eitaa logo
شـهــود♡
36 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
592 ویدیو
10 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
💠🔸💠🔸💠🔸💠🔸💠🔸💠 خوش تیپ باشگاه کشتی بودیم که یکی از بچه‌ها به ابراهیم گفت: «ابرام جـون! تیپ و هیکـلت خیلی جالـب شده. توی راه که می‌اومدی دو تا دختر پشت سرت بودند و مرتب از تو حرف می‌زدند». بعد ادامه داد: «شلوار و پیرهن شیک که پوشیدی، ساک ورزشی هم که دست گرفتی، کاملاً معلومه ورزشکاری!» ابراهیم خیلی ناراحت شد. رفت توی فکر. اصلا توقع چنین چیزی را نداشت. جلسه بعد که ابراهیم را دیدم خنده‌ام گرفت؛ پیراهن بلند پوشیده بود و شلوار گشاد! به جای ساک ورزشی هم کیسه پلاستیکی دست گرفته بود. تیپش به هر آدمی می‌خورد غیر از کشتی‌گیر. بچه‌ها می‌گفتند: «تو دیگه چه جور آدمی هستی! ما باشگاه میایم تا هیکل ورزشکاری پیدا کنیم. بعد هم لباس تنگ بپوشیم. اما تو با این هیکل قشنگ و رو فُرم، آخه این چه لباس هائیه که می پوشی؟!» ابراهیم به این حرف ها اهمیت نمی داد و به بچه ها توصیه می کرد: «ورزش اگه برای خدا باشه، عبادته؛ به هر نیت دیگه‌ای باشه، فقط ضرره» 📗سلام بر ابراهیم، ص41 💠🔸💠🔸💠🔸💠🔸💠🔸💠
خاطره ای از برادر امیر قادری 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 👇👇👇👇👇👇 سال 60 بود اعزام نیرو داشتیم به مریوان جوانان زیادی آمده بودند. چند تا نوجوان 13یا 14 ساله هم بودند با گریه التماس می کردند که آنها را هم اعزام کنم. چند بار دزدکی سوار اتوبوس شدند آنها را پیاده کردم. خلاصه 4اتوبوس و2 مینی بوس بردم به طرف مریوان... بگذریم از اینکه در سنندج چقدر معطل شدیم تا به ما اسکورت دادند چون جاده خیلی ناامن بود وکومله ودمکرات کمین زیادی برای قتل عام پاسداران زده بودند... خلاصه به سپاه مریوان رسیدیم.نیروها پیاده و آنها را به خط کردم...با تعجب دیدم یکی از اون نوجوانای 14 ساله آنجاست...😳 با عصبانیت😠 بهش گفتم تو چطور اومدی... با گریه 😭گفت صندوق عقب مینی بوس پنهان شده بودم....شما تصور کنید 8ساعت جاده پر پیچ وخم ان سالهاکه اکثر خاکی هم بود وپیچهای تندی داشت که باهرفرمان گرفتنِ راننده همه از اینور خودرو به اونور می ریختند... بلاخره حاج احمد متوسلیان آمد تا نیروها را تحویل بگیره.معمولا بعداز خوشامدگویی مواردی ازقلیل نظم وانضباط روی مسایل امزشب تاکید زیادی داشت در حین صحبت تا چشمش به اون نوجوان افتاد چشه غره ای به من زد مرا خطاب قرارداد وگفت قادری مگر پیام ندادم افراد کمتراز 17سال برای من نیارید... گفتم حاجی. چندبار از خودرو پیاده اش کردم نمیدانم چگونه آمده ..گفت بفرستش دفترمن.... حاج احمد پس از صحبت برای نیروها...به دفترش رفت...بعداز 20دقیقه با ان نوجوان آمد بیرون در حالیکه هردو گریه😭😭 می کردند ... گفت قادری بذار ایشان بمونه..توی دفتر خودم بکارگیریش می کنم... اره عزیزان جوانان اون روز چنین بودند..من نفهمیدم در اون چند دقیقه با دل حاج احمد چیکار کرد...😔
🔺️سرنوشت متفاوت این ۵ نفر! شهادت در جبهه حبس ابد طرد و خانه نشینی قتل با ضربات چاقو رهبری نظام شهید ، عباس امیرانتظام، مهندس بازرگان، داریوش فروهر، رهبر معظم انقلاب ره
هدایت شده از  [ ♡قـنـوت♡ ]
خبرنگار تو هفت تپه ازش پرسید: برادر بلباسی ببخشید ، ما شنیدیم شما خیلی تو جبهه‌ها بودین ، میشه برامون بگین چندماه حضور داشتین تو جبهه‌ها ؟؟؟ علیرضا لبخندی زد و گفت: از من نپرس چندماه تو جبهه ها بودم. از من بپرس چه مدت نبودم اینجا که به تکلیفم عمل کنم... بلباسی🌷 لشکر ویژه ۲۵ کربلا @Ghonott
💠حسینیه شهدا گفت:((می خوام خونه مون بشه حسینیه تا هیچ وقت شهدا رو فراموش نکنیم))گفتم:((چطوری می خوای یادشون رو زنده کنی؟))گفت:((دور هم جمع می شیم و بعد از روضه و دعا، براشون فاتحه می خونیم و ازشون خاطره تعریف می کنیم.))... واقعا هم خونه شون شده بود حسینیه شهدا. اصلا هر وقت خودشو می دیدم یاد جبهه و جنگ می افتادم.مخصوصا اینکه از دو سالگی هم،شدیدا مجروح شده بود. ⬅شهیده منیره ولی زاده تولد:۱۳۶۰ شهادت:۱۳۷۷ علت شهادت:تحمل جراحات شدید از بمباران زمان جنگ برگرفته از:‌پابه پای شما می دویدم،ص۴۶ بیانات مقام معظم رهبری در دیدار خانواده های شهدا وایثارگران کردستان۱۳۸۸/۲/۲۲: دشمن می خواهد یاد شهیدان فراموش شود. دشمن می خواهد خاطره ی این مجاهدت ها و بزرگ مردی ها در حافظه ی این ملت نماند. درست نقطه ی مقابل این،همه باید حرکت کنند. یاد شهیدان را برجسته کنید،زنده کنید،خاطره ی آن ها را حفظ کنید.
🌙 محافظ آقا (مقام معظم رهبری) تعریف میکرد میگفت رفته بودیم مناطق جنگی برای بازدید. توی مسیر خلوت آقا گفتن اگه امکان داره کمی هم من رانندگی کنم. میگفت بعد چند کیلومتر رسیدیم به یک دژبانی که یک سرباز انجا بود تا آقا رو دید هول شد. زنگ زد مرکزشون گفت که یه شخصیت اومده اینجا.. از مرکز گفتن که کدوم شخصیت؟!! گفت نمیدونم کیه ولی گویا که آدم خیلی مهمیه که آقای خامنه ای رانندشه!!😄 این لطیفه رو حضرت آقا تو جمعی بیان کردند و گفتند که ببینید میشه لطیفه ای رو گفت بدون اینکه به قومی توهین شود. بر گرفته از خاطرات مقام معظم رهبرى..🍀🍀🍀🍀🍀
🌷🍃🌷🍃 🍃🌷🍃 🌷🍃 🍃 🍂💔 یاد یاران 💔🍂 🍂 🍂 🍃🌹🍃 🌾 خیلی قوی بود، خیلی ممارست داشت. تو تمرین بجای وزنه، آجر و سنگ می بست به کمر خودش و تمرین میکرد که روز نبرد واقعی بتونه مهمات وخصوصا نارنجک زیاد با خودش حمل کنه. 🍃یادمه یه روز خیلی میگشت دنبال گرانترین لباس ها، خیلی گشتیم نمیدانم لباس های امریکایی یا ایتالیائی آبی رنگی که از بهترین لباس ها بود براش پیدا کردیم و پوشید. خیلی خوش تیپ شده بود و بهش میومد. گفتیم این لباسها رو چرا انتخاب کردی مسعود؟ خدایی با لبخند ملیحی میگفت: میخوام وقتی شدم و جنازه ام اونور ماند، وقتی (س) اومد بالای سرم لباسهام قشنگ و تمیز و خوشگل باشه. باز با لبخند و شوخی میگفت میخوام با این لباس ها ثروتمندترین مفقود باشم. ، با همون لباس ها ... 🌺راوی:مدافع حرم وجستجوگرنور 🌸.....
یه روز یه ترکه میره سبزی فروشی تا کاهو بخره عوض اینکه کاهوهای خوب را سوا کند ، همه کاهو های نامرغوب را سوا میکنه و میخره ازش می پرسند چرا اینکار را کردی میگه: صاحب سبزی فروشی پیرمرد فقیری هست مردم همه ی کاهوهای خوب را میبرند و این کاهوها روی دست او میمانند و من بخاطر اینکه کمکی به او بکنم اینها را میخرم، اینها را هم میشود خورد > این ترکه کسی نبود جز عارف بزرگ آقا سید علی قاضی تبریزی(ره)
هدایت شده از  [ ♡قـنـوت♡ ]
یه روزی یه ترکه، یه عربه، یه قزوینیه، یه آبادانیه، یه اصفهانیه، یه شمالیه، یه شیرازیه، بوشهریه و ... مثل مرد جلوی دشمن وایستادن تا کسی نگاه چپ به خاک و ناموسمون نکنه لره...........شهید محمد بروجردی بود ترکه.......... شهید مهدی باکری بود عربه......... شهید علی هاشمی بود قزوینیه...... شهید عباس بابایی بود آبادانیه...... شهید طاهری بود اصفهانیه.... شهید ابراهیم همت بود شمالیه...... شهید شیرودی بود شیرازیه...... شهید عباس دوران بود -------------------------------- خواهشاً در هر گروهی هستید کپی کنید تا مانع گذاشتن جوکهای قومیتی بشوید
📚 با شهید حسین خرازی💦🌟💧 آهی کشید. به سقف سنگر خیره شد و زیر لب چند بار نام مقدس حضرت مهدی روحی له الفداء را زمزمه کرد: " یادت می آید با بچه های چزابه ، توی سوسنگرد دعای عهد می خوندیم ؟ همه آنها رفتند پیش خدای خودشون ، حالا وقت رفتنه. ماندن برای من هم کافیه." این اولین باری نبود که به یاد یاران اوایل جنگ می افتاد. اما در این چند روز ، همان حسین همیشگی نبود . راه رفتن او هم انگار توی آسمان بود. هوایی شده بود. جز_لبخند_چیزی_نگفت 💠
🖋 📌بنی‌صدر! وای به حالت! 😂 پدر و مادر می‌گفتند بچه‌ای و نمی‌گذاشتند بروم جبهه. یك روز كه شنیدم بسیج اعزام نیرو دارد، لباس‌های «صغری» خواهرم را روی لباس‌هایم پوشیدم و سطل آب را برداشتم و به بهانه‌ی آوردن آب از چشمه زدم بیرون، پدرم كه گوسفندها را از صحرا می‌آورد داد زد: «صغرا كجا ؟» برای اینكه نفهمد سیف‌الله هستم سطل آب را بلند كردم كه یعنی می‌روم آب بیاورم. خلاصه رفتم و از جبهه لباس‌ها را با یك نامه پست كردم. یك بار پدرم آمده بود و از شهر به پادگان تلفن كرد. از پشت تلفن به من گفت: «بنی صدر! وای به حالت! مگه دستم بهت نرسه.😂😂 توضیح اینکه بنی صدر هم بالباس زنانه از ایران فرار کرد😂