طوفان:
برو کلاه خودتو قاضی کن!
شخصی سرو کارش به دیوان قضاوت کشید و هر وقت پیش از آنکه به محکمه قاضی برود در خانه ابتدا کلاهش را جلوی خود میگذاشت و کلاه را قاضی فرض کرده و آنچه که میخواست در محکمه بگوید به کلاه میگفت و راست و دروغ آن را میسنجید و بعد نزد قاضی میرفت تا سخنی به ضرر خود نگوید! چون پرسیدند این سخنان محکمه پسند را چطور اینطور درست و بیغلط در محضر قاضی میگوئی تا به نفع تو حکم میدهد جواب داد :
اول کلاه خودم را قاضی میکنم ...
🦋نشر داستان صدقه جاریه👉
#_داستان_زیبا
#حکایت
🌸 داستانهای زیبا👇👇👇🌸
🌺🌸🌺🌸
🌸🌺🌸🌺
🌺🌸🌺🌸
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
طوفان:
طوفان:
#یک_داستان_یک_پند👌
▫️گویند: پوریای ولی را جوانی پر از زور و بازو به شاگردی در زورخانه آمد. پوریا به او گفت: تو را نصیحتی میکنم مرا گوش کن! روزی در کوچهای میرفتم پسرکی بر من سنگی زد و ناسزا گفت و فرار کرد. چون به دنبال او رفتم تا علت ناراحتیاش را از خودم بدانم به منزلشان رسیدم.
▫️درب را زدم مادرش بیرون آمد. علت را جویا شدم، پسرک گفت: از روزی که تو با پدرم کُشتی گرفته و زمیناش زدهای پدرم دیگر در معرکهگیری، کسی به او انعامی نمیدهد. بسیار ناراحت شدم چون من از راه کارگری تأمین معاش میکردم ولی پدر او از راه معرکهگیری و میدانداری روزی اهل و عیال خود تأمین میکرد.
▫️پدرش را صدا کردم و عذر خواستم. با پدرش برنامهای ریختیم. دو روز بعد پدرش معرکه گرفت و زنجیری به مردم نشان داد و شرط کرد بر دور بازوهای من بپیچد ولی من نتوانم آن را پاره کنم و من قبول کردم و زنجیر دور بازوان من پیچید و من فشاری زدم سبک، ولی چنان نشان دادم که هر چه در توانم بود فشار زدم که ردّ زنجیر بر بازوهای من ماند و تسلیم شدم که پاره نشد.
▫️مرد خوشحال شد و زنجیر در بازوی خود کرد و پاره نمود و من از شرم سرم به زیر انداخته از میدان دور شدم؛ تا مردم بدانند زور بازوی او از من بیشتر است و چنین شد که آبروی مرد به او برگشت و این به بهای رفتن آبروی من بود. مدتها گذشت مردم از راز این کار من باخبر شدند و مرا دو چندان احترام نمودند.
✍این گفتم که بدانی ای جوان! زور بازوی تو چون شمشیر توست، پس آن را در نیام خداترسی و معرفت و ایمان اگر پنهان کنی تو را سود خواهد داد ولی اگر از نیام خود خارج کنی بدان شمشیر بازوی تو اول تو را زخمی خواهد کرد و هیچ مبارزی شمشیر بدون نیام بر کمر خود نمیبندد چون نزدیکترین کس که به شمشیر برنده او، خود اوست.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🦋نشر داستان صدقه جاریه👉
#_داستان_زیبا
#حکایت
🌸 داستانهای زیبا👇👇👇🌸
🌺
🌸🌺🌸🌺
🌺🌸🌺🌸
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
دو گدا بودند یک بسیار چاپلوس و دیگری آرام و ساکت .
گدای چاپلوس وقتی شاه محمود و یا وزیرنش را می دید بسیار چاپلوسی می کرد و از سلطان محمود تعریف می کرد و هدیه میگرفت ولی اون یکی ساکت بود .
اون گدای چاپلوس روزی به گدای ساکت گفت چرا تو هم وقتی شاه رو می بینی چیزی نمیگی تا به تو هم پولی داده بشه.
گدای ساکت گفت: کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه؟
برای سلطان محمود این سوال پیش اومده بود، که چرا یک گدا ساکته و هیچی نمی گه.
