eitaa logo
شـهــود♡
37 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
592 ویدیو
10 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌺🍃🌺 🌷 🌷حاج احمد ( ) سرمای شدیدی خورده بود، طوری که نمی توانست روی پاهایش بایستد. من که مسئول تدارکات لشگر بودم با چیزهایی که توی آشپزخانه داشتیم، یک سوپ ساده درست کردم تا او بخورد حالش بهتر بشود. 🌷وقتی سوپ را برایش آوردم، خیلی ناراحت شد، گفت: چرا برایم سوپ درست کردی ؟!! گفتم: حاجی آخه شما مریضی، ناسلامتی فرمانده لشگر هم که هستی، اگر شما سرحال باشی، لشگر هم سرحاله. 🌷اما او گفت: این حرفا چیه میزنی؟؟؟!! چرا فرق میذاری؟ اگه کسی دیگه ای هم تو لشگر مریض بشه، براش سوپ درست می کنی؟ گفتم: خب نه حاجی! گفت: پس این سوپ رو بردار ببر، من همون غذایی رو می خورم که بقیه می خورند. 🍃🌹
عاشقانه_شهدا روز عقــد... زنهای فامیل... منتظر رؤيت روی ماه آقا دوماد بودن... وقتی اومد... گفتم: "بفرمايييد،اینم شادوماد... داره میاد... کت و شلوار پوشیده و... همه با تعجب نگاه میکردن... مرتب بود و تر و تمیز... با همون لباس سپاه...... فقط پوتینایش یه ذره خاکی بودن... همسرشهید 🌹
‍ 🔷🌷🌷🔷 🌸 در روزهای خوش زندگی مشترک آنقدر به من محبت می‌کرد که من شرمنده می‌شدم می‌گفتم: پویا جان من چطور این همه محبت را تلافی کنم می‌گفت‌: خانم من وظیفه‌ام را فقط برای تو انجام می‌دهم شما ازخدا بخواه شهیدم کند. قران و نهج البلاغه و تفسیرش همیشه جزء مطالعات اصلی پویا بود. دیدن سی دی‌های مربوط به شهدا، کتا‌ب‌های شهدا از سرگرمی‌های پویا بود. گلزار شهدا اصفهان پاتوق وقت و بی‌وقت ما بود، به خصوص قطعه شهدای گمنام. گاهی تو گوش ریحانه می‌گفت: اینجا یک تکه از بهشته، از همین حالا باید بفهمی که اینجا میتونه برات تفریح‌گاه باشد، ریحانه بهشتی بابا، من آن روزها متوجه نمی‌شدم. اما حالا متوجه تفریحگاه بودن گلزار می‌شوم!!! 🌺
طنز_جبهه😉 چفیه یه بسیجی رو از دستش قاپیدن ، داد میزد : آهــــای...چفیه ام, سفره ، حوله ، لحاف ، زیرانداز ، روانداز ، دستمال ، ماسک ، کلاه ، کمربند ، جانماز ، سایه بون ، کفن ، باند زخم ، تور ماهی گیریم ...هــــمـــه رو بردن !!!😂😄شادی روحشون که دار و ندارشون همون یک چفیه بود صلوات🌹 خوبه که خندیدیم😊☺️😁 حالا اینم بخونیم👇 👿ساخت خانه در جهنم👇 💠پيامبر اکرم (ص) فرمودند: ‌🔥زن اگر از خانه خودش با "آرايش و زينت و معطر خارج شود" و "شوهرش به اين كار او راضی باشد، به هر قدمی كه آن زن بر می‌دارد برای شوهرش خانه‌ای در جهنم بنا می‌گردد. 📕بحارالانوار، ج۱۰۰،ص۲۴۹ لطفا نشر دهید 👌👆👌👆👌
🌹 عروسی دختر شهید 🌹 ✍ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻪ ﯼ خونواده ﺷﻬﯿﺪی ﺧﺒﺮ ﺑﺪﯾﻢ... ﮐﻪ ﺑﯿﺎیید پیکر ﺷﻬﯿﺪﺗﻮنو ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ… ﺩﺭ ﺯﺩﯾﻢ ﺩﺧﺘﺮ خانومی ﺍﻭﻣﺪ ﺩﺭﻭ واﮐﺮﺩ... ﮔﻔﺘﻢ: ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ شهید بزرگوار نسبتی دارید؟ چطور مگه...؟! ﺑﺎﺑﺎﻣﻪ... ﮔﻔﺘﻢ : پیکرﺷﻮ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻥ ، میخوان ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﻇﻬﺮ ﺑﯿﺎﺭنش... زد زیر گریه و گفت: یه ﺧﻮاهشی ﺩﺍﺭﻡ... ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍین ﻫﻤﻪ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻣﺪﻩ... میشه به جای ظهر پنجشنبه، شب جمعه بیاﺭﯾﺪﺵ...؟! شب جمعه... ﺗﺎﺑﻮتو ﺑﺎ ﺍﺳﺘﺨﻮنا، بردﯾﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﺁﺩﺭﺱ... ﺗﺎ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ... ﺩﯾﺪﯾﻢ ﮐﻮﭼﻪ ﺭﻭ ﭼﺮﺍغونی کردن... ﺭﯾﺴﻪ ﮐﺸﯿﺪن... کوچه ﺷﻠﻮغه و مردم ﻣﯿﺎﻥ و میرﻥ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺟﻠﻮ و پرسیدیم ﺍﯾﻨﺠﺎ ﭼہ ﺧﺒرررﻩ…؟! ﻋﺮﻭسی ﺩﺧﺘﺮ ﺍﯾـﻦ ﺧﻮﻧہ ست…! ﺗﺎ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﻢ ﺩﯾﺪﯾﻢ... ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺑﺎ ﭼﺎﺩﺭ ﺩﻭﯾﺪ ﺗـﻮ ﮐﻮﭼﻪ و داد میزد: ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ کجا میبرید...؟ ﻧﺒﺮﯾـﺪش... یه عمر ﺁﺭﺯﻭم بود که ﺑﺎﺑﺎﻡ... ﺳﺮ ﺳﻔﺮﻩ ی ﻋﻘﺪم باشه... ﻣﻦ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ... ﺑﺎﺑﺎﻡُ ﺑﯿﺎﺭﯾﺪ... ﺑﺎﺑﺎﺷﻮ ﺑﺮﺩﯾﻢ، ﭼﻬﺎﺭ تا تیکه اﺳﺘﺨﻮوﻥ ﮔﺬﺍﺷﺖ، ﮐﻨﺎﺭﺳﻔﺮﻩ ﯼ ﻋﻘﺪ... استخوون دست باباشو برداشت… کشید رو سرش و گفت: "بابا جون… ببین دخترت عروس شده… برای بار سوم میپرسم: عروس خانوم وکیلم...؟ با اجازه پدرم...بله... 🌷 🕊
🔴صدای بلندگو را اجازه نمی داد زیاد کنند. توی مداحی داد نمی زد. وقتی هنوز هیئت شروع نشده بود، سر بلندگوها را به سمت داخل محل هیئت می چرخاند تا همسایه ها اذیت نشوند. 🔴اجازه نمی داد رفقای جوان، که شور و حال بیشتری دارند، تا دیر وقت در هیئت عمومی عزاداری را ادامه دهند. مراقب بود مردم به خاطر مجلس عزای اهل بیت اذیت نشوند. 🔴همچنین زمانی که هنوز چراغ روشن نشده بود هیئت را ترک می کرد. علت این کار او را بعدها فهمیدم. وقتی شاهد بودم دوستان هیئتی، بعد از هیئت مشغول شوخی و خنده و... میشدند و به تعبیری بیشتر اندوخته معنوی خود را از دست می دهند. 📚کتاب سلام بر ابراهیم2
در عید غدیر غصه را دار زدیم وقتی که سری به کوی دلدار زدیم "تا کور شود هر آنکه نتواند دید" ما عشق علی را همه جا،جار زدیم
‍ 🍃🍂🍃🍂 🌸تدارکات 🌸 دلنوشته عذر تقصیر به بچه های زحمتکش تدارکات😏👇👇 شیطنت های نوجوانی در جبهه... چقدر دلم برای کلک زدن به تدارکاتی ها تنگ شده🙃 اون موقع که آمار بچه ها را دو و یا سه برابر می دادیم.....😎 البته همش تقصیر ما نبود مقسم غذا را به پیمانه مثقالی می داد وبچه های ما که همه در سن رشد ، جوان و بر اثر ورزش و آموزش ماشاالله بخور بودند .😦 یاد آن کمپوت هایی به خیر که برای رسیدن به کمپوت گیلاس🍒 چه زیرکی ها که به خرج نمی دادیم و برخی دیگر متخصص کمپوت شناسی اونهم از نوع گیلاسش شده بودند. یادش به خیر پاتک به سنگر تدارکات یک نوع غنیمت بود برای برخی بچه ها چقدر دلم برای تویوتای تدارکات که با سرعت تو خط غذا را می آورد و به مثابه توپ والیبال 🏐باید در آسمان تحویل می گرفتی وگرنه در خاکهای خط مقدم ریخته می شد. برنج داغ آغشته با خوروش🍛 در پلاستیک فریزر..... برای همان غذای با دستان خاکی و خونی دلم تنگ شده .... ....آی می چسبید ...😋 اصلا فرهنگ جبهه با این پازل های ناهمگون شده بود فرهنگ جبهه....... یه طرف بچه هایش نماز شب خون مقید .......☺️ یه طرف آتیش پاره های تدارکات خراب کن که از دیوار راست بالا می رفتند.......🤠 یه طرف هم بچه رزمنده های پاستوریزه که اخلاق بهداشتی را هم با خودشون به جبهه اورده بودند😒 و افراد حد وسط و بینابین این گروهها که هاج و واج در این مخمصه گرفتار شده بودند😜 خدایا می دونم به خاطر این چند تا مورد به کسی غضب نمی کنی🙏 وگرنه برخی دوستان ما سردسته این به اصطلاح خونه خراب کن ها بودند اما به هر حال رضایت دادی و بردی✨✨ حالا اگر ما حرمت نداریم به حرمت اون بچه ها ما را ببخش🙏 بعدش شفاعت اونها را نصیب ما کن آمین آمین آمین البته بعد از این پست ممکنه مورد غضب بچه های تدارکات قرار بگیرم😳 خدایا 🤷‍♂خودت قلوب آنها را نرم و ما را از جشن پتو و ملحقات آن حفظ نما امین آمین آمین الهی العفو ... 😂😂 راوی 👈 نجف زراعت پیشه 😂😂👆😂😂
باور کردنی نیست ولی حقیقت دارد خاطره‌ای از ۱۸ سال اسارت سیدالاسراء،سرلشگر خلبان حسین لشگری،اولین اسیر و آخرین آزاده جنگ 🔸وقتی بازگشت از او پرسیدند: این همه سال انفرادی را چگونه گذراندی؟ او گفت: برنامه ریزی کرده بودم و هرروز یکی از خاطرات گذشته‌ام را‌ مرور می‌کردم 🔸سالها درسلولهای انفرادی بود و با کسی ارتباط نداشت و قرآن را کامل حفظ کرده بود زبان انگلیسی می‌دانست برای ۲۶ سال نماز قضا خوانده بود اومیگفت: از۱۸سال اسارتم ده سالی که تو انفرادی بودم سالها با یک "مارمولک" هم صحبت میشدم! 🔸بهترین عیدی که این ۱۸سال اسارت گرفتم، یک نصفه لیوان آب یخ بود! عیدسال۷۴ بود. سرباز عراقی نگهبان یک لیوان آب یخ می‌خورد می‌خواست باقی مانده آن را دور بریزد،نگاهش بمن افتاد. دلش سوخت و آن را بمن داد، من تا ساعتها از این مسئله خوشحال بودم 🔸این را هم بگویم که من مدت ۱۲ سال (نه ۱۲روز یا۱۲ماه) درحسرت دیدن یک برگ سبز و یک منظره بودم.حسرت ۵ دقیقه آفتاب را داشتم... ا▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️ 🌷 ۱۹ مرداد ۱۳۸۸ - سالروز شهادت قهرمان وطن، سرلشکر خلبان،حسین لشگری🌺🌿🌺 چقدر در معرفی قهرمانان واقعی ما به نسل جوان کوتاهی شده است و ارزش ها نادیده گرفته شد
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃ بار آخر که می خواست بره عراق اومد خونمون که از ما خداحافظی کنه تو پارکینگ خونمون حدود دو ساعت باهم قدم زدیم و حرف زدیم که بتونم راضیش کنم نره عراق هرچی استدلال آوردم و زور زدم نشدجوابام رو با آیه های قران میداد تا جایی که دیگه بهش گفتم باشه من تسلیمم اومدم بالا قبل این که خودش بیاد به مادرش گفتم من نتونستم قانعش کنم که نره خودش هم اومد بالا که با مادرش هم خدافظی کنه که مادرش هم شروع کرد به گریه کردن که نرو…بعد بعنوان آخرین تیر ترکش بهش گفته بود تو بچه داری پدری اگه بلایی سرت بیاد تکلیف بچه ات چیه؟ که وحید برمی گرده می گه شما هستین شما نباشین همسایه ها هستن اینجا تبریزه شیعه هستن مردم مشکلی پیش نمیاد تازه اگر هیچ کدوم شما نباشین خدای شما هست ولی اونجا تو عراق ما با بچه هایی طرف هستیم که تکفیری ها همه اعضای خانوادشون رو جلو چشمشون سلاخی کردن و به خاک و خون کشیدن پس تکلیف اونا چی می شه؟ اونا کسایی هستن که بچه دو ساله رو با سرنیزه زدن به دیواراگه ما نریم با اونا بجنگیم میان سمت مرزای خودمون و این اتفاقات برا خودمون می افته اینا رو گفت و مادرش رو هم قانع کرد شهیدوحیدنومی گلزار🌷 راوی: پدرشهید
-ممد ... بدو پسر ... بدو بیااا حنا تموم شدااا... رفقا چرا بیکارین؟ نا سلامتی ایستگاه صلواتیه هاااا بلند صلوات بفرستین... . + اللللللهم ... . +سلام حسن چه خبره اینجا :) معرکه گرفتی؟ چرا داری تو دست بچه ها حنا میریزی؟ . -سلام حاجی مگه خبر نداری ؟ . +نه! چیو؟ . -امشب حنا بندونه دیگه . +حنابندون؟ حنابندون کی؟ . -هر کی که داماد نشده :) مگه امشب عملیات نمیای؟ . +چرا میام . -مگه قرار نیس بریم خط؟ . +خب اره . -خب اونجا عروسیه دیگه بزن و بکوب :) برقصون و بلرزون یه وضعیه اصنااا . +جدی؟ :) . -اره دیگ حاجی تازه بعضی از بچه هام اونجا داماد میشن و میرن خونه بخت :) خوشبخت میشن دیگه هم بر نمیگردن :) . +از دست تو حسن :) . -حاجی بیا واست بریزم ، وایسا نرو.. . +نمیخواد حسن جون ما خیلی وقته داماد شدیم... . . . . . . . بزرگ ترین اشتباهم اون شب عملیات بود... که از دست حسن حنا نگرفتم... همون شب حسن و بچه هایی ک حنا ریخته بودن آسمونی شدنو .... فقط من موندم...😔 بعد جنگ چهارشنبه ها همیشه حنا میبندم... اما... اینجا عملیات فرق میکنه... اینجا برای شروع حنا میبندم...
🌸 *زندگی به سبک شهدا* یه شبـــ بارونے بود ... فرداش حمید امتحاڹ داشتـــ رفتم تو حیاط و شروع ڪردم به شستن، همین طور ڪه داشتم لباس مےشستم دیدم حمید اومده پشتـــ سرم ایستاده💕 گفتم : اینجا چیڪار مے ڪنے ؟ مگہ فردا امتحان ندارے؟  دو زانو ڪنار حوض نشستـــ و دستـــ هاے یخ زدمو از تو تشتـــ بیرون آورد و گفتـــ : ازتـــ خجالتـــ مے ڪشم ... من نتونستم اون زندگے ڪه در شأن تو باشہ براتـــ فراهم ڪنم ... دخترے ڪه تو خونه باباش با ماشین لباسشویـے لباس میشسته حالا نباید تو این هواے سرد مجبور باشه... حرفشو قطع ڪردمو گفتم : مڹ مجبور نیستم ... با علاقه ایڹ ڪارو انجام میدم 😍💞 همین قدر ڪه درڪ میڪنے ، میفهمے ، قدرشناس هستے برام ڪافیہ ... همسر شهید سید عبدالحمید قاضےمیرسعید❤️
داستانی زیبا 🌹شهید گمنام🌹 ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥ ﻫﺎﯼ ﺳﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻓﻦ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺷﻬﺮ ﻣﯿﺒﺮﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺣﯿﺎﻁ ﯾﮏ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﻪ ﺧﺎﮎ ﻣﯿﺴﭙﺎﺭﻧﺪ . ﺯﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻫﻤﺴﺎﯾﮕﯽ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻓﻠﺠﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﺯﺑﺎﻥ ﺑﻪ ﺷﮑﻮﻩ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﺤﻠﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﮐﺮﺩﯾﺪ ﺑﻪ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﻭ ﺍﺯ ﻓﺮﺩﺍ ﻗﯿﻤﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯿﺂﯾﺪ ﻭ .... ﺷﺐ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﺑﺪ ﻣﺮﺩﯼ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﻣﯿﺂﯾﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ : ﻣﻦ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﻫﺴﺘﻢ ، ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ ﻃﻮﺭﯼ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﯾﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺭﺳﻢ ﻫﻤﺴﺎﯾﮕﯽ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺍﺯ ﻣﺎ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺒﺮﺍﻥ ، ﺷﻔﺎﻋﺖ ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺭﺍ ﭘﯿﺶ ﺧﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺫﻥ ﺧﺪﺍ ﺍﻭ ﺷﻔﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﯾﺎﻓﺖ . ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ ﻭ ﺑﺎﯾﺴﺖ ﻭ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﺻﻠﻮﺍﺕ ﺑﻔﺮﺳﺖ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﮐﻦ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﺫﻥ ﺧﺪﺍ ﺷﻔﺎ ﯾﺎﺑﺪ . ﻭﻗﺘﯽ ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺷﻔﺎ ﯾﺎﻓﺖ ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﻧﺎﻡ ﻣﻦ ﻓﻼﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﻭﺳﻄﯽ ﺁﺭﻣﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎ ﺩﺭ ﮐﺎﺷﺎﻥ ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﻣﺤﻠﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﺎﻡ ﭘﺪﺭﻡ ﻓﻼﻥ ﺍﺳﺖ ﺧﺒﺮ ﻣﺤﻞ ﺩﻓﻨﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺮﺳﺎﻥ . ﺯﻥ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﺷﻔﺎﯼ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺭﺍ ﻣﯿﺒﯿﻨﺪ ﻭ ﯾﻘﯿﻦ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺁﺩﺭﺱ ﻣﯿﮕﺮﺩﻧﺪ . ﺑﻪ ﮐﺎﺷﺎﻥ ﻣﯿﺮﻭﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﭘﺪﺭ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﯿﮕﺮﺩﻧﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﻤﯿﮑﻨﻨﺪ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪ ﺑﺎﺯ ﻣیگردند که در ابتدای جاﺩﻩ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﯼ ﺭﺍ ﻣﯿﺒﯿﻨﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ ﮐﻪ ﻓﻼﻥ ﮐﺲ ﺭﺍ ﻣﯿﺸﻨﺎﺳﯽ؟ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﯿﺪﻫﺪ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﺴﺘﻢ، ﺁﻧﻬﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ ﮐﻪ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﯼ ؟ ﻣﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺗﻮ ﮔﺸﺘﯿﻢ ، ﻣﺮﺩ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﺩﯾﺸﺐ ﺧﻮﺍﺏ ﭘﺴﺮﻡ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ ﭘﺪﺭ ﺟﺎﻥ ﻓﺮﺩﺍ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺧﺒﺮﯼ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﻧﺪ . ﻣﻦ ﻧﯿﺰ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺁﻣﺪﻡ ﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺧﺒﺮ ﺑﻮﺩﻡ...
🌹عکس فوق یکی از زیبا ترین عکس های دوران دفاع مقدس است. معروف به عکس دو برادری... شش بزرگوار حاضر در عکس فوق هریک از عزیزان ایستاده با نفری که جلویش نشسته برادر هستند و جالب اینکه ۵ نفر از عزیزان حاضر در عکس به افتخار شهادت نائل شده اند. 🌷از سمت راست ایستاده شهید میرزا حسین رضایی و نشسته برادرش جانباز شهید بهمن رضایی... وسط ایستاده رزمنده و جانباز یونس نجفی فرد و نشسته برادرش شهید الیاس نجفی فرد... سمت چپ ایستاده شهید احمد شاهمرادی و نشسته، برادرش شهید حمید شاهمرادی... در این عکس استثنایی برادران بزرگتر ایستاده اند و برادران کوچکتر جلوی پای آنها نشسته اند که خود نشانه اخلاق نیکوی این عزیزان و احترام به برادر بزرگتر است آری شهدا در همه چیز برای نسلهای بعدی الگو و نمونه بودند . یادشان تا ابد پایدار و راهشان پر رهرو باد
6 و این شهید فخاری سنگ را برداشت و شکا فت . تا آن باران نور به قبرش نفوذ کند و ظرف دلش را پر از باران نور کند خلق الانسان من سلسال کالفخار انسان را از خاکی مثل خاک کوزه گری خلق کردیم ما این خاطره را از اول از کارخانه شروع کردیم در وصیت نامه اش شهید فخار مینویسد. شما نباید کارخانه ای باشید که فقط صبح و ظهر و شب بخورید  و باید قدر ی به فکر این باشیم که زمین دهان باز کرده تا ما را بخورد حتی اگر دنیا و خوردن او را هم می خواهیم باز باید سراغ اقامه ی دین و راه شهدا باشد لو انهم اقاموا التورات والانجیل وما انزل الیهم من ربهم لاکلو من فوقهم ومن تحت ارجلهم اگر اقامه می کردند آنچه خدا نازل کرده از انجیل و تورات و غیره از بالا و پایین می خوردند وبعد این آیه ایه ی غدیر است که بلغ ما نزل الیک و بعداین ازآ یه قرآن میگوید اگر دین را اقامه نکنید هیچ چیزی نخواهید داشت نمونه اش همین غرب است که با بی حجابی عشق و خانواده را نابود کرده و آمریکا 46 میلیون کارتن خواب دارد و سرمایه در جیب یک درصد است و حرام زاده ای با لای پنجاه تا هشتاد در صد شده
2.27M
معجزه ی شکافتن یک سنگ توسط یک شهید
🦄الاغی که اسیر شد!😳 عباس رحیمی رزمنده: در یک منطقه کوهستانی مستقر بودیم و برای جابجایی مهمات و غذا به هر یگان الاغی اختصاص داده بودند. از قضا الاغ یگان ما خیلی زحمت می کشید و اصلا اهل تنبلی نبود. یک روز که دشمن منطقه را زیر آتش توپخانه قرار داده بود، الاغ بیچاره از ترس یا موج انفجار چنان هراسان شد که به یکباره به سمت دشمن رفت و اسیر شد! چند روزی گذشت و هر زمان که با دوربین نگاه می کردیم متوجه الاغ اسیر می شدیم که برای دشمن مهمات و سلاح جابجا می کرد و کلی افسوس می خوردیم. اما این قضیه زیاد طول نکشید و یک روز صبح در میان حیرت بچه ها، الاغ با وفا، در حالیکه کلی آذوقه دشمن بارش بود نعره زنان وارد یگان شد. الاغ زرنگ با کلی سوغاتی از دست دشمن فرار کرده بود. بازم دم الاغه گرم تا فهمید اشتباه رفته برگشت اما بعضی از مسئولین چندین سال که اشتباهی رفتن داخل جبهه دشمن وهنوز هم نفهمیدن که به کی سواری میدهند! 😝تیـ😉ـڪه
عقل پرسید که دشوارتر از کشتن چیست عشق فرمود فراق از همه دشوارتر است... فروغی بسطامی بعد از مراسم صیغه محرمیت، باهم همگام شدیم و وقتی نگاه کردم دیدم در امام زاده باراجین هستم. کمی بعد دست من را گرفت و باهم به مزار اطراف امام زاده رفتیم. از انتخاب این مکان آن هم تنها ساعتی بعد از محرمیت تعجب کردم اما حمید حرفی زد که برای همیشه در ذهنم جا گرفت. حمید وسط قبرستان ایستاد و گفت: «فرزانه جان، می دانم متعجب هستی، اما امروز خوش ترین لحظات زندگی ما است، اما تو را به این مکان آورده ام تا یادمان نرود که منزل آخر همه ما اینجاست!» بعد خندید و گفت: «البته من را که به گلزار شهدا خواهند برد» دیدار ما در معراج شهدای قزوین، سخت تر از سخت بود... در تمام لحظات قبل از این دیدار به خودم می گفتم چیزی نشده، رفتن حمید دروغ است، حمیدم که سه روز پیش با او تلفنی صحبت کردم، اتفاقی برای او نیفتاده است. حتی وقتی از پله های معراج بالا رفتم و پیکرش را دیدم با خود می گفتم الآن دست می زنم و می بینم که تمام این لحظات که عمری بر من گذشت خواب است؛ اما وقتی دیدم و لمسش کردم بدن و صورت سردش را یاد افتادم که همیشه دست های سردش را به من می داد و می گفت فرزانه جان با دست هایت گرمم کن؛ و من در آن لحظه تصمیم گرفتم با دست هایم گرمش کنم. به یاد گریه شب آخر افتادم که حمید به من گفت «فرزانه دلم را لرزاندی اما ایمانم را نمی توانی بلرزانی». برای همین سرم را کنار صورتش بردم و گفتم مرا ببخش که در شب آخر دلت را لرزاندم... پیکرش را می بوسیدم و با گریه می گفتم دوستت دارم عزیزم؛ یادت هست همیشه وقتی از مأموریت به خانه برمی گشتی برای من گل می خریدی، حالا ازاین پس من باید برای تو گل بیاورم. هنگام خاک سپاری خاک مزارش را می بوسیدم و می گفتم ای خاک تا ابد همسرم را از طرف من ببوس💘😭 شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی🌹🌹🌹🌹🌹
يَا مُجِيبَ أَلْمُضْطَرّ . 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕 . ... . ما "کرد" هستیم و... به زبون کردی خیلی سخته... بخوای بگی"دوستت دارم"…❤ گاهی با خنده بهم میگفت: "به کردی بگو💕دوسِت دارم💕ببینم بلدی یا نه…؟" بعد به این نتیجه میرسیدیم که خیلی خوبه فارسی حرف میزنیم... گاهی شعر میخوندم براش و... بیشتر این بیتو زمزمه میکردم... . ... ...❤ . اون مدتی که سوریه بود... تلفن که میزد... با ذوق حرف میزد... مدتی هم که حرف میزدیم... حرفای زن و شوهری بود...💕 مثلاً میگفتم... ❤...دلم واست تنگ شده...❤ یا به شوخی بهش ميگفتم... "اونجا زن نگیریاااا...❤" میزد زیر خنده و میگفت: "نه بابا...خانوم این چه حرفیه...؟!❤" یه روز قبل شهادتش... از همسایه‌مون... که همسرشو از دست داده بود،پرسیدم... "بدون شوهر بودن سخته…؟ چه جوریه…؟" گفت:"من عادت کردم..." پیش خودم گفتم… اما من که نبودن مهدی واسم عادی نمیشه... مطمئن بودم که آقا مهدی شهید نمیشه... اون واسه نیومدن نرفته بود...😢 واسه دفاع رفته بود... وقتی متوجه شدم که به شهادت رسیده... دلم میخواست گریه کنم ولی نمیتونستم... میگفتم نکنه کسی اشکمو ببینه و بگه... "هااان...چی شد…اشکت در اومد...؟!" پشیمون نیستم... از اینکه رضایت دادم به رفتنش...ولی... خیلی دلتنگ میشم...💔 مخصوصا غروبا... تنها شدنو با همه وجودم لمس کردم...💔 روز تشییع و خاکسپاری... هنوز تو شک بودم... پیکرشو که گذاشتن تو قبر... حلقه مو انداختم تو قبرش...💕 واسه دل خودم این کارو کردم... تا مثلا یادش بمونه که شفاعتم کنه... بین بچه ها رابطه ش با "نهال"دخترمون... یه جور دیگه بود... . ...😢 . نهال همش میگه... بابایی رفته کربلا... راهشو گم کرده...برمیگرده...😔 . (همسر شهید،مهدی قاضی خانی)
🛑 گفت: راستی جبهه چطور بود؟ گفتم : تا منظورت چه باشد .🙃 گفت: مثل حالا رقابت بود؟🤔 گفتم : آری. گفت : در چی؟ 😳 گفتم :در خواندن نماز شب.😊 گفت: حسادت بود؟ گفتم: آری. گفت: در چی؟ 😮 گفتم: در توفیق شهادت.😇 گفت: جرزنی بود؟ 😳 گفتم: آری. گفت: برا چی؟ گفتم: برای شرکت در عملیات .😭 گفت: بخور بخور بود؟😏 گفتم: آری .☺ گفت: چی میخوردید؟ 😏 گفتم: تیر و ترکش 🔫 گفت: پنهان کاری بود ؟ گفتم: آری . گفت: در چی ؟ گفتم: نصف شب واکس زدن کفش بچه ها .👞 گفت: دعوا سر پست هم بود؟ گفتم: آری . گفت: چه پستی؟؟ 🤔 گفتم: پست نگهبانی سنگر کمین .💂 گفت: آوازم می خوندید؟ 🎙 گفتم: آری . گفت: چه آوازی؟ گفتم:شبهای جمعه دعای کمیل . گفت: اهل دود و دم هم بودید؟؟ 🌫 گفتم: آری . گفت: صنعتی یا سنتی؟؟ 😏 گفتم: صنعتی ، خردل ، تاول زا ، اعصاب💀☠ گفت: استخر هم می رفتید؟ 💧 گفتم: آری ... گفت: کجا؟ گفتم: اروند، کانال ماهی ، مجنون .🌊 گفت: سونا خشک هم داشتید ؟ گفتم: آری . گفت: کجا؟ گفتم:تابستون سنگرهای کمین ،شلمچه، فکه ،طلائیه. گفت: زیر ابرو هم برمی داشتید؟ 🙄 گفتم: آری گفت: کی براتون برمی داشت؟😏 گفتم: تک تیرانداز دشمن با تیر قناصه .😞 گفت: پس بفرمایید رژ لبم میزدید؟؟😏😏 گفتم: آری خندید و گفت: با چی؟ گفتم: هنگام بوسه بر پیشونی خونین دوستان شهیدمان😭😔 سکوت کرد و چیزی نگفت... 🌹ياد و خاطره بسیجیان بی نام و بی ادعای دفاع مقدس گرامي باد! 🌹پنجم آذر، روز بسیج گرامی باد.🌹
😁 حساب پس انداز اولين بارى كه استخاره گرفتم نيت كردم و بعد قرآن باز كردم ديدم نوشته "یِـس" گفتم اییییوول بابا دمت گرم👏👏 خيلی واضـح گفتى 😍😊 بعدها تو مدرسه فهميدم بوده 🙈😂😂 😁 یکی از اساتید تعریف میکرد که یه روز یکی از شاگرداش بهش زنگ میزنه که فورا استاد واسش یه بگیره استاد هم میگیره وبهش میگه : بسیار خوبه معطلش نکن و سریع انجام بده. چند روز بعد شاگرد اومد پیش استاد وگفت میدونید رو برا چی گرفتم؟ استاد:نه شاگرد:تو اتوبوس نشسته بودم دیدم نفر جلوییم،پشت گردنش خیلی صافه وباب زدنه هوس کردم یه پس گردنی بزنمش دلم میگفت بزن . عقلم میگفت نزن هیکلش از تو بزرگتره میزنه داغونت میکنه خلاصه زنگ زدم و گرفتم وشما گفتین فورا انجام بده منم معطل نکردم وشلپ زدم پس کله طرف😅 انتظار داشتم بلند شه دعوا راه بندازه اما یه نگاهی به من انداخت وگفت استغفرالله😯 تعجب کردم گفتم : ببخشید چرا استغفار؟🤔 گفت:دخترم یه پسر بیکار رو دوست داره و من با اون مخالفت کردم ولی پسر همکارم که وضعیت مالی خوبی دارن به خواستگاریش اومده و میخوام مجبورش کنم که زن پسر همکارم بشه و الان توی دلم داشتم به میگفتم خدایا اگه این تصمیمم اشتباهه یه پس گردنی بهم بزن که بفهمم تا این درخواستو کردم تو از پشت سر محکم به من زدی😅 ـــــــــــــــــــــــــ ‼️...👇 ✅مگه ما نیستیم؟ دوست داریم کم بذاریم اما زیاد سود کنیم؟ خب بسـم الله... یه کم برا 💖قـــــــرآن 📖💖 وقت بذاریم تا ببینیم چقدررررر سود توشه. 🌹امام صادق علیه السلام فرمودند: امیرالمؤمنین حضرت علی علیه السلام به یارانش می فرمودند : بدانید که راهنمای روز و روشنی شب تار در هر سختی و فقر است.👌 پـس 👇 🌸فَاقـرَؤُا ما تَیَسـَّرَ مِنَ الْقُـرْآن🌸 هر چقدر میتوانید بخونید. حتی روزی یه خـط... ‼️یکم قـرآنی هم بخریم که هیچوقت قیمتش افت نمیکند.😇 🌸🌺❤️❤️ 🌺 ازنظر شرعی حرمت بایدحفظ شود و بی احترامی به حرام است.❌❌ احکام احکام شیرین
🌱گلوله­‌های دشمن پشت سر هم می‌ریخت روی سرمان. مانده بودیم چه‌کار کنیم. جابری گفت: «متوسل بشین به حضرت فاطمه (س) تا بارون بیاد». دست برداشتیم به دعا و حضرت زهرا (س) را واسطه کردیم. یک ربع نگذشته بود که باران بارید و آتش دشمن آرام شد. الله­یار داشت از خوشحالی گریه می‌کرد. گفت: «یادتون باشه از حضرت فاطمه (س) دست برندارین. هر وقت گرفتار شدین امام زمان (عج) را قسم بدین به جان مادرش، حتماً جواب می‌گیرید». 🌷
محمدرضا حقیقی شهیدی که در قبر و هنگام دفن، خندید. به نقل از مادر شهید👇👇
⊰•🎋°🌹•⊱ 🌷 🌱 همیشہ همسرداریش خاص بود؛ وقتی مےخواستیم با هم بیرون برویم، لباسهایش را مےچید و از من مےخواست تا انتخاب ڪنم؛ از طرف دیگر توجہ خاصی بہ مادرش داشت. هیچ وقت چیزی را بالاتر از مادرش نمےدید، تعادل را رعایت مےڪرد؛ بہ خاطر دل همسرش دل مادرش را نمےشڪست؛ و یا بہ خاطر مادرش بہ همسرش بےاحترامی نمےڪرد... ✍️ بہ روایت همسر ... مدافع حرم مهدی نوروزی هدیه به روح مطهر شهید .
امام خمینی اجازه داد حسن باقری با دوربینی که خودش آورده بود، عکس یادگاری بگیرد حسن لامپ اتاق را روشن کرد تا عکس‌ها خراب نشود سه چهار عکس گرفت و نشست. رضایی آماده‌ی ارائه‌ی گزارش بود که امام رفت طرف کلید و چراغ را خاموش کرد. در آن وقت روز نیازی به لامپ نبود، برای همه‌مان جالب بود.
🍃🔹به آقای خامنه‌ای بگویید دیگر روضه حضرت قاسم (ع) نخوانند 🔹در یکی از روزهای سال ۶۲، زمانی که حضرت آقا، رییس جمهور وقت، برای مراسمی از ساختمان ریاست جمهوری، واقع در خیابان پاستور خارج می‌شدند، در مسیر حرکت تا خودرو، متوجه سر و صدایی شدند که از‌‌ همان نزدیکی شنیده می‌شد. 🔹صدا از طرف محافظ‌ها بود که چندتای‌شان دور کسی حلقه زده بودند و چیز‌هایی می‌گفتند, صدای جیغ مانندی هم دائم فریاد می‌زد: «آقای رییس جمهور! آقای خامنه‌ای! من باید شما را ببینم» حضرت‌آقا از پاسداری که نزدیکش بود پرسیدند: «چی شده؟ کیه این بنده خدا؟» پاسدار گفت: «نمی‌دانم حاج آقا! موندم چطور تا اینجا تونسته بیاد جلو» پاسدار که ظاهرا مسئول تیم محافظان بود، وقتی دید آقا خودشان به سمت سر و صدا به راه افتاده‌اند، سریع جلوی ایشان رفت و گفت: «حاج آقا شما وایستید، من میرم ببینم چه خبره» بعد هم با اشاره به دو همراهش، آن‌ها را نزدیک حضرت‌آقا مستقر کرده و خودش به طرف شلوغی می‌رود. کمتر از یک دقیقه طول کشید تا برگردد, و می‌گوید: «حاج آقا! یه بچه است, میگه از اردبیل کوبیده اومده اینجا و با شما کار واجب داره, بچه‌ها می‌گن با عز و التماس خودشو رسونده تا اینجا, گفته فقط می‌خوام قیافه آقای خامنه‌ای رو ببینم، حالا می‌گه می‌خوام باهاش حرف هم بزنم». حضرت‌آقا می‌فرمایند: «بذار بیاد حرفش رو بزنه وقت هست». 🔹لحظاتی بعد پسرکی ۱۲-۱۳ ساله از میان حلقه محافظان بیرون آمده و همراه با سرتیم محافظان، خودش را به حضرت‌آقا می‌رساند, صورت سرخ و سرما زده‌اش خیس اشک بود, در میانه راه حضرت‌آقا دست چپش را دراز کرده و با صدای بلند می‌فرمایند: «سلام بابا جان! خوش آمدی» 🔹شهید بالازاده با صدایی که از بغض و هیجان می‌لرزیده به لهجهٔ غلیظ آذری می‌گوید: «سلام آقا جان! حالتان خوب است؟» حضرت آقا دست سرد و خشکه زدهٔ پسرک را در دست گرفته و می‌فرمایند: «سلام پسرم! حالت چطوره؟» پسر به جای جواب تنها سر تکان می‌دهد. حضرت‌آقا از مکث طولانی پسرک می‌فهمند زبانش قفل شده, سرتیم محافظان می‌گوید: «اینم آقای خامنه‌ای! بگو دیگر حرفت را» ناگهان حضرت‌آقا با زبان آذری سلیسی می‌فرمایند: «شما اسمت چیه پسرم؟» شهید بالازاده که با شنیدن گویش مادری‌اش انگار جان گرفته بود، با هیجان و به ترکی می‌گوید: «آقاجان! من مرحمت هستم از اردبیل تنها اومدم تهران که شما را ببینم.» حضرت‌آقا دست شهید بالازاده را‌‌ رها کرده و دست روی شانه او گذاشته و می‌فرمایند: ‌«افتخار دادی پسرم صفا آوردی چرا این قدر زحمت کشیدی؟ بچهٔ کجای اردبیل هستی؟» شهید بالازاده که حالا کمی لبانش رنگ تبسم گرفته بود می‌گوید: «انگوت کندی آقا جان!» حضرت‌آقا می‌پرسند: «از چای گرمی؟» شهید بالازاده انگار هم ولایتی پیدا کرده باشد زود می‌گوید: «بله آقاجان! من پسر حضرتقلی هستم». حضرت‌آقا میفرمایند: «خدا پدر و مادرت رو برات حفظ کنه.» شهید بالازاده می‌گوید: «آقا جان! من از ادربیل آمدم تا اینجا که یک خواهشی از شما بکنم.» حضرت‌آقا عبایش را که از شانه راستش سُر خورده بود درست کرده و می‌فرمایند: «بگو پسرم. چه خواهشی؟» شهید بالازاده می‌گوید: آقا! خواهش می‌کنم به آقایان روحانی و مداحان دستور بدهید که دیگر روضه حضرت قاسم (ع) نخوانند! حضرت‌آقا می‌فرمایند:چرا پسرم؟ شهید بالازاده به یک باره بغضش ترکیده و سرش را پایین انداخته و با کلماتی بریده بریده می‌گوید: «آقا جان! حضرت قاسم (ع) ۱۳ ساله بود که امام حسین (ع) به او اجازه داد برود در میدان و بجنگد، من هم ۱۳ ساله‌ام ولی فرمانده سپاه اردبیل اجازه نمی‌دهد به جبهه بروم هر چه التماسش می‌کنم, می‌گوید ۱۳ ساله‌ها را نمی‌فرستیم, اگر رفتن ۱۳ ساله‌ها به جنگ بد است، پس این همه روضه حضرت قاسم (ع) را چرا می‌خوانند؟» و شانه‌های شهید بالازاده آشکارا می‌لرزد. حضرت آقا دستشان را دوباره روی شانه شهید بالازاده گذاشته و می‌فرمایند: «پسرم! شما مگر درس و مدرسه نداری؟ درس خواندن هم خودش یک جور جهاد است»شهید بالازاده هیچ چیز نمی‌گوید، فقط گریه می‌کند و این بار هق هق ضعیفی هم از گلویش به گوش می‌رسد. حضرت‌آقا شهید بالازاده را جلو کشیده و در آغوش می‌گیرند و رو به سرتیم محافظانش کرده و می‌فرمایند: «آقای...! یک زحمتی بکش با آقای ملکوتی (امام جمعه وقت تبریز)تماس بگیر بگو فلانی گفت این آقا مرحمت رفیق ما است, هر کاری دارد راه بیاندازید و هر کجا هم خودش خواست ببریدش, بعد هم یک ترتیبی بدهید برایش ماشین بگیرند تا برگردد اردبیل, نتیجه را هم به من بگویید» حضرت‌آقا خم شده صورت خیس از اشک شهید بالازاده را بوسیده و می‌ فرمایند: «ما را دعا کن, پسرم درس و مدرسه را هم فراموش نکن, سلام مرا به پدر و مادر و دوستانت در جبهه برسان» و...
🖋 🔹من الکارهای بدبد...😂 مراسم صبحگاهی بود. روحانی گردان راجع به واجبات و محرمات صحبت می‌كرد. با بچه‌ها خیلی صمیمی‌ بود. برای همین هم در كلاس درس و یا مراسم متكلم وحده نبود و بقیه مخاطب. مثل معلم و كلاس های اول و دوم دبستان غالباً مطلب را ناتمام می‌گذاشت و بچه‌ها آن را خودشان تمام می‌كردند. مثلاً وقتی می‌خواست عبارت «الغیبه اشد من الزنا» را قرائت كند می‌گفت: «دوستان می‌دانند كه الغیبه اشد...؟» بعد بچه‌ها با هم با صدای بلند می‌گفتند: «من الكارهای بد بد.»😂😂
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 🍁 شهیــدی ڪہ نه پدرش را دید و نه پسـرش را ... پدرش در عملیات والفجر۹ درسلیمانیه عـراق به شهـادت رسید و پیڪر مطهرش حدود ۱۰ سال بعـد برگشت... سجـاد دو ماه بعـد از شهـادت پـدرش به دنیا آمد و پـدر شهیدش را هرگز ندید... پسر خـودش نیز دو مـاه بعد از شهــادتش به دنیا آمد و او هم پدرش را ندید ... سجـاد در آذرمـاه سال ۹۱ براثر انفجــار درحین خنثی سازی گلـوله های عمل نکرده به فیـض شهادت نائل آمـد . وقتی بالای سرش رسیدند درحالیکه یک دستش قطع شده بود و غـرق به خـون بود فقط ذڪر یا حسین(ع‌) بر لب داشت... مهربان بود، با صفا بود، خاکی و بی ادعا بود و ... 📝 فرازی از دستنوشته شهید: «قافله سالار شهــدا حسین(ع) است پروردگارا مرا به این قافله برسـان» 🌷 (ع) (ع) ┅┅✿💠❀🇮🇷❀
‍ نماز "عشق" به روایت خواهر شهید💞 عادت خیلے خوبے داشت.معمولا براے هرڪار خیرے ڪه مےخواست انجام بده دو رڪعت نماز مےخوند.یادمه یڪ بار مےخواست بره با یڪے از جوان هایے ڪه خیلے اهل مسجد و .. نبود صحبت ڪنه،آستین هایش رو بالا زد و وضو گرفت و رفت دو رڪعت نماز خواند بعد از نماز دعا ڪرد ڪه خدا در ڪلامش تاثیر قرار بده و از خونه بیرون رفت.با این ڪارش مےخواست اثر وضعے روے مخاطب و ڪارهاش بزاره و همین طور هم شد.من براے ازدواجم خیلے سخت گیر بودم.دوست نداشتم از ڪانون پر مهر خانواده و سایه پدر و مادر جدا بشوم. تا اینڪه یڪے از دوستان سید میلاد به خواستگارے آمد هرچقدر با من صحبت ڪرد مجاب نشدم.تا اینڪه یڪ روز اومد منزل،آستین هایش رو بالا زد و رفت وضو گرفت،سجاده اش رو پهن ڪرد و الله اڪبر گویان مشغول نماز شد!دو رڪعت نماز خواند.نمےدونم چه نمازے بود و با چه نیتے خواند اما حال عجیبے داشت . بعد از اینڪه نمازش تمام شد ، اومد نشست ڪنارم. خیلے با محبت شروع به صحبت ڪرد.از علاقه اش به من گفت و اینڪه من رو چقدر دوست داره و ... ڪم ڪم دیدم ڪه چشمانش اشڪ بار شد.همین طور ڪه داشت صحبت میڪرد و از چشم هایش اشڪ مےاومد.سید با من ڪه خواهرش بودم خیلے بامحبت صحبت مےڪرد و الحمدالله خیلے زود این مشڪل حل شد.نفس سید حق بود... نسبت به خانواده خیلے با عاطفه بود.در مراسم ازدواج من خیلے گریه ڪرد.با اینڪه ممڪنه خیلے از هم سن و سالهای سید از روی حیا ،غرور و .. هیچ وقت اینڪارو انجام ندهند.اما سید قلبش مثل آینه صاف صاف بود.هنر تمامے شهدا و سید میلاد این بود ڪه با این همه عاطفه از خانواده دل ڪندند و رفتند. برگرفته از کتاب: مهمان شام📚 زندگینامه‌شهیدسیدمیلادمصطفوے🌸
💎خاطره ای از تفحص شهدا خیلی زیباست جانم امام رضا(ع)💎 اوایل سال 72بود و گرمای ...در منطقه ی عملیاتی ،بین کانال اول  و دوم مشغول کار بودیم .چند روزی می شد که پیدا نکرده بودیم .هر روز صبح  زیارت عاشورا می خواندیم و کار راشروع می کردیم . گره مشکل را،در کار خود می جستیم بودیم که در توسل هایمان اشکالی  وجود دارد....آن روز صبح ،کسی که عاشورا می خواند  توسلی پیدا کرده بود به امام رضا "علیه السلام". کرد به ذکر مصائب امام هشتم و کرامات او می خواند و همه زار زار گریه می کردیم . در این میان مداحی ،از امام رضا طلب کرد که ما را خالی برنگرداند.... ما که در این دنیا ی خواسته و خواهشمان؛فقط بازگرداندن این شهدا به  آغوش خانواده هایشان است و..... هنگام بود و دم تعطیل کردن کار و برگشتن به دیگر داشتیم ناامید می شدیم . خورشید می رفت تا پشت تپه ماهورهای روبرو پنهان شود.آخرین بیل ها که  در زمین فرو رفت ،تکه ای لباس توجهمان را جلب کرد. همه سراسیمه خود را به آنجا رساندند،با احترام و قداست شهید را از خاک در آوردیم. روزی ای بود که نصیبمان شده بود.شهیدی؛ آرام خفته به خاک .یکی از جیب های  پیراهن نظامی اش را که کردیم تا کارت شناسائی و مدارکش را خارج کنیم، در کمال حیرت و ناباوری دیدیم که یک آئینه ی کوچک،که پشت آن تصویری نقاشی از تمثال امام رضا"علیه السلام"نقش بسته ،به چشم می خورد.از آن آئینه هائی که در مشهد،اطراف ضریح مطهر می فروشند.گریه مان در آمد.همه اشک  می ریختند.جالب تر و تر از همه ،زمانی بود که از روی کارت شناسائی اش  فهمیدیم "سید رضا"است .شور و حال بر بچه ها حکمفرما شد. ذکر صلوات و جاری شدن ؛ کمترین چیز بود.... را که به شهرستان ورامین بردند،بچه ها رفتند مادرش تا سرّ ِ این را دریابند.مادر بدون اینکه اطلاعی از این امر داشته باشد ،گفت : "پسر من علاقه و ارادت خاصی به حضرت امام رضا "علیه السلام" داشت...." شادی روح شهدا صلوات .....                                     منبع:کتاب تفحص آقای حمید داوود آبادی