❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
💖...عاشقانه های شهدا...❤️
💖…عاشقانه های شهدا…❤️
💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞
حمید_و_فاطمه…💕
ﺷﺎﻳﺪ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ لحظه هایی ﻛﻪ با ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺘﻴﻢ…
نمازای دو نفره مون بود…💕
ﺍﻳﻦ ﻛﻪ ﻧﻤﺎﺯاﻣﻮ ﺑﻬﺶ ﺍﻗﺘﺪﺍ ﻣﻴﻜﺮﺩﻡ…❤
ﺍﮔﻪ ﺩﻭﺗﺎیی…💕
کنار ﻫﻢ ﺑﻮﺩﻳﻢ…
ﺍﻣﻜﺎﻥ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻧﻤﺎﺯﺍﻣﻮنو ﺟﺪﺍ ﺑﺨﻮﻧﻴﻢ…
چقد ﺣﺲ ﺧﻮﺑﻴﻪ…
ﻛﻪ ﺩو نفر…💕
ﺍﻳﻨﻘﺪه همو ﻗﺒﻮﻝ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻦ…💕
منطقه که میرفت…
تحمل خونه بدون حمید…💕
واسم سخت بود…
.
وقتی_تو_نباشی_چه_امیدی_به_بقایم…؟
این_خانه_ی_بی_نام_و_نشان_سهم_کلنگ_است…
.
میرﻓﺘﻢ ﺧﻮﺍﺑﮕﺎﻩ ﭘﻴﺶ ﺩﺧﺘﺮﺍ…
ﻳﺎ ﭘﻴﺶ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺣﻤﻴﺪ ﻳﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎﺩﺭﻡ….
ﺑﻌﺪ ﻣﺪتی که برمیگشت…
واسه پیدا کردنم،همه جا زنگ میزد…
میگفتن:"بازم حمید،ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺭﻭ ﮔﻢ ﻛﺮﺩﻩ…💕”
ﺯﻭﺩ ﭘﻴﺪﺍم میکرﺩ…
ظرف ﺩﻭ،ﺳﻪ ﺳﺎﻋﺖ…
ولی من ﺑﻴﺴﺖ ﻭ ﭘﻨﺞ ﺳﺎله که…
.
گلی_گم_کرده_ام_می_جویم_او_را…💔
.
ﺍﮔﻪ ﺑﻬﻢ ﺑﮕﻦ ﭼﻪ قشنگی ای ﺗﻮ ﺍﻳﻦ ﺩﻧﻴﺎست…
ﻛﻪ خیییلیی ﺑﻬﻤﻮﻥ ﺳﺨﺖ ﮔﺬﺷﺖ…
ﻣﻴﮕﻢ :"💕 …عشق…💕”
.
#عجیب_درد_عشق_و_عاشقی_مانند_افیون_است..
#که_هر_جا_لذتی_باشد_درون_درد_مدفون_است…
.
ﻭقتی ﺟﻮﻭﻧﺎی الان میگن ﻛﻪ ﻧﻪ…
ﺍصلا ﺍﺯ ﺍﻳﻦ خبرا نیست…
از حرفشون خیلی ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ میشم…
ﭼﺮﺍ ﻣﻔﻬﻮﻡ عشقو درک نمیکنن…؟!
ﺍﻻﻥ ﺍﺭﺗﺒﺎﻃ ﺑﻴﻦ ﺯﻥ ﻭ ﺷﻮﻫﺮو…
خیییلیﺑﮕﻦ ﺍﻳﺪﻩ ﺁﻟﻪ…!