وقتی از اطرافیان خود پرسید . به او گفتند که این گدا گفته کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه؟
سلطان محمود ناراحت شدو گفت حالا که اینطوری فکر می کنه فردا مرغی بریان شده که در شکمش الماسی باشد را به گدایی که چاپلوسی می کند بدهید تا بفمد سلطان محمود خر کیه ؟
صبح روز بعد همینکار را انجام دادند غافل از اینکه وزیر بوقلمونی برای گدا برده و گدای متملق سیر است.
پس وقتی که مرغ بریان شده را به او دادند او که سیر بود مرغ را به گدای ساکت داد و گفت : امروز چند سکه درآمد داشتی و او گفت سه سکه .
گدای متملق گفت: این مرغ رو به سه سکه به تو می فروشم و آن گدا قبول نکرد و آخر سر پس از چانه زنی مرغ بریان را بدون دادن حتی یک سکه صاحب شد.
لقمه اول را که خورد چشمش به آن سنگ قیمتی افتاد و به رفیق خود گفت فکر می کنم از فردا دیگه همدیگر را نبینیم .
فردای آن روز سلطان محمود دید که باز گدای متملق اونجاست و گدایی می کنه از او پرسید چرا هنوز گدایی می کنی ؟
گفت: خوب باید خرج زن و بچه ام را درآورم .
سلطان محمود با تعجب پرسید : مگر ما دیروز برای شما تحفه ای نفرستادیم ؟
گدای متملق گفت: بله دست شما درد نکنه وزیر شما قبل از اینکه شما مرغ را بفرستید بوقلمونی آوردند و من خوردم چون من سیر بودم مرغ را به رفیقم دادم و دیگر خبری هم از رفیقم ندارم .
سلطان محمود عصبانی شد و گفت: دست و پایش را ببندید و به قصر بیاریدش
در قصر به گدا گفت بگو کارو باید خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه .
گدا این را نمی گفت و سلطان محمود میگفت بزنیدش تا بگه
سلطان خطاب به گدای چاپلوس میگفت : من می گم تو هم بگو
کار خوبه خدا درستش کنه سلطان محمود خر کیه ؟
🦋نشر داستان صدقه جاریه👉
#_داستان_زیبا
#حکایت
🌸 داستانهای زیبا👇👇👇🌸
🌺🌸🌺🌸
🌸🌺🌸
🌺🌸🌺🌸
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
طوفان:
🔸جواب ابلهان خاموشی ست🔸
ابوعلی سینا در سفر بود.
در هنگام عبور از شهری ،جلوی قهوه خانه ای اسبش را بر درختی بست و مقداری کاه و یونجه جلوی اسبش ریخت و خودش هم بر روی تخت جلوی قهوه خانه نشست تا غذایی بخورد.
خر سواری هم به آنجا رسید ،از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوی اسب ابوعلی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خودش هم آمد در کنار ابوعلی سینا نشست.
شیخ گفت :
خر را پهلوی اسب من نبند،چرا که خر تو از کاه و یونجه او میخورد و اسب هم به خرت لگد میزند و پایش را میشکند.
خر سوار آن سخن نشنیده گرفت به روی خودش نیاورد و مشغول خوردن شد. ناگاه اسب لگدی زد و پای خر را لنگ کرد.
خر سوار گفت :
اسب تو خر مرا لنگ کرد و باید خسارت دهی.
شیخ ساکت شد و خود را به لال بودن زد و جواب نداد.
صاحب خر ، ابوعلی سینا را نزد قاضی برد و شکایت کرد.
قاضی سوال کرد که چه شده؟ اما ابوعلی سینا که خود را به لال بودن زده بود ،هیچ چیز نگفت.
قاضی به صاحب خر گفت : این مرد لال است .
روستایی گفت :
این لال نیست بلکه خود را به لال بودن زده تا اینکه تاوان خر مرا ندهد، قبل از این اتفاق با من حرف میزد.
قاضی پرسید : با تو سخن گفت .
چه گفت؟
صاحب خر گفت : او به من گفت خر را پهلوی اسب من نبند که لگد میزند و پای خرت را میشکند.
قاضی خندید و بر دانش ابو علی سینا آفرین گفت.
قاضی به ابوعلی سینا گفت حکمت حرف نزدنت پس چنین بود؟!
ابوعلی سینا جوابی داد که از آن به بعد در زبان پارسی به مثل تبدیل شد.
جواب ابلهان خاموشی ست.
