#تجربه_من ۱۰۴۲
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#رزاقیت_خداوند
#مشیت_الهی
من متولد بهمن ۷۷ هستم، سال ۹۶عقد کردیم. با کلی مشکل در دوران عقدمون روبه رو شدیم. همسرم متولد ۷۵ هستن و هردومون باهم تلاش کردیم که باهمه سختیش زندگیمون رو شروع کنیم.
بهمن ۹۷ با یه عروسی ساده رفتیم خونه مون ولی به خاطر قرض و بدهی زیادی که داشتیم بابت اجاره خونه و...
همسرم کار ثابتی نداشت، تصمیم گرفتیم بچه دار نشیم. با گذشت یکسال از زندگیمون جای خالی بچه احساس میشد تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم. همزمان با شروع کرونا متوجه شدم باردارم. ترس از مریضی، فشار بارداری با ویار سنگین باعث فشار عصبی شدید در من شده بود.
همسرم مجبور بود تابستون اون سال شهر دیگه دور از خونه مون سر کار برن و من رفتم مشهد خونه مادرم، ۴ماه همسرم رو ندیدم اون روزایی که برای همه شیرین هست من توی تنهایی ودلتنگی گذروندم و دقیقا وقتی که خوشحال بودم که دارم میرم خونه و همسرم رو میبینم توی یک شهر بین راهی کیسه آبم پاره شد و پسرم توی ۸ماهگی با وزن ۲۳۰۰ به دنیا اومد.
چون شب عاشورا دنیا اومد، سپردمش دست ارباب و اسمشو حسین گذاشتم.
حسین آقای ما ۸روز توی همون شهر بستری شد و بخاطر اینکه ریه هاش ضعیف بود، دکتر گفت برو مشهد که شاید بچت به بیمارستان نیاز پیدا کنه. در مشهد پسرم بی حال شد و شیر نمیخورد. بردیمش دکتر دوباره ۲۰ روزم اونجا بستری شد. شرایط بیمارستان هم واقعا سخت و عذاب آور بود جوری که من طی یک ماه ۳کیلو وزن کم کردم و بعدش هم مراقبت از یک نوزاد نارس واقعا سخت بود.۳ ماهگی پسرم هم خودم و همسرم مبتلا به کرونا شدیم.
ما از برکت حسین آقا زمین و ماشین خریدیم. برکت حضور پسرم رو، به طور واضح تو زندگیمون احساس میکردیم، قبلش دونفری کار میکردیم بازم کم میآوردیم ولی با اومدن پسرم من کار رو کنار گذاشتم و همسرم حقوقشون کفاف زندگیمون رو که میداد بماند، بدهی هامون هم پرداخت کردیم.
سال ۴۰۱ من دل درد شدید میشدم با رفتن به این دکتر و اون دکتر متوجه شدم که کیست تخمدان دارم و خیلی بزرگ شده و دکتر بهم گفت با دارو خوب نمیشی و باید عمل کنی تخمدانت رو برداری ولی بعد از عمل امکانش هست دیگه باردار نشی اگه بچه میخوای اقدام کن. شاید باردار شدی و کیستت هم درمان شد، چون بارداری خودش باعث درمان کیست میشه.
با همسرم درمیون گذاشتم، مخالفت کردن بخاطر اینکه تازه شروع به خونه سازی کرده بودیم و وام و قرض داشتیم، ولی با اصرار زیاد من راضی شدن، ۱ماه بعد توی نافم احساس درد میکردم، دکتر که رفتم آزمایش بارداری داد که جوابش منفی شد. باز بافاصله یک هفته دوباره تکرار کردم و مثبت شد. وقتی به دکتر دوباره مراجعه کردم گفت احتمال بارداری خارج از رحمی یا تشکیل نشدن قلب هست چون عدد بتا پایین هست. منم به هیچ کس نگفتم.
یک هفته بعد، ۳تا از عزیزام رو در اثر تصادف از دست دادم روز خاکسپاریشون شدید دلدرد و کمر درد شده بودم با خودم میگفتم سقط شده و تا چند روز دیگه خود به خود دفع میشه. وقتی یک هفته گذشت و من به ۸ هفته رسیدم. هیچ اتفاقی نیافتاد. سونو گرافی رفتم. دکتر پرسید با دارو یا lvf باردار شدی؟ گفتم نه طبیعی. گفت تبریک میگم شما سه قلو بارداری بعد ضربان قلب هر سه رو واسم گذاشت که بشنوم.
من اصلا باور نمیکردم، تمام مدت گریه میکردم. طوری که حتی وقتی از سونو برگشتم خواهرم ازم پرسید چی شده؟ نمیتونستم صحبت کنم و کاغد سونو رو بهش دادم اونم باور نمیکرد.
بارداری خیلی سختی داشتم و از ۱۷هفته بارداری خونه مادرم بودم که مراقبم باشن و علاوه بر بارداری حال روحی بدی داشتم بخاطر عزیزام که رفته بودن خیلی سخت گذشت تا هفته ۳۱ که کیسه آب قل پسرم پاره شد بیمارستان بستری شدم و دکتر استراحت مطلق داد ۱۲روز بستری بودم که درد زایمان گرفتم و بعد از کلی درد کشیدن سزارین شدم و بعد از اون هم بچه هام بیمارستان بودن بدون هیچ استراحتی.
اونجا مجبورم کردن وایستم میگفتن فقط مادر میتونه پیش بچه ها باشه با کلی خواهش و التماس که ۳تا بچه تنها نمیتونم اجازه دادن خواهرم بیاد کمکم.
بالاخره بعد ۱۱ روز مرخص شدن الان سه قلو های من ۱ساله و حسین آقاهم ۴ساله هستن، من توی شهرغریب زندگی میکنم تنهای تنهام جز همسرم که شبها خونه هستن کمکم میکنن، هیچ کمکی ندارم.
از برکت این بچه ها خونه که شروع کرده بودیم ساختیم و الان تازه ۱ماهه توی خونه مون زندگی میکنیم. هیچ وقت هم بی پول نشدیم. برای قسط هاو قرضهامون وقتی حساب میکنیم کم میاریم ولی خدا یجوری میچرخونه که کم نمیاد.
من از کسایی بودم که میترسیدم از بچه زیاد داشتن توی این اوضاع اقتصادی ولی الان متوجه حرف آقا جونم شدم که همیشه میگفتن خدا روزی رسونه، ازش تو یکی بخواه اون ده تا میده، فقط باید بهش ایمان داشته باشی.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۵۴
#ناباروری
#رویای_مادری
#فرزندخوانده
#حرف_مردم
#سختیهای_زندگی
#مشیت_الهی
با گذشت ۷ سال از زندگی مشترک ما، صلاح ما بر این نبود که فرزند دار بشیم. در این مدت یه بارداری دوقلویی داشتم که متاسفانه همون هفته های اول سقط شد و به دلیل تشخیص اشتباه دکتر، آسیب جدی ای بهم وارد شد.
علاوه بر اون به دلیل استفاده فراوان آمپول ها و قرص های هورمونی، ذخیره تخمدانم به شکل چشمگیری کاهش پیدا کرد....😓
این شد که به فکر آوردن فرزند از پرورشگاه افتادیم. خواهر همسرم فرزند شیرخوار داشت و ما نباید فرصت رو از دست میدادیم. برای محرمیت به شیر ایشون نیاز داشتیم. مراحل رو گذروندیم تا اینکه بالاخره یه گل دختر نصیبمون شد.🎉🎊
خودمون اصرار داشتیم دختر باشه. چون احتمال بارداری من صفر نبود. و بحث محرمیت دخترم در صورتی که من بعدها پسردار می شدم، آسون تر بود.
