معرفی کتاب برای قاتلم 🌱
حاج علی دوست داشت قاتل خود، آن کسی که با تیر او شهید میشود را پیدا کند! در وصیت نامه خود نیز نوشته است: در روز قیامت به دنبال قاتلم خواهم گشت تا ...
آیا میتوانید حدس بزنید برای چه به دنبال قاتلش خواهد گشت؟! یا در قیامت با او چه خواهد کرد؟!
بعید است بتوانید حدس بزنید. به اشاره باید گفت برخی روحها و شخصیتها آنقدر بزرگند و به قدری اوج میگیرند که رفتار آنان با قاتل خود نیز، جز از سر کرامت و بزرگواری نمیتواند باشد. اینان در حقیقت، به مولای خود امیرمومنان علی (ع) اقتدا کردهاند، آنگاه که سفارش قاتل خود را به فرزندان خویش میکرد، گویی برای میهمان محترم و بزرگواری سفارش میکند که مبادا به او بد بگذرد!
آیا اکنون میتوانید حدس بزنید شهید علی محمدی پور چرا به دنبال قاتل خود میگشت؟ چرا او را «برادر» خطاب میکرد و در قیامت با او چه کار داشت!؟ کتاب را بخوانید.
#معرفی_کتاب_شهدا 🕊🌱
#شهید_علی_محمدی_پور 🕊🌱
┄┅─✵🕊✵─┅┄
@vlaiatx
معرفی کتاب مهمان شام 🌱
بریده ای از کتاب:
درمحور حلب (شقیدله) شهید شد و پیکرش جاماند.
در ایام عاشورا و محرم، مانند اربابش سر از بدن سید جدا کردند.
تکفیریهای بیدین بدنش را قطعه قطعه کرده و ...
پیکرش پیدا نشد.
او به جرگه شهدای گمنام پیوست.
اما نه...
این تمام ماجرای ابراهیم نسل جدید ما نبود.
او احترام خاصی برای والدینش قائل بود.
به خاطر بیقراریهای پدرش، سیدمیلاد به خواب یکی از همرزمانش آمد و در خواب محل پیکرش را نشان میدهد.
سید میگوید که من میخواستم گمنام باشم ولی به خاطر بیقراری پدرم برمیگردم و برگشت تا بار دیگر عطر و بوی شهادت در این سرزمین وزیدن بگیرد.
#معرفی_کتاب_شهدا 🕊🌱
#شهید_سید_میلاد_مصطفوی 🕊🌱
┄┅─✵🕊✵─┅┄
@vlaiatx
معرفی کتاب ساجی 🌱
بریده ای از کتاب:
یاد بچگیهایم افتادم که همیشه موهایم را میکشید و نمیگذاشت سوار موتورش شوم.
وقتی ازدواج کردیم گفت: "از بچگی دوستت داشتم."
پرسیدم: "پس چرا اون همه اذیتم میکردی و موهامو میکندی؟"
میخندید و میگفت: "اگر با من نبودش هیچ میلی/ چرا ظرف مرا بشکست لیلی!"
گفتم: "بهمن، حتماً باز مثل بچگی داری سربهسرم میذاری. میدونم از اینکه اذیتم کنی لذت میبری. باشه قبول. من حرفی ندارم. باز اذیتم کن. میدونم دوستم داری. میدونم اگر با من نبودت هیچ میلی، چرا ظرف مرا بشکست لیلی. باز ظرف منو بشکن. باز قلب منو بشکن. حالا دیگه قلبم جای تو و بچههای توست. باشه. همهچی قبول. اما بیا و برگرد. من و بچهها دلمون برات تنگ شده؛ برای چشمای سیاه و قشنگت، برای اون شونههای قوی و پهنت، برای اون قد و بالای بلندت که هر چی میپوشیدی تو تنت مینشست."
#معرفی_کتاب_شهدا 🕊🌱
#شهید_بهمن_باقری 🕊🌱
🖤🖤
معرفی کتاب نخل ها تو را میخوانند 🌱
بریده ای از کتاب:
زنها با زور بیبی را نشاندند. بیبی، چادر را کیپ صورتش گرفت و نشست. فالگیر، کتابها را تر و فرز باز کرد. زنها با کنجکاوی سرخم کرده بودند روی کتاب فالگیر. فالگیر شروع به سؤال و جواب کرد. حالا دخترها هم از بالای سر زنها سرک میکشیدند و در گوش هم پچ پچ میکردند. فالگیر، چیزهایی روی کاغذ نوشت و گفت: بچهات پسره، خواهر. حالا، يا بايد اسمش را بگذاری قربانعلی، يا ابراهیم، يا اسماعیل...
زن ها گفتند: مبارکه ايشالله! پسره، به سلامت.
بیبی، دست به کاسهی زانو گرفت و گفت: پسر بزرگم اسمش اکبره. من به نیت آقا علی اصغر، می خوام اسم این يکی را بگذارم اصغر. و بلند شد، گره گوشهی روسریاش را باز کرد، و سکهای حق فالگیر را داد. حالا زنها از فالگیر میخواستند فالشان را بگیرد. يکیشان که دال عدس پاک میکرد، گردن کشید و گفت: يک سر کتاب هم برا ای دختر من باز کن، بختش باز بشه، کاکا.
#معرفی_کتاب_شهدا 🕊🌱
#سردار_شهید_اصغر_لاوی 🕊🌱