eitaa logo
شـهــود♡
36 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
592 ویدیو
10 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 👈رهگذر اصلی👍
🌹خاطرات طنز شهدا🌹 😂یک صفر به نفع گودرز! 😂 «گودرز» از بر و بچه های شوشترِ دزفول بود. وقتی عراق شهرش را موشک باران کرد، با خانواده‌اش به قائمشهر کوچ کرد و در شهرک یثرب اسکان داده شد. بچه‌ی شوخ و شَنگی بود. پای شوخی که به میان می‌آمد، بین بچه‌های گردان حمزه سیدالشهدای لشگر ۲۵ کربلا، یک سر و گردن بالاتر بود. معرکه‌گیری‌هاش تماشایی بود. گل می‌گفت و گل می‌شنید. با بودن گودرز، بچه‌های گردان احساس غربت و دلتنگی نمی‌کردند. تا یکی را دمغ می دید، می‌رفت و سر به سرش می‌گذاشت.🙃 توی هفت تپه بودیم. بعد از عملیات فاو و تثبیت آنجا، فرصت خوبی برای استراحت بچه‌ها مهیا شده بود. یکی از همان روزها گودرز را دیدم. برق شیطنتی در جفت چشمهاش موج می‌زد.😋 پیش خودم گفتم: معلوم نیست این دفعه برای کی نقشه کشیده؟ چند دقیقه بعد گودرز خودش را به چادر ما رساند. بعد هم نقشه‌ای که حدسش را می زدم با ما در میان گذاشت. گودرز آن ساعت کلی از بچه‌ها خواهش و التماس کرد که تا ته نقشه با او باشند و تنهاش نگذارند. ما هم که دنبال فرصتی می گشتیم تا با بچه‌ها سر به سر بگذاریم و خوش باشیم، به گودرز اطمینان دادیم که نگران نباشد و با او هستیم.😉😉 گودرز چند دقیقه بعد با شکل و شمایل زنِ باردار به چادر برگشت. از دیدن قیافه‌ی گودرز همه‌مان زدیم زیر خنده.😂 بعد، یادمان آمد که اگر همین طوری بازار خنده را گرم نگه داشته باشیم، نقشه لو می‌رود. به هر زحمتی که بود، جلوی خنده‌مان را گرفتیم.🤐😑 گودرز از درد زایمان خودش را محکم به زمین می‌کوبید و هوار می‌کشید.😫 داد و فریادش که با لطافت زنانه همراه بود، تا چند چادر آن طرفتر هم رسیده بود. بچه‌ها از چادرهای کناری آمده بودند بیرون تا ببینند صاحب صدا کیه و ماجرا از چه قرار است؟ با یکی دو تا از بچه‌ها، دوان دوان رفتیم به طرف چادر فرماندهی. آقای یدالله کلانتری از بچه‌های بهنمیر و صادق رضایی از ساری آنجا بودند. ماجرا را که برایشان تعریف کردیم، بدون فوت وقت با تویوتا آمدند بالای سر گودرز که او را با خودشان به درمانگاه ببرند. وقتی رسیدند آن جا و صحنه را دیدند، خیال کردند، او از زنهای عرب روستاهای اطراف هفت تپه است که خودش را با سختی رسانده آنجا و حالا کمک می‌خواهد که بچه‌اش را به دنیا بیاورد. بچه های گردان، دور تا دور زن عرب را گرفته بودند تا ببینند آخر قصه چه می شود؟ صادق رضایی از زن خواست، هر طور شده بلند شود و خودش را به تویوتا برساند و با آنها به درمانگاه بیاید، اما زن زائو، گوشش بدهکار التماسهای 🙏🏻صادق نبود که نبود. او فقط داد می‌کشید 😩و به خاک چنگ می‌زد. زن با زبان عربی چیزهایی می‌گفت که نه من، نه بچه‌ها متوجه منظورش نمی‌شدیم. صادق رضایی وقتی دید اصرارهاش فایده‌ای ندارد و هر لحظه ممکن است زن از درد شدید پس بیفتد، از او خواست که آستین دستش را بگیرد و بلند شود. زن از این کار امتناع می کرد. صادق که دید دارد دیر می شود، با احتیاط، گوشه‌ی لباس بلند زن را گرفت و محکم او را از جایش بلند کرد. زن از زور زیاد صادق، توی هوا معلق شده بود. وقتی دید دارد بین زمین و آسمان تلو تلو می خورد، محکم خودش را ولو کرد توی آغوش صادق.😂😜 افتادن زن زائو تو آغوش صادق همانا و غش کردن صادق از سر حیا و نجابت همان. ما هم که دیدیم گودرز افتاده توی بغل صادق کلی خندیدیم.😂😂 اما خنده مان زیاد طول نکشید. بنده خدا صادق رضایی که اصلاً انتظار نداشت، زن عرب که تا چند دقیقه پیش از درد مثل مار به خودش می‌پیچید و حاضر نبود حتی برای بلند شدن به آستینش دست بزند، حالا خودش را محکم به او چسبانده است. گودرز که دید اوضاع بدجوری به هم خورده و شوخی‌اش، کار دست رضایی داده، هی می‌زد به صورت صادق و می‌گفت: بابا! منم گودرز. خواستم باهات شوخی کنم. پاشو! بیدار شو! صادق رضایی راستی راستی غش کرده بود. با کمک گودرز و بچه ها، زیر بغلش را گرفتیم و با همان تویوتایی که قرار بود گودرز را با آن ببریم، او را بردیم به طرف درمانگاه. پرستارها سریع بالای سرش حاضر شدند و به او سِرُم وصل کردند. خدا رو شکر صادق بعد از سرم و کمی استراحت، حالش جا آمد.🤒 تا چشمش به گودرز افتاد، گفت: گودرز! یک صفر به نفع تو!😂😂 📙به قلم ┄┅═══✼🌹✼═══┅┄
هدایت شده از  [ ♡قـنـوت♡ ]
شهید آوینی: «ما نه از رفتن آنها، که از ماندن خود دلتنگیم.»
9.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حالمون حال خستگیه.. و دلمون گرفته از هرچی که دور و برمونه قلبمون آدمایی رو میخواد که مثل هیچکس نیستن و پاهامون خاک هایی رو میخواد که وقت قدم زدن تمام وجودمون بشه ارامش و پر بشه از حس امنیت در کنار شما نیستیم و دوریم و پر گناه قبول💔 اما مگه نمیگن هر چی شکسته تر خریدنی تر؟ مارو بخرید، ببرید،و بزارید کنار خودتون همونجایی که ما حرف میزنیم و مینالیم از عالم و آدم و میدونیم که هستید و میشنوید این قلب شکسته رو مارو ببرید همونجایی که هستید طلائیه، هویزه، شلمچه... خودتون میدونید چقدر خسته ایم چقدر دلتنگ و آواره.. شهدا همیشه نگاهی ، دورتون بگردم...
💢 شهیدی که قرارش را دشت گذاشت ... ▪️تیر خورده بـود و با پیکری زخمـی به‌همراه رفیقش سوار قایقی بودند، که دشمن قایقشان را هدف قرار داد و مجبور شدند به داخل آب بروند ، و آب خروشانِ ارونـد حجت الله را با خودش بُرد .▪️دوستش که شهید نشد، نقل می‌کند:که در آخریـن لحظات کـه آب داشت او را می بُرد ، دستش را بلند کـرد و فریاد زد: « دیدار ما دشت کـربلا » ▪️پیڪر مطهرش بعد از چند روز در حاشیه اروند پیدا و شناسایی شد و در گلزار ملامجدالدین شهر ساری به خاک سپرده شد... 🔸رزمنده‌ گردان‌مسلم‌بن‌عقیل(ع) لشکر ویژه ۲۵ کربـلا 🔸شهادت : ۲۳ بهمن ۱۳٦٤ 🔸عملیات والفجر هشت 🌷 ‍
🔷 ۲۵ اسفند سالروز شهادت اسطوره آذری زبانان و کل کشور، شهید حاج مهدی باکری گرامی باد. 🔹حاج مهدی مدتی قبل از جنگ شهردار ارومیه بود. روزی در شهر سیل آمد و ایشان فرمانده گروه های جهادی و مردمی برای کمک به همشهریانش می شود. 🔹در این حین پیرزنی به مهدی مراجعه و می گویند: جهیزیه دخترم که آن را به سختی و با کمک مردم تهیه کردیم در خانه است و الان آب وارد اتاق می‌شود، تو رو خدا کمکم کنید. حاج مهدی خودش تا کمر داخل آب می شود و جهیزیه آن دختر را نجات می‌دهد. 🔹در این حین پیرزن به او می گوید درد و بلایت بخوره به سر شهردار بی غیرت ارومیه، او باید بیاید و غیرت و مردانگی را تو یاد بگیرد. اینگونه بود که پیرزن ناخواسته و همزمان هم برای مهدی دعا و هم او را نفرین می کرد!
وقتی قایق ها بسمت فاو حرکت کردند، در میان تلاطم خروشان اروند، اصغر ناگهان ازجا برخاست و گفت: بچها! سوگند به خدا من کربلا را میبینم... بچها بلند شوید کربلا را ببینید، از حرفهایش بهت مان زده بود. سخنانش که تمام شد، گلوله ای آمد و درست نشست روی پیشانی اش ارام وسط قایق زانو زد. خشک مان زده بود. بصورتش خیره شدم چون قرص ماه میدرخشید و خون موهایش را خضاب کرده بود 🔴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔷 ۲۶ اسفند سالروز شهادت شهیده آمریکایی و مهاجر الی الله در غزه، شهیده راشل کوری گرامی باد. لحظه شهادتش را در این کلیپ ببینیم! 🔹کجایند طرفداران زن، زندگی و آزادی؟ این شهیده آزاده و حق شناس، عضو یکی از خانواده‌های ثروتمند آمریکایی بود که در سال ۲۰۰۳ برای دفاع از حقوق بشر در قالب اعضای یکی از انجمن‌های انسان دوستانه آمریکایی خود را به غزه رساند و قصد داشت که در حرکتی نمادین جلوی بلدوزرهای رژیم صهیونیستی که در حال تخریب خانه‌های مردم بی‌گناه بودند را سد کند اما آنها با بی رحمی هرچه تمام از روی بدنش رد شده و کار خود را ادامه دادند و بعد هم کلی خندیدند! 🔹چند روز بعد این شهیده بزرگوار با پرچم آمریکا بر روی دوش مردم مظلوم منطقه رفح در غزه تشییع شد تا نامش برای همیشه در لوح سربازان جبهه حق درج شده باشد! ♦️شهید آوینی: «اسلام بر فطرت الهی انسان مبتنی است و اینچنین، راه خویش را اگرچه کُند اما عمیق و دقیق باز می‌شناسد و رفته رفته بر همه عالم تسلط می یابد.»
🍂 @Hamasehjonob1 ⭕️ خــاطــرات بــنــد انگشتی 🔅 انگشت قطع شده در عملیات بیت المقدس بودیم که زخمی شدم و دو تا از انگشتانم 🤘 ترکش خورده و قطع شد. انگشتان قطع شده 🖖را از زمین برداشتم و همراهم آوردم. بیمارستان صحرای خیلی شلوغ بود. به دکتری 👨‍🔬که بالای سرم آمده بود گفتم، دکتر جان! این انگشتها را 🤞 بزن سر جايش! گفت فایده ندارد ولش کن گفتم حالا شما انجام بده هر چه خدا خواست همان میشود. قبول کرد و انگشتانم را پیوند زد. انگشت سبابه و انگشت وسطی ام قطع شده بود و دکتر در آن شلوغی انگشت ها را اشتباها، 😱 جا به جا وصل کرد. چند روز بعد وقتی برای پانسمان آمدند، دیدم که انگشت سبابه ام وسط و وسطی جای سبابه قرار گرفته😳. به دکتر گفتم، باز دکتر گفت ولش کن انگشتی که قطع شده بهش امید نیست. خب! حالا بعد سی سال هنوز انگشت سبابه ام را دارم که البته فقط جایش عوض شده😅 🔸 کانال حماسه جنوب، خاطرات 🍂
 از همان کودکی رقیق‌القلب و مهربان بود. اگر اختلافی با برادر یا خواهرانش پیش می‌آمد، دوست داشت زود آشتی کند. اگر خواهرانش با هم دعوا می‌کردند، غصه‌دار و ناراحت می‌شد و می‌خواست آن‌ها را زود با هم آشتی دهد. خواهرانش که از این حالات او خوششان می‌آمد، گاهی با هم دعواي ساختگي می‌کردند تا او با چهره‌اي نگران و با زباني تمنّامند برای آشتی دادن بیاید. شهید تورجی زاده
🔰سبک زندگی مهدی یاوران🔰 👦🏻روزی احمد با تعداد زیادی مجله که تصاویر خواننده ها و رقاصه روی اون بود اومد خونه! 👩🏻مامان گفت: احمد جان اینا چیه آوردی؟ چرا خریدی ؟ احمد رفت طرف باغچه و مجله ها رو آتیش زد و گفت: مامان اینا رو از باجه سر کوچه خریدم تا هم محله ای هام به گناه نیوفتن، 👩🏻مامان گفت: پولشو از کجا اوردی؟💰 👦🏻گفت: حقوق کار تابستونم رو استفاده کردم ، 👆مامان گفت: مگه نمی خواستی موتور بخری؟ 👏گفت: هرچی فکر کردم دیدم موتور منو تا سر کوچه می بره ولی این کار تا بهشت. ✋مامان گفت:ولی تو این شهر ک فقط همین یه باجه نیست. 👆احمدگفت:می دونم ولی وقتی مُردم به خدا میگم وُسع من در همين حد بود! 👏🏻👏🏻 🌿اینچنین بود کودکی شهید احمد کشوری🌿 شادي روح مطهرش صلوات🌹