جالبه که به ما گفتن دختر کمه و معلوم نیست کِی بهتون داده بشه. اما مادرم برای بچه دار شدن ما چله گرفته بودن و دقیقا روز عید قربان، روز پایان چله شون دختر گل من متولد شده.☺️
چهارماه از آوردن این فرشته کوچولو نگذشته بود که تصمیم گرفتیم مراحل پزشکیم رو ادامه بدیم و آی وی اف کنم... سن مون داشت میرفت بالا. نباید بیشتر از این فرصت رو از دست میدادیم.مادرم هم نزدیکمون بودن و اطمینان دادن که کمکمون میکنن.💪
در کمال تعجب آی وی اف در همون مرحله اول موفق بود و من باردار شدم.🥲
قدم خیر دخترم. کم شدن استرس و روحیه خوبم با اومدنش. هورمون های مادرانه و... و البته لطف خداوند❤️
📣📣📣 نکته اصلی ای که میخواستم بگم اینه...
بارداری سختی رو پشت سر گذاشتم. نه ماه استراحت اجباری. تقریبا بیشترش رو به جز زمانی محدود، در منزل پدر و مادرم بودم، که با وجود دختر کوچکم، زحمات فراوانی رو متحمل شدن.
ماه های اول ویار بسیار شدیدی داشتم. هیچ چیزی نمیتونستم بخورم. خیلی گریه میکردم😭
ماه های بعد درد های بسیار شدید. به حدی که احساس میکردم یکی از پاهایم به لگن سابیده میشه. استخوان درد وحشتناک در ناحیه لگن. دراز میکشیدم و گریه میکردم. نمیتونستم صاف راه برم. بدنم به یک طرف متمایل می شد.😖
علاوه بر اون،خارش شدید. به طوری که نصف شب بیدار میشدم. گاهی اوقات دست ها و پاهام زخم میشدن😞
خلاصه همه متعجب بودن از این بارداری سخت. روحیه ام رو باخته بودم. یادم میاد یک بار به خواهر همسرم گریه کنان گفتم که کاش میشد این درد ها رو در جایی ثبت کنم تا بعد ها به یادشون بیارم ... تا دیگه بچه نخوام.🤦♀
اشتباه من این بود که این شرایط سختم رو با دیگران مطرح میکردم، شاید بخاطر نیاز روحیم. نیاز داشتم بیشتر هوامو داشته باشن. این همه درد، نیاز به کسب توجه و محبت بیشتری داشت تا کمی التیام پیدا کنه.
❌اما این باعث شد مدام این جمله رو بشنوم:
ان شاءالله بچه که به دنیا اومد، دیگه دو تا داری دیگه.کافیه. هم خودت اذیت شدی هم اطرافیانت. من هم که در اوج درد بودم. میپذیرفتم میگفتم. آره دیگه نمیارم😞
الحمدالله گذشت. و آجی کوچولوی دخترم به دنیا اومد.🥰
الان که از اون دردها خبری نیست، میبینم چقدررر داشتن فرزند شیرینه و دوست دارم باز هم فرزند داشته باشم. واقعا ارزش اون ۹ ماه سختی رو داره.
⚠️اما ....
میدونم که خودم باعث شدم که اگر باز لطف خداوند شامل حالم بشه و فرزنددار بشم، شماتت های فراوانی رو خواهم شنید.
اگر بیشتر صبوری میکردم و کمتر آه و ناله، همه نسخه دیگه نیاری، رو برام نمی پیچیدن...
📣 اینا رو گفتم تا دوستان از تجربه من استفاده کنن.
☝️اولا اینکه نقش همسر خیلی مهمه. تو این شرایط سخت همسر منم بسیار از لحاظ روحی آسیب دید. به دخترم وابسته بود و دخترم با من و منزل مادرم. این باعث شد که هر بار میامدن به دیدارمون، بداخلاقی کنن. چرا اینجا موکت نیست، بچه زمین میخوره. این رو به بچه ندین ضرر داره. بیرون نبرین، عادت میکنه و... یا وقتی میومدن، تمام توجه شون به دخترم بود.😭
این درصورتیه که خانم ها خوب میدونن که در زمان بارداری، به شدت نیازمند محبت و توجه از طرف اطرافیانشون هستن. و من این رو از طرف همسرم نداشتم😓
✌️دومین نکته اینکه به جز خانواده که لازمه از حال شما مطلع باشن، سایرین رو در شرایطی که دارین، شریک نکنین. چون به محض ورود، اظهار نظر هم خواهند کرد. تبعات این دخالت ها در بارداری های بعدی تون هم دیده خواهد شد😒
🌹با دیدن الطاف خداوند و شکر گزار بودنه که میشه سختی ها رو گذروند و آه و ناله نکرد.
🍃🌷
#مشاوره_زندگی
#سوال_اعضا
#سیاست_رابطه
آیدی من😇
@mahi_882
لینک کانال جهت ارسال برای دوستان👇
https://eitaa.com/joinchat/1903755331C4f0bee0e69
🍃🍃🌾🍃🍃🌾🍃🍃🌾
#تجربه_من ١٠۶٠
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#سختیهای_زندگی
#مشیت_الهی
#فرزندآوری
#جنسیت_فرزند
#قسمت_اول
من متولد ۷۴ همسرم متولد ۶۶، یه ازدواج سنتی داشتیم، دخترخاله پسرخاله هستیم، سال ۹۰ عقدکردیم، یه عقد ساده گرفتیم، دروان طولانی تو عقدبودم ولی چون سن ام کم بود، لحظات شیرینم زیاد داشتم تو عقد البته مشکلات زیادی هم داشتیم. چون سنم کم بود از مهارت های زندگی چیزی نمی فهمیدم، شوهرمم خیلی وابسته مادرش که خاله ام باشه بود این موضوع هم اذیتم میکرد، البته خاله ام خیلی زن خوبیه خیلی هوامو داره.
گذشت دوران عقدمون و ما در سال ۹۴ عروسی گرفتیم، عروسی خیلی مجلل و خوبی برام گرفتن، خاله ام و شوهرم برام سنگ تموم گذاشتن، رفتیم سرخونه زندگیمون، بازهم همین موضوع وابستگی شوهرم به خاله ام و خانواده اش اذیتم میکرد چون من دلم میخواست مستقل باشیم، خونه خودم راحت باشم، غذا درست کنم ولی شوهرم دوست داشتن بریم خونه مادرش،صبح می رفتیم شب برای خواب فقط میرفتیم خونه خودمون منم این وضعیت رو دوست نداشتم.
بعضی روزا من می رفتم خونه مامانم اونم خونه مامانش. شب میومد دنبالم می رفتیم خونه مون، بعضی روزا هم می رفتم خونه مون میشستم شوهرم بیاد ولی اون می رفت خونه مامانش بعد میومد تازه قهرم میکرد چرا اومدی خونه تنها...
دیگه تصمیم گرفتم بچه دارشم میگفتم وقتی بچه بیاد بهتر میشه، دیگه مجبوریم خونه ی خودمون باشیم، خاله ام همش میگفت درست میشه هنوز اول زندگی تونه اینقدر برین خونه تون غذا درست کنی، خسته بشی، دیگه اقدام به فرزندآوری کردیم.
