eitaa logo
شـهــود♡
36 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
592 ویدیو
10 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از  [ ♡قـنـوت♡ ]
هدایت شده از  [ ♡قـنـوت♡ ]
یک اخم مرتضی علی و ختم غائله اینگونه شد خلاصه‌ی روز مباهله @Ghonott
‍ دعای مـــادر ... نیمه شب بود.... احساس‌کردم کف پام خیس شد! نشستم ،دیدم حسینِ !! کف پامو مےبوسید ! گفتم :مادر چیکارمےکنی!؟ اشڪش جاری شد. گفت : مادر ! دعاڪن مثل امام حسین بدنم تکه‌تکه شه و چیزیش برنگرده... اشڪم دراومد... بار آخری بود ڪہ مےدیدمش گلولهٔ تانک نشست بہ سینش فقط یہ تکه از استخون پاش برگشت... راوی : مادرشهیـد شهیدسردار_حسین_ایرلو فرمانده_گردان‌تخریب_لشکرالمهدی
زماني، بچه ها در شلمچه پيكر يكي از شهدا را كه از نيروهاي غواص بود، كشف كردند، اما متأسفانه تا نزديك غروب آفتاب هرچه گشتند، پلاك آن شهيد بزرگوار را پيدا نكردند، ديگر مأيوس شده بودند، با خود گفتند: پلاك شهيد كه پيدا نشد، پس پيكر شهيد را همان جا مي گذاريم، صبح دوباره برمي گرديم. صبح، يكي از برادرهايي كه با ما كار مي كرد، از خواب شب گذشته اش تعريف كرد و گفت: «ديشب خواب ديدم كه يك غواص بالاي خاكريز آمد و به من گفت، دلاور اين جا چه مي كني؟» من گفتم دنبال پلاك شهيدي مي گرديم، ولي پيدا نمي كنيم. او گفت: همان جا را مقداري عميق تر بكنيد، پلاكش را هم پيدا مي كنيد». صبح كه بچه ها پاي كار برگشتند، همان جا را عميق تر كندند و اتفاقاً پلاك شهيد را هم پيدا كردند. راوي : بسيجي گمنام
🔴 الله اکبر؛ باور کردنی نیست ولی حقیقت دارد 🔹خاطره‌ای از ۱۸ سال اسارت سیدالاسراء، شهید سرلشگر خلبان حسین لشگری، اولین اسیر ایرانی در جنگ تحمیلی بود و آخرین اسیری که آزاد شد و مدتی بعد به فیض عظیم شهادت رسید!!! 🔸در این ایام، قرآن کریم را کامل حفظ کرده بود و برای ۲۶ سال نماز قضا خوانده بود. 🔸حسین می‌گفت: از هیجده سال اسارتم ده سال تنها و در انفرادی بودم. این سالها با یک "مارمولک" هم‌صحبت می‌شدم! 🔸بهترین عیدی که این ۱۸ سال اسارت گرفتم، یک نصفه لیوان آب یخ بود! عید سال ۷۴ بود. سرباز عراقی نگهبان یک لیوان آب یخ می‌خورد می‌خواست باقی مانده آن را دور بریزد، نگاهش به من افتاد. دلش سوخت و آن را به من داد، من تا ساعت‌ها از این مسئله خوشحال بودم. 🔸این را هم بگویم که من مدت ۱۲ سال (نه ۱۲ روز یا ۱۲ ماه) در حسرت دیدن یک برگ سبز و یک منظره بودم. 🔸حسرت ۵ دقیقه آفتاب را داشتم...
شده دلش نمی ‌خواست کار هایش جلوی دید باشد . مدتی را که در جبهه بود ، اجازه نداد حتی یک عکس یا فیلم از او تهیه شود . آخرین بار که به مرخصی آمده بود ، قبل از رفتن همه ‌ی عکس ‌هایش را از بین برد تا پس از شهادت چیزی از او باقی نماند . همین طور هم شد و برای شهادتش حتی یک عکس هم در خانه نداشتیم . همیشه پنهان ‌کار بود . حتی زخمی ‌شدنش را هم از دیگران پنهان می ‌کرد .یک بار که به مرخصی آمده بود ، احساس کردم هنگام بلند شدن به سختی حرکت می‌ کند ، ولی چیزی را بروز نداد .وقت نماز شد . وضو که گرفت ، رفت توی اتاق و در را قفل کرد . از این کارش تعجب کردم . خواهرش که کنجکاو شده بود ، از بالای در ، داخل اتاق را نگاه کرد و متوجه شد که مجید نماز را به صورت نشسته می ‌خواند مجید از ناحیه ‌ی پا مجروح شده بود ، اما اجازه نداد حتی ما که خانواده ‌اش بودیم متوجه شویم . 🌹شهید مجید زین الدین 🌹
خاطرات_شهدا🌷 شهـــادت_در_حـالت_سجــــده می گفت « دوسـت دارم شهـــادتم در حالـی باشد ڪـــه در سجـــده هستم » یڪـی از دوستانش می گفت : در حال عڪـس گرفتن بودم ڪه دیدم یڪ نفر به حالت سجـده پیشانــی به خاڪـ گذاشته است . فکر کردم نمــاز می خواند ؛ اما دیدم هوا ڪاملاَ روشـن است و وقت نماز گذشته ، هـمه تجهــیزات نـظامـی را هم با خـــودش داشــت . جلو رفتم تا عڪسـی در همین حالت از او بگیرم . دستم را که روی ڪتف او گذاشــتم ، به پـهلــو افتــاد . دیدم گلولــه‌ای از پشت به او اصــابت ڪرده و به قلبــش رسیده ، آرام بود انگــار در این دنیا دیگــر ڪاری نداشت. صورتــش را ڪه دیدم زانوهایــم سسـت شـد به زمین نشـستـم . با خودم گفتـم : «این که یوســفـــــ شریفــــ است ». 💚
☺️ لبخند بزن رزمنده ☺️ 🎯 تو هنوز بدنت گرم است 🔹می گفت توی یڪی از عملیات ها برادری مجروح میشود و به حالت اغما و از خود بی خود می افتد. 🔸بعد آمبولانسی ڪه شهدا را جمع ڪرده و به معراج شهدا می برده، از راه میرسد و او را قاطی بقیه با ترس و لرز و هول هولڪی می اندازد و گاز ماشین را میگیرد و دِبرو. 🔹راننده در آن جنگ و گریز تلاش میڪرده ڪه خودش را از تیررس دشمن دور ڪند و از طرفی مرتب ویراژ میداده تا توی چاله چوله های ناشی از انفجار نیفتد، ڪه این بنده خدا در اثر جابجایی و فشار به هوش می آید و یڪدفعه خودش رو در جمع شهدا میبیند. 🔸اول تصور میڪند ڪه ماشین دارد شهدا را به سمت پست امداد میبرد. اما خوب ڪه دقت میڪند میبیند ڪه نه، انگار همه برادرا شهید شده اند و تنها اوست ڪه سالم است. 🔹دستپاچه میشود و هراسان بلند می شود و مینشیند وسط ماشین ، و با صدای بلند بنا میڪند به داد و فریاد ڪردن ڪه: «برادر! برادر! منو ڪجا میبرید ؟ من شهید نیستم . نگه دار میخوام پیاده شم ، منو اشتباه سوار ڪردید، نگه دار من طوریم نیست ...». 🔸راننده ڪه گویی حواسش جای دیگری بوده ، تو آینه زیر چشمی نگاهش میڪنه و با همان لحن داش مشتی اش میگه: «تو هنوز بدنت گرمه، حالیت نیست . تو شهید شدی . دراز بڪش ! دراز بڪش ! بذار به ڪارمون برسیم.»😂 🔹او هم دوباره شروع میڪند ڪه : « به پیر به پیغمبر من چیزیم نیست ، خودت نگاه ڪن ببین » و راننده هم می گوید بعداً معلوم می شه . خودش وقتی برگشته بود میگفت این عبارت را گریه می ڪردم و می گفتم. اصلا حواسم نبود ڪه بابا! حالا نهایتا ما رو تا یه جایی می برد، برمی گردیم دیگر. ما را ڪه نمی خواهند زنده به گور ڪنند. اما او هم راننده باحالی بود، این حرف ها را آنقدر جدی می گفت ڪه فڪر میڪردم واقعا شهید شده ام. 😁😁😁 نثار ارواح طیبه شهدا صلوات
🍃🌸 برخورد جالبِ حاج بازنے ڪه شوهرش ضد انقلاب بود حقوقش رو‌گرفت و از سپاه مریوان اومد بیرون.دید یه زن بچه به بغل،ڪنار خیابون نشسته و داره ‌گریه میڪنه.رفت جلو وپرسید:چرا ناراحتے خواهرم؟ زن‌گفت:شوهر بےغیرتم من و بچۀ ڪوچیڪم رو رها ڪرده و رفته تفنگچے ‌ڪومله شده، بخدا خیلے وقته یه شڪم سیرغذا نخوردیم.حاج احمد بغضش گرفت. دست ‌ڪرد توے جیبش وهمۀ حقوقش رو دو دستے گرفت سمت زن وگفت: بخدا من شرمنده‌ام!این پولِ ناقابل روبگیرید، هدیه ے مختصریه، فعلاامورخودتون رو بااین بگذرونید، آدرس‌تون رو هم بدین به برادر دستواره؛ ازاین به بعد خودش مواد خوراڪے میاره درِخونه بهتون تحویل میده... 📚منبع:کتاب آذرخش مهاجر،صفحه ۱۰۱
طنز_جبهه امتحانات بعد از داير شدن مجتمع هاي آموزشي رزمندگان در جبهه ، اوقات فراغت از جنگ را به تحصيل مي پرداختيم. يكي از روزهاي تابستان براي گرفتن امتحان ما را زير سايه درختي جمع كردند . بعد از توزيع ورقه هاي امتحاني مشغول نوشتن شديم. خمپاره اندازهاي دشمن همزمان شروع كرده بودند. يك خمپاره در چند متريمان به زمين خورد، همه بدون توجه، سرگرم جواب دادن به سئوالات بودند. يك تركش افتاد روي ورقه دوست بغل دستيم و چون گرم بود قسمتي از آن را سوزاند. ورقه را گرفت بالا و به ممتحن گفت: [برگه من زخمي شده بايد تا فردا به او مرخصي بدهي !] همه خنديدند و شيطنت دشمن را به چيزي نگرفتند.😂😜 لبخند_بزن_بسیجی 😄
روایت همسر شهید اسماعیل دقایقی: سادگی و آسان گیرے اسماعیل از همان روز اول معلوم بود.از یکی پول قرض کرده بود و خودش تنها راه افتاده بود مثلا برای خرید. جلوی ویترین مغازه طلافروشی از حلقه ای خوشش آمده بود.مغازه دار حلقه را داده بود ڪه نگاهش کند،او هم پولش را داده بود و همین جورے گذاشته بود توی جیبش،مغازه دار تعجب کرده بود،گفته بود:مگر حلقه را برای عقد نمیخواهی؟....بله. طلافروش گفته بود،"تنها آمده ای حلقه بخری حالا هم همین طوری میندازی تو جیبت؟این طور که نمیشود،جعبه ای کادویی"کلی خجالت کشیده بود که تا حالا فرصت نکرده بود این رسم و رسومات رو یاد بگیرد. مراسم عروسیمان مختصر و ساده برگزار شد.اسماعیل کت و شلوار پوشیده بود،ڪه گمانم مال برادرش بود،من هم ساده و بدون تشریفات ،با بلوز و دامن ساده ای که یکی از دوستانم دوخته بود،و یک چادر سفید...... سفره عقد از این سفره های غذاخوری بود و گران ترین چیز رویش.همان انگشتری که خریده بود.
در راه دفاع از امنیت و آرامش ایران و ایرانی، هستند مردان و زنانی که تا پای جان ایستاده اند و در راه دفاع از وطن خود، از نثار خون خود هم هراسی ندارند. یکی از این غیور مردان مدافع امنیت، سردار شهید حاج مهدی ملاشاهی زارعی است که در تاریخ سوم آبان ماه سال 1401، و در جریان اغتشاشات و اعتراضات به وجود آمده در کسور، در منطقه زاهدان به شهادت رسید. سردار شهید را به صورتی ناجوان مردانه و در حالی که در راه بازگشت به خانه بود، در میدان پرستار زاهدان مورد حمله قرار دادند و او و یک بسیجی که همراه او بود را ببا اصابت گلوله به شهادت رساندند. این بسیجی شهید، جواد کیخا نام دارد و در هنگام شهادت تنها 36 سال سن داشت. شادی روح همه شهدا صلوات...❣ شهید مدافع امنیت🕊🌹 شهید 🌷