eitaa logo
مَــــــــنِ آرام💜✨
13.2هزار دنبال‌کننده
25.9هزار عکس
460 ویدیو
17 فایل
🌿﷽‌🌿 با عشق می سازیم زندگیو😍❤️ تبلیغات 😚👇 https://eitaa.com/joinchat/2268005056Ce831854631
مشاهده در ایتا
دانلود
AUD-20220806-WA0119.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا 🔹️با نوای استاد علی فانی السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع) 💚💚💚💚💚
دعای عهد.mp3
1.78M
🔰دعای عهد 🎙با نوای استاد فرهمند من دعای عهد میخوانم بیا بر سر این عهد میمانم بیا الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلفــَرَج🤲 ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
1_1727792211.mp3
6.84M
🕋 دعای توسل 🎧 با نوای : حاج سماواتی الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🤲🏻🕊 __________________________
مَــــــــنِ آرام💜✨
🍃🍃🍃🌾🌺🌾🍃🍃🍃 زندگی ایرا..... 🍃🍃🍃
خان و دلیر و اسیه بانو با لبخند نگام کردن و خان جدی گفت _ من پشیمون شدم محصول پیش فروش نمیکنم مردا تایید کردن و حین دست دادن با خان یکیشون گفت _ دختر کاردانی دارید ... من به جای شما بودم تو کل امور روستا دخالتش میدادم خان با غرور خندید _ ایرا عروس منه ! تو همه کار ها هم نظارت دارن حرفش برای ما سند چقدر لذ. ت بخش بود اینکه تصویر یه دختر قوی و کاردان و مدبر از من تو ذهن همه هست مردا خداحافظی کردن و از باغ خارج شدن خان رو به آسیه بانو با رضایت گفت _ آسیه ، این کاری که امروز کردی وظیفه زن خان ... ایرا به ما یاد داد زن های خانواده هم باید تلاششون برای مردم بکنن آسیه بانو سری به تایید تکون داد _ کارگرا کارگاه انقدر خوشحال شدن اما جرات نداشتن باهام حرف بزنن دانیال ابرویی بالا انداخت _ ایرا یکسال دیگه اینجا بمونی همه چیز و عوض میکنی! خان اخم کرد _ مگه زنای شما تا یک سال دیگه اینجا نیستن که ایرا نباشه؟! با منظور و مفهوم حرف نزنید ایرا به اندازه ملک دختر منه اجازه نمیدم هیچ کس بهش جسارت کنه! پس حسمون دو طرفه بود منم درست مثل آقام دوسش داشتم ... تو پسرای خان کریم داداش آخری ساکت و مظلوم بود تا حالا ندیده بودم خیلی صحبت کنه یا بخواد زخم زبون بزنه ... با خدا حافظی همراه آسیه بانو به سمت عمارت رفتیم دلیر میخواست همراهمون بیاد اما قبول نکردم آسیه بانو با ذوق گفت _ ایرا خان خیلی خوشحال شد فکر کردم دعوام می‌کنه! چقدر الکی سالها ترس داشتم
🌾🍃🍃🍃🌺🍃🍃🍃🌾 ماهی بانو جان خواهشمندم این پیام منو بذار داخل گروه، تا بلایی که سر من اومد سر بقیه دوستان نیاد. ...