طول کشید تا باردار بشم، همش با خودم میگفتم چرا نمیشه، تحت نظر دکتر بودم، دیگه بعد از ۹ماه دوره ام عقب افتاد، یه ۳ روزی بودم ولی تست نمی زدم میگفتم مثل دفعه های پیش خبری نیست، دیگه وقت دکتر داشتم، رفتم گفتم چرا من حامله نمیشم معاینه کرد گفت خانم شما یه غده دارین تو رحم تون به خاطر اونه باردار نمیشین، یه سونو بده بیار بده ببینم چیه، دیگه منو مامانم از مطب اومدیم بیرون، همش گریه میکردم.
شوهرمم نبود راننده تریلی بود می رفت سرویس، دیگه سونو دادم گفت خانم شما باردارین، منم خوشحال اشک شوق میریختم، اومدم بیرون مطب، مامانم بغلم کرده بود، گریه میکرد. رفتم به دکتر نشون دادم گفت خانم این قلب نداره اگه تا دوهفته دیگه قلبش تشکیل نشد، باید کورتاژ کنی، این شد که باز خوشحالی من تبدیل به گریه شد.
دوباره بعد ۲ هفته سونو دادم قلبش تشکیل شده بود الحمدلله، خوشحال بودیم منو خانواده ام، بازم شوهرم تو دوران بارداری اذیتم میکرد، بخاطر چیزی بیخودی دعوامون میشد بازم یه شب هایی همون خونه مامانش میگفت بخوابیم آزارم میداد، دیگه ویار حاملگی ام شروع شده بود، شوهرم می رفت سرکار، همش خونه مامانم بودم.
رفتم سونو گفتن بچه دختره، خودم دوست داشتم پسر باشه چون خودم برادر نداشتم ولی خوب خیلی ام برام مهم نبود خاله ام گفت یه دختر خوب و خانم مثل خودته، ولی مامانم میگفت کاش پسر بود از حرفش ناراحت میشدم.
تو بارداری سنگ کلیه گرفتم خیلی درد داشتم، بعد باز تو سونو ۷ ماهگی گفتن یکم آب سرجنین زیاده، بعد باز دوهفته بعد رفتم گفتن خوبه، دیگه وقت سزارین داشتم اونم زودتر دردم گرفت و طبیعی دختر نازم ساعت ۳ صبح به دنیا اومد با اومدنش کلی زندگی مون بهتر شد. شوهرم خیلی وابسته دخترمه...
دیگه گذشت تا ۴ سالگی دخترم که شوهرم میگفت یکی دیگه بیاریم، من مخالف بودم حوصله بچه داری ندارم. میگفتم بذار دخترمون بزرگ ترشه بعد، ولی به اصرار شوهرم قبول کردم، گفتم حالا که میخوایم بچه بیاریم بذار رژیم تعیین جنسیت بگیریم، پسر باشه من پسر میخوام، دیگه دکتر رو شروع کردیم، رژیم مو آزمایش دادیم شوهرم ضعیف بود، دارو دادن خوب شد، تو این بین قسمت شد رفتیم کربلا اونجا از آقا خواستم خدا بهم یه پسر سالم بده، بعد همین جور من دارو های هورمونی مصرف میکردم هرماه ولی خبری از بارداری نبود، دیگه دکترم گفت عکس رنگی رحم بگیر گرفتم، بله لوله های من بسته شده بود که باز شد با عکس رنگی.
ادامه 👇
🌴🌴🌴آیدی من برای دریافت پیام هاتون ⬇️
@mahi_882
لینک کانال برای معرفی کانال به دوستانتون ⬇️
https://eitaa.com/joinchat/1903755331C4f0bee0e69
🪵🪵🪵🌴
#تجربه_من ١٠۶٠
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#سختیهای_زندگی
#مشیت_الهی
#فرزندآوری
#جنسیت_فرزند
#قسمت_دوم
دکترم میگفت تو ۳ ماهه حامله میشی، که باز هم نشدم، همش شوهرم میگفت ناشکری کردی، گفتی نمیخوام، اینجوری شد، دیگه من ول کردم دکتر رو رژیم رو، سپردم دست خدا، گفتم هرچی خودت صلاح میدونی.
تا اینکه متوجه شدم دخترم یه نوع تشنج میکنه که فقط یه ثانیه سرش می افته دوباره به حالت عادی برمیگرده، دیگه دکتر می بردمش مشهد، هرسری می رفتم از امام رضا جانم میخواستم هم شفای دخترمو بده، هم فرزند صالح و سالم، بیشتر به فکر دخترم بود با اینکه دارو میخورد ولی تشنج اش قطع نمیشد، سری آخر بردم دکتر، دکتر گفت باید نوار مغز ۲۴ ساعته بگیریم، دیگه وقت گرفتیم اومدیم شهرمون.
من حالم بد بودش ولی می گفتم شاید نباشه، تست نمی زنم، دیگه بعد ۱۲ روز عقب انداختن، من تست زدم مثبت بود
بعد ۲ سال تلاش برای فرزند دوم، دیگه خیلی خوشحال شدیم، هم خودم هم خانواده ام، منم نیت کردم اگه خدا پسر بهمون بده اسمش رو میذارم محمد،و رفتم سونو گرافی پسر بود، انگار دنیارو بهم داده بودن، اینو فهمیدم که فقط باید خدا برات بخواد همین، دخترمم خیلی خوشحاله منتظره داداش که به دنیا بیاد، شوهرمم خیلی هوامو داره، همش مراقبم هست.
دخترم با دارو های جدیدش خیلی بهتره ولی هر۳ ماه باید ببرم چکاب بشه، خیلی مریضی دخترم برام عذاب آوره انشالله به لطف پروردگار ازبین بره و با دارو حل شه الان کلاس اوله خیلی اذیتم میکنه، چون باردارم هستم برام سخته، احتمال زایمان زودرس دارم، استراحت میکنم تو خونه انشالله پسرم یه ماه دیگه مونده به دنیا بیاد سرموقع بیاد.
برای دخترم دعا کنید تا زودتر سلامتی شو بدست بیاره، خودمم به سلامت سر موقع پسرمو بغل بگیرم، ازخدا وامام رضاجانم همین رو خواستم.
🌴🌴🌴آیدی من برای دریافت پیام هاتون ⬇️
@mahi_882
لینک کانال برای معرفی کانال به دوستانتون ⬇️
https://eitaa.com/joinchat/1903755331C4f0bee0e69
🪵🪵🪵🌴
#تجربه_من ۱۰۷۸
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#رزاقیت_خداوند
#سختیهای_زندگی
#بارداری_خداخواسته
#بارداری_بعداز_35_سالگی
#مشیت_الهی
من متولد ۱۳۴۹ هستم و خانه دار و همسرم متولد ۱۳۴۰ دبیر ریاضی، بعد از یک سال و نیم نامزدی نسبتا خوبی چون همسرم مردی مومن و با خدا بود و مسولیت پذیر، ازدواج کردیم و جهاز رو به خانه دایی عزیزم بردیم و مستاجر اونا شدیم، چون همسرم نه خانه داشت نه ماشین اما خداروشکر درآمد داشتن. خودم کم و بیش خیاطی میکردم.