🦋نشر داستان صدقه جاریه👉
#_داستان_زیبا
#حکایت
🌸 داستانهای زیبا👇👇👇🌸
🌺🌸🌺🌸
🌸🌺🌸
🌺🌸🌺🌸
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
🚨 اتّفاق عجیب هنگام غسل دادن آیتالله بروجردی
💠 آیتالله عبدالصاحب مرتضوى لنگرودى نقل میکند یکى از آقایان مورد اطمینان مىگفت: من از مقلدین آیتالله بروجردى بودم. وقتى که خبر فوت آقا به من رسید، مثل اینکه پدرى را از دست داده باشم خیلى ناراحت شدم، تصمیم گرفتم غسل و تکفین آقا را خودم به عهده بگیرم، لذا وقتى براى مراسم به بیت آقا رسیدم به اشخاص مربوط مراجعه کردم و گفتم: من مىخواهم آقا را غسل بدهم و آقا را تکفین کنم و این توفیق نصیب من شود. آنها نیز قبول کردند. ایشان گفت: من و یکى از دوستانم وارد حمام خانه آقا شدیم، آقا را خواستیم غسل بدهیم و هنوز آبى نریخته بودم و غسل را شروع نکرده بودیم، دیدم چشم آقا این طرف و آن طرف را نگاه مىکند و چشمهایش حرکت مىکنند. به خودم گفتم: آیا چشمهاى من اشتباه مىبیند؟! یا اینکه آقا زنده است؟ و در ضمن گاهى مىدیدم که تبسم مىکردند و لبخند مىزدند، همین طور مات و مبهوت بودم. خلاصه! پیش خود گفتم حتما من اشتباه مىبینم و حتما به چشم من اینچنین مىآید به هر حال به رفیقم گفتم: آب بریز! او آب مىریخت و من غسل مىدادم. بعد از اینکه غسل آقا تمام شد، آقا را حرکت دادیم و جایى دیگر براى تکفین بردیم باز همین طور مىدیدم که چشمهاى آقا اطراف حمام را نگاه مىکند و گاهى تبسم مىفرمایند. در حالت بهت و حیرت بودم که رفیقم به من گفت: چه شده است؟ گفتم: من چیز عجیبى را مىبینم، نمىدانم درست است یا نه؟ گفت: چشمهاى ایشان و تبسم ایشان را مىگویید؟ گفتم: بله! پس من اشتباه نمىبینم و شما هم همین را مىبینید. ایشان وقتى جریان را براى بنده تعریف مىکردند، گفتند: چطور مىشود شخصى که روح در بدن ندارد، چشمهایش حرکت کند و تبسم نماید گفتم آقا! خدا مىخواسته به شما نشان بدهد که این عالم ربانى چقدر بزرگوار است و چشم برزخى شما را باز کرده است و آن عالم برزخ ایشان بوده است، نه عالم ظاهر ایشان و شما چشم و لبخند زدن برزخى ایشان را مىدیدهاید، زیرا انسان به مجرد اینکه روح از بدنش خارج مىشود، در قالب مثالى مىرود و در واقع زنده است.
📙کتاب الگوی زعامت؛ سرگذشتهای ویژه حضرت آیتالله بروجردی
🦋نشر داستان صدقه جاریه👉
#_داستان_زیبا
#حکایت
🌸 داستانهای زیبا👇👇👇🌸
🌺🌸🌺🌸
🌸🌺
🌺🌸🌺🌸
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
طوفان:
طوفان:
✨
مردی به عالم بزرگی گفت:
من مالی دارم و میخواهم وصیت کنم که فرزندانم پس از مرگم برایم خیرات کنند.
شیخ گفت: «اگر وارد یک غار تاریک شوی، آیا چراغ را روبرویت میگیری یا پشت سرت؟»
صدقه و کارهای نیک خود را وقتی زندهای از مال خودت انجام بده
نه از مال وارثانت!
🦋نشر داستان صدقه جاریه👉
#_داستان_زیبا
#حکایت
🌸 داستانهای زیبا👇👇👇🌸
🌺🌸🌺
🌺🌸🌺🌸
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍دو دوست با هم برای سفری مهیّا شدند. روز نخست سفر، شب را برای استراحت و در امان ماندن از گزند درندگان و حیوانات در کاروانسرایی اتراق کردند.
در کنج کاروانسرا مرد جوان معلولی را یافتند که گرسنه بود. یکی از آنان طعام خود با آن جوان تقسیم کرد و دیگری همه طعاماش را خورد و گفت: تو دیوانهای که در این سفر طعام خود به کسی میدهی و نمیدانی در این بیابان از گرسنگی تلف میشوی و از طیِ طریق باز میمانی و کسی نیست به تو رحم کند و طعامی به تو دهد.
چون صبح شد به راه خود ادامه دادند. نزدیک ظهر بود که متوجه شدند مشک آب خود در کاروانسرا جای گذاشتهاند که نه توانِ برگشت به آنجا داشتند و نه توانِ طی طریق برای یافتن آبی در بیابان برای زنده ماندن!
هر دو از مرکب پایین آمدند و به سجده رفتند و از خدا طلبِ نشان دادن آبی در بیابان نمودند. رفیق بخیل چون دقت کرد دید رفیق صاحب سخاوتاش در سجده گریه میکند. چون از سجده برخاستند پرسید: من هرچه کردم مرا اشکی نیامد، تو به چه فکر کردی و خدا را چگونه خواندی که گریه کردی؟!
رفیق مؤمن گفت: من زمانی که سجده رفتم و خود را نیازمند خدا یافتم، یادم آمد شب طعام خود با بندهای تقسیم کردهام پس جرأت یافتم تا از خدا طلب حاجتی کنم و گفتم: خدایا! تو را به عزتات سوگند بخاطر آن که بر من رحم نمودی و عنایتی کردی که طعامی از خویش بخشیدم، بر من رحم فرما و در این بیابان آبی بر ما بنمای.
تو هم از خدا این را بخواه، بگو: خدایا! شب من طعام خود سیر خوردم و به کسی ندادم، به حرمت آن شکمی که شب سیر کردم و خوابیدم دعای مرا اجابت فرما و مرا آبی نشان ده!!!
رفیق از این کلام دوست خود احساس تمسخر شدن کرد و گفت: مرا مسخره کردهای، این چه دعایی است که مرا به آن سفارش میکنی؟
رفیق مؤمن گفت: دوست من! بدان ما در سختیهای زندگی به خوردهها و خوابیدهها و لذتهایی که از زندگی بردهایم نزد خدا تکیه نمیکنیم تا حاجتی از او بخواهیم؛ بلکه به سختیهایی که در راه او کشیدهایم در خود احساسِ طلب از رحمت او کرده و در زمان دعا به آن تکیه میکنیم. پس باید سعی کنیم در دنیا کاری برای رضای خدا کنیم تا در زمان سختی، تکیهگاهی برای دعا و خواستن از خدا داشته باشیم....
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
🦋نشر داستان صدقه جاریه👉
#_داستان_زیبا
#حکایت
🌸 داستانهای زیبا👇👇👇🌸
🌺🌸🌺🌸
🌸
🌺🌸🌺🌸
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
طوفان:
🟢#داستان
🟠همدلی
پرستار بیمارستان، مردی با یونیفرم ارتشی با ظاهری خسته و مضطرب را بالای سر بیماری آورد و به پیرمردی که روی تخت دراز کشیده بود گفت: آقا پسر شما اینجاست.
پرستار مجبور شد چند بار حرفش را تکرار کند تا بیمار چشمانش را باز کند.
پیرمرد به سختی چشمانش را باز کرد و در حالیکه بخاطر حمله قلبی درد می کشید، جوان یونیفرم پوشی را که کنار چادر اکسیژن ایستاده بود دید و دستش را بسوی او دراز کرد و سرباز دست زمخت او را که در اثر سکته لمس شده بود در دست گرفت و گرمی محبت را در آن حس کرد.
پرستار یک صندلی برایش آورد و سرباز توانست کنار تخت بنشیند.
تمام طول شب آن سرباز کنار تخت نشسته بود و در حالیکه نور ملایمی به آنها می تابید، دست پیرمرد را گرفته بود و جملاتی از عشق و استقامت برایش می گفت.
پس از مدتی پرستار به او پیشنهاد کرد که کمی استراحت کند ولی او نپذیرفت.
آن سرباز هیچ توجهی به رفت و آمد پرستار، صداهای شبانه بیمارستان، آه و ناله بیماران دیگر و صدای مخزن اکسیژن رسانی نداشت و در تمام مدت با آرامش صحبت می کرد و پیرمرد در حال مرگ بدون آنکه چیزی بگوید تنها دست پسرش را در تمام طول شب محکم گرفته بود.
در آخر، پیرمرد مرد و سرباز دست بیجان او را رها کرد و رفت تا به پرستار بگوید. منتظر ماند تا او کارهایش را انجام دهد.
وقتی پرستار آمد و دید پیرمرد مرده، شروع کرد به سرباز تسلیت و دلداری دادن، ولی سرباز حرف او را قطع کرد و پرسید:«این مرد که بود؟»
پرستار با حیرت جواب داد:«پدرتون!»
سرباز گفت:«نه اون پدر من نیست، من تا بحال او را ندیده بودم.»
پرستار گفت:«پس چرا وقتی من شما را پیش او بردم چیزی نگفتید؟»
سرباز گفت:«میدونم اشتباه شده بود ولی اون مرد به پسرش نیاز داشت و پسرش اینجا نبود و وقتی دیدم او آنقدر مریض است که نمی تواند تشخیص دهد من پسرش نیستم و چقدر به وجود من نیاز دارد تصمیم گرفتم بمانم.
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
🦋نشر داستان صدقه جاریه👉
#_داستان_زیبا
#حکایت
🌸 داستانهای زیبا👇👇👇🌸
🌺🌸🌺
🌸🌺
🌺🌸🌺🌸
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
4_5866172598957643641.mp3
4.39M
▪️با کریمان کارها دشوار نیست...
#حکایت بهتآوری از بخشندگی کریم اهلبیت علیهم السلام
📚منتهی الآمال ج۱ ص۵۳۲
#ماه_رمضان
#میلاد_امام_حسن_مجتبی علیهالسلام
🇮🇷
*💠اللّٰهمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّكَ ٱلْفَرَجَ💠*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حکایت
👤خانم م امیرزاده
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
💎 @hoonejanema هونجان ما
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
سلام
صبح روز شنبه شما بخیر
السلام علیک یا رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم
یا رب العالمین
⏬⏬⏬⏬⏬⏬⏬⏬⏬⏬⏬⏬⏬⏬⏬⏬
┄═﷽═┄
#حکایت
💠لبخند پیامبر صلی الله علیه و آله
✍روزی پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله، به طرف آسمان نگاه می کرد، تبسمی نمود. شخصی به حضرت گفت:
یا رسول الله ما دیدیم به سوی آسمان نگاه کردی و لبخندی بر لبانت نقش بست، علت آن چه بود؟
رسول خدا فرمود:
- آری! به آسمان نگاه می کردم، دیدم دو فرشته به زمین آمدند تا پاداش عبادت شبانه روزی بنده با ایمانی را که هر روز در محل خود به عبادت و نماز مشغول می شد، بنویسند؛ ولی او را در محل نماز خود نیافتند. او در بستر بیماری افتاده بود.
فرشتگان به سوی آسمان بالا رفتند و به خداوند متعال عرض کردند:
ما طبق معمول برای نوشتن پاداش عبادت آن بنده با ایمان به محل نماز او رفتیم. ولی او را در محل نمازش نیافتیم، زیرا در بستر بیماری آرمیده بود.
خداوند به آن فرشتگان فرمود:
تا او در بستر بیماری است، پاداشی را که هر روز برای او هنگامی که در محل نماز و عبادتش بود، می نوشتید، بنویسید. بر من است که پاداش اعمال نیک او را تا آن هنگام که در بستر بیماری است، برایش در نظر بگیرم.
📚داستان های بحارالانوار ج1
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
💟#حکایت
عارفی که ۳۰ سال مرتب ذکر می گفت:
استغفر الله
مریدی به او گفت: چرا این همه استغفار می کنی، ما که از تو گناهی ندیدیم.
جواب داد: سی سال استغفار من به خاطر یک الحمد لله نابجاست!
روزی خبر آوردند بازار بصره آتش گرفته، پرسیدم: حجره من چه؟
گفتند: مال شما نسوخته…
گفتم: الحمدلله…
معنیش این بود که مال من نسوزد مال مردم به درک!
آن الحمدلله از سر خودخواهی بود نه خداخواهی
چه قدر از این الحمدلله ها گفتیم و فکر کردیم شاکریم؟
❄❄❄
«أَسْتَغْفِرُ ٱللَّٰهَ رَبِّي وَأَتُوبُ إِلَيْهِ»
یا ستارالعیوب ،گناهانمان را ببخش ...
❁❥༺◍⃟჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