تو تقسیم کار خونه ست…
ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎ ﺍﻳﻨﺠﻮﺭی ﻧﺒﻮﺩ…
ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎ ﻫﺮ کسی ﺯﺭنگی میکرد…
ﺗﺎ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻛﺎﺭ ﻛﻨﻪ ﺗﺎ ﺍﻭﻥ یکی ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﻛﻨﻪ…
این در حالی بود…
که قبل ازدواج…💕
ﺗﻮ خونه بهم میگفتن…
ﺁﺷﭙﺰﻱ ﻛﻦ…
میگفتم ﺁﺷﭙﺰ میگیرم…
میگفتن ﻛﺎﺭ ﻛﻦ…
میگفتم ﻛﻠﻔﺖ میگیرم…
ﻫﺮ ﻛﺎﺭی میگفتن،ﻳﻪﺟﻮﺍﺏ تو آستینم ﺩﺍﺷﺘﻢ…
ﺑﺎ ﺣﻤﻴﺪ که ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻛﺮﺩم…💕
ﻧﻤﻴﺪﻭﻧﻢ ﺑﺎﻭﺭﺗﻮﻥ ﻣﻴﺸﻪ ﻳﺎ ﻧﻪ…
حتی ﺍﺯ ﺷﺴﺘﻦ ﻟﺒﺎسای ﺣﻤﻴﺪ ﻟﺬﺕ میبردم…❤
.
(خانوم امیرانی،همسر شهید حمید باکری)
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
🔸 ژنرال روس: سردار سلیمانی تنها با ۱۸ نفر از اعضای سپاه قدس خلبان روسی گرفتار در چنگ داعش را نجات داد، کاری که ما در آن شکست خوردیم
یوگنی گولیکوف:
🔹سردار سلیمانی تنها با ۱۸ نفر از نظامیان سپاه قدس خلبان روس را از دست داعش نجات داد.
🔹ما بارها تلاش کردیم این خلبان را نجات دهیم ولی با یک کشته در عملیات نجات ناموفق برگشتیم.
🔹پس از این حادثه بود که مردم روسیه ژنرال سلیمانی را شناختند و قدردان او شدند.ره
🔷 ۴۰ روز تا ماه محرم مانده است. چله زیارت عاشورا را از دست ندهیم. هنوز هم مانند شب عاشورای سال ۶۱ هجری قمری امام حسین (ع) یارانش را انتخاب می کند!
♦️از کودکی در مراسمات امام حسین و روضه خوانی ها حضور داشت. در سال ۹۴ با دیدن جنایات داعشی ها دلش کربلایی می شود. برای اعزامش به امام حسین توسل می کند و خوابی می بیند.
🔸خوابی که در قسمتی از وصیت نامه اش به آن اشاره می کند و می گوید: «زمانی که این نوشته را میخوانید من در جمع شما نیستم. اگر به شهادت رسیدم به آرزوی دیرینه ام رسیده ام. دلم برای حرم حضرت رقیه (س) و حضرت زینب (س) خیلی تنگ است. حمد و سپاس پروردگار هر دو عالم و سجده شکر به درگاهش که مدیون حسین بن علی (ع) هستم و تمام زندگیم را از او دارم، چون خواست تا این گونه او را زیارت کنم، همانند خوابی که دیدم که امام حسین (ع) از ضریح بیرون آمد و گفت تو هم مال این دنیا نیستی و در آخر هم من رو سیاه را خرید پس گریه و زاری معنا ندارد، چون به وصال عشقم رسیدم.»
🔸آن خواب چه بود؟ علی خواب می بیند که به کربلا رفته و نزدیک ضریح مطهر حضرت امام حسین (ع) در شلوغی جمعیت دست خود را به سمت ضریح دراز می کند تا آن را لمس کند اما موفق نمی شود که ناگاه امام حسین (ع) دست خود را از داخل مزار به سمت بیرون دراز نموده و علی را با خود به کنار مزار می برد و می گویند تو هم اهل زندگی در این دنیا نیستی و باید برای خواهرم شهید شوی! و اینگونه بود که علی رفت و به کاروان عاشورا پیوست!
♦️چه زیبا گفت شهید آوینی که فرمود: «و راحلان طریق عشق می دانند که ماندن نیز در رفتن است.»
🌴🕊🕊🌴🕊🕊🌴🕊🕊🌴
روز عاشورا تموم شده بود و شب شام غریبان آقا بود که به دنیا آمد؛ دقیقا ۲۴ دی ۱۳۲۲. مادربزرگش گفت: این نوزاد اسمش رو با خودش آورده؛ همین شد که حسین جان نام گرفت. جالب این که از کودکی هم دلبسته مراسمات آقا اباعبدالله بود و بزرگتر که شد، محرم ها مداحی هم می کرد👇👇👇
شهید حسین بصیر
🗒 نقش حاج آقا ابوترابی در هدایت آزادگان از نظر آزاده سرافراز و پزشک متخصص اطفال محمود محسنیفرد
🔻 حاجآقا ابوترابی فرشته نجات بچههای آزاده بود. هر آنچه از واعظین و منبریان شنیده بودیم که پیامبر چنین اخلاقی دارد را همه در وجود حاجآقا ابوترابی میدیدیم. گاهی برای اداره امور بین اسرا اختلافاتی پیش میآمد. مثلا فرمانده گردان میخواست به سبک خودش اردوگاه را اداره کند و اختلافاتی پیش میآورد. مثلا فرمانده میگفت همانطوری که در جبهه جنگیدیم و اسلحه دست گرفتیم باید اینجا هم همینطوری بجنگیم. حاجی میگفت اینجا تاکتیک متفاوت است و روح و جسم آزادگان را نجات میداد. اگر ایشان نبود صدمات زیادی به آزادگان وارد میشد.
🔻 حاجآقا با رفتار و اخلاقش عراقیها را نرم میکرد. خاطرم هست در اردوگاه تکریت که بودیم عدهای را جمع کرده بودند و حاجی جزو نفرات آخر به اردوگاه آمد. مرسوم بود کسی که اول به یک اردوگاه میآمد یا میخواست برود کتک بخورد. موقع ورود حاجی را میزدند و سربازی که سید آزادگان را میزد یک ماه بعد میآمد و درباره مسائل خانوادگی خودش از حاجی مشورت میگرفت. میگفت حاجی شما سیدی، بچهام مریض است و برایش دعایی بنویس. حاجی پول و سلاحی نداشت و با اخلاقش همه را جذب میکرد. مرحوم ابوترابی میگفت حق ندارید سرباز عراقی را مسخره کنید یا توهین کنید چون اینها هم مسلمانند فقط فریب خوردهاند. حاجی میگفت ثواب دارد کاری کنید که سیلی نخورید. میگفت شما وظیفهای داشتید و به جبهه رفتید و الان بالاترین وظیفهتان حفظ سلامتی روح و جسمتان است تا وقتی برگشتید سربار جامعه و نظام اسلامی نباشید و بتوانید دوباره خدمت کنید. میگفت اگر سرباز عراقی پشت پنجره آسایشگاه آمد و به شما گیر داد که نماز را نشسته بخوان، شما بنشین و بخوان. اگر نگذاشت نشسته بخوانید و می خواست کتک بزند زیر پتو بخوانید و اگر مشکلی داشت همه گردن من.
🔻 من الان که این حرفها را میزنم بغض گلویم را گرفته است. یکی از شیرینترین دورههای زندگیام هنگامی بود که حاجی را میدیدم. مرحوم ابوترابی حاجی به ما انسانیت یاد داد. واقعا آن روزها بسیار خوب بود. نمیخواهم بگویم اسارت خوب بود نه منکر لذت آزاد بودن نمیشوم ولی شیرینترین دوران و خاطراتی که در طول دوران اسارت دارم مربوط به حاج آقا ابوترابی است.
#خاطرات_شهدا
#شهید_حسین_خرازی
✅پـــایــم را بــوسیــــد...
حاج حسین خرازی رزمندهها را عاشقانه دوست داشت
و گاه این عشق را جوری نشان میداد که انسان حیران میشد.
یک شب تانکها را آماده کرده بودیم و منتظر دستور حرکت بودیم.
من نشسته بودم کنار برجک و حواسم به پیرامونمان بود و تحرکاتی که گاه بچهها داشتند.
یک وقت دیدم یک نفر بین تانکها راه میرود و با سرنشینها گفتو گوهای کوتاه میکند.
کنجکاو شدم ببینم کیست.
مرد توی تاریکی چرخید و چرخید تا سرانجام رسید کنار تانکی که من نشسته بودم رویش.
همین که خواستم از جایم تکان بخورم، دو دستی به پوتینم چسبید و پایم را بوسید.
گفت: به خدا سپردمتون!
تا صداش را شنیدم، نفسم برید. گفتم: حاج حسین؟
گفت: هیس؛ صدات درنیاد!
و رفت سراغ تانک بعدی...
#خاطرات_شهدا
#شهید_حسین_خرازی
🔆غصه نخور🔆
ایام مهرماه بود و شروع ترم دانشگاه... پیرمرد و پیر زن ، دخترِتنها پسر شهیدشان را به شهری غریب آوردند.
یک هفته ماندند و بالاخره دختر شهید تنها ماند...
خودش میگفت :روز اول که تنها شدم خیلی گریه کردم.غربت شهر،من را احاطه کرد.ترس هم کمی همراهم بود.شب که شد باخودم گفتم: اگه بابام بود الان.... با هق هق گریه خوابیدم...
تو خواب دیدم یه جوان با لباس رزمندگان زمان جنگ آمد ایستاد پیش من و بهم گفت : توی این شهر مهمان ما شهدا هستی.هیچ غصه نخور.اگه بابات اینجا پیش شما نیست،ما مواظب تو هستیم...
با تعجب گفتم: شما؟ گفت :🌹 مــحـــمـــد ابـــراهــیم موســـی پــســـندی🌹
فردا صبح که شد،بعد از شروع کلاس ها یکی از اساتید که دید من محجبه ام و ولایی،خیلی به من گیر داد و حرف های سیاسی به من میزد و با من به شدت بحث میکرد...تا اینکه در یکی از جلسات برگشت گفت: خانم فلانی،،دیگه حق نداری بیای سراین کلاس.
رفتم بیرون و درحالی که گریه میکردم،توی دلم با پدرم حرف میزدم و اشک میریختم.
دوباره شب دیدمش.همان شهید آمد و به من گفت : فردا برو سر کلاس بنشین و کاری نداشته باش. اگه حرفی شد به استادتون بگو : اگــه مــا و نســل بــسیــجــی نــبــود،،تــو ایــنـقدر راحت و آســوده نمیــتونــستی حتــی زنـــدگـــی کــنـــی...
بهــش بــگو اگــه از ایــن بـه بعـــد خـــودت رو اصــلاح نکنـــی بـه شهــــدا بایــد جــواب پــس بــدی.
صبح رفتم سر کلاس.بچه های کلاس گفتن توروخدا خودت برو بیرون.این استاد از شماها و .... بدش میاد.
استاد اومد یه نگاهی به کلاس و به من انداخت.حرفی نزد... بعد روی تابلوی کلاس نوشت : مـــــا هــــرچــــه آبــــرو و اعـــتـــبــــار و آســــایــــش و امــــنــــیــــت داریــــم از شـــــهـــــدا داریــــم.
بعد سر کلاس رسما از من معذرتخواهی کرد! همه ساکت شده بودند.خودم نمیدانستم چه بگویم.استاد نزدیکتر آمد و از من پرسید : شما با شــهــید مــحــمــدابــراهــیم موســـی پــسنــدی نسبتی دارید؟؟
کمی مکث کردم و گفتم : بله.
ظاهرا عین خواب من رو استاد هم دیده بود.بعد از اون هم دیگه اون استاد با قبل فرق کرد...
مادر شهید موسی پسندی نقل میکند : روزی برای تمیز کردن اتاق محمد ابراهیم به داخل اتاقش رفتم.عطر بسیار خوشی به مشامم رسید! احساس کردم نور خاصی در اتاق هست.محمد بسیار خوشحال بود و حال خاصی داشت.به او گفتم : مادر چرا اتاق تو حال دیگری دارد؟
گفت چیزی نیست.
خیلی اصرار کردم.ولی چیزی نمیگفت.پس از کلی خواهش گفت: به شرطی میگویم که تازمانی که من زنده ام به کسی نگویید.
من قول دادم و محمــمد ابراهــیم گــفت:
همین الان حضرت ولی عصر(عج) تشریف آورده بود در اتاق من و باهم صحبت کردیم.
پسرم که حال منقلبی داشت ادامه داد :
اول خوشحالم که سعادت دیدار مولایم نصیبم شد،،، دوم اینکه آقا مرا به عنوان سرباز اسلام بشارت دادند و سرانجام کارم را شهادت در راه خدا نوید دادند.
مـــنـــبـــع :🌹 کـــتــاب شـــهـــیدان زنــده انــد🌹
شهید من، آقا محسن!
معصومه خدابخشی، در وصف همسر شجاع و بصیرش میگوید: «شهید من، آقا محسن، جوانی سرشار از شور و شوق و ایمان بود؛ جلوه صبوری، جنگاوری هوشیار، همسر و پدری مهربان. خلوص نیت آقا محسن تا جایی بود که بعد از شهادتش متوجه شدم او فرمانده گردان بوده چون همیشه خودش را خادم بچهها و رزمندگان معرفی میکرد.
آقا محسن ۲۴ ساله یکپارچه ایمان بود و توکل و گوش به فرمان خدا؛ از پس مصائب و مشکلات با توسل به قرآن برمیآمد و حلال خدا برایش حلال و حرام خدا حرامش بود. اگر خلاصه کنم باید بگویم شهید عینعلی شهادت را زندگی کرده بود، الگوی جوان و تمامعیار برای این روزهای کشور.»
سردار رضا میرزایی همرزم شهید عینعلی هم رازهای نهانی از آقا محسن دارد که پردهبرداری از آن عالمی دیگر است برای شناسایی هر چه بهتر شهید؛ او در این باره میگوید: «این مرد بزرگ در بزنگاههای ایران خوش درخشید و نامدار شد از مبارزه با رژیم ستمشاهی و پایین آوردن تابلوی شاه در تویسرکان بگیر تا حضور جانانه در غائله کردستان، بعد هم جبهه مهران و سرپل ذهاب.
دین و دیانت را معنا کرده بود و با خدای خود نجواها داشت، شهید در عین اقتدار بیادعا و خالص پای کار عاشقی ماند و الگو شد، از ذوب در ولایت بودن تا ادای فریضه روزه و نماز الگو بود، قبل از اذان وضو میگرفت و آماده نماز میشد و سیلی از عشاق را به دنبال خود میکشاند.»
از شهدا چه برجا مانده است‼️
✅بزرگراه شهدا.......حاضر
✅مجتمع فرهنگی شهدا.......حاضر
✅غیرت شهدا.......غایب
✅ورزشگاه شهدا......حاضر
✅مردونگی شهدا.......غایب
✅مرام شهدا......غایب
✅سمینار شهدا.......حاضر
✅آقایی شهدا......غایب
✅صداقت شهدا......غایب
✅یادواره شهدا......حاضر
✅صفای شهدا......غایب
✅عشق شهدا......غایب
✅آرمان شهدا......غایب
✅یاران شهدا.......غایب
✅تیپ شهدا......حاضر
✅بخشش شهدا......غایب
✅تصویر شهدا......حاضر
✅شهامت شهدا.......غایب
✅اخلاص شهدا......غایب
✅مسئولیت پذیری شهدا.......غایب
✅شجاعت شهدا.......غایب
✅عشق و محبت شهدا......غایب
✅مهربانی و دلسوزی شهدا......غایب
غایبین از حاضرین بیشتر بودند...
کلاس تعطیل 😭
به راستی👇
#بعداز_شهدا_چه_کرده_ایم
😭😭😭😭😭😭😭😭😭
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️
شھید محسن حاجی حسنی
🌸دبیرستان رشته ریاضی می خواند و با برنامه های قرآنی سرش از همیشه شلوغ تر بود.
وقتی هلاک به خانه بر می گشت، مامان دوست داشت کنارش بنشیند تا ببیندش. محسن تا وقتی پیش مامان نشسته بود، پایش را دراز نمی کرد.
🌷 کم کم پلک هایش روی هم می افتاد و سرش کج می شد. مامان می گفت:
_ محسن خب بخواب همین جا ده دقیقه! می خوام صورت ماهتو ببینم!
محسن دوباره هوشیار می شد.
می گفت:
_ نه! بی ادبیه من پامو اینجا دراز کنم!
🌺بیخود نبود که مامان، یوسف داوود صدایش می کرد.
اندازه داوود خوش صدا و اندازه یوسف، زیبا و با حیا بود.
🌹تازه ریش درآورده بود.
ریش که نه، از نازکی به کرک شبیه بودند. گذاشته بود روی صورتش بمانند. بهش می گفتند:
_ تو که سنی نداری! بزن اینا رو!
گوش نمی کرد.
می گفت:
_همون که دین گفته!
🌷 چندین سال بعد که شهید شد، لپتاپ و موبایلش دست به دست می گشت. هیچ نقطه سیاهی توی آن ها نبود.
اطرافیان می پرسیدند:
🌼حاج خانم! اینطور که این پسرت را یوسف داوود صدا می زنی، جواد و مصطفی حسودی نمی کنن؟!
مامان می خندید و می گفت:
_ نخیر! جواد و مصطفی حرف مامان رو تایید می کنن! 😅😍😉
🌻🍃🌻🍃🎀🍃🌻🍃🌻
💢از تولد گرفتن برای بچه های فرح تا اعدام به جرم محبّت امام(ره)
چند ساعت بعد از دستگیری ما، #طیب_حاج_رضایی رو کت بسته آوردند و تو بند ما انداختن. وقتی ما رو به زندان باغشاه بردند، طیب هم همراهمون بود. من باهاش کاری نداشتم؛ چون همیشه دور و برش یک مشت چاقوکش بود. خودش هم از بزن بهادرها و لاتهای تهران بود و طرفدار شاه؛ جوری که وقتی فرح پهلوی بچه دار شد و پسر اولش ، رضا پهلوی را به دنیا آورد، طیب کوچه و محل را چراغونی کرد. رو همین حساب، تا طیب را دیدم، محلش نگذاشتم و پشتم را طرفش کردم. دستبند به دستش بود. سلام کرد و گفت: محمد آقا ! ما رفیق نامرد نیستیم.
جوابش را ندادم؛ اما می دونستم که ساواک از علاقه طیب به آقای خمینی سوء استفاده می کند. آنزمان، طیب با شعبان [ شعبان جعفری معروف به شعبان بی مخ ] سرشاخ شده بود . هر دو ، یکه بزن جنوب شهر بودند و حرفشان خریدار داشت. شعبان، ورزشکار بود و طرفدار شاه؛ طیب میداندار و بارفروش و دست و دلباز و خیر و یتیم نواز. در حالی که همیشه شنیده بودیم او طرفدار و فدایی شاهه، یهو ورق برگشت و طیب شد بر ضد شاه. حالا تو دل طیب چه حال و احوال و انقلابی پیدا شده بود، خدا میدونه. سران مملکت جلسه گذاشتند که با طیب زد و بند کنند و وادارش کنند که بگه خمینی به من پول داده تا بارفروشها رو تیر کنم .
آن روز در دادگاه، طیب رو به سرهنگ نصیری گفت: حرفهای شما درست؛ اما ما تو قانون مشتیگری، با بچه های حضرت زهرا در نمیافتیم. من این سید رو نمی شناسم؛ اما با او در نمی افتم.
عاقبت دادگاه شاه به اسماعیل حاج رضایی، طیب حاج رضایی، من و حاج علی نوری حکم اعدام داد و به برادران کاردی و شمشاد و بقیه، ده تا پانزده سال زندان دادند.
بعد از اعلام حکم، ما را به بندهامون منتقل کردند. نصف شب، مأمور شهربانی آمد و زد به در زندان و گفت: محمد باقری! حاج علی نوری! اعلاحضرت با یک درجه تخفیف، عفو ملوکانه به شما داده.
اینها را گفتند تا طیب تو بزنه و از ترس اعدام، حرفش رو پس بگیره و بگه آقای خمینی منو تحریک کرد؛ اما طیب که تو یک سلول دیگه زندانی بود، بلند گفت: این حرفها رو برای ننهات بزن! یک بار گفتم، باز هم میگم، من با بچه حضرت زهرا در نمی افتم.
فردا شب، صدایی از سلول طیب آمد. فهمیدم دارن می برندشان برای اعدام. وقتی میرفتن،طیب زد به میله سلول من و گفت: محمد آقا! اگه یک روز خمینی رو دیدی، سلام منو بهش برسون و بگو خیلیها شما رو دیدند و خریدند ، ما ندیده شما رو خریدیم