رفتم بیرون، برگشتم.
هنوز حرف می زدند..
پیرمرد می گفت: جوون! دستت چی شده؟ تو جبهه این طوری شدی یا مادر زادیه؟
حاج حسین خندید..
آن یکی دستش را آورد بالا.. گفت: این جای اون یکی رو هم پر می کنه.
یه بار تو اصفهان با همین یه دست ده دوازده کیلو میوه خریدم برای مادرم.
پیرمرد ساکت بود. حوصله ام سر رفت.
پرسیدم: پدر جان! تازه اومده ای لشکر؟
حواسش نبود.
گفت: این، چه جوون بی تکبری بود.
ازش خوشم اومد.
دیدی چه طور حرفو عوض کرد؟
اسمش چیه؟
گفتم: حاج حسین خرازی
راست نشست..
گفت: حسین خرازی؟ فرمانده لشکر؟
#حاج_حسین_خرازی
🌹🌹🌹🌹🌹
#خاطره
+ گفتن حاج حسین رو اوردیم بیمارستان
رفتیم عیادت
از تخت اومد پایین
بغلم کرد
پرسید: دستت چیشده؟...
دستم شکسته بود
گچ گرفته بودمش
گفتم: هیچی حاج آقا،
یه ترکش کوچیک خورده
شکسته...
خندید و گفت
چه خوب
دست من یه ترکش بزرگ خورده...
قطع شده...
#حاج_حسین_خرازی
#راز_لبخندش...