هدایت شده از [ ♡قـنـوت♡ ]
4_5900161758957408345.mp3
2.98M
امروز دوشنبه بود
اولین روز دوشنبه بعد پیغمبر
امروز دوشنبه بود
کوچه ، چادر ، سیلی ، مادر
📅 شهادت حضرت فاطمه (س) به روایت ۴۵ روز
🎙 #امیر_کرمانشاهی
تا جوان هستید میتوانید
یک کاری انجام دهید.
ریشههای فساد در
قلب جوان ضعیف است ..!
- امامخمینی
سيد علي هميشه مي گفت: «من سه آرزو دارم. اول اين كه خداوند فرزندي به ما عطا فرمايد تا بعد از شهادت من دلخوشي اي باشد براي همسرم. دوم اين كه خدا خانه اي به ما بدهد تا همسر و فرزندم بعد از من مشكل سرپناه نداشته باشند و سومين آرزويم زيارت خانه ي معبود و زيارت قبر جدم رسول الله (ص) است.»
شگفت اين كه هر سه آرزوي سيد در همان سال شهادتش برآورده شد. در سال 1366 سپاه خانه اي به او واگذار نمود. در مردادماه به زيارت بيت الله الحرام و مدينة النبي مشرف گرديد و دو ماه بعد از تشرف به حج، فرزندش متولد شد. بهمن ماه سال 1366 بود كه به بزرگ ترين آرزويش يعني ديدار پروردگار نايل آمد.
راوي : مادرشهيد
⚘شهید گمنام
عملیات نزدیک بود. اومد پیش بچهها و پرسید: «بدهی به کسی ندارم؟ زیر پیرهنی، پوتینی، چیزی از کسی نگرفتم؟» داشت تسویه حساب میکرد و از طرفی یاد شهدا هم میکرد. میگفت: «یاد حاج احمد بخیر، وقتی لبنان بودیم، میگفت: اینجا جنگیدن صفا داره. مبارزه با دشمنان قسم خورده اسلام، لذت دیگهای داره.» بچهها گفتند: «انشالله بعد از این جنگ، با اسرائیل میجنگید.»
علی سرش را تکان داد و گفت: «عمر ما دیگه کفاف نمیده، این کارها رو شما باید انجام بدید.» ایستاد برای نماز. یکی از بچهها هم پشت سرش. علی گفت: «مگه نشنیدی پشت آدمی که بخشی از اعضای بدنش قطع باشه، نمیشه ایستاد و اقتدا کرد.» جواب داد: «ما خودمون با خدا کنار میاییم.» بچههای دیگر هم پشتش صف بستند. علی گفت: «بابا، این مسخره بازیا چیه؟ با خدا که نمیشه شوخی کرد!» بچهها گفتند: «شما قبول کن، بقیهاش پای خودمون.» هر چی گفت: «بابا من راضی نیستم.» بچهها قبول نکردند.
انگار همه فهمیده بودند آخرین #نماز حاج علی است. بین نماز حالش بد شد و نتوانست نماز را بخواند. به یکی از بچهها گفت روضه حضرت زهرا(س) را بخواند. خودش هم گریه میکرد.
#شهید_علیرضا_موحددانش
#درس_اخلاق
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اشك شهيد حزب الله بعد از شنيدن روضه خوانى حضرت زهرا( سلام الله علیها)
....
قبل از شروع مراسم عقد، علي آقا رو به من كرد و گفت: شنيده ام كه عروس در مراسم عقد هرچه از خداوند بزرگ بخواهد، اجابتش حتمي است. نگاهش كردم و گفتم: چه آرزويي داري؟ در حالي كه چشمان مهربانش را به زمين دوخته بود، گفت: اگر علاقه اي به من داريد و اگر به خوشبختي من مي انديشيد، لطف كنيد و از خدا برايم شهادت را بخواهيد.
از اين جمله ي علي تنم لرزيد. چنين آرزويي براي يك عروس، در استثنايي ترين روز زندگي، بي نهايت سخت بود. سعي كردم طفره بروم، اما علي قسم داد در اين روز اين دعا را در حقش كرده باشم.
به ناچار قبول كردم... هنگام جاري شدن خطبه ي عقد از خداوند بزرگ، هم براي خودم و هم براي علي طلب شهادت كردم و بلافاصله با چشماني پر از اشك نگاهم را به صورت علي دوختم.
آثار خوشحالي در چهره اش آشكار بود. از نگاهم فهميده بود كه خواسته اش را بجاي آوردم. مراسم ازدواج ما، در محضر شهيد آيت الله مدني با حضور تعدادي از برادران پاسدار برگزار شد و نمي دانم اين چه رازيست كه همه ي پاسداران اين مراسم، داماد مجلس و آيت الله مدني، همگي به فيض شهادت نايل آمدند!
