماه همسرم رو ندیدم اون روزایی که برای همه شیرین هست من توی تنهایی ودلتنگی گذروندم و دقیقا وقتی که خوشحال بودم که دارم میرم خونه و همسرم رو میبینم توی یک شهر بین راهی کیسه آبم پاره شد و پسرم توی ۸ماهگی با وزن ۲۳۰۰ به دنیا اومد. چون شب عاشورا دنیا اومد، سپردمش دست ارباب و اسمشو حسین گذاشتم. حسین آقای ما ۸روز توی همون شهر بستری شد و بخاطر اینکه ریه هاش ضعیف بود، دکتر گفت برو مشهد که شاید بچت به بیمارستان نیاز پیدا کنه. در مشهد پسرم بی حال شد و شیر نمی‌خورد. بردیمش دکتر دوباره ۲۰ روزم اونجا بستری شد. شرایط بیمارستان هم واقعا سخت و عذاب آور بود جوری که من طی یک ماه ۳کیلو وزن کم کردم و بعدش هم مراقبت از یک نوزاد نارس واقعا سخت بود.۳ ماهگی پسرم هم خودم و همسرم مبتلا به کرونا شدیم. ما از برکت حسین آقا زمین و ماشین خریدیم. برکت حضور پسرم رو، به طور واضح تو زندگیمون احساس میکردیم، قبلش دونفری کار میکردیم بازم کم می‌آوردیم ولی با اومدن پسرم من کار رو کنار گذاشتم و همسرم حقوقشون کفاف زندگیمون رو که میداد بماند، بدهی هامون هم پرداخت کردیم. سال ۴۰۱ من دل درد شدید میشدم با رفتن به این دکتر و اون دکتر متوجه شدم که کیست تخمدان دارم و خیلی بزرگ شده و دکتر بهم گفت با دارو خوب نمیشی و باید عمل کنی تخمدانت رو برداری ولی بعد از عمل امکانش هست دیگه باردار نشی اگه بچه میخوای اقدام کن. شاید باردار شدی و کیستت هم درمان شد، چون بارداری خودش باعث درمان کیست میشه. با همسرم درمیون گذاشتم، مخالفت کردن بخاطر اینکه تازه شروع به خونه سازی کرده بودیم و وام و قرض داشتیم، ولی با اصرار زیاد من راضی شدن، ۱ماه بعد توی نافم احساس درد میکردم، دکتر که رفتم آزمایش بارداری داد که جوابش منفی شد. باز بافاصله یک هفته دوباره تکرار کردم و مثبت شد. وقتی به دکتر دوباره مراجعه کردم گفت احتمال بارداری خارج از رحمی یا تشکیل نشدن قلب هست چون عدد بتا پایین هست. منم به هیچ کس نگفتم. یک هفته بعد، ۳تا از عزیزام رو در اثر تصادف از دست دادم روز خاکسپاریشون شدید دل‌درد و کمر درد شده بودم با خودم میگفتم سقط شده و تا چند روز دیگه خود به خود دفع میشه. وقتی یک هفته گذشت و من به ۸ هفته رسیدم. هیچ اتفاقی نیافتاد. سونو گرافی رفتم. دکتر پرسید با دارو یا lvf باردار شدی؟ گفتم نه طبیعی. گفت تبریک میگم شما سه قلو بارداری بعد ضربان قلب هر سه رو واسم گذاشت که بشنوم. من اصلا باور نمی‌کردم، تمام مدت گریه میکردم. طوری که حتی وقتی از سونو برگشتم خواهرم ازم پرسید چی شده؟ نمیتونستم صحبت کنم و کاغد سونو رو بهش دادم اونم باور نمی‌کرد. بارداری خیلی سختی داشتم و از ۱۷هفته بارداری خونه مادرم بودم که مراقبم باشن و علاوه بر بارداری حال روحی بدی داشتم بخاطر عزیزام که رفته بودن خیلی سخت گذشت تا هفته ۳۱ که کیسه آب قل پسرم پاره شد بیمارستان بستری شدم و دکتر استراحت مطلق داد ۱۲روز بستری بودم که درد زایمان گرفتم و بعد از کلی درد کشیدن سزارین شدم و بعد از اون هم بچه هام بیمارستان بودن بدون هیچ استراحتی. اونجا مجبورم کردن وایستم میگفتن فقط مادر میتونه پیش بچه ها باشه با کلی خواهش و التماس که ۳تا بچه تنها نمیتونم اجازه دادن خواهرم بیاد کمکم. بالاخره بعد ۱۱ روز مرخص شدن الان سه قلو های من ۱ساله و حسین آقاهم ۴ساله هستن، من توی شهرغریب زندگی میکنم تنهای تنهام جز همسرم که شبها خونه هستن کمکم میکنن، هیچ کمکی ندارم. از برکت این بچه ها خونه که شروع کرده بودیم ساختیم و الان تازه ۱ماهه توی خونه مون زندگی می‌کنیم. هیچ وقت هم بی پول نشدیم. برای قسط هاو قرضهامون وقتی حساب میکنیم کم میاریم ولی خدا یجوری میچرخونه که کم نمیاد. من از کسایی بودم که میترسیدم از بچه زیاد داشتن توی این اوضاع اقتصادی ولی الان متوجه حرف آقا جونم شدم که همیشه میگفتن خدا روزی رسونه، ازش تو یکی بخواه اون ده تا میده، فقط باید بهش ایمان داشته باشی. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۴۲ من متولد بهمن ۷۷ هستم، سال ۹۶عقد کردیم. با کلی مشکل در دوران عقدمون روبه رو شدیم. همسرم متولد ۷۵ هستن و هردومون باهم تلاش کردیم که باهمه سختیش زندگیمون رو شروع کنیم. بهمن ۹۷ با یه عروسی ساده رفتیم خونه مون ولی به خاطر قرض و بدهی زیادی که داشتیم بابت اجاره خونه و... همسرم کار ثابتی نداشت، تصمیم گرفتیم بچه دار نشیم. با گذشت یکسال از زندگیمون جای خالی بچه احساس می‌شد تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم. همزمان با شروع کرونا متوجه شدم باردارم. ترس از مریضی، فشار بارداری با ویار سنگین باعث فشار عصبی شدید در من شده بود. همسرم مجبور بود تابستون اون سال شهر دیگه دور از خونه مون سر کار برن و من رفتم مشهد خونه مادرم، ۴ماه همسرم رو ندیدم اون روزایی که برای همه شیرین هست من توی تنهایی ودلتنگی گذروندم و دقیقا وقتی که خوشحال بودم که دارم میرم خونه و همسرم رو میبینم توی یک شهر بین راهی کیسه آبم پاره شد و پسرم توی ۸ماهگی با وزن ۲۳۰۰ به دنیا اومد. چون شب عاشورا دنیا اومد، سپردمش دست ارباب و اسمشو حسین گذاشتم. حسین آقای ما ۸روز توی همون شهر بستری شد و بخاطر اینکه ریه هاش ضعیف بود، دکتر گفت برو مشهد که شاید بچت به بیمارستان نیاز پیدا کنه. در مشهد پسرم بی حال شد و شیر نمی‌خورد. بردیمش دکتر دوباره ۲۰ روزم اونجا بستری شد. شرایط بیمارستان هم واقعا سخت و عذاب آور بود جوری که من طی یک ماه ۳کیلو وزن کم کردم و بعدش هم مراقبت از یک نوزاد نارس واقعا سخت بود.