ما از اولم دوست داشتیم زود بچه دار بشیم اما متاسفانه ۳ سال طول کشید. در سال ۱۳۷۰ با ویار شدید و زایمان طبیعی سخت آقا محمد مهدی شیرین و باهوش و بازیگوش ما دنیا امد😘 و ما تونستیم یک واحد دودانگی منزل پدر عزیزم رو بخریم که اینم از قدم گل پسرمان بود🙂
دیگه تا ۷ سال به فکر بچه نبودم،کم کم دلم بچه میخواست که باردار شدم اما متاسفانه در ۴ ماهگی سقط شد😢 خوشبختانه دوباره باردار شدم در سال ۱۳۸۱ این هم با ویار شدید و زایمان طبیعی سخت که آقا محمد رضا 😘 پسر آرام و باهوش ما به دنیا امد🙂و از قدم این پسرم هم ماشین خریدیم و یک واحد از طرف فرهنگیان قسطی گرفتیم☺
من دختر خیلی دوست داشتم اما انقدر میگفتن بچه نیارید، ما هم قصد آوردن نداشتیم تا اینکه تو سن ۳۹ سالگی ناخواسته البته همسرم همیشه میگفت خدا خواسته😀 باردار شدم. خیلی ناراحت بودم. همه ش میترسیدم بچه ناقص باشه، حتی از استرس زیاد دکتر، سونوگرافی سه بعدی با هزینه نسبتا بالا فرستاد تا خیالم راحت بشه که خوشبختانه دکتر گفت بچه سالمه و ۹۹ درصد هم پسره.
من دیگه به هیچی فکر نمیکردم فقط می گفتم سالم و صالح باشه، سال ۱۳۸۹ آقا محمد حسین😘 خوشگل و دوست داشتنی و باهوش ما با ویار شدید و به روش سزارین به دنیا آمد.🙂
همسرم خیلی بچه دوست داشت، داداشاشم خیلی دوستش داشتن و دارن❤
زمان گذشت تا اینکه همسرم ۴ سال پیش متاسفانه بیماری گرفتن و در سن ۵۷ سالگی بعد از بازنشستگی، دچار بیماری الزایمر زودرس شدن😭 با اینکه دبیر ریاضی بودن و بسیار علاقه به کتاب داشتن😪
تو این ۴ سال خیلی سختی کشید و ما هم کنارش 😭 پسر بزرگم ازدواج کرده بود اما دوتا پسرا بودن کمک میکردن اما این پسر کوچیکم محمد حسین پا به پای من برای پدرش که سنشم ۱۰ سالش بود کمک میکرد، با هم حمام میبردیم ک و در همه کاراش مثل یک پدر نسبت به بچه احساس مسولیت میکرد چون همسرم تو رختخواب بود و هیچ کاری نمیتونست انجام بده.
تا اینکه ۲۰ دی پارسال به رحمت خدا رفت 😭 و همه میگفتن ببین محمد حسین رو خدا ی مهربان ناخواسته داد، حکمتش این بود که در بیماری پدرش به تو کمک کنه البته اون گل پسرای دیگه هم کمک میکردن اما مثل این من اطمینان نمیکردم بذارم برم یه سر بیرون و خرید الانم انقدر مهربان و دلسوز است که حد نداره 😘
خدا همه بچه ها رو برای پدر ومادراشون نگه داره و گل پسرای منم زیر سایه امام زمان نگه داره 🤲 عاقبت بخیر بشن ان شاءالله
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#مشیت_الهی
من سی و شش سالمه، بیست سالگی ازدواج کردم با اینکه بچه ها رو خیلی دوست داشتم ولی برای خودم از ته دل دعا میکردم خدا بچه نده !!!
من عاشق همسرم بودم فکر میکردم اگه بچه دار شیم حس خودم بین بچه و اون تقسیم میشه و همینطور ارتباطمون کمرنک میشه!! هر کی هم ازم سوال میکرد با شوخی میگفتم من دو سه قلو میخوام نعوذ بالله فکر میکردم از خدا برنمیاد
به خاطر همین فکرهای بچه گانه بعد چهار سال تقریبا ناخواسته خدا یه دختر بهم هدیه کرد سر بارداری و به دنیا اومدن دخترم و بعدش که یه مشکل جزئی کلیه داشت، خیلی اذیت شدم به خاطر همین خیلی از مادر شدنم لذت نبردم و این باعث شد بارداری دومم با شش سال فاصله باشه و باز هم ناخواسته ولی خیلیییی شیرین، دخترم خیلیی شیرین و در عین حال شلوغه با اینکه الان هفت سالشه از دیوار راست بالا میره ...
طبق همون باور غلطی که تو نسل ماها جا انداختن، منم با داشتن دوتا بچه خودمو خوشبخت تصور میکردم. گوشمم بدهکار کسی نبود.
دختر کوچیکم شش سالش بود و منم سی و پنج ساله، همسرم بچه میخواست و با شوخی میگفت حالا که ولی امرم دستور داده صد تا به من میرسه بچه هام هم دعای روز و شبشون داشتن نینی بود...
سال قبل سه روز تو خونه مون روضه گرفتم و به امام حسین متوسل شدم بلافاصله باردار شدم. گفتم اگه پسر باشه اسمشو به عشق امام حسین علیه السلام حسین میذارم ولی همسرم میگفت به احترام پدر شهیدش و زنده نگه داشتن یاد و نام ایشون یحیی میذاره. من خیلی مخالف بودم احساس میکردم اسم یحیی با اینکه اصیله ولی کمی بزرگه برا بچه !!
دو ماهه باردار بودم و هنوز کسی اطلاع نداشت جمکران بودیم یه لحظه حالم یه جوری شد دو رکعت نماز خوندم و بعدش تفالی به قرآن زدم این آیه سوره ی مبارکه مریم اومد که ...انا نبشرک بغلام اسمه یحیی... کلا به هم ریختم خیلی هم گریه کردم. اومدیم خونه به همسرم گفتم هر چی شما بگی اونم دید راضی شدم گفت قرعه میندازیم
چند روز بعدش رفتیم مشهد با یکی از خواهرام تماس تلفنی داشتم بهش گفتم روبروی ضریح اقام چی برات بخوام؟گفت هر چی واسه خودت میخوای برا منم بخواه منم همون شوخی همیشگی ... گفتم دو قلو میخوام. گفت اونو انشاالله خدا بهت میده، برا من سلامتی و ...
برای اولین بار با اصرار دکتر سه ما و نیمه رفتم سونو... دکتر ازم پرسید دو قلو باردارین ؟؟؟ اول کمی دُور وبرمو نگاه کردم گفتم با منین؟! گفت بعله و گفت قل اول سمت راست .......ووو
منم شروع کردم گریه و ... گفتم خدایا شکرت که منو لایق این معجزه قرار دادی !!
از شدت خوشحالی داشتم بال در میاوردم بقیه خانواده هم همینطور ...
الان پسرای من چهار ماهو تموم کردن و من هر روز خودمو خوشبخت ترین زن روی زمین میدونم به خاطر داشتن زینب و زهرا و حسین و یحیی
خدا هر روز منو با معجزه های بزرگش غافلگیر میکنه و منم دوست دارم فریاد بزنم و بگم عاشقتم خداااا
حالا هم از خدا توفیق و سلامتی خواستم بچه هامو لایق سربازی امام زمانم تربیت کنم و اگه لایقم بدونه اولاد سالم و صالح زیاد بهم عطا کنه
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
🌾🍃🍃🍃🌺🍃🍃🍃🌾
#تجربه_من ۱۰۹۹
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#سختیهای_زندگی
#مشیت_الهی
#توکل_و_توسل
ماه مبارک رمضان بود. تو پاییز سرد سال ۷۹، من فرزند دوم یه خانواده ۹ نفره (البته یه ماهه شدیم ج نفر😍👧) به دنیا اومدم.
روزا میگذشت و زمونه، بد باهامون تا کرد زد و مادر عزیزتر از جانم گرفتار بیماری شد تقریبا ۷ماهگی من، مریضی هر روز بیشتر عود میکرد و مادرم، منه دو ساله و برادر ۷ سالم رو تنها گذاشت و رفت.
پدرم بعد از چهلم مادرم، ازدواج کردن (الان که نگاه میکنم بهترین کار رو کردن ... خواهشا در موردش قضاوت اشتباه نکنید🙏) و زندگی جدید ما شروع شد با یه دختر جوون غریب که شاید براش زود بود مادر دوتا بچه بشه.
زندگی ما، رو فاز غم پیش میرفت. چیزای خوبی نیست که براتون تعریف کنم ...
۱۵ سالم بود. مثل همیشه بعد از ظهر ها شال و کلاه میکردم و راه میفتادم سمت خونه مادربزرگم که شب تنها نمونه. تو راه یه پیرزنی بود که همیشه بهش سلام میدادم گاهی هم کمکش میکردم که بره خونه اش...
یه روز گفت با بابات کار دارم شمارش رو رو کاغذ برام بنویس منم نوشتم و خداحافظی کردم...
یه ماه بعد همسر بابامم گفت خواستگار داری، فردا شب میان نگی نه ها بابات تحقیق کرده و فلان و بهمان...
خلاصه شوخی شوخی من شدم عروس یه خانواده که پسرشون خیلی زبانزد مردم بود از بس کاری و زرنگ و هم فن حریفه...
اونوقت من کی بودم یکی که حتی اعتماد به نفس نداشتم حتی درست حرف بزنم 🤦♀ و باااااز شروع شد طعنه کنایه های اطرافیان...
یه سال خونه مادرشوهرم زندگی کردم دیگه کم کم به فکر بچه بودیم. ۹ماه اقدام بودیم ولی نمیشد شوهرم خیلی ناراحت بود.
یه روز گفت میخوام برم مشهد وسیله کار بخرم. گفتم منم میام همه مخالف بودن من برم ولی رفتم، تو راه یه نامه نوشتیم به امام رضا و قسمش دادیم به جوادش که حاجت ما رو بده ،خلاصه صبح رسیدیم یه زیارت و خرید و ظهر راه افتادیم سمت خونه .
دو هفته بعد بابام زنگ زد بیاید بریم مشهد باز 😍 منو شوهرمم از خدا خواسته قبول کردیم. وقتی برگشتیم دختر اولم رو باردار شدم.
اردیبهشت ۹۷ دختر گلم دنیا اومد، چهار ماهش بود که خونه مون رو ساختیم و مستقل شدیم.
فروردین ۹۸ متوجه شدم مجدد خدا خواسته باردار هستم و باز دختر گلم آذر ۹۸ به دنیا اومد البته سزارین اورژانسی شدم بخاطر مسمومیت بارداری😔
روزها توام با تلخی و شیرینی میگذشت، دست تنها دوتا بچه ام رو بزرگ کردم. کم کم بچه ها بزرگ شدن و دختر اولم پيش دبستانی میرفت خیلی شرایط مون بهتر شده بود.
یه روز تو گروه دوستام یکی گفت ما قرار گذاشتیم خواهرها و عروس ها برای خوشحالی دل رهبر یه کربلا بریم و بعد اقدام کنیم برای بچه ...
من دلم شکست گفتم منم اگه کربلا برم بچه میارم، به دوماه نکشید کربلای من که جزو محاااااالات بود جور شد🥺
کربلا رفتم و برگشتم به فکر اقدام بودیم که خواهرشوهرم خوشحال زنگ زد که برام سیسمونی بدوز باردار شدم😍 بهش تبریک گفتم، کلی حس خوب بهم داد خبرش...
خلاصه چکاپ رفته بودم. یه خورده بخاطر تیروئید دست دست کردیم که خدا صبرش تموم شد باز خدا خواسته باردار شدم😂
و درست هفته بعد ما خبر بچه دار شدن مون رو به خواهرشوهرم دادیم😅😂
بعد ها متوجه شدم خواهرمم باردار بوده
و سن بارداری هامون به فاصله یه هفته بود.😅
بلاخره موعد زایمان رسید و باااز دختر گلم مرداد ۱۴۰۳ به دنیا اومد😍.دخترم با پسر خاله و دختر عمه ش تو یه ماه دنیا اومدن.
یه ماه پیش متوجه شدم که هفتمین فرزند خانواده مون هم قراره دنیا بیاد و دو هفته پیش یه دخمل کوچولو به خانواده ما اضافه شد.
فقط میتونم بگم الحمدلله رب العالمین بخاطر این نعمت واقعا عظیم. ان شاالله که سرباز امام زمان بشن و مایه ی افتخار ما 🤲🥰
🌾🌺🌾آیدی من برای دریافت پیام هاتون
👇
@mahi_882
🌾🌺🌾لینک کانال برای معرفی کانال به دوستانتون
👇
https://eitaa.com/joinchat/1903755331C4f0bee0e69
🌾🌺🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#تجربه_من ۱۱۱۳
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#مشیت_الهی
#دوتا_کافی_نیست
#سختیهای_زندگی
من متولد ۷۳ هستم و دوتا برادر بزرگتر دارم. وقتی مامانم منو باردار شد هرکاری کرد که من از بین برم چون شاغل بود و برادرم یک ساله...
ولی من قوی تر از این حرفا بودم و موندم😎 اما در طی بارداری مامانم هیچ دکتری نرفت و تا ۴ساعت قبل بدنیا اومدن من سرکار بود.
من از همون اول بچه مستقلی بودم و مدیریت مالی خونه دست من بود و هیچ کاری بدون نظر من انجام نمیدادن. بماند که چقدرررر برادرام دوستم داشتن و همیشه اولین و بهترین ها رو به من میدادن.
دوران دبیرستان که درحال تلاش بودم واسه پزشکی با یه حرف دوستم مسیرم عوض شد و وارد حوزه شدم الحمدلله.
سال ۹۵ بود که عروسی دوستم رفتم یه شهر دیگه و قرار بود دختر خانمی رو ببینم واسه برادر کوچیکترم؛ و این مقدمه ای برای ازدواج خودم شد.
کمتر از یک ماه خواستگاری و عقد ما انجام شد. جوری که همه تعجب کردن. چون برادرم روی خواستگار ها خیلی حساس بود.
همسرم۲۴ساله بودن و یه مغازه کوچیک داشتن فقط، دوماه بعد عقد سفر اربعین با هم رفتیم که یکی از بهترین سفرهامون بود.
۹ ماه بعد عروسی گرفتیم و نزدیکای عروسی همسرم مغازه رو بستن و عملا بیکار شدن.
چون ما بچه خیلی دوست داشتیم ۳ماه بعد عروسی باردار شدم. اینقدر بی پول شده بودیم که واسه دکتر رفتن مجبور شدم دستبندی که سرعقد همسرم هدیه داده بود رو بفروشم و از برکت وجود بچه مون با همون پول همسرم آزمایش های بدو استخدام رو رفتن و شاغل شدن.
بچه اولمون که ۳سالش بود دوباره باردار شدم و حال خیلی بدی داشتم و سونو که رفتم دکتر گفت ۲قلو هست!!! بارداری خیلی سختی بود و دقیق ایام اوج کرونا شد و درگیر کرونا شدم.
توی ۸ماهگی بودم که دکتر ختم بارداری داد بدون هیچ دلیلی و زایمان زودرس داشتم در ۳۲ هفته. بچه هام بخاطر وزن کم و مشکل تنفسی nicu بستری شدن و حال یکیشون بهتر بود و قل دومی هر روز بدتر میشد😔
یک شب خواب دیدم دخترم خوب شده و صبح خوشحال به همسرم گفتم. ایشون وقت نداشتن بیان بیمارستان و با برادرم رفتم دیدنشون...
دم در nicu پرستار ها منو راه ندادن داخل و به هم نگاه میکردن؛ خیلی نگران شدم و اصرار من بیشتر شد واسه دیدن بچه ام و آخر سر با تایید سوپروایزر رفتم داخل. دیدم یه پارچه سفید روی دخترم کشیدن 😭
دخترم از پیشم رفت و حسرت بغل کردن جسم کوچولو اش به دلم موند. خیلی روزای سخت و تلخی بود. یه بچه ام زیر خروار ها خاک و بچه دیگه که معلوم نبود چه اتفاقی براش میفته. دو ماه بعد فوت بچه ام پدرم رو به طور ناگهانی از دست دادم😭.
بعداز یک ماه بستری بودن، بچه ام مرخص شد و آوردیم خونه. چقدررر سخت بود بزرگ کردن بچه نارس.با قطره چکان شیر میتونست بخوره چون فک و دهانش قدرت مکیدن نداشت.
با بارداری دومم وضعیت اقتصادی بهتری پیش اومد و ماشین عوض کردیم و تونستیم یه سرمایه گذاری کنیم.
وقتی پسرم ۲ ساله شد، تصمیم گرفتیم واسه بچه بعدی، ولی خواست خدا نبود و تا یک سال باردار نشدم. به همسرم گفتم دیگه اصراری ندارم به بارداری و اگر خدا بخواد میشه. ولی اربعین از حضرت ابوالفضل یه اولاد صالح و امام حسینی خواستم.
درست ماه بعد که منتظر نبودیم باردار شدم دقیقا شب ولادت آقا قمر بنی هاشم آزمایشم مثبت شد و مثل کسایی که بچه اولشون هست چقدر خوشحال بودیم.😍جنسیتش هم واسمون مهم نبود.
از برکت این فسقلی ما؛ همسرم کار مستقلی راه انداختن و چند وقت بعد شعبه دوم کارشون رو هم اضافه کردن. الانم بچه مون ۴ماهه است و برخلاف جواب غربالگری، کاملا سالم و بانمک☺️.
تو زندگی سختی و راحتی زیاد پیش اومده برامون ولی همه رفع شدن الحمدلله. به خاطر همسر خوب و مهربون و بچه های سالمی که خدا بهم داده همیشه شکرگزار هستم.
از خدا میخوام هیچ زنی چشم انتظار اولاد نباشه و خدا به همه اولاد صالح و سالم بده.❤️❤️
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۱۳
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#مشیت_الهی
#دوتا_کافی_نیست
#سختیهای_زندگی
من متولد ۷۳ هستم و دوتا برادر بزرگتر دارم. وقتی مامانم منو باردار شد هرکاری کرد که من از بین برم چون شاغل بود و برادرم یک ساله...
ولی من قوی تر از این حرفا بودم و موندم😎 اما در طی بارداری مامانم هیچ دکتری نرفت و تا ۴ساعت قبل بدنیا اومدن من سرکار بود.
من از همون اول بچه مستقلی بودم و مدیریت مالی خونه دست من بود و هیچ کاری بدون نظر من انجام نمیدادن. بماند که چقدرررر برادرام دوستم داشتن و همیشه اولین و بهترین ها رو به من میدادن.
دوران دبیرستان که درحال تلاش بودم واسه پزشکی با یه حرف دوستم مسیرم عوض شد و وارد حوزه شدم الحمدلله.
سال ۹۵ بود که عروسی دوستم رفتم یه شهر دیگه و قرار بود دختر خانمی رو ببینم واسه برادر کوچیکترم؛ و این مقدمه ای برای ازدواج خودم شد.
کمتر از یک ماه خواستگاری و عقد ما انجام شد. جوری که همه تعجب کردن. چون برادرم روی خواستگار ها خیلی حساس بود.
همسرم۲۴ساله بودن و یه مغازه کوچیک داشتن فقط، دوماه بعد عقد سفر اربعین با هم رفتیم که یکی از بهترین سفرهامون بود.
۹ ماه بعد عروسی گرفتیم و نزدیکای عروسی همسرم مغازه رو بستن و عملا بیکار شدن.
چون ما بچه خیلی دوست داشتیم ۳ماه بعد عروسی باردار شدم. اینقدر بی پول شده بودیم که واسه دکتر رفتن مجبور شدم دستبندی که سرعقد همسرم هدیه داده بود رو بفروشم و از برکت وجود بچه مون با همون پول همسرم آزمایش های بدو استخدام رو رفتن و شاغل شدن.
بچه اولمون که ۳سالش بود دوباره باردار شدم و حال خیلی بدی داشتم و سونو که رفتم دکتر گفت ۲قلو هست!!! بارداری خیلی سختی بود و دقیق ایام اوج کرونا شد و درگیر کرونا شدم.
توی ۸ماهگی بودم که دکتر ختم بارداری داد بدون هیچ دلیلی و زایمان زودرس داشتم در ۳۲ هفته. بچه هام بخاطر وزن کم و مشکل تنفسی nicu بستری شدن و حال یکیشون بهتر بود و قل دومی هر روز بدتر میشد😔
یک شب خواب دیدم دخترم خوب شده و صبح خوشحال به همسرم گفتم. ایشون وقت نداشتن بیان بیمارستان و با برادرم رفتم دیدنشون...
دم در nicu پرستار ها منو راه ندادن داخل و به هم نگاه میکردن؛ خیلی نگران شدم و اصرار من بیشتر شد واسه دیدن بچه ام و آخر سر با تایید سوپروایزر رفتم داخل. دیدم یه پارچه سفید روی دخترم کشیدن 😭
دخترم از پیشم رفت و حسرت بغل کردن جسم کوچولو اش به دلم موند. خیلی روزای سخت و تلخی بود. یه بچه ام زیر خروار ها خاک و بچه دیگه که معلوم نبود چه اتفاقی براش میفته. دو ماه بعد فوت بچه ام پدرم رو به طور ناگهانی از دست دادم😭.
بعداز یک ماه بستری بودن، بچه ام مرخص شد و آوردیم خونه. چقدررر سخت بود بزرگ کردن بچه نارس.با قطره چکان شیر میتونست بخوره چون فک و دهانش قدرت مکیدن نداشت.
با بارداری دومم وضعیت اقتصادی بهتری پیش اومد و ماشین عوض کردیم و تونستیم یه سرمایه گذاری کنیم.
وقتی پسرم ۲ ساله شد، تصمیم گرفتیم واسه بچه بعدی، ولی خواست خدا نبود و تا یک سال باردار نشدم. به همسرم گفتم دیگه اصراری ندارم به بارداری و اگر خدا بخواد میشه. ولی اربعین از حضرت ابوالفضل یه اولاد صالح و امام حسینی خواستم.
درست ماه بعد که منتظر نبودیم باردار شدم دقیقا شب ولادت آقا قمر بنی هاشم آزمایشم مثبت شد و مثل کسایی که بچه اولشون هست چقدر خوشحال بودیم.😍جنسیتش هم واسمون مهم نبود.
از برکت این فسقلی ما؛ همسرم کار مستقلی راه انداختن و چند وقت بعد شعبه دوم کارشون رو هم اضافه کردن. الانم بچه مون ۴ماهه است و برخلاف جواب غربالگری، کاملا سالم و بانمک☺️.
تو زندگی سختی و راحتی زیاد پیش اومده برامون ولی همه رفع شدن الحمدلله. به خاطر همسر خوب و مهربون و بچه های سالمی که خدا بهم داده همیشه شکرگزار هستم.