راوي : همسر شهيد علي تجلائي
⚘شهید گمنام⚘:
عهدنامه معروف شهدای گردان کمیل
به دلیل شرایطی که طی عملیات والفجر یک پیش آمد، منطقه فکه تا پایان جنگ میان ما و عراقیها قرار گرفت و بازگرداندن شهدا و مجروحانی که در آنجا و در اثر تشنگی و جراحتهاشان به شهادت رسیدند، میسر نشد.
بنا به روایت رزمندگانی که از والفجر مقدماتی وقایعی را بازگو کردهاند، چند روز بعد از اتمام عملیات والفجر مقدماتی و شهادت اعضای گردان کمیل رژیم بعث عراق داخل کانال را پر میکند و شهدا در آن کانال مدفون میشوند. گفته شده گردان کمیل معروف به گردان عاشقان عهدنامه معروفی داشتند که طبق آن:
"قبل از محاصره کانال کمیل تصمیم گرفتند پلاکهایشان را جمع کرده و به پیک گردان بسپارند تا با خود به عقب خط ببرد."
و به این ترتیب #گمنام شهید شوند.🌷
⚘⚘:
🌹نامہ شهید حجتالاسلام محمد شیخ شعاعی خطاب به دخترش🌹
❣
پیامی به همسر گرامی و والدین ارجمندم
به دخترم دروغ نگویید!
نگویید من به سفر رفتهام
نگویید از سفر باز خواهم گشت
نگویید زیباترین هدیه را برایش به ارمغان خواهم آورد
به دخترم واقعیت را بگویید،
بگویید بخاطر آزادی تو
هزاران خمپاره دشمن
❣
سینہ ےپدرت را نشانه رفتہاند
بگویید خون پدرت بر تمام مرزهاے غرب و جنوب کشورش
❣
پریشان شده است
بگویید موشکهاے دشمن
انگشتان پدرت را در سومار
❣
دستهاے پدرت را در میمک
پاهاے پدرت را در موسیان
سینه پدرت را در شلمچه ❣
چشمان پدرت را در هویزه
❣
حنجرۀ پدرت را در ارتفاعات الله اکبر
خون پدرت را در رودخانۀ بهمنشیر
و قلب پدرت را در خونین شهر پرپر کردهاند
اما ایمان پدرت در تمام جبہہها مےجنگد❤️
بہ دخترم واقعیت را بگویید!
بگذارید قلب کوچک دخترم ترک بردارد و
💔
نفرت همیشگے از استعمار در آن بدواند
بگذارید دخترم بداند کہ چرا عکس پدرش را بزرگ کردهاند
چرا مادر دیگر نخواهد خندید
چرا گونههاے مادر بزرگش همیشہ خیس است
چرا عموهایش، محبتے بیش از پیش به او دارند
و چرا پدرش بہ خانہ بر نمیگردد
بگذارید دخترم بہ جاے عروسک بازے
💔
نارنجڪ را بیاموزد
بہ جاے ترانہ، فریاد را بیاموزد
و بہ جای جغرافیای جہان،
تاریخ جہان خواران را بیاموزد
بہ دخترم دروغ نگویید
نمےخواهم آزادے دخترم، قربانے نیرنگ جہانخواران باشد
بہ دخترم واقعیت را بگویید ❣
میےخواهم دخترم دشمن را بشناسد
امپریالیسم را بشناسد
استعمار را بشناسد
بہ دخترم بگویید من شهید شدم
❤️
بگذارید دخترم تنها بہ دریای خون شهیدان هویزه بیندیشد
سلام مرا بہ دخترم برسانید
❣
و این اشعار را کہ نوشتم
برایش نگهدارید کہ بزرگتر شد
خودش بخواند،❣
.
شهیدان زندهاند الله اکبر
بہ خون غلطیدهاند❣
باغ خاطره 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
«حوله ی امانتی» 📢
تابستان آن سال برای تعمیر خانه🏢 چندتا کارگر 🚶🚶🚶آورده بودم. یکی از آن ها، آدم با صفا و مؤمنی بود،😔 وقتی ظهر به نماز می ایستاد، از پشت پرده ی اتاق 😳 نگاهش می کردم و حظّ می کردم.😢 آن سال تابستان تعمیرات خانه تمام شد و با کارگرها هم تسویه کردم. هنوز چند ساعتی ⏱از رفتن آن ها نگذشته بود که زنگ تلفن☎️ به صدا در آمد، 📞گوشی را برداشتم. یکی از کارگرهایم بود، همان که قشنگ نماز می خواند، با صدای لرزانی گفت: الو حاج خانم من قمری ام. ببخشید😞 حوله ی شما که با آن دست و صورتمان را خشک می کردیم پیش من است. فردا آن را می آورم.»
گفتم:«قابلی ندارد. اما چرا پیش شماست؟» 😳
گفت:«داشتم کار می کردم، دستم زخمی شد📌 . دست و صورتم را شستم. موقع خشک کردن صورتم متوجه شدم کمی از خون دستم به حوله زده. حوله ی شما نجس شده بود آن را به خانه 🏛 آوردم تا بشویم و بعداً برایتان بیاورم. تلفن ☎️ زدم معذرت خواهی کنم از این که بی اجازه حوله ی شما را برداشتم.
فردای آن روز آقای قمریان حوله ی تمیز و اتو 🍥 زده را آورد و پس داد. یک سال از این ماجرا گذشته بود که خبردار شدم، همان کارگر(علی قمری) به شهادت رسیده است. همان وقت به یاد آن خاطره افتادم و با خودم گفتم: «واقعاً که شهادت نصیب هر کس نمی شود.»
🌹🌹🌹🌹
راوی: فاطمه فتحی
👍👍👍📿📿
عبدالحسین قصاب بود
معروف بود به "جوانمرد قصاب"
میگفتند: عبدالحسین! چه خبر از وضع کسب و کار؟
می گفت: الحمدلله ، ما از خدا راضی هستیم، او از ما راضی باشه!
هیچکس دو کفه ترازوی عبدالحسین را مساوی ندیده بود، سمت گوشت مشتری همیشه سنگین تر بود.
اگر مشتری مَبلغ کمی گوشت میخواست، عبدالحسین دریغ نمی کرد.
میگفت: برای هر مقدار پول، سنگ ترازو هست.
وقتی که میشناخت که مشتری فقیر است، نمی گذاشت بجز سلام و احوالپرسی چیزی بگوید.
مقداری گوشت می پیچید توی کاغذ و می داد دستش.
کسی که وضع مالی خوبی نداشت یا حدس میزد که نیازمند باشد یا عائله زیادی داشت را دو برابرِ پول مشتری، گوشت می داد.
گاهی برای این که بقیه مشتری ها متوجه نشوند، وانمود می کرد که پول گرفته است.
گاهی هم پول را میگرفت و دستش را می برد سمت دخل و دوباره همان پول را می داد دست مشتری و می گفت: بفرما مابقی پولت!
عزت نفس مشتریِ نیازمند را نمی شکست!
#شهید_عبدالحسین_کیانی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
آهوی زخمی 😭
آن روز ،آخرین روز سربازی مراد علی بازوند بود .🌹
بچه ها سربه سرش می گذاشتند .😒
یکی ساکش را می داد دستش و آن یکی دست او را به زور روی سر خودش می کشید .😡
ماشین آماده بود تا او را پشت جبهه ببرد ؛ اما مراد علی قصد رفتن نداشت .
هر لحظه خودش را با چیزی سرگرم می کرد . یک دفعه دوید توی دالانی بزرگ و کمی بعد با بچه آهویی که زخمی شده بود ؛😭
برگشت . پای آهو تیر خورده بود و خون زیادی از بیچاره می رفت . 🌹
آهو را تو ی آمبولانس گذاشت و با چند نفر دیگر مشغول پانسمان پای بچه آهو شد. مراد علی چند روزی به بهانه ی پرستاری از بچه آهو پیش ما ماند. 🍀
پای بچه آهو کم کم داشت خوب می شد که شنیدیم عملیات در راه است. مراد علی روی پایش بند نبود . می گفت: به این زودی خوابی که دیده ام تعبیر می شود .🌙
ما نگرانش بودیم و اصرار می کردیم تو که سربازی ات تمام شده در عملیات شرکت نکن 🌕
؛ اما او زیر بار نمی رفت . عملیات زودتر از آن چیزی که فکر می کردیم ، شروع شد . مراد علی تفنگش را برداشت و به خط رفت . خیلی از بچه ها شهید شده بودند 🌹🌹
. وضعیت خطرناکی بود ؛ گفتم: مراد علی فقط من و تو و چند نفر دیگر مانده ایم . بیا برگردیم .» 💦
آر پی جی را برداشت و به خاکریز جلویی رفت که ناگهان صدایی شنیدم و برگشتم دیدم خون از پایش فواره می زند .🌹
دویدم و با چفیه پایش را بستم، هر چه اصرار کردم تا او را به عقب ببرم قبول نکرد. 💧
گفت:« برو به کارت برس . من این جا می نشینم . برو جلو خط را خالی کن .»✨
کمی که از او دور شدم فریاد زد :« سلامم را به مادرم برسان . بگو ناراحت من نباشید . من به آرزویم رسیدم.» 🌻
به دقیقه نکشید که دوباره صدای گلوله ای بلند شد . پشت سرم را نگاه کردم . صدای ناله ی مراد علی می آمد که به آرامی داشت شهادتین اش را می گفت. 🌸
راوی: فرهاد؟ هم رزم شهید🌹
😊😊😊
شهید با رمز یا زهرا 🌕
👇👇
یک بار اتفاق افتاد که بچه ها چند روز می گشتند و شهیدی پیدا نمی کردند. رمز شکستن قفل🔒
و پیدا کردن شهید، نام مقدس حضرت زهرا سلام الله علیها 🌕
بود. یک روز گشتیم و شهیدی پیدا نکردیم. 🌹
فردای آن روز سوار ماشینی شدیم و به قصد پیدا کردن شهید به منطقه رفتیم🏃🏃
. با اعتقاد خاصی گفتم: امروز حتماً شهید پیدا می کنیم. 🌹
هر کس می خواهد شهید پیدا کند این ذکر را زمزمه کند: 💦
دست من و عنایت و لطف و عطای فاطمه سلام الله علیها 🍀
منم گدای فاطمه، منم گدای فاطمه سلام الله علیها 💧💧
تعدادی این ذکر را می خواندند. بچه ها حالی پیدا کردند و گفتیم:« یا حضرت زهرا سلام الله علیها 🌕
ما امروز گدای شماییم. آمده ایم تا زائران امام حسین علیه السلام 🌸
را پیدا کنیم. اعتقاد هم داریم که هیچ گدایی را از در خانه ات رد نمی کنی»😭
شهیدی پیدا کردیم. البته مجهول الهویه.فقط از کمر به پایین اش بود .😭😭😭
شلوار و کفش کتانی اش پیدا بود. هر چه نگاه کردیم چیزی متوجه نشدیم. از شلوار و کتانی اش معلوم بود ایرانی است🇮🇷. بیست دقیقه ای نشستم و با او حرف زدم که شما خودت ناظر و شاهد هستی🌹
. بیا و کمک کن تا من اثری از تو به دست بیاورم. توجهی نشد. حدود یک ساعت با این شهید حرف زدم. 🌹
گفتم اگر اثری از تو پیدا شود، به نیت حضرت زهرا (س) چهارده هزار صلوات می فرستم. مگر نمی خواهی به حضرت زهرا سلام الله علیها 🌕
خیر برسد. بعد گفتم که یک زیارت عاشورا هم برایت همین جا می خوانم. ظهر بود و هوا هم خیلی گرم بود. بچه ها برای نماز رفته بودند. گفتم اگر کمکم کنی آثاری از تو پیدا شود. همین جا برایت روضه ی حضرت زهرا سلام الله علیها 🌕
می خوانم. دیدم خبری نشد. بعد گریه کردم و گفتم: عیب ندارد.اما فکر می کردم شما تا اسم حضرت زهراسلام الله علیها 💦 بیاید شما غوغا می کنید. اعتقادم این بود که در برابر اسم حضرت زهرا (س) از خودتان واکنش نشان می دهید. در همین حال و هوا دستم به کفش کتانی او خورد، دیدم روی زبانه ی کتانی نوشته شده است:« حسین سعیدی از اردکان یزد» همین نوشته باعث شناسایی او شد. همان جا برایش یک زیارت عاشورا و روضه ی حضرت زهرا سلام الله علیها 🌕 خواندم. 🌹
راوی: حسین کاجی ✨
راهشان پر رهرو باد 🌹
✨نذر امام رضا (ع)✨
🔹محمد رحیم در عملیات والفجر هشت مجروح شده بود و بعد از مرخص شدن از بیمارستان 🏥 در خانه در حال استراحت بود.
🔸یک روز پدرم به او گفت :
« محمد رحیم جان! بیا چند روزی را با هم به مشهد برویم. نذرت کرده ام آن جا برایت قربانی بکشم.»
محمد رحیم لبخند زد😏 و گفت:«اگر اجازه بدهید تو همین هفته می خواهم زحمت را کم کنم و به جبهه بروم...
🔸پدرم ناراحت شد😔 و گفت: تو هنوز حالت کاملاَ خوب نشده. من می خواهم به مشهد بروم تو هم با من بیا .
هر چه پدر اصرار کرد، محمد رحیم قبول نکرد و گفت:
«امروز جبهه بیشتر از هر جای دیگر به ما نیاز دارد هر چند دلم برای زیارت امام رضا می تپد. اما ان شا الله سر فرصت خدمت آقا می رسیم.»
🔹چند روز بعد، محمد رحیم به جبهه رفت 🚶و مدتی بعد آوردند که او به شهادت رسیده هر چه منتظر پیکر پاکش شدیم خبری از آمدنش نشد چند روز بعد خبر دادند که پیکر محمد رحیم با شهدای خراسانی به مشهد الرضا مشرف شده. 😭
راوی: برادر شهید محمد رحیم صحرایی
💧💧💧💧💧💧💧
شکایت از اروند رود 🌕
پدر یکی از شهدا 🌹که خود از سادات بزرگ شهر بود،🍀
شنید که پسرش که از شهدای غواصی بود،🍀
در آب های اروند مفقود شده است. 😭😭می رفت و کنار اروند می نشست و نگاهی به آب می انداخت و می گفت: « ای آب!💦 تو مهریه ی مادرم فاطمه ی زهرا سلام الله علیها 🌕 هستی.💧
اگر پسرم را به من برنگردانی، شکایت تو را به مادرم حضرت زهرا سلام الله علیها 🌹می برم» 😭
بدن مطهر این شهید چند روز بعد به وسیله ی نیروهای تفحص غواص پیدا شد و پدر، بعد از گذشت دوازده سال پیکر پسرش را دریافت کرد. 🌹
راوی: امیر حسین اسدی✨
راهشان مستدام باد 🌹🌹🌹
🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹
.......... 🌹🌹 ان دو نفر فرمانده🌹🌹
🌹🌹🌹 🌹🌹
بهمن ماه65 واواسط عملیات غرورافرین
کربلای 5 بود. به اتفاق رییس ستادلشکر
انصارالحسین برادرعبدالحسن بنادری🚶🚶دونفری به محور لشکرمی رفتیم. وقتی به نزدیکی پل خین رسیدیم ✈️✈️✈️ دشمن منطقه را
بمباران شدیدی کردند واززمین هم🚶🚶🚶🚶🚶🚶نیروهای عراقی پاتکِ سنگینی را شروع کرده بودند🔥🔥.و🌪🌪 منطقه را فراگرفته بود.
برای درامان ماندن از ترکشِ توپخانه و
بمبارانِ.✈️✈️✈️ ها به زیر پل رفتیم.
چندنفررادیدیم که تند تند توپهای 106
مستقر در روی جیپ ها🏎🏎 راگلوله
گذاری میکنند وبابیرون امدن اززیرپل
نیروها و تانکهایِ عراقی رابا💥💥 خود
منهدم می کنند.این کار چندین بارادامه یافت.پرسبدم این دونفر🚶🚶که پشت قبضه توپ 106 نشستند چه شجاعتی دارند ؟.اینها کی هستند😳😳 برادربنادری گفت فرماندهِ لشکر8 نجف احمدکاظمی(شهید) ومرتضی قربانی فرماندهِ لشکر25 کربلا.
🤔🤔 تعچب کردم.فرماندهان لشکردر خط مقدم جبهه😩
نکته:
درکجایِ دنیا و کدام نیروی مسلحی را سراغ دارید که فرماندهان لشکر دوشادوشِ سربازانِ خود اینچنین مبارزه کنند واینها درسی بود که فرماندهان سپاه اسلام از مالک اشترهای صدراسلام وامامِ خود حضرتدعلی ع فراگرفته بودند💘💘💘💝💘💝💘
راوی علی اصغر صمیمی از همدان
🌹🌹🌹🌹
با رزمندگان همدانی ✨🍀✨
👇👇
🌸لب هایم را تر کن🌸
بدنش پر از تیر و ترکش بود.🛌 دستم را گرفت و گفت:
«اوضاع ام خیلی خرابه؟»🙁
بغض وسط گلویم گیر کرده بود گفتم:😔
«نه...خوب می شی ان شا الله»😒
تشنه بود.😐 نالید:
«آب💧💧...آب💧💧...»
با پارچه ای لب هایش را تر کردم.🤕 خون زیادی را از دست داده بود، دوباره نالید😥:
آب💧💧...آب💧💧...
به پرستارش آرام گفتم:🙂🙃
«این طور که معلومه لحظات آخره، می شه کمی آب بهش بدیم؟»🤔
پرستار ابرو بالا انداخت و لب گزید:😧
«نه برایش خوب نیست.»😣
دلم آتش گرفته بود. ناله ی نوجوان یک لحضه قطع نمی شد:
«آب💧💧...آب💧💧...»
در قمقمه ام را باز کردم و آن را به لب هایش نزدیک کردم. چند جرعه نوشید و بعد آرام گرفت.☺️
لحظه شهادتش لبخند به لب داشت و دندان های سفید و مرتبش از لای لب ها نمایان بود.😇
راوی👈هم رزم محمد رنجبر. همدان✨
🌹 امام وارتفاع 2519🌹
باسردارهمدانی به قرارگاه رفتیم.🚶🚶
وارد اتاق اقای محسن رضایی شدیم.او داشت باتلفن☎️📞 صحبت میکرد خواستیم برگردیم که بادست اشاره کرد بایستید🤔
بعدازتمام شدن مکالمه اش گفت حاج احمداقابود.
میگه امام فرموده پیگیری کن ببین ِ ارتفاع 2519⛰ چی شد.
خاطرات:
تهیه کننده دلاور افسر جنگ نرم ✨
اسمش ؟؟؟ گفتن نگیم 😳😳
👇👇
خاطراتی از رزمندگان استان همدان 🌹🌹🌹
👇👇
وضوي خونين ❣❣❣❣❣
سردار شهيد «محمّد دلاوري» فرماندهي گردان عملياتي فتح، تحت امر لشكر ثارالله بود و اهل تويسركان. گردانش مأموريت پيدا كرد تا دژ مستحكم عراق در منطقهي كوشك را فتح كند. ⏱
ساعت چهار صبح روز بيست و دوم تيرماه شصت و يك بود. نبردي جانانه توسط گردان فتح براي تصرف دژ محكم عراق در گرفت. مواضع دشمن پر از موانع مين و🖇🖇🖇 سيمخاردار بود. سردار دلاوري همچون فرماندهان صدر اسلام جلودار گردان بود در آخرين لحظات كه داشت دژ به تصرف نيروهاي اسلام در ميآمد، سردار دلاوري روي مين رفت. يكي از پاهايش👢 قطع شد و تركش تمام بدنش را به خون كشيد. برانكارد آوردند تا او را به عقب ببرند. صورت غرق به خونش عجيب🌟🌟 نوراني شده بود. با آن همه جراحت آخ هم نميگفت. به ما نگاه 😋 ميکرد و آرام لبخند ميزد. يكي از بچهها به او گفت: «حاجي! حاجي! نزديك اذان🙏 است. با خونات وضو بگير زود باش. وضو بگير. تو در بهترين وضعيت قرار گرفتهاي.»
او به سختي دستش🖐 را بالا آورد به خون تنش آغشته كرد و با آن وضو گرفت. موقع اذان صبح بود. سردار زير لب گفت: «الله اكبر ... الله اكبر ...»
نماز و لحظاتي بعد شهادت را با وضوي خون اقامه كرد.🌹🌹🌹
🌸سوخته سوخته🌸
مثل هر روز منتظر بودیم تا ✨کریمی✨ با تویوتایش 🚘بیاید و برایمان غذا و نفت بیاورد . دیر کرده بود . به ساعت هامان ⌚️نگاه کردیم . دل شوره امان مان را بریده بود .☹️
کمی بعد یک نفر گریه کنان خبر آورد که :😭
با تویوتایش تخته گاز می آمده . چند تا گوسفند 🐑🐑وسط جاده می دوند . پایش را می گذارد روی ترمز تا به گوسفند ها نخورد . دمکرات ها از همه طرف نشانه اش می گیرند . ماشین را می بندند به گلوله .ناگهان تویوتا آتش می گیرد .🔥🚘🔥
از ماشین می پرد بیرون .🏃 دمکرات ها سر می رسند . می گیرندش و می گویند به امام توهین کن . وگرنه...
می اندازندش توی تویوتا که در حال سوختن بوده .😔 قد بلندش بعد از سوختن شده بود اندازه ی یک بچه ی شش ، هفت ساله !😭
راوی 👈 شجاع حسینی
خاطره ای از برادر امیر قادری
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
👇👇👇👇👇👇
اعزام نیرو داشتیم به مریوان جوانان زیادی آمده بودند.🚶🚶🚶🚶🚶🚶🚶🚶🚶🚶🚶🚶🚶🚶🚶🚶
چند تا نوجوان🚶🚶🚶 13یا 14 ساله هم بودند با 😭🙏گریه التماس می کردند که آنها را هم اعزام کنم.
چند بار دزدکی سوار🚎 اتوبوس شدند آنها را پیاده کردم.
خلاصه 4🚎🚎🚎🚎اتوبوس و2 مینی بوس🚌🚌 بردم به طرف مریوان...
بگذریم از اینکه در سنندج چقدر معطل شدین تا به ما اسکورت دادند چون جاده خیلی ناامن بود وکومله ودمکرات کمین زیادی برای قتل عام پاسداران زده بودند...🚧
خلاصه به سپاه مریوان رسیدیم.نیروها پیاده و آنها را به خط کردم...با تعجب😳 دیدم یکی از اون نوجوانای 14 ساله آنجاست...😳
با عصبانیت😠 بهش گفتم تو چطور اومدی...
با گریه 😭گفت صندوق عقب مینی🚌 بوس پنهان شده بودم....شما تصور کنید 8ساعت جاده پر پیچ وخم ان سالها...
بلاخره حاج احمد متوسلیان آمد تا نیروها را تحویل بگیره...تا چشمش به اون نوجوان افتاد😳 مرا خطاب قرارداد وگفت فلانی مگر پیام ندادم افراد کمتراز 17سال برای من نیارید...
گفتم حاجی. چندبار از خودرو پیاده اش کردم نمیدانم چگونه آمده ..گفت بفرستش دفترمن...🏢.
حاج احمد پس از صحبت برای نیروها...به دفترش رفت...بعداز 20دقیقه با ان نوجوان آمد بیرون در حالیکه هردو گریه😭😭 می کردند ...
گفت قادری بذار ایشان بمونه..توی دفتر خودم بکارگیریش می کنم..🤗.
اره عزیزان جوانان اون روز چنین بودند..من نفهمیدم در اون چند دقیقه با دل حاج احمد چیکار کرد...😔
🌸نماز بی وضو🌸
سیزده چهارده سال بیشتر نداشت. فرز 🏃و چابک بود به جای بچه ها نگهبانی می داد و در همه ی کارها پیش قدم.🚶
آن شب تازه شیفت نگهبانی اش را تحویل داده بود. آمد 🚶و کنارم خوابید.😴
گفت:
خیلی خسته ام نزدیک اذان صبح است. نمی توانم بیدار بمانم. برای نماز صبح بیدارم کن. می ترسم خواب بمانم.😲😴
اذان صبح را داده بودند. بیدارش کردم:😐
غیاثوند. غیاثوند بلند شو. اذان صبح . نمازت الان قضا می شود.
خسته و خواب آلوده بود. 😲به هول از خواب بیدار شد و فرز و چابک از سنگر رفت بیرون. کمی بعد، صدای انفجار خمپاره ای💥 همه ی ما را بیرون کشید.
غیاثوند کنار تانکر آب روی زمین افتاده بود. با تن و بدنی خونین و آستین های بالا زده.😔
راوی👈هم رزم، خلیل افشاری ازهمدان
خاطراتی از ررمندگان همدانی 🌹
ساده زیستی شهید 🍀💦
این بار سردار شهيد مهدي بهادر بيگي
👇👇 🌹
حكمت لباس بسيجي 🍀
هميشه يك دمپايي پايش بود ؛ لباس كهنه ي بسيجي هم تنش.💎💧
مي گفتم : « برادر جان ! اقلاً وقتي از جبهه بر مي گردي ، كت و شلوار بپوش با كفش . »👞👖💼
مي خنديد و مي گفت : « تو چه حرف هايي مي زني 😂😂
. اين لباس ها حكمت دارد . من روزو شب بايد بدوم 🏃🏃🏃
. اگر كت و شلوار و كفش واكس زده👞👖🕶
بپوشم كه ديگر نمي توانم خم و راست بشوم چه برسد به اين كه بدوم .»
🏃🏃🏃
سر به سرش مي گذاشتم . مي گفتم : « خودت مي داني اگر از فردا كت و شلوار نپوشي🕶👞👖
من هم به همه مي گويم كه تو شهردار كبودراهنگي .🍀🌹 »
ناراحت مي شد . سري تكان مي داد و مي گفت : « باشه قبول . »🌸
اما از فردا دوباره با همان لباس هاي خاكي بسيجي مي رفت سر كارش . 🍀
يك روز يك بنده خدا گفت : « فلاني ! مي داني برادرت شهر دار كبودراهنگ است ؟😳😳 »
گفتم : « مي دانم » 🍀
گفت : « حتماً ديگر اين را نمي داني آقا ي شهردار روزي يك ساعت مي رود كمك رفتگر ها و زباله هاي شهر را جمع مي كند
🍀🍀
. تا امروز هم به خاطر نوع لباسي كه مي پوشد هيچ كس نفهميده كه او همان آقاي شهردار است ! » 🌹
راوي : خواهر شهيد🍀
راهشان مستدام باد 🌕
گردشگری در باغ خاطرات دفاع مقدس 🌕
❤️قهرمانی ماندگار این است🌹
👇👇
📝رهبرانقلاب: 🍀
شهید املاکى جانشین فرمانده لشکر گیلان 🌹
وقتی در میدان جنگ در معرض بمباران شیمیایی بود و بسیجىِ بغل دستش ماسک نداشت؛ 😭😭
او ماسک خودش را برداشت و به صورت بسیجىِ همراهش بست! قهرمان یعنی این.✨🍀
🔺البته هر دو شهید شدند؛ 🌹🌹
اما این قهرمانی ماند؛ اینها که از بین نمیرود؛ «ولا تحسبنّ الّذین قتلوا فی سبیل اللَّه امواتا بل احیاء»🌤
؛ اینها زندهاند؛ هم پیش خدا زندهاند، هم در دل ما و در فضای زندگی و ذهنیّت ما زندهاند.🌸
🚨بمباران شیمیایی حلبچه توسط
ارتش عراق بعث عراق٩۵/١٢/٢۵💎
❣گردشگری درباغ شهدای همدان❣
سردارشهیدتقی بهمنی فرمانده عملیات سپاهِ همدان را درخواب دیدم😔
پرسیدم اقاتقی انجا چه خبراست😳
گفت ناراحت ما نباشیدهمین را بگویم که هفته ای یکبار
با اقا سیدالشهداعلیه السلام جلسه داریم😭😭😭👌👌👌👌
دو روز ازشهادت سردار محمد رضا فراهانی گذشته بود.
امد خوابم😔 دستش را گرفتم .👊
گفتم کجا رفتی؟😳 تعریف کن بگو ازما که جداشدی چی شد؟😳
اول نمی گفت.اصرار کردم التماس🙏کردم.گفت هفته ای یکباربه دیدن اقاامام حسین علیه السلام می رویم.🌹
روحشان شاد وراهشان پررهرو باد🍃
🍃 راوی جانبازِ شهیدحاج اقامختاران🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
بلند گوی دستی💧
💧
در آبان ماه سال 61 فرمانده گروهان تیپ حضرت رسول بودم. از آن جایی که دولت وقت،(بنی صدر)امکانات نظامی را به روی همه بسته بود. گاهی رزمندگانی بودند که بدون اسلحه در عملیات شرکت می کردند. 🍀
یادم می آید در عملیات مسلم ابن عقیل در منطقه ی سومار شب عملیات رزمندگان خود را برای عملیات آماده می کردند. تعدادی از افراد گروهان اسلحه نداشتند.😭 هر طور بود سعی کردیم اسلحه ای 🔫برای این افراد تهیه کنیم ، اما عاقبت یک نفر بدون اسلحه ماند.😭 یک دفعه فکری به خاطرم رسید. بلند گوی دستی تبلیغات را به ایشان دادم📏📏
اتفاقاً او جوان خوش ذوق و خوش اخلاقی بود. بدون اینکه ناراحت بشود بلند گو را به دست گرفت📏📏 و حرکت کرد. در حین عملیات با فریاد های الله اکبر و خواندن سرود های انقلابی روحیه ی بچه ها را تقویت می کرد و یک تنه باعث تضعیف روحیه ی دشمن می شد.
راوی: علی اکبر کولیوند🌹 🌹
🌸رزمنده ي كت و شلواري 🌸
🔹همين كه آمد تو و ابلاغش را روي ميز گذاشت📄 ، دو نفري به هم نگاه كرديم👥 . همه جور رزمنده اي ديده بوديم . الاّ اين شكلي اش را . كت و شلوار 👤ترو تميز و شيكي پوشيده بود . عينك دودي هم به چشم داشت😎 . قرار شد مدتي در آشپزخانه كار كند تا بعد .
هر روز صبح زود لباس آشپزخانه را مي پوشيد مشغول كار مي شد . سيب زميني🍟 و پياز پوست مي كند . برنج پاك مي كرد . غذا مي پخت🍚 و ظرف مي شست 🍽 تا نصف شب .
بعد از مدتي فرمانده فرستادش خط و شد مسؤول قبضه هاي توپ و خمپاره ي سپاه💣 .
ديگر او را نديدم تا آن روز كه به بيمارستان رفتم .🏥 عكسش روي ديوار بود . با كت و شلوار مرتب و شيك .
وقتي نوشته ي زير عكس را خواندم😢 ، انگار آب سردي روي سرم ريختند . دست و پايم يخ كرد 😰.
نوشته را چند بار خواندم :
✨ شهيد دكتر ناصر نيكنام جراح مغزو اعصاب ✨