🌾🍃🍃🍃🌺🍃🍃🍃🌾 سلام به ماهی بانو و اعضای بامحبت گروه🌹اعیاد شعبانیه بر همگی مبارک باشه ان‌شاالله 👏 👏 👏 👏 ماهی بانو جان خواهشمندم این پیام منو بذار داخل گروه، تا بلایی که سر من اومد سر بقیه دوستان نیاد. یادمه دو سه سال پیش یه خانمی تو یکی از همین گروه ها پیام گذاشته بودن که اگر برای بخت گشایی یا بعضی از مشکلات روزمره زندگی دعا نویس خوب خواستید با این شماره تماس بگیرید. کار این خانم بد نیست 😔 و دعاهای قرآنی میده و از اینجور حرفا. من ساده هم به همون شماره زنگ زدم و تو دام این زن از خدا بیخبر افتادم. از غم من استفاده کرد تا جیب خودشو پُر کنه. من که ازش نمیگذرم خدا ازش نگذره. خودشو خانم ذرافشان معرفی کرده بود. سه میلیون دو سه سال پیش از من پول گرفت و یه سری دعا تو کاغذ و روی مس حک شده برام فرستاد و گفت مشکل شما تا دو سال یا دو هفته یا دو.... حل میشه. و هر بار من تلفن میزدم که چرا خبری نشد میگفت فلان قدر پول واریز کن تا بهت بگم چی میشه و من نادون باز سه بار واریز کردم به حسابش 😔از حماقت خودم حالم بهم میخوره. بعد از مدتی دیدم هیچ اتفاقی نمی افتد همه دعا هاشو جمع کردم ریختم بیرون. مشکل من هنوز پا برجاست و دیگه توکل به خدا کردم. خانوما خواهشا اشتباه منو نکنید یه عده از خدا بیخبر از مشکلات ما برای خودشون دکان و بازار درست میکنن درست مثل مگس که روی زخم دیگران میشینه. واگذارشون میکنم به پروردگار. بین اینایی که ادعا میکنن میتونن سرنوشتی رو عوض کنن یا هر چیز دیگه از هر چند هزار نفر شاید اونم تأکید میکنم شايد یکیشون بتونه یه کاری انجام بده و اونم مطمئن باشید شرش بیشتر از خیرشه😒هر دفعه که می‌بینند کار شما راه نیفتاده دوباره ازتون پول میخوان و دعاهای تازه و بی خاصیت. تورو خدا حواستون رو جمع کنید از قدیم گفتن کچل اگر طبیب بود، کله کچل خودشو دوا میکرد. نگاه به زندگی این آدما بکنید پر از نکبت و بدبختیه و یه جورایی خُل وضع و غیر طبیعی هستن. 😐 ماهی خانم خواهشمندم این تجربه منو بذار تا دیگران تو دام این از خدا بی خبر ها نیفتند. در پناه حق باشید انشاالله 🤲🏻 دعا و توسل به ائمه اطهار رو هرگز فراموش نکنید 😘 🌾🌺🌾آیدی من برای دریافت پیام هاتون 👇 @mahi_882 🌾🌺🌾لینک کانال برای معرفی کانال به دوستانتون 👇 https://eitaa.com/joinchat/1903755331C4f0bee0e69 🌾🌺🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌾🍃🍃🍃🌺🍃🍃🍃🌾 خاطره جذاب خواستگاری‌‌‌
🌾🍃🍃🍃🌺🍃🍃🍃🌾 خاطره خواستگاری : یه بار یه خانمی زنگ زده بود بیاد خواستگاری خواهرشوهرم برای پسرش ، آدرس گرفت و قرار شد فلان روز و فلان ساعت بیاد ، ما خودمون رو آماده کردیم و وسایل پذیرایی و ....اما نیومد ، یکی دو ساعت بعد از ساعت قرار زنگ زده می گه محله شما اتوبوس هاش از کجا میان ؟ مادرشوهرم گفت محله ما اتوبوس نداره ، گفت هر چی وایسادم اتوبوسش نیومد ،حالا تاکسی چند می گیره تا اونجا ؟ مادرشوهرم گفت گرون می گیره نمی خواد بیای ولش کن ، اونم گفت باشه خداحافظ 😂😂 🌾🌺🌾آیدی من برای دریافت پیام هاتون 👇 @mahi_882 🌾🌺🌾لینک کانال برای معرفی کانال به دوستانتون 👇 https://eitaa.com/joinchat/1903755331C4f0bee0e69 🌾🌺🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌾🍃🍃🍃🌺🍃🍃🍃🌾 من مینا هستم متولد ۱۳۷۰ در تهران تک دختر خانواده هستم و دو برادر کوچکتر از خودم دارم .....
من مینا هستم متولد ۱۳۷۰ در تهران تک دختر خانواده هستم و دو برادر کوچکتر از خودم دارم .پدرو مادری خوب و مهربان و مادر بزرگی عزیز و دوست داشتنی که با ما زندگی میکنه.خونه نسبتا بزرگی در بالای شهر داریم. از بچگی با محبت پدرو مادرم بزرگ شدم و چون تک دختر بودم خیلی مورد توجه بابام بودم و توخونه یه جورایی پادشاهی میکردم و به‌خاطر وضع مالی خوبی که داشتیم همه چیز برام مهیا بود .تو خونه اصلا کار نمیکردم فقط مدرسه میرفتم و باشگاه و کلاس زبان. و بابام منو خیلی لوس کرده بود . از ۱۶ سالگی خواستگارهای زیادی داشتم ولی بابام اصلا اجازه نمی‌داد کسی به خواستگاری بیاد و همه رو مامانم رد می‌کرد تا اینکه ۱۸ سالم شد و داشتم دیپلم میگرفتم . قبلش بگم بابام بچه کوچک خانواده بود و دوتا عمه و دوتا عموی بزرگتر داشتم. یه روز نوه عمم(فریبا) که هم سن من بود اومده بودن خونمون بهم گفت مینا میخوام یه چیزی بهت بگم ولی قول بده به کسی چیزی نگی گفتم باشه گفت عمو حمید از تو خوشش میاد از من خواسته نظرتو بپرسم ،میخوان بیان خواستگاری .منم خیلی رک بهش گفتم من حمید رو فقط به چشم پسر عمه میبینم فقط همین و هیچ احساسی نسبت بهش ندارم. حمید پسر عمه بزرگم بود ۷تا خواهر برادر بودن و اون آخرین فرزند بود. از من ۵ سال بزرگتر بود و تو جنوب شهر زندگی میکردن . همه خواهر برادراش ازدواج کرده بودن و فقط حمید توبهترین دانشگاه دولتی تهران مهندس پزشکی میخوند. همیشه از نگاه هاش می‌فهمیدم منظور داره ولی من هیچ وقت بهش توجه نمیکردم. عمه خیلی خوبی داشتم و دوسش داشتم ولی از شوهر عمم خوشم نمیومد ،پیرمردی بود اخمو . شنیده بودیم کارش دعا نویسیه وزیاد با فامیل رفت و آمد نمی‌کرد. چند ماهی گذشت و یه روز عمم اومد خونمون و با مادر بزرگم خیلی پچ پچ کرد و قبل از اینکه بابام بیاد رفت. شب که بابام اومد مادر بزرگم با بابا و مامانم صحبت کرد و گفت خواهرت برای حمید میخواد بیاد خواستگاری مینا ولی روش نشد به خودتون بگه اجازه میخواد اگر صلاح میدونید بیان . ناگفته نمونه که بابام خیلی حمید رو دوست داشت و همیشه تعریفش می‌کرد ، خلاصه مامانم اومد بهم گفت و نظرمو پرسید منم گفتم نه چون اصلا علاقه ای بهش نداشتم. بابامم گفت هرچی دخترم بگه همونه و ما جواب رد دادیم. یه روز که داشتم از مدرسه میومدم خونه سر کوچه که رسیدم یه ماشین پراید وایساد و بوق زد نگاه کردم دیدم حمید بود، جا خوردم سلام داد و از من خواست چند دیقه تو ماشین باهام حرف بزنه نشستم و گفتم می‌شنوم بگو گفت اول بریم یه آبمیوه ای چیزی بخوریم و باهم حرف بزنیم ولی من قبول نکردم و گفتم زود حرفتو بزن باید برم مامانم نگران میشه 🌾🌺🌾آیدی من برای دریافت پیام هاتون 👇 @mahi_882 🌾🌺🌾لینک کانال برای معرفی کانال به دوستانتون 👇 https://eitaa.com/joinchat/1903755331C4f0bee0e69 🌾🌺🍃🍃🍃🍃🍃🍃
حمید با خجالت و سربه زیر باهام حرف زد و از احساسش و دوست داشتنش گفت و گفت میخوام علت جواب رد دادنت رو بدونم منم گفتم تو پسر خیلی خوبی هستی ولی من فعلا قصد ازدواج ندارم و فقط تو رو پسر عمه میبینم ، پرسید پای کس دیگه ای در میونه گفتم نه اصلا. گفت من بهت قول میدم خوشبختت کنم تورو خدا درست فکر کن و ....خلاصه یه نیم ساعتی حرف زد و پافشاری و اصرار کرد که یه چند روزی فکر کنم منم گفتم جوابم منفیه ولی باشه فکر می‌کنم و خدافظی کردم و رفتم خونه. جریان رو به مامانم گفتم مامانم گفت پسر خوبیه بابا هم تاییدش میکنه ، گفتم اولا من دوسش ندارم بعدشم با اون خانواده پرجمعیت که داره من اصلا نمیتونم . مامانم و مادر بزرگم چند روزی باهام حرف میزدن تا راضی بشم عمم هم چند باری زنگ زد و با مامانم حرف زد که راضی بشیم تا اینکه منم بعداز کلی فکر کردن گفتم بعداز امتحانات نهایی مدرسه بیان. ولی ته دلم زیاد راضی نبودم . امتحان آخری که دادم فرداش عمم زنگ زد و اجازه گرفت فردا شب بیان فدا عمه و شوهرش و حمید با خواهر بزرگش و دوتا برادر و زن داداش ها اومدن. صحبت‌ها تموم شد و قرار شد جمعه شب بیان بله برون. بابای حمید اصلا حرفی نمیزد وقتی بزرگترها گفتن چرا حرف نمیزنی گفت من کاره ای نیستم مادرو پسر دوختن بریدن خودشون.مهریه ۳۰۰ سکه شد . سر مهریه باباش عصبانی شد و گفت چه خبره ما ۱۴ سکه بیشتر نمیتونیم بدیم حمید و دوتا برادراش اشاره کردن و باباشون رو کشیدن کنار و آرومش کردن .بابام گفت منم جهیزیه کامل میدم با ۱۲۰ گرم طلا( که داشتم) و یه ماشین هدیه به دخترم. مراسم انجام شد و بیست روز بعد عقد کنون گرفتیم تو محضر و قرار شد شام که ۱۲۰ تا مهمون داشتیم توتالاری که بابام گرفته بود باشه همه چی خوب و عالی بود و حمید هم خوشحال بود نزدیک شام که شد گفتن باباش حالش بد شده دوتا دخترهاو دامادها پدرشون رو بردن و زنگ زدن حمید رفت بیرون هرچی منتظر شدیم نیومدن و جواب تلفنها رو ندادن ومراسم تموم شد و از داماد خبری نشد . آخر شب برادر بزرگ حمید زنگ زد گفت آقام حالش بد بوده و حمید مجبور شده پیش آقا بمونه و کلی از بابام عذر خواهی کرد. ولی ما خیلی ناراحت شدیم و بهمون بر خورده بود و بعدش هم فهمیدیم حالش بد نبوده و سر مهریه قهر کرده و رفته ، چون به عمم و حمید گفته بود باید مهریه رو روز محضر ۱۴ تا کنید اوناهم برای اینکه ساکتش کنن گفتن باشه و ادامه داستان... چند روزی من جواب تلفن‌های حمید رو ندادم تا اینکه با دسته گل اومد و کلی عذرخواهی کرد و از بابام دلجویی کرد. وداستان ما از همینجا شروع شد 🌾🌺🌾آیدی من برای دریافت پیام هاتون 👇 @mahi_882 🌾🌺🌾لینک کانال برای معرفی کانال به دوستانتون 👇 https://eitaa.com/joinchat/1903755331C4f0bee0e69 🌾🌺🍃🍃🍃🍃🍃🍃