۳ ماهگی پسرم هم خودم و همسرم مبتلا به کرونا شدیم. ما از برکت حسین آقا زمین و ماشین خریدیم. برکت حضور پسرم رو، به طور واضح تو زندگیمون احساس میکردیم، قبلش دونفری کار میکردیم بازم کم می‌آوردیم ولی با اومدن پسرم من کار رو کنار گذاشتم و همسرم حقوقشون کفاف زندگیمون رو که میداد بماند، بدهی هامون هم پرداخت کردیم. سال ۴۰۱ من دل درد شدید میشدم با رفتن به این دکتر و اون دکتر متوجه شدم که کیست تخمدان دارم و خیلی بزرگ شده و دکتر بهم گفت با دارو خوب نمیشی و باید عمل کنی تخمدانت رو برداری ولی بعد از عمل امکانش هست دیگه باردار نشی اگه بچه میخوای اقدام کن. شاید باردار شدی و کیستت هم درمان شد، چون بارداری خودش باعث درمان کیست میشه. با همسرم درمیون گذاشتم، مخالفت کردن بخاطر اینکه تازه شروع به خونه سازی کرده بودیم و وام و قرض داشتیم، ولی با اصرار زیاد من راضی شدن، ۱ماه بعد توی نافم احساس درد میکردم، دکتر که رفتم آزمایش بارداری داد که جوابش منفی شد. باز بافاصله یک هفته دوباره تکرار کردم و مثبت شد. وقتی به دکتر دوباره مراجعه کردم گفت احتمال بارداری خارج از رحمی یا تشکیل نشدن قلب هست چون عدد بتا پایین هست. منم به هیچ کس نگفتم. یک هفته بعد، ۳تا از عزیزام رو در اثر تصادف از دست دادم روز خاکسپاریشون شدید دل‌درد و کمر درد شده بودم با خودم میگفتم سقط شده و تا چند روز دیگه خود به خود دفع میشه. وقتی یک هفته گذشت و من به ۸ هفته رسیدم. هیچ اتفاقی نیافتاد. سونو گرافی رفتم. دکتر پرسید با دارو یا lvf باردار شدی؟ گفتم نه طبیعی. گفت تبریک میگم شما سه قلو بارداری بعد ضربان قلب هر سه رو واسم گذاشت که بشنوم. من اصلا باور نمی‌کردم، تمام مدت گریه میکردم. طوری که حتی وقتی از سونو برگشتم خواهرم ازم پرسید چی شده؟ نمیتونستم صحبت کنم و کاغد سونو رو بهش دادم اونم باور نمی‌کرد. بارداری خیلی سختی داشتم و از ۱۷هفته بارداری خونه مادرم بودم که مراقبم باشن و علاوه بر بارداری حال روحی بدی داشتم بخاطر عزیزام که رفته بودن خیلی سخت گذشت تا هفته ۳۱ که کیسه آب قل پسرم پاره شد بیمارستان بستری شدم و دکتر استراحت مطلق داد ۱۲روز بستری بودم که درد زایمان گرفتم و بعد از کلی درد کشیدن سزارین شدم و بعد از اون هم بچه هام بیمارستان بودن بدون هیچ استراحتی. اونجا مجبورم کردن وایستم میگفتن فقط مادر میتونه پیش بچه ها باشه با کلی خواهش و التماس که ۳تا بچه تنها نمیتونم اجازه دادن خواهرم بیاد کمکم. بالاخره بعد ۱۱ روز مرخص شدن الان سه قلو های من ۱ساله و حسین آقاهم ۴ساله هستن، من توی شهرغریب زندگی میکنم تنهای تنهام جز همسرم که شبها خونه هستن کمکم میکنن، هیچ کمکی ندارم. از برکت این بچه ها خونه که شروع کرده بودیم ساختیم و الان تازه ۱ماهه توی خونه مون زندگی می‌کنیم. هیچ وقت هم بی پول نشدیم. برای قسط هاو قرضهامون وقتی حساب میکنیم کم میاریم ولی خدا یجوری میچرخونه که کم نمیاد. من از کسایی بودم که میترسیدم از بچه زیاد داشتن توی این اوضاع اقتصادی ولی الان متوجه حرف آقا جونم شدم که همیشه میگفتن خدا روزی رسونه، ازش تو یکی بخواه اون ده تا میده، فقط باید بهش ایمان داشته باشی. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۴۲ من متولد بهمن ۷۷ هستم، سال ۹۶عقد کردیم. با کلی مشکل در دوران عقدمون روبه رو شدیم. همسرم متولد ۷۵ هستن و هردومون باهم تلاش کردیم که باهمه سختیش زندگیمون رو شروع کنیم. بهمن ۹۷ با یه عروسی ساده رفتیم خونه مون ولی به خاطر قرض و بدهی زیادی که داشتیم بابت اجاره خونه و... همسرم کار ثابتی نداشت، تصمیم گرفتیم بچه دار نشیم. با گذشت یکسال از زندگیمون جای خالی بچه احساس می‌شد تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم. همزمان با شروع کرونا متوجه شدم باردارم. ترس از مریضی، فشار بارداری با ویار سنگین باعث فشار عصبی شدید در من شده بود. همسرم مجبور بود تابستون اون سال شهر دیگه دور از خونه مون سر کار برن و من رفتم مشهد خونه مادرم، ۴ماه همسرم رو ندیدم اون روزایی که برای همه شیرین هست من توی تنهایی ودلتنگی گذروندم و دقیقا وقتی که خوشحال بودم که دارم میرم خونه و همسرم رو میبینم توی یک شهر بین راهی کیسه آبم پاره شد و پسرم توی ۸ماهگی با وزن ۲۳۰۰ به دنیا اومد. چون شب عاشورا دنیا اومد، سپردمش دست ارباب و اسمشو حسین گذاشتم. حسین آقای ما ۸روز توی همون شهر بستری شد و بخاطر اینکه ریه هاش ضعیف بود، دکتر گفت برو مشهد که شاید بچت به بیمارستان نیاز پیدا کنه. در مشهد پسرم بی حال شد و شیر نمی‌خورد. بردیمش دکتر دوباره ۲۰ روزم اونجا بستری شد. شرایط بیمارستان هم واقعا سخت و عذاب آور بود جوری که من طی یک ماه ۳کیلو وزن کم کردم و بعدش هم مراقبت از یک نوزاد نارس واقعا سخت بود.۳ ماهگی پسرم هم خودم و همسرم مبتلا به کرونا شدیم. ما از برکت حسین آقا زمین و ماشین خریدیم. برکت حضور پسرم رو، به طور واضح تو زندگیمون احساس میکردیم، قبلش دونفری کار میکردیم بازم کم می‌آوردیم ولی با اومدن پسرم من کار رو کنار گذاشتم و همسرم حقوقشون کفاف زندگیمون رو که میداد بماند، بدهی هامون هم پرداخت کردیم. سال ۴۰۱ من دل درد شدید میشدم با رفتن به این دکتر و اون دکتر متوجه شدم که کیست تخمدان دارم و خیلی بزرگ شده و دکتر بهم گفت با دارو خوب نمیشی و باید عمل کنی تخمدانت رو برداری ولی بعد از عمل امکانش هست دیگه باردار نشی اگه بچه میخوای اقدام کن. شاید باردار شدی و کیستت هم درمان شد، چون بارداری خودش باعث درمان کیست میشه. با همسرم درمیون گذاشتم، مخالفت کردن بخاطر اینکه تازه شروع به خونه سازی کرده بودیم و وام و قرض داشتیم، ولی با اصرار زیاد من راضی شدن، ۱ماه بعد توی نافم احساس درد میکردم، دکتر که رفتم آزمایش بارداری داد که جوابش منفی شد. باز بافاصله یک هفته دوباره تکرار کردم و مثبت شد. وقتی به دکتر دوباره مراجعه کردم گفت احتمال بارداری خارج از رحمی یا تشکیل نشدن قلب هست چون عدد بتا پایین هست. منم به هیچ کس نگفتم. یک هفته بعد، ۳تا از عزیزام رو در اثر تصادف از دست دادم روز خاکسپاریشون شدید دل‌درد و کمر درد شده بودم با خودم میگفتم سقط شده و تا چند روز دیگه خود به خود دفع میشه. وقتی یک هفته گذشت و من به ۸ هفته رسیدم. هیچ اتفاقی نیافتاد. سونو گرافی رفتم. دکتر پرسید با دارو یا lvf باردار شدی؟ گفتم نه طبیعی. گفت تبریک میگم شما سه قلو بارداری بعد ضربان قلب هر سه رو واسم گذاشت که بشنوم. من اصلا باور نمی‌کردم، تمام مدت گریه میکردم. طوری که حتی وقتی از سونو برگشتم خواهرم ازم پرسید چی شده؟ نمیتونستم صحبت کنم و کاغد سونو رو بهش دادم اونم باور نمی‌کرد. بارداری خیلی سختی داشتم و از ۱۷هفته بارداری خونه مادرم بودم که مراقبم باشن و علاوه بر بارداری حال روحی بدی داشتم بخاطر عزیزام که رفته بودن خیلی سخت گذشت تا هفته ۳۱ که کیسه آب قل پسرم پاره شد بیمارستان بستری شدم و دکتر استراحت مطلق داد ۱۲روز بستری بودم که درد زایمان گرفتم و بعد از کلی درد کشیدن سزارین شدم و بعد از اون هم بچه هام بیمارستان بودن بدون هیچ استراحتی. اونجا مجبورم کردن وایستم میگفتن فقط مادر میتونه پیش بچه ها باشه با کلی خواهش و التماس که ۳تا بچه تنها نمیتونم اجازه دادن خواهرم بیاد کمکم. بالاخره بعد ۱۱ روز مرخص شدن الان سه قلو های من ۱ساله و حسین آقاهم ۴ساله هستن، من توی شهرغریب زندگی میکنم تنهای تنهام جز همسرم که شبها خونه هستن کمکم میکنن، هیچ کمکی ندارم. از برکت این بچه ها خونه که شروع کرده بودیم ساختیم و الان تازه ۱ماهه توی خونه مون زندگی می‌کنیم. هیچ وقت هم بی پول نشدیم. برای قسط هاو قرضهامون وقتی حساب میکنیم کم میاریم ولی خدا یجوری میچرخونه که کم نمیاد. من از کسایی بودم که میترسیدم از بچه زیاد داشتن توی این اوضاع اقتصادی ولی الان متوجه حرف آقا جونم شدم که همیشه میگفتن خدا روزی رسونه، ازش تو یکی بخواه اون ده تا میده، فقط باید بهش ایمان داشته باشی. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۴۲ من متولد بهمن ۷۷ هستم، سال ۹۶عقد کردیم. با کلی مشکل در دوران عقدمون روبه رو شدیم. همسرم متولد ۷۵ هستن و هردومون باهم تلاش کردیم که باهمه سختیش زندگیمون رو شروع کنیم. بهمن ۹۷ با یه عروسی ساده رفتیم خونه مون ولی به خاطر قرض و بدهی زیادی که داشتیم بابت اجاره خونه و... همسرم کار ثابتی نداشت، تصمیم گرفتیم بچه دار نشیم. با گذشت یکسال از زندگیمون جای خالی بچه احساس می‌شد تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم. همزمان با شروع کرونا متوجه شدم باردارم. ترس از مریضی، فشار بارداری با ویار سنگین باعث فشار عصبی شدید در من شده بود. همسرم مجبور بود تابستون اون سال شهر دیگه دور از خونه مون سر کار برن و من رفتم مشهد خونه مادرم، ۴ماه همسرم رو ندیدم اون روزایی که برای همه شیرین هست من توی تنهایی ودلتنگی گذروندم و دقیقا وقتی که خوشحال بودم که دارم میرم خونه و همسرم رو میبینم توی یک شهر بین راهی کیسه آبم پاره شد و پسرم توی ۸ماهگی با وزن ۲۳۰۰ به دنیا اومد. چون شب عاشورا دنیا اومد، سپردمش دست ارباب و اسمشو حسین گذاشتم. حسین آقای ما ۸روز توی همون شهر بستری شد و بخاطر اینکه ریه هاش ضعیف بود، دکتر گفت برو مشهد که شاید بچت به بیمارستان نیاز پیدا کنه. در مشهد پسرم بی حال شد و شیر نمی‌خورد. بردیمش دکتر دوباره ۲۰ روزم اونجا بستری شد. شرایط بیمارستان هم واقعا سخت و عذاب آور بود جوری که من طی یک ماه ۳کیلو وزن کم کردم و بعدش هم مراقبت از یک نوزاد نارس واقعا سخت بود.۳ ماهگی پسرم هم خودم و همسرم مبتلا به کرونا شدیم. ما از برکت حسین آقا زمین و ماشین خریدیم. برکت حضور پسرم رو، به طور واضح تو زندگیمون احساس میکردیم، قبلش دونفری کار میکردیم بازم کم می‌آوردیم ولی با اومدن پسرم من کار رو کنار گذاشتم و همسرم حقوقشون کفاف زندگیمون رو که میداد بماند، بدهی هامون هم پرداخت کردیم. سال ۴۰۱ من دل درد شدید میشدم با رفتن به این دکتر و اون دکتر متوجه شدم که کیست تخمدان دارم و خیلی بزرگ شده و دکتر بهم گفت با دارو خوب نمیشی و باید عمل کنی تخمدانت رو برداری ولی بعد از عمل امکانش هست دیگه باردار نشی اگه بچه میخوای اقدام کن. شاید باردار شدی و کیستت هم درمان شد، چون بارداری خودش باعث درمان کیست میشه. با همسرم درمیون گذاشتم، مخالفت کردن بخاطر اینکه تازه شروع به خونه سازی کرده بودیم و وام و قرض داشتیم، ولی با اصرار زیاد من راضی شدن، ۱ماه بعد توی نافم احساس درد میکردم، دکتر که رفتم آزمایش بارداری داد که جوابش منفی شد. باز بافاصله یک هفته دوباره تکرار کردم و مثبت شد. وقتی به دکتر دوباره مراجعه کردم گفت احتمال بارداری خارج از رحمی یا تشکیل نشدن قلب هست چون عدد بتا پایین هست. منم به هیچ کس نگفتم. یک هفته بعد، ۳تا از عزیزام رو در اثر تصادف از دست دادم روز خاکسپاریشون شدید دل‌درد و کمر درد شده بودم با خودم میگفتم سقط شده و تا چند روز دیگه خود به خود دفع میشه. وقتی یک هفته گذشت و من به ۸ هفته رسیدم. هیچ اتفاقی نیافتاد. سونو گرافی رفتم. دکتر پرسید با دارو یا lvf باردار شدی؟ گفتم نه طبیعی. گفت تبریک میگم شما سه قلو بارداری بعد ضربان قلب هر سه رو واسم گذاشت که بشنوم. من اصلا باور نمی‌کردم، تمام مدت گریه میکردم. طوری که حتی وقتی از سونو برگشتم خواهرم ازم پرسید چی شده؟ نمیتونستم صحبت کنم و کاغد سونو رو بهش دادم اونم باور نمی‌کرد. بارداری خیلی سختی داشتم و از ۱۷هفته بارداری خونه مادرم بودم که مراقبم باشن و علاوه بر بارداری حال روحی بدی داشتم بخاطر عزیزام که رفته بودن خیلی سخت گذشت تا هفته ۳۱ که کیسه آب قل پسرم پاره شد بیمارستان بستری شدم و دکتر استراحت مطلق داد ۱۲روز بستری بودم که درد زایمان گرفتم و بعد از کلی درد کشیدن سزارین شدم و بعد از اون هم بچه هام بیمارستان بودن بدون هیچ استراحتی. اونجا مجبورم کردن وایستم میگفتن فقط مادر میتونه پیش بچه ها باشه با کلی خواهش و التماس که ۳تا بچه تنها نمیتونم اجازه دادن خواهرم بیاد کمکم. بالاخره بعد ۱۱ روز مرخص شدن الان سه قلو های من ۱ساله و حسین آقاهم ۴ساله هستن، من توی شهرغریب زندگی میکنم تنهای تنهام جز همسرم که شبها خونه هستن کمکم میکنن، هیچ کمکی ندارم. از برکت این بچه ها خونه که شروع کرده بودیم ساختیم و الان تازه ۱ماهه توی خونه مون زندگی می‌کنیم. هیچ وقت هم بی پول نشدیم. برای قسط هاو قرضهامون وقتی حساب میکنیم کم میاریم ولی خدا یجوری میچرخونه که کم نمیاد. من از کسایی بودم که میترسیدم از بچه زیاد داشتن توی این اوضاع اقتصادی ولی الان متوجه حرف آقا جونم شدم که همیشه میگفتن خدا روزی رسونه، ازش تو یکی بخواه اون ده تا میده، فقط باید بهش ایمان داشته باشی. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۵۴ ۱۴ ساله بودم که سال ۱۳۸۰ با شوهرم که ۶ سال ازم بزرگتر بودن، ازدواج کردیم. از همون اول عاشق بچه بودم سال ۱۳۸۴ دخترم به دنیا اومد😍بعدش همیشه دوست داشتم خداخواسته باردار شم ولی خودم جرات نمیکردم اقدام کنم چون شرایط مالی اصلا خوب نبود. شوهرم هم خیلی بهم توجه نمیکرد . مثل همه خانواده ها یه سری مشکلات داشتیم،شوهرمم اصلا حرف گوش نمیداد و همش تو زندگی شکست میخوردیم، هر چی که به دست میاوردیم از دست میدادیم منم چون کم سن و سال بودم یه کم از نظر روحی اذیت شدم .دچار دردهای عجیب غریب شدم و هر روز به دردهام اضافه میشد تا جایی که نمازم نشسته شد، دستشوییم فرنگی شد ،کلا جایی نمیرفتم زیاد و اگرم میرفتم پاهام همش دراز بود و دردهای زیاد روحی و جسمی رو تحمل میکردم و مهم ترین علتش به خاطر ضعیف بودن روح بود. اگه همون موقع مثل الان فکر میکردم از زندگیم عقب نمی‌افتادم . دخترم بزرگ بود که شوهرم رفت سربازی و ما خونه ای که به سختی تازه ساخته بودیم از دست دادیم، چون نمیتونستیم قسط بانک رو بدیم. موتور و ماشینمونم از دست دادیم. همه چیزهایی که بعد ۱۴ سال سختیییی کشیدن به دست اورده بودیم 😔 دوباره رفتیم توی خونه ۳۰ متری اجاره ای، دردهام بیشتر شده بود. تو دوران سربازی هم ۲ ماه خونه ی مادرم بودم و کلا حال روحی خوبی نداشتم. سربازی که تمام شد حالا بماند که چطور، گذشت. شوهرم تازه سرکار میرفت و میخواستیم اوضاع بهتر بشه که تصادف کرد و اوضاع بدتر شد تا اینکه ما یه ملک خریدیم و تونستیم ۲ تا اتاق آماده کنیم و بریم توش سال ۱۳۹۷، من ۳ سال قبلش حوزه ثبت نام کرده بودم چون عاشق درس خوندن بودم ولی متاسفانه چون شرایط نشستن روی صندلی رو حتی برای ده دقیقه نداشتم نمیتونستم درس بخونم با وجود اینکه بسیار درس خون بودم ولی نشد که برم. تصمیم گرفتیم به خاطر بهتر شدن اوضاع روحیم، به علاقه ام که درس خوندن بود برسم. رفتم حوزه😍😍اونجا شراطتم رو گفتم حاضر شدن من تو کلاس دراز بکشم و اساتیدخداروشکر همه خانم بودن همون سال تصمیم گرفتیم که بچه دار بشیم. یه سال طول کشید و به لطف خدا ۱۳۹۸ دختر دومم به دنیا اومد😍خدا رو شکر به برکت وجودش خونه مون رو تقریبا کامل کردیم و یه ماشین پراید هم گرفتیم ولی من بچه زیاد دوست داشتم. همش ناراحت بودم که عقب افتادم به خاطر مشکلات و دردهای روحی و جسمی و ۱۴ سال بین دو دخترم اختلاف بود و میگفتم الان باید بچه چهارمم رو می‌آوردم. خلاصه اینکه همش ناراحت بودم که از زندگی عقب افتادم نه درس خوندم نه بچه آوردم، دوست داشتم جبرانش کنم پس باید تلاشی مضاعف میکردم دیدم بعد دنیا اومدن دختر دومم دردهام بدتر نشده، سختی داشت مخصوصا دخترمم نارس دنیا اومد یه کم اذیت شدیم ولی در کل اوضاع دردهام بدتر نشد. تصمیم گرفتیم دوباره بچه دارشیم کسی هم در جریان نبود ولی شوهرم به شدت مخالف بود، هر چی باهاش حرف میزدم بهانه میاورد با دلیل و منطق راضیش میکردم ولی باز پشیمون میشد مثلا میگفت نمیخوام اوضاع جسمیت بدتر بشه، میگفتم اگه سختی انسان برای کار خیر بیشتر بشه کمک خدا هم بیشتر میشه،میگفت اوضاع مالی میگفتم خدا خودش وعده داده روزی رو میرسونه مگه بعد دختر دوم اوضاعمون بهتر نشد؟ فقط کافیه ایمان داشته باشی به وعده های خدا ولی هر چی میگفتم راضی نمیشد. تا اینکه گفتم یا امام زمان عج من دیگه نمیتونم الان یه ساله دارم باهاش حرف میزنم خودت راضیش کن خدارو شکر سال ۱۴۰۱ پسرم به دنیا اومد😍 به لطف خدا بعد دنیا اومدن پسرم، ماشینمون که خیلی مدل پایین بود عوض کردیم و یه ماشین صفر گرفتیم و بعد تونستیم یه ملک کوچولو هم بگیریم😁من بودم و هدف های بلند و آرزوهای بزرگ😍😍 که فکر میکردم هیچ وقت نمیتونم بهشون دست پیدا کنم و کم کم داشتند فراموش میشدن ولی به لطف وجود بچه ها دوباره همه اومدن تو ذهنم و دست یافتنی شدن، داشتیم برای رسیدن به اونها همه ی تلاشمون رو میکردیم. بارداری چهارمم خیلی اذیت شدم چون متاسفانه همه دورو بری ها از دوستان آشنایان و فامیل و اقوام نزدیک کارمون رو زیر سوال میبردن و نظر میدادن و که خرج سخته و میخواین چیکارو از این حرفها. خیلی از نظر روحی اذیت شدم 😔 اما دختر قشنگم سال ۱۴۰۳ به دنیا اومد و شد عزیز دل همه😍😍😍و خانواده ی ما شد ۶ نفره تو این مدت سطح ۲ رو به لطف خدا با معدل عالی گرفتم و الان مشغول تحصیل سطح ۳ هستم.
۱۰۵۴ دوست دارم ۸ فرزند داشته باشم. دکتری رو به لطف خدا بگیرم و معلم بشم با وجود همه برکاتی که فرزندام داشتن البته سختی جای خود ولی این سختی ها شیرینه و جز رشد برای انسان چیزی نداره. اگه بچه ها مریض میشن اینم بگم بچه هام خیلی مریض میشن🥲اگه دعوا میکنن اگه شبها خوب نمیتونم بخوابم روزها نمیتونم استراحت کنم یا .....تو همه ی اینها رشد هست و هدف از خلقت انسانها رسیدن به کمال هست و بچه ها راه میانبری هستن برای رسیدن به الله و بال پرواز میشن برای پدر و مادر به شرط اینکه نگاهمون رو قشنگ کنیم. با وجود اینکه همه الان مارو مثال میزنن برای هم ولی باز تو حرفهاشون تیکه میندازن باز بچه نیاری یا علنا میگن دیگه نیار بسته ولی من به شدت عاشق بچه هستم با وجود اینکه بارداری های سخت داشتم و زایمانهای مشکل اما بعد ۲ بار سزارین شدن انقدرررر تلاش کردم با وجود همه مخالفتهای اطرافیان و پزشکان با فاصله ۳۰ ماه زایمان طبیعی انجام دادم به لطف امام زمانم عج تا بتونم بچه های بیشتری به دنیا بیارم. باز هم دارم تلاش میکنم تا همسرم رو راضی کنم حتی از دوران بارداری در تلاشم، شوهرم از حرف دیگران می‌ترسه، بهش میگم وقتی کارمون و راهی که داریم میریم درسته ذره ای شک نکن و بدون در آینده افتخار میکنی به خودت، خداروشکررر با کلی شرط راضی شد و از خدا میخوام باز هم برام جبران کنه و بهم دوقلو بده لطفا برام دعا کنین😭😍 مطمئنم این بار بیشتر حرف میشنوم زخم زبون یا هر چیزی ولی فدای یه تار موی فرمان رهبرم😍 خدا کنه که باز هم لایق مادری بشم. خیلی از نظر مالی هوای شوهرم رو دارم و از خیلی جهات هزینه نمیکنیم فقط به خاطر اینکه فشار کمتری روش باشه و درحد خوراک که اونم باید مراقب تغذیمون باشیم چون بارداری و شیر دهی پشته هم شد و نیاز به تغذیه مناسب تری دارم در حد توان. مسافرتمون که چند سال درمیون بود از وقتی بچه ها اومدن هر سال میریم مشهد و اربعینم پیاده روی کربلا🥲😍 دردهام بدتر که نشد هیچ بهترم شده نمیگم نیست هست، لحظه ای نیست که نباشن یا شبی نیست بدون درد نخوابم یا با درد بیدار نشم🥲ولی این رو خوب میدونم الان دیگه تو مهمونی ها تا خسته نشم پام رو دراز نمیکنم و نمازم ایستاده هست. رو صندلی هم میتونم بیشتر از یه ساعت بشینم و باورم نمیشه من همونم منتهی الان با ۴ تا بچه قوی تر شدم و تحمل درد بالا رفته، روح که قوی بشه جسم رو قوی میکنه و اینها همه همون روزی های مادی و معنوی هستن که خدا وعده داده😭 اینم بگم با یه جا نشستن و غصه خوردن ک گفتن ای کاش ها چیزی حل نمیشه فقط کافیه بلند شد و یاعلی گفت و شروع کرد🤗 خدا خودش جبران میکنه😭 خیلی هارو میشناسم که ۵ سال پیش ۳ تا بچه داشتن یا دوتا مشغول درس خوندن بودن اون موقع بهشون غبطه میخوردم ولی الان خدارو شکر خدا برام جبران کرده. 🍃🌷 آیدی من😇 @mahi_882 لینک کانال جهت ارسال برای دوستان👇 https://eitaa.com/joinchat/1903755331C4f0bee0e69 🍃🍃🌾🍃🍃🌾🍃🍃🌾
۱۰۷۱ من متولد بهمن ۶۸ و همسرم اسفند ۶۷ هستن. دخترا وقتی به سن ازدواج میرسن ناخودآگاه به پسرای اطرافشون و کلا همه، حواسشون جمع میشه😅 توی فامیل ما پسر زیاد بود و تنها پسری که همیشه ازش بدم میومد و خودمو ازش مخفی میکردم، پسر یکی از اقوام دورمون بود که شهرستان زندگی میکرد و ما هر سال حدود ۱۰روز عید می‌رفتیم شهرستان شون. از ۱۲_۱۳ سالگی متوجه سنگینی نگاه هاش میشدم، جایی میرفتم یا خودش بود یا خواهر یا خانواده یا.... داستان عاشق شدنش هم خنده داره😂 ۱۴ سالش که میشه باباشون اجازه میدن تنها بیان مشهد، ایشون با پسر یکی از اقوام راهی مشهد میشن و از اون جایی که پدر خدا بیامرز من بزرگ خاندان بودن، هر سال هر کس از شهرستان میومد مشهد، میومد خونه ما، خلاصه صبح که پدرم مارو برا نماز بیدار می‌کنه، ما هم با موهای ژولیده و چشمای پف دار و نیمه باز از اتاق بیرون میایم و (کسی حواسش نبوده به ما بگه اینا هستن)، میریم توی آشپزخونه وضو بگیریم که ایشون اونجا منو میبینن و یک دل نه صد دل عاشق میشن😂🤦‍♀ ما یک خانواده پرجمعیت بودیم با بچه های به شدت پشت سر هم، بچه اول هفت ماهه به دنیا میاد، متولد ۱۳۶۴ که چند روز بعد تولد فوت می‌کنه، بچه دوم هم هفت ماهه به دنیا میاد، متولد بهمن ۶۵ با وزن ۸۰۰گرم، بچه سوم هم هفت ماهه، متولد آبان ۶۶ که بعد تولد فوت می‌کنه، بچه چهارم هم هفت ماهه، متولد آذر۶۷، بچه پنجم(من) هفت ماهه بهمن ۶۸، بچه ششم کامل فروردین ۷۰، بچه هفتم کامل دی۷۲، بچه آخر هم متولد بهمن ۷۴ 😅😅😅 گذشت و زمزه های این آقا به گوشم رسید. از شدت عشقش به خودم و اینکه اسم خواهر کوچولوشو، هم اسم من گذاشته بود. متوجه شدم پدرم به خاطر اینکه خواهر بزرگم که ۲۰ سالش بود و عروس نشده بود، چند بار جواب رد داده بودن بهشون. من هم اعتراف میکنم که عاشق عشقش شدم، پسری که ۱۸سال نداره، سربازی نرفته، درس نخونده، کار درستی نداره و ...🤪🤪 ولی کارای خدا اینقدر عجیبه، اومدن خواستگاری و بله رو گفتم و نامزد شدیم(طی یک جلسه صحبت کردن شاید۱۰دقیقه ای که نصفش ساکت بودیم بعدش خودمونو معرفی کردیم😅 و همون روز بعد حرف زدن خانواده ها رفتیم گل و شیرینی و انگشتر گرفتیم و نامزد شدیم. همه ی اینا در عرض ۳-۴ساعت اتفاق افتاد😜) و سال بعدش در حالی که من وارد دانشگاه میشدم و ایشون سرباز بودن عقد کردیم و سال ۸۹ عروسی کردیم. خیلی زود دلمون بچه خواست و خدا گل پسرم آقا سبحان رو بهمون داد(سال۹۰)، سه سالش که شد خدا فاطمه خانوم رو بهمون داد(سال۹۳). ۵سال بعد که مشغول خونه سازی و شروع کار جدید بودیم، خدا فرزانه خانوم رو بهمون داد(سال۹۸)،یک سال و نیمش که شد فکر بعدی شدیم و خدا رقیه خانوم رو بهمون داد(۴۰۰).یک سال و نه ماهش شد از خدا خواستیم و تو دلی نازمون و دختر گلم رو بهمون داد که ۴۰ روز دیگه میاد خونه مون و شیرینی بیشتر زندگیمون میشه(انشاالله دی ماه۴۰۳). اینقدر همسر خوب و کاری و دست و دل بازی دارم که همیشه میگم خدا همونی که فکر میکنید نه، سر راهت میذاره که بهت ثابت کنه داری اشتباه میکنی. با وجود مخالفت خانواده هر دو طرف، همسرم همراه من هست و موافق جهاد فرزندآوری و به شدت معتقده هر بچه ای برکت و روزی خودشو داره به طوری که فرزند پنجم ازشون پرسیدم حست چیه که دوباره خدا بهمون فرزند داده و بلافاصله گفت منتظر یه خیر بزرگم و الان دارن کسب و کار دوم ایجاد می کنند. همسرم نه بسیجه، نه هیئتیه، نه مسجدیه که بگم از این حرفا میزنه، یه آدم خیلی معمولی.. خدا رو شکر بابت همسر خوبم و فرزندان گلم... انشاالله هنوز به فکر بچه هستیم اگه خدا مارو لایق بدونه💐💐💐 البته از همون اول زندگیمون به لطف خدا مستاجر نشدیم و الان همه چی داریم، به لطف خدا🙏 🌾🌺🌾آیدی من برای دریافت پیام هاتون 👇 @mahi_882 🌾🌺🌾لینک کانال برای معرفی کانال به دوستانتون 👇 https://eitaa.com/joinchat/1903755331C4f0bee0e69 🌾🌺🍃🍃🍃🍃🍃🍃
۱۰۷۳ من خودم از یک خانواده نسبتن کم جمعیت هستم😁 دوتا برادر و یه خواهر بزرگتر دارم. خودم ۱۸ ساله هستم. اینم بگم مادرم قرار نبوده منو بدنیا بیاره و میگفته بسه اما بابام می گفته نه یه دختر دیگه میخوام و من اومدم و شدم چراغ خونه شون🤪 سال ۹۹ عقد کردیم، یک ماه بعدش عروسی تو دوران کرونا بود و سریع وسایل و خریدیم رفتیم خونه خودمون. من ۱۴ساله بودم (ولی بخاطر قد بلندم و جثه ام، کسی باور نمیکرد😂) من علاقه ی بسیاارررر زیادی به بچه داشتم یعنی بچه های همسایه هارو خودم بزرگ کردم😆 سه ماه بعد عروسی من رفتم دکتر برا چکاب کامل و اقدامات قبل از بارداری اول کلی غر زد بچه ای هنوز و نمیخوای و... گفتم من از پسش برمیام😌البته با کمک مادرم😉😁 پنج ماه بعد از اینکه رفتم، دکتر گفت اگر سه روز گذشت از موعد برگرد همون شب با مادرشوهرم رفتم دکتر تست زد، گفت بارداری گفتم الکی میگی دکترم گفت بخدا😂 بارداری نه سخت و نه آسونی داشتم. خداروشکر ویار نداشتم اصلا فقط از اولش درد داشتم و استراحت مطلق😢 خدا مادرمو حفظ کنه، از اولش کنارم بود تا وقتی دختر خوشگل من ۳۱/۶/۱۴٠٠بدنیا اومد😍 من از هفته ها قبل ورزش میکردم دکتر گرفتم بعد هرچی پیادروی کردم دردم نمی‌ گرفت، گفتن باید بستری بشی، یک ساعت نشد ضربان قلب بچه کند شد. سریع بردن اتاق عمل ولی دکترم نذاشت گفت سنت کمه نمی ذارم عمل بشی. خداخیرشون بده با کمک دکتر زایمانم راحت شد تقریبا در ۳۸ هفته، بعد اومدن آیه خانوم، زندگی ما تغییر کرد. این کوچولوی ناز چراغ خونه ما شد رزق و روزی مالی و معنوی زیادی با خودش آورد. با اومدنش پدرش یه زمین خرید و ماشین مون رو عوض کردیم. بعد از یکسال همسرم همش میگفت یکی دیگه بیاریم، میگفتم هنوز زوده من اصلا استراحت نکردم. آیه خانوم یکسال و هفت ماهه بودن تقریبا که من دوره ام عقب افتاده بود ولی چون ماه های قبلم همین اتفاق میوفتاد زیاد فکرمو درگیر نکردم گفتم نه بابا باردار نیستم. ۱۴روز گذشت و من کمردرد و پادردم شروع شد از بوی پیاز و مرغ و خیلی چیزای دیگه حالم بهم می‌خورد، بعد از ۱۵روز تست زدم همون موقع دوخط پررنگ افتاد وای چقدر خوشحال شدم چنان جیغ زدم به همسرم گفتم باردارم 😂هردو خوشحال همون موقع منو بردن شهر بابام اینا تحویل مادر دادن😂همه خوشحال پدرم بیشتر از اونا دخترم خیلی کوچیک بود ولی چون وابسته به مادرم بود کاری به من نداشت اصلا سر فاطمه ثنا خانوم هم من باز گفتن استراحت مطلق، هر دوهفته سونو، یه بار میگفتن داخل کلیه اش یه چیزی هست، یه بار میگفتن سرش بزرگه، دوهفته بعد باز میرفتم میگفتن دور شکمش کوچیکه من از اول بارداری تا آخرش هر دوهفته میرفتم سونو 😐 هر سونو کمتر از دوتومن نمیگرفت فقط برا پول انقدر آدمو نگران میکنن من همش گریه از اول تا آخر بارداری دخترم ۳۸هفته و ۲روز بدنیا اومد. سر ایشون هم درد نداشتم باز بستری کردن و آمپول فشار بعد سه ساعت با کمک ماما بدنیا اومد. زایمانم خیلی سخت بود اما وقتی دخترمو دیدم، درد یادم رفت یه دختر ناز با چال گونه ی خوشگل😍 چون سن دخترم کم بود و حسادت میکرد خیلی اذیت شدم و هستم هنوز😁با جنگ و دعوا و زدن همدیگه گذروندن، الانم آیه خانوم ما ده روز دیگه میشه ۳ ساله، فاطمه ثناخانوم ۱٠ماهه ... با اومدن فاطمه ثناخانوم یه ماشین دیگه گرفتیم، همسرم در کارشون خیلی پیشرفت کردن خداروشکر، خداروهزار مرتبه شکر خودم مدرکم رو گرفتم با وجود بچه ها مدرسه رفتم، کنکور دادم انشاالله امسال هم دانشگاه میرم. اگر خدا بخواد فاطمه ثنا خانوم بزرگتر بشن، بازم دلمون میخواد خدابهمون اولاد صالح و سالم بده. خودم که بیش از حد دلم دوقلو میخواد😁تا خدا چه بخواهد، اگر دخالت اطرافیان نباشه و غر نزنن 😂انگار اونا میخوان بزرگشون کنن، بچه نیار دیگه بسه، سنت کمه و.... 😂 من فقط اینطور مواقع میخندم میگم باشه😉 الان من یه مادر ۱۸ساله هستم که دو فرزند دارم خداروشکر😍 انشاالله خدا به همه اونایی که چشم انتظار هستن هم فرزند سالم بده عاقبت بخیری همه جوان ها برای ظهور آقامون مولامون صاحب الزمان صلوات ❤️ 🌾🌺🌾آیدی من برای دریافت پیام هاتون 👇 @mahi_882 🌾🌺🌾لینک کانال برای معرفی کانال به دوستانتون 👇 https://eitaa.com/joinchat/1903755331C4f0bee0e69 🌾🌺🍃🍃🍃🍃🍃🍃
۱۰۷۸ من متولد ۱۳۴۹ هستم و خانه دار و همسرم متولد ۱۳۴۰ دبیر ریاضی، بعد از یک سال و نیم نامزدی نسبتا خوبی چون همسرم مردی مومن و با خدا بود و مسولیت پذیر، ازدواج کردیم و جهاز رو به خانه دایی عزیزم بردیم و مستاجر اونا شدیم، چون همسرم نه خانه داشت نه ماشین اما خداروشکر درآمد داشتن. خودم کم و بیش خیاطی می‌کردم. ما از اولم دوست داشتیم زود بچه دار بشیم اما متاسفانه ۳ سال طول کشید. در سال ۱۳۷۰ با ویار شدید و زایمان طبیعی سخت آقا محمد مهدی شیرین و باهوش و بازیگوش ما دنیا امد😘 و ما تونستیم یک واحد دودانگی منزل پدر عزیزم رو بخریم که اینم از قدم گل پسرمان بود🙂 دیگه تا ۷ سال به فکر بچه نبودم،کم کم دلم بچه میخواست که باردار شدم اما متاسفانه در ۴ ماهگی سقط شد😢 خوشبختانه دوباره باردار شدم در سال ۱۳۸۱ این هم با ویار شدید و زایمان طبیعی سخت که آقا محمد رضا 😘 پسر آرام و باهوش ما به دنیا امد🙂و از قدم این پسرم هم ماشین خریدیم و یک واحد از طرف فرهنگیان قسطی گرفتیم☺ من دختر خیلی دوست داشتم اما انقدر میگفتن بچه نیارید، ما هم قصد آوردن نداشتیم تا اینکه تو سن ۳۹ سالگی ناخواسته البته همسرم همیشه می‌گفت خدا خواسته😀 باردار شدم. خیلی ناراحت بودم. همه ش میترسیدم بچه ناقص باشه، حتی از استرس زیاد دکتر، سونوگرافی سه بعدی با هزینه نسبتا بالا فرستاد تا خیالم راحت بشه که خوشبختانه دکتر گفت بچه سالمه و ۹۹ درصد هم پسره. من دیگه به هیچی فکر نمیکردم فقط می گفتم سالم و صالح باشه، سال ۱۳۸۹ آقا محمد حسین😘 خوشگل و دوست داشتنی و باهوش ما با ویار شدید و به روش سزارین به دنیا آمد.🙂 همسرم خیلی بچه دوست داشت، داداشاشم خیلی دوستش داشتن و دارن❤ زمان گذشت تا اینکه همسرم ۴ سال پیش متاسفانه بیماری گرفتن و در سن ۵۷ سالگی بعد از بازنشستگی، دچار بیماری الزایمر زودرس شدن😭 با اینکه دبیر ریاضی بودن و بسیار علاقه به کتاب داشتن😪 تو این ۴ سال خیلی سختی کشید و ما هم کنارش 😭 پسر بزرگم ازدواج کرده بود اما دوتا پسرا بودن کمک میکردن اما این پسر کوچیکم محمد حسین پا به پای من برای پدرش که سنشم ۱۰ سالش بود کمک می‌کرد، با هم حمام می‌بردیم ک و در همه کاراش مثل یک پدر نسبت به بچه احساس مسولیت می‌کرد چون همسرم تو رختخواب بود و هیچ کاری نمیتونست انجام بده. تا اینکه ۲۰ دی پارسال به رحمت خدا رفت 😭 و همه میگفتن ببین محمد حسین رو خدا ی مهربان ناخواسته داد، حکمتش این بود که در بیماری پدرش به تو کمک کنه البته اون گل پسرای دیگه هم کمک میکردن اما مثل این من اطمینان نمیکردم بذارم برم یه سر بیرون و خرید الانم انقدر مهربان و دلسوز است که حد نداره 😘 خدا همه بچه ها رو برای پدر ومادراشون نگه داره و گل پسرای منم زیر سایه امام زمان نگه داره 🤲 عاقبت بخیر بشن ان شاءالله "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۹۶ من متولد ۷۹ هستم، بچه آخر یه خانواده ی ۱۱ نفره🙂 توی روستا بدنیا اومدم، تا زمانی که یادم هست کودکی ما با کار زیاد گذشت، همیشه درگیر بودیم و روستا منو سرسخت بار آورد. دوره ی ابتداییم توی همون روستا گذشت اما راهنمایی رفتم خوابگاه شبانه روزی خیلی سخت بود دوری، اما من همیشه جزء شاگرد برترهای کلاس بودم. دوره دبیرستانم کل دام هامون رو فروختیم و با خانواده رفتیم شهر زندگی کردیم، وضعیت اقتصادی فوق العاده سختی داشتیم. با این وجود حسابی درس میخوندم تا اینکه فرهنگیان یزد قبول شدم😍 کم کم اون سختی ها داشتن تموم میشدن هوای ازدواج به سرم زد😃 یادمه زیاد چله برمی شداشتم برای ازدواجم، ۲۳امین روز چله ی اول، همسرم اومدن خواستگاری که مامانم گفت معلم نباشه من به معلم نمیدمت حالا خودمم معلم بودم هاااا😅 خجالت می کشیدم به مامانم چیزی بگم. رفتم یزد همچنان چله، یک سال و نیم هرچه خواستگار اومد رد شدن تا اینکه جناب همسر دوباره از طریق یکی از دوستان به من پیشنهاد ازدواج دادن، واسطه همکار و دوست من بود. مستقیم به خودم گفتن، منم باهاشون حرف زدم دیدم مهرشون به دلم نشست. بعدش دوتا از برادرام، مادرم رو راضی کردن... اوج کرونا بود، عقدمون رو توی محضر گرفتیم، یه عروسی کوچیک در حد ۱۵۰ تا مهمون گرفتیم و رفتیم سر خونه زندگیمون در یه خونه ۵۰ متری بدون حتی داشتن یخچال و حداقل امکانات اولیه😅 اینم بگم ما جنوبی ها اصلا جهاز نمیدیم، با اینکه دوتا معلم بودیم اول زندگی هیچی نداشتیم، اینقد ساده ما شروع کردیم که باورش سخت بود. بعد مدتی دیدم دانشگاه مجازیه جای بچه تو زندگیمون خالیه باردار شدم. سال ۱۴۰۰ دخترم به دنیا اومد و به شدت گریه می‌کرد و بیقرار بود. یعنی ما رو از زندگی ساقط کرد اگه بگم روزی ۱۶ ساعت گریه میگرد گزافه نگفتم.😅 گذشت دخترم یک سالش بود، مجبور شدم ترم آخر بذارمش ۱۰ روز برم یزد به خاطر امتحانام که دوران بدی بود🥺🥺 به برکت وجود دخترم ماشین خریدیم و رفتیم خونه ی بزرگتر مستاجر شدیم. همسرم الحمدالله خیلی مرد خوب و مهربونیه و مامانم که مخالف ازداواج ما بود کلا با ما زندگی می‌کنن و همسرم عین مادر خودشون، بهشون احترام می ذارن. سال ۱۴۰۱ تازه اومده بودم سرکار که بخاطر رهبر عزیزم😍بچه ی دوم رو باردار شدم، دختری ناز و عزیز که از شدت گریه، دختر اولیم پیشش کم آورد.😅😅 یک سال مرخصی زایمانم حاصلش شد گیسویی که سفید شد اما الحمدالله بچه هام سالم هستن و همسر خوبی دارم. الان دخترم یک سال و سه ماهشه، چنان پارسال رو یادم رفته که دلم بچه دیگه ای میخواد، تا خانوم بارداری رو می‌بینم دلم غنچ میره🤩🤩 ان شاءالله خدا منتی بذاره سرم، دوباره لیاقت مادر بودن رو داشته باشم. اینم بگم وجود بچه ها سراسر خیروبرکت بود تا دختر دومی به دنیا اومد ما خونه مون رو شروع به ساختن کردیم یه خونه ی بزرگ ۱۵۰ متری که دلم میخواد فقط صدای بچه از این خونه بزنه بیرون ان شاءالله😍 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۰۹۷ سال ۹۵ ازدواج کردم در حالیکه همسرم ازدواج دومش بود و مطلقه بود، از قبلی بچه ای نداشت و زمانیکه ما ازدواج کردیم می شنیدیم که پشت سرمون میگن شوهرش نازا هست و حتما بچه دار نمیشده که با زن اولش به جدایی رسیده، ایشونم به من گفت من هیچ مشکلی ندارم میام آزمایش میدم، چون خانم اول ناسازگار بوده من بچه نخواستم. من اما استرس شدیدی بهم غالب شده بود، بخصوص که ماه اول ازدواجم رفتم و دکتر بهم گفت شما تنبلی تخمدان داری و نمیتونی فعلا حامله بشی، باید اول درمان بشی، ما هم جلوگیری نداشتیم، ماه اول نشد، ماه دوم نشد، مثل خانمای که بعده چند سال بچه دار نمیشن حس نازا بودن بهم دست داده بود و مدام گریه میکردم که چرا نمیشه... ماه سوم رفتم دکتر و یه عالمه آزمایش و دارو داد، بعد هی من میومدم داروهامو بخورم، یه چیزی میشد پشت گوش مینداختم، تصمیم گرفتم چله بگیرم، هر روز دعای توسل میخوندم بعده نماز ظهر و عصر و به امام جواد که میرسیدم ۱۴مرتبه میگفتم یا جوادالائمه ادرکنی، سه روز مونده به دوره ام طبق عادت بی بی چک زدم، بعد چند دقیقه در کمال ناباوری دیدم یه خط خیلی خیلی کمرنگ افتاد، سریع فرستادم برای خواهرم که پرستاره، ایشون گفتن که صد درصد بارداری ولی باید آزمایش خون بدی... بارداری سختی داشتم پر از استراحت و بستری و ویار شدید تا ماه نهم! وقتی دسته گلم دنیا اومد همه میگفتن آی وی اف کرده این شوهرش نازا بوده😐 خلاصه بعد از یه سال و نیم من یهو درگیر یا عالمه بیماری شدم. از این دکتر به اون دکتر، هر ماه سونو بده، دارو مصرف کن، وقتی دکتر آب پاکی رو ریخت رو دستم رفتم امامزاده شهرمون و یه دل سیر گریه کردم، خیلی حس و حال وحشتناکی بود، حس اینکه یه بیماری بد داری و معلوم نیست چه اتفاقی قراره بیافته، اون حس رو برا دشمنمم نمیخوام، خلاصه من خدارو به پیر و پیغمبر کلی امام معصوم قسم دادم که بهم فرصت بده، تا اینکه در عین ناباوری خداخواسته حامله شدم. دکتر به من هشدار داده بود نباید باردار بشم، تو اوج بی پولی و این درو اون در زدن و دکتر رفتن من نمیدونم چطور این اتفاق افتاده بود. فقط مطمئنم خدا خودش میدونست که باید اون موقع من باردار بشم. خیلی نگران بودم. با خودم می گفتم حالا این همه دارو خوردم چی میشه، نکنه روش اثر بذاره، نکنه بدنم تحمل بارداری رو نداشته باشه و... با همه ی اینا باز خداروشکر کردم و تحت نظر دکترم با تمام ویار و حال بد و دوران بارداری سخت، خداروشکر دسته گلم دنیا اومد، نکته جالبش اینکه همه منو سرزنش میکردن که با این حالم و به این زودی باردار شدم، ولی من میدونستم هیچ کار خدا بی حکمت نیست. دقیقا بعد از به دنیا اومدن بچه ام، الحمدالله رب العامین بدنم برگشت به حالت اول، یعنی بیماریام غیرفعال شدن، یعنی از خوردن دارو راحت شدم، یعنی دیگه نمیخواست هی برم سونو و... حکمت خداروشکر الانم که من بازم اصرار میکنم برا بچه، همسرم بشدت مخالفه، فقط و فقط بخاطر اوضاع مالی... الخیر فی ما وقع پناه برخدا "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist