eitaa logo
شـهــود♡
36 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
592 ویدیو
10 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 🍂🍂🌺 ⭕️ خــاطــرات بــنــد انــگــشــتــے 🍂 قهر با خدا 😔😔 موقع آن بود که بچه ها ب🚶‍♀🚶‍♀🚶‍♀به خط مقدم بروند و از خجالت دشمن نابکار دربیایند. همه از خوشحالی در پوست نمی گنجیدند.🙋‍♂ جز عباس ریزه که چون ابر بهاری اشک می ریخت😭 و مثل کنه چسبیده بود به فرمانده که تو رو جان فک و فامیلت مرا هم ببر ، بابا درسته که قدم کوتاهه ، اما برای خودم کسی هستم.👤 اما فرمانده فقط می گفت: «نه! یکی باید بماند و از چادرها مراقبت کند. بمان بعدا می برمت» عباس ریزه گفت: «تو این همه آدم من باید بمانم و سماق بمکم»😡 وقتی دید نمی تواند دل فرمانده را نرم کند مظلومانه دست به آسمان بلند کرد و نالید:🙏🙏 «ای خدا تو یک کاری کن. بابا منم بنده ات هستم» چند لحظه ای مناجات کرد. حالا بچه ها دیگر دورادور حواسشان به او بود. 😳 عباس ریزه یک هو دستانش پایین آمد. رفت طرف منبع آب و وضو گرفت. همه حتی فرمانده تعجب کردند. عباس ریزه وضو ساخت و به سرعت رفت به چادر. دل فرمانده لرزید. فکری شد که عباس حتما رفته نماز بخواند و راز و نیاز کند. وسوسه رهایش نکرد. آرام و آهسته با سر قدم های بی صدا در حالی که چند نفر دیگر هم همراهی اش می کردند به سوی چادر رفت. اما وقتی کناره چادر را کنار زده و دید که عباس ریزه دراز کشیده و خوابیده ، غرق حیرت شد. پوتین هایش را کند و رفت تو. فرمانده صدایش کرد: «هِی عباس ریزه. خوابیدی؟ پس واسه چی وضو گرفتی؟» عباس غلتید و رو برگرداند و با صدای خفه گفت: «خواستم حالش را بگیرم» فرمانده با چشمانی گرد شده گفت: «حال کی را؟» عباس یک هو مثل اسپندی که روی آتش افتاده باشد از جا جهید و نعره زد: «حال خدا را. مگر او حال مرا نگرفته!؟ چند ماهه نماز شب می خوانم و دعا می کنم که بتوانم تو عملیات شرکت کنم. حالا که موقعش رسیده حالم را می گیرد و جا می مانم. منم تصمیم گرفتم وضو بگیرم و بعد بیایم بخوابم. یک به یک» فرمانده چند لحظه با حیرت به عباس نگاه کرد. بعد برگشت طرف بچه ها که به زور جلوی خنده شان را گرفته بودند و سرخ و سفید می شدند. یک هو فرمانده زد زیر خنده و گفت: «تو آدم نمی شوی. یا الله آماده شو برویم» عباس شادمان پرید هوا و بعد رو به آسمان گفت: «خیلی نوکرتم خدا الان که وقت رفتنه عمری ماند تو خط مقدم نماز شکر می خوانم تا بدهکار نباشم» ڪــانــال حــمــاســه جــنــوب، خــاطــرات
محل دفن شهید محسن حججی کجاست؟ لطفا این داستان را بخوانید ومحل دفن شهد عزیز محسن حججی را حدس بزنید. طرفدار امام حسین (ع) یا طرفدار صدام حسین پیرمرد عراقی تعریف می کرد: در جریان انتفاضه شیعیان عراق درسال 1991 میلادی، عده ای از ماها را در کربلا دستگیرکردند و به بیابانی بردند و بر روی تپه ای از ریگ پیاده کردند. کامل حسین داماد صدام و مأمور حمله به حرم حضرت امام حسین (ع) درآنجا بود، همه را روی ریگ ها نشاندند، کامل حسین جلو آمد و یک تفنگ از دست سربازی گرفت و در جلوی ما ایستاد و گفت: شما هاطرفدار امام حسین(ع) هستی یا طرفدار صدام حسین، کسی جواب نداد، بار دوم گفت هرکس طرفدار امام حسین (ع) است بلند شود و هر کس طرفدار صدام حسین است بنشیند، کسی بلند نشد، ناگاه یک جوان 16 ساله بلند شد و گفت: من طرفدار امام حسین (ع) هستم. کامل حسین گفت: برو آنجا بایست: او رفت در مقابل همه ایستاد، بار دیگر کامل حسین گفت: هرکس طرفدار امام حسین (ع) است بلند شود کسی جرأت نکرد بلند شود، کامل