از خدا میخوام هیچ زنی چشم انتظار اولاد نباشه و خدا به همه اولاد صالح و سالم بده.❤️❤️
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۲۹
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سختیهای_زندگی
#مشیت_الهی
#قسمت_اول
در بهمن ماه سال ۶۲ در حالی که بیمارستان بمباران میشد، من متولد شد. یک نوزاد با وزن بالا و زیبا البته به قول اطرافیان😊
هشت تا خواهر برادر دارم و دوران کودکی و نوجوانی من مملو از خاطرات زیبای همه دهه شصتی هاست😍
خدا را شکر الان انقدر تعداد فامیل نزدیک هم سن من زیادن، که واقعا اگر ایام عید بخوام به همه سر بزنم چند ماهی طول میکشه🙏
همیشه بابت تعداد زیاد خواهران و برادرانم، همه فامیل نزدیکم با تمام وجود شکرگذار خدا هستم چون چیزهای زیادی را از اونا یاد گرفتم که تاثیرات زیادی در زندگیم داشته...
دوران مدرسه را با موفقیت طی و با رتبه عالی سال ۸۱ وارد یکی از دانشگاه های خوب کشور شدم. بلافاصله بعد از کارشناسی با رتبه تک رقمی سال ۸۵ ارشد را ادامه دادم و همون موقع همزمان وارد کار در جهاد دانشگاهی دانشگاهمون شدم.
طی این مدت خواستگاران زیادی اومدن و رفتن به دلیل مخالفت خانواده که هنوز دخترمون داره درس می خونه. جالبه همه خواهرانم بعد از اتمام سال آخر مدرسه، سال بعد، خونه همسر بودن اما سرنوشت من جور دیگه رقم خورد.
سال ۸۹ در آستانه ی ۲۶ سالگی با معرفی یکی از دامادهامون با همسرم آشنا شدم و بلاخره ازدواج کردیم😄 چون اینقدر خواستگار رد کردن خانواده که دیگه کلا از ازدواج ناامید شدم.
خدا را شکر همسرم انسان شریف و آرام با خانواده بسیار مذهبی و با فرهنگ هستن. سه ماه بعد از ازدواج اقدام به بارداری کردم و خدا را شکر زود باردار شدم
به قول حافظ که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها... بعد از یک بارداری سخت و نه ماه استراحت دختر نازنین من فاطمه جان با زایمان طبیعی بسیار عالی به دنیا اومد و عشق و لذت مادری و پدری را به ما چشاند اما فقط ۳۲ روز مهمان ما بود و بسوی خدا پر کشید.
دکترها هیچ تشخیصی ندادن جز سندرم مرگ ناگهانی😔😔 نوع فوت هم ناگهانی و بدون هیچ دلیل همراه با بیقراری نوزادم بود و بعد از یک شبانه روز بستری در بیمارستان موقع اعزام نوزاد به یک بیمارستان مجهزتر نوزاد از دست رفت که بهتره بگم به ابدیت من پیوست و ذخیره آخرتم شد❤️
بعد از دخترم دوران سختی برام شروع شد.
بغلی که خالی شد، سیسمونی که دست نخورده ماند، شیری که از سینه میجوشید و...
بلاخره اون روزها گذشت و بعد از چند ماه دوباره اقدام کردم برای بارداری و این بار هم بعد از تشکیل قلب باز هم در هفته دوازدهم قلب از کار افتاد و مجبور به کورتاژ شدم چون هر کاری کردن با دارو سقط اتفاق نیافتاد.
با وجود توکل زیاد به خدا اما واقعا دوران سختی بود و آیه بشر الصابرین امید بخش روزهای من بود.
تو همین حین استاد راهنمای دوران ارشدم زنگ زد و گفت :خبرای شما را از دوستان هم دانشگاهی و همکارانم در دانشگاه (که دیگه از بارداری اولم به بعد فقط هفته ای یکبار باشون همکاری میکردم)، شنیدم و بهتره برای تغییر شرایط روحی بیاید ادامه تحصیل چون شرایط بدون آزمون در مقطع دکترا را هم دارید فقط مدرک زبان را اوکی کن👌
خدا عاقبتش را بخیر کنه استادم دکتر مصطفی چرم عزیز از دانشگاه چمران که بیشتر پدر هستن تا استاد واقعا من را از اون شرایط سخت نجات داد👌
دیگه رفتم تو پروسه درس و زبان و دکترا
خیلی خوب شد چون وارد فاز جدیدی شدم و کلا اون دوران سخت از ردیف اول حافظه ام خارج شد. ابتدای سال ۹۲ بعد از انجام آزمایش ژنتیک و پاره ای آزمایشات دیگه دوباره زیر نظر متخصص زنان اقدام به بارداری کردم. وقتی بعد از انجام سونو گرافی اول دکتر گفت دو تا جنین هستن فقط اشک میرختم و یاد این جمله که خدا جبران میکنه 😍 چقدر قشنگ هم جبران میکنه و من بعد از ۹ ماه استراحت و پروسه سخت در بهمن سال ۹۲ مادر شدم مامان دوقلوهای زیبا محمد جواد و محیا
بچه ها نارس بودن چون هفته ۳۵ دنیا اومدن و چند روز در آن آی سی یو بستری بودن اما با حال خوب مرخص شدن و دوران شیرین مادری و پدری ما شروع شد و خدا چقدر زیبا جبران کرد.
سال ۹۶ دکترای تخصصی خودم را تمام کرده بودم. سالها کارمند بودم اما بخاطر اینکه بیشتر کنار بچه هام باشم و مقوله تربیتی دوقلوهام استعفا دادم و الان یک کسب و کار آنلاین دارم. هم کمک خرج همسرم هستم و هم شاهدِ نزدیک بزرگ شدن بچه ها هستم.
همسرم همیشه میگفت دیگه از دکتر رفتن و دوران سخت بارداری تو خستم و دیگه ختم بارداری. اصلا به بچه دیگه فکر نکن، همین دوتا بمونن خدا را شکر...
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۲۹
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سختیهای_زندگی
#مشیت_الهی
#قسمت_دوم
تا اینکه بعد از ۱۰ سال، سال ۱۴۰۲ من با پیام رسان ایتا و کانال دوتا کافی نیست از طریق خواهرم آشنا شدم و دوباره تصمیم گرفتم من هم بخاطر فرمان آقا و رضایت امام عصر عج وارد جهاد فرزندآوری شوم💪
مدتی طول کشید تا همسرم رضایت داد ولی این بار هشت ماه تو پروسه بودم تا بارداری اتفاق افتاد، محمد جواد و محیا جان کنار من و همسرم از خوشحالی لحظه شماری میکردن برای اتمام ۹ ماه و دیدن خواهر کوچولوشون که از اول اسمش را ضحی گذاشتیم به یاد مرکز خیریه ضحی که ان شالله خدا توفیق بده راه اندازی کنیم در شهرمون.
به هفته یازده بارداری که رسیدم و سونو ان تی، تازه شروع ماجرا و سختی برامون شد چون عدد ان تی من بالا شد و درگیر سونو و آزمایش و آمینوسنتز... 😕😕
الحمدلله همه نتایج خوب بود. تا آخر بارداری پرونده من اینقدر قطور شده بود که باید یک نفر غیر از من بلندش میکرد😄
زیر نظر دو تن از فوق تخصص های استان مون بودم اما انگار بیشتر مسئله درآمد زایی اون دو عزیز بود تا مسئله تشخیص علت ان تی بالا😕
در کل دوران پر استرسی را این دو دکتر یکی زنان و زایمان و یکی سونوگرافیست برام رغم زدن...
تا در نهایت حتی در آخرین سونو در هفته ۳۴ هم کاملا سلامت جنین ما تایید شد و من در اتمام هفته ۳۷ با درد زایمان وارد بیمارستان شدم با وجود تمایل به ویبک اما متاسفانه باز سزارین شدم و دخترم ضحی در میلاد امام حسن مجتبی علیه السلام دنیا اومد و خدا میدونه چقدر خوشحال بودیم و چه حس و حالی همه خانوادمون داشتن چون بعد از سالها یک نوزاد به جمع مون اضافه شده بود❤️
ضحی دختر بهشتی با عطر خاصی که برام عجیب بود، هدیه خدا و امام عصر عج فقط هفت روز مهمان ما بود و دقیقا شب ۲۳ ماه مبارک رمضان بعد از اتمام اعمال شب قدر ساعت سه و نیم یه دفعه بیحال شد و تا مسیر بیمارستان بیشتر دوام نیاورد و بسوی خدا پرواز کرد.
در تمام مدتی که کادر درمان در حال احیا بودن من زیر سقف آسمون از خدا احسن الحال را برای خودم و خانوادم تقاضا کردم و اینکه هر چی صلاح هست برامون رقم بزنه و قطعا صلاح در رفتن ضحی بود چون قرار بود بعد از ضحی منِ جدید من متولد بشه.
برای من همیشه فرصت زندگی فصل امتحانات بوده و هست و یاد آیه "لقد خلقنا الانسان فی کبد" آرام بخش روح من هست. معتقدم در نبرد با روزهای سخت، این انسانهای سرسخت هستن که باقی می مونن البته با نسخه قوی تر از قبل...
بعد از ضحی من بزرگتر شدم و خدا آرامش خاصی به قلبم هدیه داد. روزی که سیسمونی ضحی را جمع میکردیم، به دوقلوها قول دادم دوباره اقدام کنم چون خودشون خیلی اصرار داشتن دوباره نی نی داشته باشیم. و من تصمیم گرفتم بخاطر رهبرم و امام زمان عج تا ۴۵ سالگی ادامه بدم و دوباره در فرصت دیگه اقدام کنم.
ماه های بعد از ضحی پر بود از چالش برای من و خانواده ام. همسرم همچنان آرام بود البته در ظاهر و از درون ناراحتی اش رو حس میکردم. آنهایی که سالها زندگی مشترک دارند، خوب میدانند بعد از سالها زندگی مشترک، زوج ها در واقع یکی میشوند در دو جسم نه مثل اون جملات عاشقانه صرف😀 نه اصلا جوری میشوند که حرف هم، حس هم و روح هم را درک میکنند.
موقعی که حدود پنج شش ماه از ماجرای ضحی گذشته بود نشستم خیلی راحت با همسرم صحبت کردم😊 هنوز به بچه ای دیگه فکر میکنی؟؟ یکی بیاد جای ضحی که باز خونه مون پر نور بشه؟؟ من که خیلی دوست دارم (کلا حس درونی همسرم با این دو جمله همیشه صد در صد عوض میشه:
من خیلی دوست دارم😊
من راضی نیستم😬)
دیگه طبق تجربه رفتم جلو بعد از بیان این سه جمله سکوت کامل کردم. حقیقت تا جایی که من فهمیدم و آگاه شدم پرگویی کردن اصل مطلب را لوووس و از دسترس خارج میکنه.
همسرم یکم سکوت کرد و گفت خوب اگر تو دوست داری من حرفی ندارم😊✌️اما باید بهم قول بدی تمام چکاپ ها را انجام بدی و تا پزشک متخصص که سزارین قبلی و پرونده من را کامل میدونست، اجازه نداده کاری نکنم. من هم با صورتی پر از شعف گفتم چشم حتما💪✌️
جالبی کار اینجا بود که بار قبل برای بارداری هشت ماه در پروسه بودم اما اینار باز خدا محبوب دوست داشتنی من❤️ جبران کرد. دقیقا همون ماه اقدام با یک بتای بالا بارداری اتفاق افتاد.
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۲۹
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سختیهای_زندگی
#مشیت_الهی
#قسمت_سوم
یاد اون خواب بشارت افتادم که بانوی سیده ای دو کودک قنداق را بهم میداد و بهم جوری که مطالب را نمیگفت ولی من درک میکردم بهم القا می کرد بگیر اینها برای توست. من دست هام را پشت گره زده بودم و میگفتم نه نه من دو تا کودک در بغلم فوت شدند. دیگه نمیتونم بچه تو بغل بگیرم😭 گفت پشت سرت را نگاه کن، دو تا جوان بسیار زیبا رو مذهبی چشم نواز به من نگاه میکردند و میگفتند مامان ما زنده میمونیم، نگران نباش😍
در سونو اول برای تشکیل قلب در شش هفته همش به دکتر میگفتم دو تا ساک بارداری هست؟؟ گفت نه فقط یکی هست.
حالا نمیدونم چطور ولی همش فکر دوقلو بودم اما یکی شد در کل ولی خداییش جنسیت همون شد با وجودی که در سونوی اول گفتن احتمال بالا دختره من با قطعیت به دکتر حاذقی که خیلی ادعای علم داشتن گفتم نه نه پسره 😃😃 گفت چطور گفتم از اون بابت که من تو خواب واضح دیدم اون پسره😃 یک نگاه دکتر🤐 یک نگاه من😀
الان هفته ۲۱ بارداری هستم به دعای خیر تک تکتون عزیزان دل ان شاء لله این پروسه به خوبی و خوشی طی بشه🙏🙏
تا اینجا هم سونو ان تی، هم آنومالی عالی بود و بدون هیچ نیازی به آزمایشات ژنتیک بیشتر خدا را شکر
بارداری در کل پروسه سختی هست دوستان منتظر یک روال سهل نباشیم واقعا که به قول دکتر لباف عزیز مگر کجای زندگی ما آسونه که منتظر باشیم بارداری و بزرگ کردن یک کودک آسون باشه؟؟؟
مشکلاتی هم در این پروسه داشتم که خدا را شکر با توکل به خدای عزیزم، مطالعه، تغییر سبک زندگی، سالم خوری، مشورت با متخصصان دلسوز سهل تر شدند و داریم این پروسه را میریم جلو پر قدرت💪✌️
نکته ای که دوست داشتم به همه مادران که بالای چهل سال هستند بگم، باور کنید اگر چکاپ های سالانه را داشته باشید، سالم خوری و سبک زندگی صحیح خودمون را داشته باشیم بارداری در این سن هم میشه خیلی سهل تر از زیر ۳۵ سال باشه
من تجربه بارداری پنجم خودم را دارم و در سنین مختلف داشتم پس طبق تجارب خودم دیدم که با کنترل نمک، کربوهیدرات های غیرضروری، مصرف سبزیجات تازه، کاهو، هویج، کرفس.... پروتئین سالم و کنترل چربی خیلی بارداری پنجم خودم را بهتر از قبلی تا اینجا خدا را شکر طی کنم.
تو بارداری قبل ورم شدید خیلی اذیتم میکرد، معده درد، اضافه وزن ... که در این بارداری باشون خداحافظی کردم.
راستی از رزق و روزی این بارداری،هر چی بگم کمه 😍😍 مهمترینش اینه که به لطف خدا حفظ قرآن را شروع کردم و ان شالله بتونم با تمام توان ادامه بدم😍🙏
منتظر خبرای بعدیم باشید... 🌺🌺
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist