eitaa logo
شـهــود♡
37 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
592 ویدیو
10 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
💢وصیت شهید حمید باکری خطاب به فرزندانش که انگار برای امروز نوشته شده است 🔹🔸وصیت به احسان و آسیه عزیز : ♦انشاءالله هرگاه به سنی رسیدید که توانستید این وصایا را درک نمائید هرچند روز یکبار این وصیتنامه را بخوانید؛ ♦احکام اسلامی را (فروع دین) با تعبد کامل و به طور دقیق و با معنی به جا آورید؛ به کسب علم و آگاهی و شناخت در تاریخ اسلام و تاریخ انقلاب اسلامی اهمیت زیادی قائل باشید؛ قدر انقلاب اسلامی را بدانید و مدام در جهت تحکیم مبانی جمهوری اسلامی کوشا باشید و زندگی خود را صرف تحکیم پایه های آن قرار دهید؛ در جماعات و مراسم بخصوص نماز جمعه، دعای کمیل و . . . و در مجالس بزرگداشت شهدا مرتب شرکت نمائید؛ رساله حضرت امام را دقیق خوانده و مو به مو اجرا نمائید؛ 👈شهید حمید باکری واقعی این است که تنها دغدغه اش دفاع از انقلاب اسلامی و تحکیم پایه های جمهوری اسلامی و اجرای احکام اسلامی است نه شهید حمید باکری که دخترش وصیت پدرش را اجرا نکرد می خواهد برای ما بسازد که مخالف جمهوری اسلامی است و مدافع قیام علیه حجاب به عنوان یکی از احکام اساسی اسلام است. ✍پی نوشت: آسیه در اردیبهشت سال ۶۲ متولد و پدرش در اسفند همان سال به فیض شهادت نائل می‌گردد.
شهدا_حدیث 🔹️اطاعت‌پذیری از والدین 🔸️یک روز گرم تابستان، با مهدی و چند تا از بچه‌های محل سه تا تیم شده بودیم و فوتبال بازی می‌کردیم. تیم مهدی یک گل عقب بود. عرق از سر و روی بچه‌ها می‌ریخت. بچه‌ها به مهدی پاس دادند، او هم فرصت خوبی برای خودش فراهم کرد؛ توی همین لحظه حساس، یکباره مادر مهدی آمد روی تراس خانه‌شان که داخل کوچه بود و گفت: مهدی! آقا مهدی! برای ناهار نون نداریم، برو از سر کوچه نون بگیر مادر. مهدی توپ را نگه داشته بود، دیگه ادامه نداد. توپ را به هم‌تیمی‌اش پاس داد و دوید سمت نانوایی. شهید مهدی زین‌الدین 📚یادگاران، ص۲ امام_صادق(ع) نافرمانی والدین از گناهان کبیره است؛ زیرا خداوند متعال فرزند نافرمان را عصیانگر و بدبخت قرار داده است. منتخب میزان‌الحکمه، ص۶۱۵، ح‌۶۷۶۲
*شهیدی که با دهان روزه به شهادت رسید*🕊️ *شهید حمید رضا دستگیر*🌹 تاریخ تولد: ۳ / ۱ / ۱۳۴۵ تاریخ شهادت: ۱۵ / ۲ / ۱۳۶۷ محل تولد: ایلام محل شهادت: قلاویزان 🌹همرزم←حمید همیشه و در هر زمانی از شبانه روز رزمنده ها رو با وجود خطر در بین راه سوار ماشین میکرد🌷من بهش تذکر دادم که این کار خلافه. حمید هم یه داستان برام تعریف کرد *واز من قول گرفت تا روزی که زنده ام برای کسی تعریف نکن*🌷 او گفت: یه روز هنگام غروب در منطقه عمومی دهلران کنار جاده به یه بسیجی که شال سبز رنگی به گردنش بود برخوردم💚 توقف کردم واونم سوار شد . انگار که منو میشناخت.منو به اسم صدا زد و یه سری از مشخصات شخصیمو گفت🌷 *بعدش هم گفت:من سید مهدی‌ام*🌼،بسیجی های منو هر کجا دیدی سوار کن و نگران نباش.بعدش هم بهم دست داد و از ماشین پیاده شد.گرمای دستشو حس کردم.🌼وقتی به خودم آمدم هر چه اطرافمو نگاه کرده کسی رو ندیدم *یا صاحب الزمان (عج)*🌼💚. این فرمانده *در ماه مبارک رمضان و با زبان روزه*🌷، در حالی که سرگرم خنثی کردن مین در منطقه ی قلاويزان بود، *بر اثر انفجار مین به شهادت رسید.*🕊️ *شدت انفجار به حدی بود که پیکر مبارکش متلاشی شده بود.* 🥀🖤 با این حال و با وجود این که *بدنش تکه تکه شده بود🖤* اما با خنده ای بر لب به ملکوت اعلی پرواز کرد🕊️🕋 *سردار شهید حمیدرضا دستگیر* *شادی روحش صلوات*💙🌹
✳️ سه دقیقه با پدرم صحبت کردم؛ از حقوقم کم شود! 📌 از مواردی که شهید صیاد رعایت می‌کرد حقوق بود. من شاهد بودم که از منطقه با من که در دفتر ایشان بودم، تماس می‌گرفت و می‌گفت مثلا سه دقیقه با مشهد با پدرم صحبت تلفنی کرده‌ام. ما در طول این مدت تماس‌های شخصی او را یادداشت می‌کردیم سر ماه جمع‌بندی می‌کردیم و پولش را از محل حقوق وی کسر و به حساب بیت‌المال واریز می‌کردیم که رسید همه‌ی این پرداختی‌ها هم موجود است. شهید صیاد یک پیکان داشت در حالی که ده‌ها ماشین مدل بالا در اختیار ما بود، اما ایشان پرهیز می‌کرد و می‌گفت کارهای شخصی را با ماشین شخصی‌ام پیگیری کنید. 👤 راوی: حسن کلانتری رئیس دفتر سابق 📚 از کتاب 📖 ص 70
☑️🇮🇷🌹گذری بر خاطرات سردار سرلشكر پاسدار شهيد مهدي زين الدين فرمانده لشكر علي ابن ابیطالب اسلحه و تسبیح قبل از شروع عملیات والفجر 4 عازم منطقه شدیم و به تجربه در خاك زیستن، چادرها را سر پا كردیم. شبی برادر زین الدین با یكی دوتای دیگر برای شناسایی منطقه آمده بودند توی چادر ما استراحت می‌كردند. من خواب بودم كه رسیدند. خبری از آمدنشان نداشتیم. داخل چادر هم خیلی تاریك بود. چهره‌ها به خوبی تشخیص داده نمی‌شد. بالاخره بیدارشدم رفتم سر پست. مدتی گذشت. خواب و خستگی امانم را بریده بود. پست من درست افتاده بود به ساعتی كه می‌گویند شیرینی یك چرت خوابیدن در آن با كیف یك عمر بیداری برابری می‌ كند، یعنی ساعت 2 تا 4 نیمه شب لحظات به كندی می‌گذشت. تلو تلو خوران خودم را رساندم به چادر. رفتم سراغ «ناصری» كه باید پست بعدی را تحویل می‌گرفت. تكانش دادم. بیدار كه شد، گفتم: «ناصری. نوبت توست، برو سر پست» بعد اسلحه را گذاشتم روی پایش. او هم بدون اینكه چیزی بگوید، پا شد رفت. من هم گرفتم خوابیدم. چشمم تازه گرم شده بود كه یكهو دیدم یكی به شدت تكانم میدهد … «رجب‌زاده. رجب‌زاده.» به زحمت چشم باز كردم. «بله؟» ناصری 3645112520C5 پسته؟» «مگه خودت نیستی؟» «نه تو كه بیدارم نكردی» با تعجب گفتم: «پس اون كی بود كه بیدارش كردم؟» ناصری نگاه كرد به جای خالی آقا مهدی. گفت: «فرمانده لشكر» حسابی گیج شده بودم. بلند شدم نشستم. «جدی میگی؟» «آره» چشمانم به شدت می‌سوخت. با ناباوری از چادر زدیم بیرون. راست می‌گفت. خود آقامهدی بود. یك دستش اسلحه بود، دست دیگرش تسبیح. ذكر می‌گفت. تا متوجه‌مان شد، سلام كرد. زبانمان از خجالت بند آمده بود. ناصری اصرار كرد كه اسلحه را از او بگیرد اما نپذیرفت. گفت: «من كار دارم می‌خواهم اینجا باشم» مثل پدری مهربان به چادر فرستادمان. بعد خودش تا اذان صبح به جایمان پست داد.منبع:كتاب افلاكی خاكی راوی:حسین رجب‌زاده سردار سرلشكر پاسدار شهيد مهدي زين‌الدين فرمانده لشكر علي بن ابيطالب(ع) نامی آشنا بر تارک سرزمین ایران اسلامی "یا علی مدد"
شهیدی که نماز نمی خواند ! تو گردان شایعه شد نماز نمی خونه 🤔 گفتن تو که رفیقش هستی بهش تذکر بده ... باور نکردم گفتم لابد می خواد ریا نشه ... پنهانی می خونه! وقتی دو نفری سنگر کمین جزیره مجنون ۲۴ ساعت نگهبان شدیم ، با چشم خودم دیدم که نماز نمی خونه 🤔 توی سنگر در کمینش بودم تا سر حرف را باز کنم ... گفتم تو که برای خدا می جنگی حیف نیست نماز نمی خونی ؟!... لبخندی زد 😊و گفت :نماز خوندن رو یادم می دی ؟ گفتم بلد نیستی ؟! گفت تا حالا نخوندم ،نماز خوندن رو زیر آتش و توپ دشمن یادش دادم ... اولین نماز صبحش را خواند ،دو نفر نگهبان بعدی آمدند و جای ما رو گرفتند ما هم سوار قایق شدیم که بر گردیم ،هنوز مسافتی دور نشده بودیم که خمپاره نشست توی آب هور ،پارو از دستش افتاد 😔💔آرام کف قایق خواباندمش ،لبخند کم رنگی زد ،با انگشت روی سینه اش صلیب کشید و چشمش به آسمان با لبخند به شهادت🕊 رسید ... آری ،مسیحی بود که مسلمان شد و بعد از اولین نمازش به شهادت رسید 😭
🌷 شهید سید حمید میرافضلی تو سرما و گرما همیشه پابرهنہ بود ، بهش میگفتن چرا پا برهنہ اے ؟ میگفت چون تو جبهہ خون پاڪ شهدا ریختہ شده . معروف بود بہ سید پا برهنہ .
📌 ماجرای جالب عکس حجله‌ای سه نفره دی ماه 1365 بود. گردان حمزه در خط مقدم ارتفاعات قلاویزان در مهران، آن روز دوربین را آوردم رفتم دم سنگرشان تا با هر کدام از بچه ها عکس بیندازم از هر سه نفرشان خواستم از سنگر بیرون بیایند. هر سه را کنار هم ایستاندم و درحالی که خواستم عکس بگیرم، گفتم: یه عکس حجله ای ازتون می گیرم که هر کی دید و فهمید، خنده اش بگیره ◇ امینی با تعجب پرسید:"بخنده؟ واسه چی؟ مگه ما چمونه؟" ◇ گفتم: خنده دارتر از این می خوای که هر سه تایی تون متولد 1348 هستید؟ تو با این ریشت و محسن با این جثه کوچیک و احمد با این هیکل درشت! ◇ ده روز بعد ما را به منطقه عملیاتی کربلای پنج در شلمچه بردند ◇ دو سه روز بیشتر نگذشته بود که هر سه جوان 17ساله که در مهران ازشان عکس گرفته بودم، در شلمچه به شهادت رسیدند. :شهادت: دوشنبه 6بهمن 1365 مزار: بهشت ‌زهرا(س) قطعه‌ 29 شهادت: سه ‌شنبه 7بهمن 1365 مزار: بهشت ‌زهرا(س) قطعه‌ 27 :شهادت: چهارشنبه 8 بهمن 1365 خاک‌سپاری: 17 تیر 1375 مزار: بهشت ‌زهرا(س) قطعه‌ 28 شادی ارواح طیبه امام و شهدا صلوات
📌حاج قاسم به من گفت: اگر شهید شدم برای من سنگ تمام بگذار ✍صادق آهنگران، در یادواره «سازهای خاکی»: من همیشه می‌دیدم هربار که دوستان حاج قاسم یک به یک شهید می‌شدند، این بیتابی و شوق به وصل در او بیشتر می‌شد. وقتی برای یادواره شهدا همراه ایشان به شهر همدان سفر کردیم و بر سر مزار شهید همدانی دور هم گرد آمدیم و حال خوبی هم برقرار شد، حاج قاسم به من گفت: «برای من هم آرزوی شهادت کن». حتی در زمانی دیگر که به تهران بازمی‌گشتیم، یکی از سرداران عزیز سپاه پاسداران انقلاب اسلامی مشغول ارائه گزارشی بود و من می‌دیدم که حاج قاسم گرچه مشغول شنیدن گزارش بود اما هراز چندگاهی هم به من نگاه تیزی می‌کرد و بعد دوباره به آن عزیز نگاه می‌کرد، تا اینکه به من دوباره نگاه کرد و گفت: «صادق، اگر شهید شدم برای من سنگ تمام بگذار» اللهم عجل لولیک الفرج 🤲
*خوابی‌ڪه سردارسلیمانی پس‌از شهادت سردار دیدن :* هیجان‌زده پرسیدم: «آقا مهدی مگه تو شهیدنشدی؟همین‌چندوقت پیش،‌توی جاده‌ی‌سردشت...»حرفم رانیمه‌تمام گذاشت.اخم ڪوتاهی‌ڪردوچین به پیشانی‌اش‌افتاد.بعدباخندهدگفت: «من توی جلسه‌هاتون میام.مثل‌اینڪه هنوز باورنڪردی شهدازنده‌ن.»عجله داشت. می‌خواست‌برود. یكبار‌دیگر چهره‌ی درخشانش‌راڪاویدم.حرف‌باگریه از گلویم بیرون ریخت: «پس‌حالاڪه می‌خوای‌بری،لااقل‌یه‌پیغامی چیزی‌بده‌تا به‌رزمنده‌هابرسونم.»رویم را زمین‌نزد. قاسم،من خیلی‌ڪاردارم، بایدبرم. هرچی می‌گم زودبنویس.هول‌هولڪی گشتم دنبال‌ڪاغذ.یك‌برگه‌‌ی‌ڪوچك پیدا ڪردم.فوری خودڪارم‌را ازجیبم درآوردم وگفتم: «بفرمابرادر! بگوتا بنویسم.»بنویس: «سلام، ‌من درجمع شما هستم» همین چندڪلمه‌رابیشترنگفت موقع خداحافظی، بالحنی‌ڪه چاشنیِ التماس داشت،گفتم:‌ «بی‌زحمت زیرنوشته‌رو امضاڪن.»برگه‌راگرفت‌وامضاڪرد. ڪنارش‌نوشت: «سیدمهدی زین‌الدین» نگاهی‌بهت‌زده‌به‌امضا ونوشته‌ی زیرش كردم.باتعجب‌پرسیدم:«چی نوشتی آقامهدی؟توڪه سیدنبودی!»اینجابهم مقام‌سیادت دادن. ازخواب پریدم.موج صدای‌آقامهدی‌هنوز توی‌گوشم بود؛«سلام،من درجمع شماهستم» *📚برشی از ڪتاب "تنها؛ زیر باران روایتی از درباره *
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ●یکبار به اوگفتم تو ۵ سال در جبهه بودی؛ دیگر بس است. گفت؛ عمر دست خداست، ممکن است در شهر به دلائل دیگری بمیرم پس چه بهتر که مرگم ختم به شهادت شود. ●در یکی از عملیات‌ها مجروح شده بود او را به اصفهان منتقل کرده بودند. برادرم از اصفهان زنگ زد و گفت علیرضا اینجا پیش ماست. گفتم دلمان براش تنگ شده بگو بیاید. وقتی آمدند متوجه شدیم علیرضا مجروح شده و با عصای زیر بغلش آمد. هنوز کاملا خوب نشده بود که مجددا به جبهه رفت. ●پس از چند روز زنگ زد و از جراحت‌هایش پرسیدم، گفت: خودشان خوب میشوند؛ جای مردان جنگ، جبهه است، این جراحت‌ها نباید ما را خانه نشین کند. همیشه گله مند بود و می‌گفت من از همه بیشتر جبهه بودم ولی لیاقت شهادت ندارم. هر وقت از او می‌پرسیدم در جبهه چکار میکند؟ برای اینکه من نگران نشوم، می‌گفت من در آشپزخانه خدمت می‌کنم. در صورتی که او فرمانده گردان رزمی ۴۱۳ لشکر ثارالله بود. ✍روای: مادربزرگوارشهید 📎 فرماندهٔ گردان‌رزمی ۴۱۳ لشگر ۴۱ثارالله 🌷 ●ولادت : ۱۳۴۱ کرمان ●شهادت : ۱۳۶۷/۱/۲۶ فاو 🌷 *روحش شاد و یادش گرامی و جاودانه باد*
شـهــود♡
‌ در اتاقی که به اندازه یک تنهاییست دل من که به اندازه یک عشقست به بهانه های ساده خوشبختی خود می نگرد به زوال زیبای گلها در گلدان به نهالی که تو در باغچه خانه مان کاشته ای 🕊 🌷
داشت با قمقمه اش وضو میگرفت. گفتم:بی تجربه لازم میشه ... شایدیکی دو روز بی آب بشیم… گفت:لازمم نمیشه مسافرم… عملیات که تموم شد دیدم رفته بود مسافرت...
‍ 🌼 سبک زندگی شهدا ✍به حـلال و حـرام خدا خیلی اهمیت می‌داد. در استفاده از امـوال بیـت المـال بشـدت مراقبـت داشت. 🌼 اهل امـر به معـروف و نهـی از منڪر بود. روزے ڪه جنـازه‌اش را آوردند خانه و به داخل اتاقش بردند، دوستان جوانش دور جنازه جمع شده بودند، گریه می‌ڪردند و می‌گفتند دیگر رسول نیست به ما بگوید غیبت نڪن، تهمت نزن! 🌼حتی یادم هست آخـرین بارے ڪه خواست به سوریه برود، آمد ۱٠٠ هزار تومان به من داد. گفت بابا این خمـس من است. برایم رد ڪن. من دیگر فرصت نمی‌ڪنم. 🌼در مراقبــت_چشـم از حـرام، در رعایت حــق النــاس، به ریزترین مسائل توجه داشت. 🌼شب‌هاے جمعه به بهشت زهرا می‌رفت و پس از نماز جماعت مغرب و زیـارت مـزار شهـدا، مے‌رفت آن قبـرهای شهدای گمنام را ڪه رنگ نوشته‌هایش رفته بود، با قلم بازنویسی می‌ڪرد. قلم‌هایش را هنوز نگه داشتیم. 🌼 بعد از آن به زیارت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام می‌رفت و در مراسم احیـاے حاج منصور ارضی شرکت مے‌کرد و تا صبح آنجا بود. این ثابت شبهای جمعه‌اش بود. 🌼صبح می‌آمد خانه، استراحت مختصری می‌ڪرد و دوباره بلند می‌شد و مے‌رفت بیرون. 👌هیچ وقت بیکار نبود. 🌼وقتی ڪه شهید شده بود، سـر مـزارش مداح مے‌گفت تا حالا هیچ وقت استـراحت نڪردی. الآن وقت استراحتت است! 🌼شب و روز در تلاش و کوشش بود، براے اینڪه پایه‌های ایمـان و تقـوایـش را محڪم ڪند. . شهیدمدافع حرم رسول خلیلی
‍ «بِسـم ِ ربـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن» حس مادرانہ شهـــــید گمـنام ✍در سال 1371، سربازي كه در معراج شهدا خدمت مي‌كرد و اسمش «رنجبر» بود، با چشم‌هايي گريان آمد و گفت «شب گذشته در يك رؤيا، يكي از شهداي گمنام به من گفت «مي‌خواهند مرا به عنوان شهيد گمنام دفن كنند، اما وسايل و پلاكم همراهم است».به آن سرباز جوان گفتم «در اينجا خيلي‌ها خواب‌هاي مختلف مي‌بينند اما دليل نمي‌شود كه صحت داشته باشد؛ تو خسته‌اي، الان بايد استراحت كني» آن سرباز رفت؛ صبح كه آمد دوباره گفت «آن شهيد ديشب به من گفت در كنار جنازه‌ام يك بادگير آبي رنگ دارم كه دور آن را گِل، پوشانده است داخل جيب آن، پلاك هويت، جانماز، كارت پلاك و چشم مصنوعي‌ام ـ‌ شهيد در عمليات خيبر در جزيره مجنون از ناحيه چشم مجروح شده بود و چشم او را تخليه كرده و به جاي آن چشم مصنوعي گذاشته بودند ـ وجود دارد» به آن جوان گفتم «برو سالن معراج شهدا اما اگر اشتباه كرده باشي بايد بروي و شلمچه را شخم بزني!». ✍سرباز وارد سالن معراج شهدا شد و پيكرها را يكي يكي بررسي كرد تا اينكه پيكر شهيد مورد نظر را با نشانه‌هايي كه داده بود، يافت. پس از اطلاع دادن اين جريان به مسئولان و پيگيري قضيه، توانستم خانواده شهيد را پيدا كنم. با برادر شهيد تماس گرفتم و به او گفتم «برادر شما جانباز ناحيه چشم بوده و در عمليات كربلاي 5 در سال 1365 به شهادت رسيده و مفقود شده است؟» گفت «بله تمام نشانه‌هايي كه مي‌گوييد، درست است» به او گفتم «براي شناسايي به همراه مادر به معراج شهدا بياييد»؛ برادر شهيد گفت «مادرم تازه قلبش را عمل كرده اگر اين موضوع را به او بگويم هيجان‌زده مي‌شود و ممكن است اتفاقي برايش بيفتد».اما فرداي آن روز ديديم يكي از برادرها به همراه مادر شهيد به معراج آمدند؛ بچه‌ها به مادر چيزي نگفته بودند و مادر شهيد با صلابتي كه داشت، رو به من كرد و گفت «شهيد گمنام در اينجا داريد؟» گفتم «بله تعدادي از شهداي تفحص شده در معراج هستند كه گمنام‌اند» مادر شهيد مفقود گفت «مي‌توانم شهدا را ببينم؟» گفتم «بفرماييد» ✍مادر وارد سالن معراج شهدا شد؛ به پيكرهايي كه فقط تكه‌هايي از استخوان از آن باقي مانده بود، نگريست و خود را به پيكر همان شهيدي كه آن سرباز جوان نيز او را شناسايي كرده بود، رساند. مادر شهيد رو به ما كرد و گفت «ديشب فرزندم به خوابم آمد و گفت من در معراج شهدا هستم و مي‌خواهند مرا به عنوان شهيد گمنام دفن كنند» به مادر شهيد گفتم «شما از كجا مطمئن هستيد كه اين فرزند شماست؟» ابروهايش را توي هم كرد و گفت «من مادرم و بوي بچه‌ام را احساس مي‌كنم». ✍براي اينكه از اين موضوع يقين پيدا كنم و احساس مادري را در وي ببينم، به مادر شهيد مفقود گفتم «اگر براي شما مقدور است لحظه‌اي از سالن خارج شويد، اينجا كار داريم». مادر شهيد از سالن بيرون رفت و در گوشه‌اي نشست؛ در اين فاصله پيكر مطهر شهيد را جابجا كردم؛ بعد از مدتي به وي گفتم «الآن مي‌توانيد بياييد داخل». مادر شهيد وارد سالن شد و بدون هيچ ترديدي به سمت پيكر فرزند شهيدش رفت درحالي كه ما جاي او را تغيير داده بوديم؛ و به ما گفت «من يقين دارم كه اين پسرم است؛ او به من گفته بود كه برمي‌گردد».     ✍غوغايي در معراج شهدا به پا شد؛ خواهران و برادران شهيد مفقود، گريه مي‌كردند؛ مادر شهيد رو به فرزندانش كرد و گفت «براي چه گريه مي‌كنيد؟ اين امانتي بود كه خداوند به من داده بود، از من گرفت؛ حالا هم كه استخوان‌هايش را برايم آورده‌اند دوباره امانتي را به خودش تحويل مي‌دهم 🕊🍃🕊🍃🌻🍃🕊🍃🕊
💫 ستارخان در خاطراتش می گوید: من هیچوقت گریه نکردم، چون اگر گریه می کردم آذربایجان شکست می خورد و اگر آذربایجان شکست می خورد ایران شکست می خورد. اما در زمان مشروطه یک بار گریستم. و آن زمانی بود که 9 ماه در محاصره بودیم بدون آب و بدون غذا. از قرارگاه آمدم بیرون، مادری را دیدم با کودکی در بغل، کودک از فرط گرسنگی به سمت بوته علفی رفت و بدلیل ضعف شدید بوته را با خاک ریشه می خورد، با خودم گفتم الان مادر کودک مرا فحش می دهد و می گوید لعنت به ستارخان. اما مادر، فرزند را در آغوش گرفت و گفت: "اشکالی ندارد فرزندم، خاک می خوریم، اما خاک نمی دهیم." آنجا بود که اشک از چشمانم سرازیر شد ... زنده و جاویدان باد نام کسانی که بخاطر عزت این مملکت و آب و خاک، جانانه ایستادند ...
🌹خاطرات شهيد مسعود محمد زاده از زبان حاج على اقا شمسى پور🌹 داشتیم آماده میشدیم برای شب عملیات ، هرکسی به کاری مشغول بود . یکی داشت تجهیزاتش رو واسه شب آماده میکرد ، چندنفری داشتن وصیتنامه مینوشتند ، بعضیها باهم صحبت و خداحافظی میکردند ، دونفر ازبچه ها که خیلی باهم دوست بودند از بعدازظهر تا نزدیکیهای غروب فقط سرگذاشته بودن روی گردن هم و گریه میکردند و گریه ... ساعتها با هم گریه کردن و صحبت و خداحافظی ، من و حاج حسین یلفانی داد زدیم بابا داره دیر میشه پس کی آماده میشید . یواش یواش به ذهن بد من داشت خطور میکردکه دارند ریا میکنند اما به اخلاقشان نمیخورد. . خلاصه به زور از هم جداشون کردیم ، به یکباره دستورحرکت دادند اون دو نفرهرکدام دریک گروهان بودند ، حرکت کردیم برای عملیات تکمیلی کربلای پنج یعنی کربلا هشت . شب را به صبح رساندیم فردا ظهر بعد از پایان کارخبر آمد دونفر ازبچه ها به شهادت رسیدن ، همان دونفر ، خدایا مگه ممکنه ، خدایا مگه میشه فقط ازکل گردان دونفر هریک از یک گروهان اونم اون دونفر...؟ آخه خدا مگه سیدرضاجلیلی صدرعزیز و مسعود محمدزاده باهم چی گفتن ؟ دست در گردن هم با خدا و همدیگه چه زمزمه ای کردن ؟ که اینچنین عارفانه وعاشقانه قبولشان کردی . خدایا ببخش . بچه های پاک کربلا هشت ، بی وفایی نکنید ، به ماهم راه رفتن رو نشون بدید ، بخدا اینجا خیلی سخت میگذره ،
شـهــود♡
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀 ... ✋💔 یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن 📿 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
اگر یک روز فکرِ شهادت از ذهنت دور شد و آن را فراموش کردی؛حتما فردای آن روز را روزه بگیر... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅
🌷خاطرات_شهدا ✍️خواهر شهیده پرستار بود و توی اتاقش عکس امام رو نصب کرده بود، خیلی ها میگفتند: اگر رئیس بیمارستان ببینه برخورد بدی باهات میکنه، اما فوزیه عکس رو برنداشت. يه روز رئيس بيمارستان كه بعداً به خارج از كشور فرار كرد، براي سركشي اومد و متوجه عكس روي ديوار شد و با عصبانيت دستور داد كه عكس رو از روي ديوار بردارد. اما فوزيه گفته بود: اتاق متعلق به من است و هر عكسي روي ديوار آن آويزان ميكنم. رئيس بيمارستان هم فوزيه رو تهديد به كسر يكماه از حقوق كرد. اما فوزيه حرفش يك كلام بود: اگر اخراج هم بشم، عكس رو برنميدارم.... 🌸 🌸
⚘﷽⚘  می گفت چون حضرت آقا فرمودند ما به سوریه کمک می کنیم و هیچ قیدی نیاوردند که چطور کمک می‌کنیم، من به عنوان پیرو حضرت آقا خودم را آماده کردم و آموزش های تکاوری و تخریب دیدم که هر موقع آقا اراده کند من آماده باشم...  که باید برای سربازی امام زمان خودمان را آماده کنیم میگفت اگر امام زمان(عج)  ظهور کند و چشمش به من بیفتد و دست روی شانه من بگذارد و من یک جوان بی فایده باشم؛ امام زمان(عج) اینطور خوشحال می شود یا یک جوان و سرباز و آماده که ایشان را خوشحال کند؟ 🌷شهیدمحمدرضادهقان🌷
🌹امانتی حضرت زهرا علیهاالسلام🌹 باردار بود. همسرش به او گفت : بیا کربلا نریم، ممکنه بچه از دست بره. رفتند کربلا ، حالش بد شد و دکتر گفت : بچه مرده ! مادر با آرامش تمام گفت: درست میشه.چاره اش رفتن کنار ضریح امام حسین علیه السلام است. خودشون هوای ما را دارند. کنار ضریح امام حسین علیه السلام قدری گریه کرد،خواب دید که خانمی یک بچه در بغلش گذاشت . از خواب بلند شد ، رفتند دکتر ، به ا و گفتند :این بچه همان بچه ای که مرده بود نیست ؛ معجزه شده! وقتی مادر شهید همت می خواست پیکر مطهر فرزندش را که سرش از بدن جدا شده بود ، داخل قبر بگذارد، رو به حضرت زهرا علیها السلام گفت: خانم! امانتی تون رو بهتون بر گردوندم.   •┈••✾🍃🍂🍃✾••┈•
🌴🌾🌷🌴🌾🌷🌴🌾🌷 🌹 خاکریز خاطرات (آشپزی با یخ!) ✅ بعد از عقب نشینی از شهر فاو و برگشت به مرز کشور، رژیم بعثی عراق اقدام به هجوم مجدد نمود و جمهورى اسلامى ایران هم نیروی قابل توجهی را به منطقه جنوب اعزام کرد. 🔶 در مقر حضرت معصومه(سلام‌الله‌علیها)، بیش از ۳۰ اجاق گاز فشار قوی، در حال پخت غذا برای آن همه رزمنده بود. ♨️ ناگهان برق رفت و دیگر امکان ورود به آشپزخانه نبود. پس از مشورت، قرار شد برای چند هزار نفر، کنسرو تهیه شود. کار مشکلی بود. یکی از برادران آشپزخانه گفت: «من غذا را می‌پزم.» 🔥 در حالی که گرما و بخار چشمها و صورت را می‌سوزاند، یک چفیه به دور کمرش بست و مقداری یخ را خرد کرد و ریخت داخل زیر پیراهنش و یک چفیه خیس به سر و صورتش بست و وارد آشپزخانه شد. پس از چند دقیقه، اولین دیگ غذا را پخت و خارج کرد. يخهای داخل لباسش آب شد. مجدد این کار را ادامه داد تا این که کل غذا پخته شد. ☀️ ایشان توانست آن روز غذای گرم به تمام نیروهای مستقر در خط مقدم بدهد و از تهیه چند هزار کنسرو جلوگیری کند. 🎤 راوی: حسن بختیاری 🌴🌾🌷🌴🌾🌷🌴🌾🌷 🌹یاد باد آن روزگاران یاد باد...🌹
داشتم گروهان را به ستون یک میبردم طرف خط. چندصدمتر مانده به خط؛ 12 موشک کاتیوشا پشت سر هم با فواصل کم در اطراف نیروها به زمین نشست. با هر انفجاری احساس میکردم تعدادی از نیروها شهید شدند. تمام منطقه پر شد از دود و آتش و باروت. با خودم گفتم لااقل نیمی از بچه ها شهید شده اند و باید عقب نشینی کنیم اما وقتی گرد و غبار فرونشست دیدم یکی یکی بچه ها از گوشه و کنار بلند شدند سرپا. با صلوات بلندی همه از جا بلند شدند و با صلوات دیگری همگی حرکت کردیم بطرف خط مقدم. کسی آسیب جدی ندیده بود. صحنه ای که دیدم چیزی جز معجزه نبود..🌷 حاج مصطفی روحی_والفجر8_1364
🍃🌹🕊🌹🕊🌹🍃 ...💕 این جمله برای من معنی دیگری دارد... مدام با خودم میگویم، یادت باشد که شهید مدافع حرم،حمید سیاهکالی مرادی سه روز، روزه گرفت تا در عروسی‌اش گناهی اتفاق نیافتد... 😊 میگویم یادت باشد که حمید در ایام راهیان نور وقتی با ماشین بیت‌المال ماموریتش را انجام می‌داد و همسرش را می‌بیند که پیاده راه می‌رود، او را سوار ماشین بیت‌المال نمی‌کند، ماشین را تحویل همکارش می‌دهد و دوان دوان خودش را به همسرش می‌رساند و می‌گوید کار تو شخصی است و نمی‌توانستم سوارت کنم... 😍 یادت باشد که حمید یک بار که می‌خواست کباب درست کند، کلی اسپند دود میکند که بوی کباب نپیچد که نکند کسی دلش بخواهد... 😢 یادت باشد که حمید هر شب نماز شبش متصل به نماز صبحش بود...❤ یادت باشد... شهید حمید سیاهکالی، اسم همسرش را در گوشی، کربلای من ذخیره کرده بود، به خاطر اینکه عشقش کربلا بوده... 😢 😍 ☝حالا تو یادت باشد که چه انسانهایی عشقشان را فدا کردند تا این زمین کمی بهتر بشود... 😔
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 💢 ✍در سال ۱۳۴۲ به دنیا آمد. وی وقتى به دنیاآمده بودکه امام انقلاب خودرا شروع کردواو تمام لحظه‏ هایش را براى انقلاب سپرى مى‏کرد. براى جنگ، و به عشق و یاد امام مى‏زیست و میگفت: " اگر امامِ امت نبود،مانبودیم،یعنى دیگر از اسلام خبرى نبـود. هیچ وقت از یاری کردن به امام ڪوتاهى نڪنید و اگر اینچنین باشد، روز شكست ابرقدرت‏ها نزدیك است." 🍁از سال ۶۰ به سپاه و جبهه پیوست و در قوّت مدیریت او همین بس که در بیست و دو سالگى مسؤلیت ستاد یک تیپ را به او سپرده‏ اند. در عملیات‌های فتح المبین، بیت المقدس، رمضان، مسلم ابن عقیل، والفجـر مقدماتی ، والفجر ۲، والفجر ۴ و خیبر شرکت ڪرد و سرانجام درروز ۲۵دى ماه ۱۳۶۵ درعملیات ڪربلاى پنج همراه با مصطفى پیشقدم ، با انفجار خمپاره ‏اى درکنارشان به فیض شهادت نائل آمدند. 💐وقتی پیڪر بى ‏سر احـد را آوردنـد. همه اشڪ می‌ریختند. اما مـادر احـد نُقل مى ‏پاشیـد و زینب‏ وار دعا مى‏ کرد. خدایـا ! این قربانى را از ما قبول کن ! این شهیدِ حسین است، پیکر احد را با پنجاه و شش نفر از شهداى کربلاى پنج تشییع کردند و در گلزار شهـدای وادی رحمت تبریـز به خاڪ سپرده شد . 🥀 🕊 ┄
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🍃پیک فرمانده سپاه دنبال هاشم بود ... به زمین بازی اشاره ڪردم و جوانے را به او نشان دادم. ☘هاشم را صدا زد . هاشم ڪہ آمد. حکم فرمانده سپاه را دست او داد ! هاشم خندید و گفت : این را بگذار کنار ، فعلاً بیا بازی ! 🌱حکم تشکیل تیپ جدیدی بود به فرماندهے هاشم اعتمادی .... 🌴اسم تیپ حمزه سید الشهدا(ع)بود. هاشم مے گفت: امام حسن(ع) خیلے غریبه تو جنگ صفین از مالک اشتر هم جلوتر بودند اما کمتر اسم ایشان هست . دوست دارم اسم تیپ را بذارم امام حسن(ع) ! 🌿همه فڪر و ذڪرش امام حسـن(ع) بود و بہ غربت آقا فکر مے کرد . 🌾فوراجلسه تشکیل داد . با اصرارهاشم رده فرماندهےهم قبول کردجلسہ بررسی که تمام شد اسم جدید تیپ اعلام شد : تیپ مستقل ۳۵ امام حسـن (ع) ... 🌺ولادت : ۱۳۴۱ ، فارس ، سپیدان 💐فرمانده تیپ ۳۵ امام حسن مجتبے 🌷شهادت : ۱۳۶۵/۱۰/۲۵ شلمچـه، عملیـات ڪربـلای ۵ 🥀 🕊
‍ پاے درس شهیــــد ..... بهش زمیـن داده بودند. نـامـه نوشته بود ڪه نمی خواهم، می ترسم را با گرفتن این زمین معـاملـه ڪنم. باهاش صحبت ڪردند؛ ڪه قانعش ڪنند. گفتند: شما ڪه تنها نیستی. خونواده ات هم هستن. اوناهم حق دارن. حرف گوش ڪن. این زمین رو بگیر و بساز. یعنی یه خونه هم سهم تو نمیشه ؟ طلاهای خانمش را فـروخـت و با قـرض از این طرف و آن طرف، پول جورڪرد. اسکلت خانه ڪه عَلَم شد، دوباره نامه داد ڪه نمی خواهم. نمی خواهم آخـرتـم را با معـاملـه ڪنم. دوباره آمدند. همان حـرف ها وصحبت ها.