حسین سلاح را به طرف آن جوان 16 ساله گرفت و او را به شهادت رساند. بار دیگر روکرد به ماها وگفت :طرفدار امام حسین (ع)هستی یا طرفدار صدام حسین، جوانی دیگر بلند شد وگفت: من طرفدار امام حسین(ع) هستم، کامل حسین او را نیز به شهادت رساند و بعد ازآن ،هرچه گفت : کدام از شما ها طرفدار امام حسین (ع) هستی، کسی جواب نداد. لذا ماها را به شهرآوردند وآزاد کردند، شب در خواب حضرت امام حسین (ع) را دیدم که کنار ضریح مطهر ایستاده و جنازه آن جوان 16 ساله را آوردند، حضرت فرمودند کنار شهدا دفنش کنید. او را دفن کردند و سپس جنازه شهید دومی را آوردند، حضرت فرمود او را درضریح دفن کنید. برای من این سؤال پیش آمد که چرا امام حسین (ع) میان این دو شهید تفاوت قائل شدند، لذا از آن حضرت علتش را پرسیدم. حضرت فرمودند: جوان اولی نمی دانست سرنوشتش چه می شود ولی در عین حال بلند شد و طرفداریش را از ما اعلام کرد. لذا جزء شهدا دفن شد ولی جوان دومی با این که دید آن یکی به شهادت رسید ه ولی باز هم بلند شد و طرفداریش از ما را اعلام کرد گفتم :در ضریح دفنش نمایند. شهید محسن حججی با این که دیده بود داعش با اسرا چه می کند در جنگ با داعش شرکت کرد ه بود ،حالا حدس بزنید امام حسین (ع) با مدافع حرم مطهرخواهر عزیزش ،حضرت زینب (س) چه می کند ومحل دفن اورا کجا قرار می دهد؟ گردان عشق 154
آقا گفت : شهید میشی بنّا بود،چون بود، خیلی جدی نمیگرفتنش. یه روزکنار قبر پسر عموی شهیدش با انگشت یه قبر کشید،نوشت”شهید عبدالمطلب اکبری! خندیدیم! هیچی نگفت فقط یه نگاهی به سنگ قبر کرد و نوشته‌‌ اش رو پاک کرد و سرش رو انداخت پایین و رفت. فردای اون روز عازم جبهه شد و دیگه ندیدیمش ادامه دارد.. فردای اون روز عازم جبهه شد و دیگه ندیدیمش. ۱۰ روز بعد شهید شد و پیکرش رو آوردن. ‏دقیقا جایی دفن شد که برای ما با دست قبر خودش رو کشیده بود و ما مسخره بازی درآورده بودیم! ‏وصیت نامه‌ش خیلی سوزناک بود؛ نوشته بود: ‏ادامه‌دارد.. بسم الله الرحمن الرحیم ‏یک عمرهر چی گفتم؛به من می‌خندیدن! ‏یک عمر هر چی می‌خواستم به مردم محبت کنم،فکر کردن من آدم نیستم و مسخره‌‌م کردن! ‏یک عمرکسی رو نداشتم باهاش حرف بزنم، خیلی تنها بودم ‏اما مردم! ما رفتیم ‏بدونید هر روز با آقام امام زمان(عج)حرف می‌زدم. ‏آقاخودش گفت:تو شهید میشی... .
هدایت شده از زمـزمـه هـای ارغـوان🌱
- جهان یادگارَست و ما رفتنی.. ♡✓
هدایت شده از زمـزمـه هـای ارغـوان🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هوای پنج شنبه ها همیشه آلوده ی جای خالی خیلی هاست ،،، پنج شنبه های دلتنگی ♡✓
🌱 امام علي عليه السلام ؛ اندكى هوای نفس، عقل را تباه سازد 📗غرر الحكم، ح 10985
「🧡🌿•••」 از تو سهمم ، همه‌ے عمر پریشان حالے است.. آه..اے آنڪه خودت هستے و جایت خالے است. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
مادرش میگفت! سخت تر از نبودنش ... یادآوری آخرین لبخند پسر شهیدش بود … 📎سلامتی همه مادران شهدا به دلخواه صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[قلت لله: لماذا أتيت بي إلى حافة عمري؟ قال: اعتقدت أن لديك القدرة على الطيران] به خدا گفتم: چرا من را به لب پرتگاه زندگیم رساندی؟ او گفت: من باور داشتم که تو قدرت پرواز داری(:🕊 ♡🌱
4_5976432144682061171.mp3
6.3M
دلم آرامش می‌خواد...
✨🌷 حکایت اروند اما فرق دارد قصه، دل به اروند زدن را شنیده ای.. زیر لب گفت خدایا به امید خودت برای دین خودت و بر دل آب زد.. و خدا او را برای خود خرید بی آنکه ذره ای از او باقی بماند