eitaa logo
والیوم الموعود🇵🇸
174 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
118 فایل
دراین‌‌انقلاب‌آن‌قدرکارهست‌ که‌می‌توان‌انجام‌داد بی‌آنکه‌هیچ‌پست‌وسِمت‌ وحکم‌وابلاغی‌درکارباشد..! شهید بهشتی کپی با ذکر صلوات حلال🌺 مطالب دلی و شهدایی بارگذاری میشود ایدی جهت ارتباط با ما: @m_yar_313
مشاهده در ایتا
دانلود
🙃🍃 این پا و آن پا مۍڪرد، انگار ســردرگــم بود؛ تازه جــراحتش خوب شده بود. تا اینڪہ بالاخره گفت: «نمۍدانم ڪجاۍ ڪارم لنگ مۍزند، حتماً باید نقصـۍ داشتہ باشم ڪہ شـہیـــد نمۍشــوم، نڪند شما راضۍ نیستۍ؟» آن روز بہ هر زحمـتۍ بود سوالش را بۍپاسخ گذاشتم. موقع رفتــن بہ منطقــہ بود؛ زمان خـداحافظـۍ بہ من گفت: «دعــا ڪن شہیــد بشم، ناراضۍ هم نباش!» این حرف محمـدرضا خیلۍ بہ من اثــر ڪرد؛ نمۍتوانستم دلم را راضۍ ڪنم و شہــادتش را بخواهم! اما گفتم: «خــدایا هرچہ صلاحت است براۍ او مقــدر ڪن.» و براۍ همیشہ رفت… @walyumelmuod
🙃🍃 از تیپش خوشم نمی آمد، دانشگاه را با خط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود. شلوار شش جیب پلنگی گشاد می پوشید با پیراهن بلند یقه گرد سه دکمه و آستین بدون مچ که می انداخت روی شلوار. در فصل سرما با اورکت سپاهی اش تابلو بود. یک کیف برزنتی کوله مانند یک وری می انداخت روی شانه اش. شبیه موقع اعزام رزمنده های زمان جنگ. وقتی راه می رفت کفش هایش را روی  زمین می کشید. ابایی هم نداشت در دانشگاه سرش را با چفیه ببندد. از وقتی پایم به بسیج دانشگاه باز شد, بیشتر می دیدمش. به دوستانم می گفتم:« این یارو انگار با ماشین زمان رفته وسط دهه شصت پیاده شده و همون جا مونده! به خودش هم گفتم. آمد اتاق بسیج خواهران و پشت به ما و رو به دیوار نشست😅 @walyumelmuod
🙃🍃 هیچ وقت مناسبت ها🎊 و اعیاد ائمه اطهار رو یادش نمیرفت و سعی داشت در این مناسبت ھا با یڪ شاخه گل بیاد خونه🌹 تا چراغ معرفت اهل بیت توی خونه ما خاموش نشه😌 عادت همیشگیش بود وقتے از در میومد تو، گل رو پشتش قایم میڪرد و اول مناسبت رو تبریڪ میگفت بعد گل رو... ☺️🌹 تقریبا تموم گلهایے ڪه میاورد رو نگه میداشتم...😁❤️ همسر 🌱| @walyumelmuod
🙃🍃 روزهاے اول ازدواج یه روز دستمو گرفت و گفت: خانوم... بیا پیشم بشین کارت دارم... گفتم: بفرما آقاے گلم من سراپا گوشم..👀 گفت: ببین خانومے... همین اول بهت گفته باشمااا ڪار خونه رو تقسیم میڪنیم هر وقت نیاز به ڪمڪ داشتے باید بهـم بگے...☺️ گفتم: آخه شما از سر ڪار برمیگرے خستہ میشے☹️ گفت:حرف نباشه حرف آخر با منه😉✌️🏻 اونم هر چے تو بگے من باید بگم چشم...!😂✋🏻 واقعاً هم به قولش عمل ڪرد از سرڪار ڪہ برمیگشت با وجود خستڰے شروع میکرد ڪمڪ ڪردن مهمون ڪہ میومد بهم میگفت: شما بشین خانوم... من از مهمونا پذیرایے ميڪنم... فامیلا ڪہ ميومدن خونمون بهم میگفتنـ خوش به حالت طاهره خانوم آقا مهدے، واقعاً یہ مرد واقعیه😍 منم تو دلمـ صدها بار خدا رو شڪر میڪردم...🌸🍃 واسہ زندگے اومده بودیم تهران با وجود اینڪہ از سختیاش برام گفته بود ولے با حضورش طعم تلخ غربت واسم شیرین بود😌 سر ڪار ڪہ میرفت دلتنـگ میشدم☹️ وقتے برمیگشت، با وجود خستگے میگفت: نبینم خانومِ من دلش گرفتہ باشه هااا...❤️😍 پاشو حاضر شو بریم بیرون😉 میرفتیم و یہ حال و هوایے عوض میڪردیم... اونقدر شوخے و بگو و بخند راع مینداخت...😁❤️ که همه اون ساعتایے ڪہ ڪنارم نبود و هم جبران میڪرد...😌 و من بیشتر عاشقش میشدمـ و البته وابسته تر از قبل...🙈😢 همسر سبک زندگی را از شهدا بیاموزیم... 🌱| @walyumelmuod
🙃🍃 وقتی اولین بار بحث خواستگارے را مطـرح ڪرد، شوڪه شدم. همین را هم از شهیــد پرسیدم ڪه بحث عـلاقه را پیش ڪشید و بعد‌ها به من گفت اگر با خصوصیات اخـلاقی‌ات از قبل آشنا شده بودم، خیلی زودتر به خواستگارےات می‌آمــدم. اما من پاســخ این سؤال را نه از زبان شهید ڪه در وقــایع زندگی‌ام متــوجه شدم. بعد‌ها اتفاق‌هایی در زندگی‌ام رخ داد ڪه فهمیدم ازدواجـم با شهید احمدے حڪمتی داشته ڪه از آن بی‌خبــر بودم. انگار او با رفتــار و حرف‌هایش من را از خوابی چندین ساله بیــدار ڪرد. به نظرم شهیــد احمدے می‌دانست دارد چه ڪار می‌ڪند. آن قدر با دل من بازے قشنگی ڪرد ڪه درون خودم متوجه خلأ و ڪاستی‌هاے زندگی‌ام شدم. شهید با دل من ڪاری ڪرد ڪه به انتخاب خودم چــــادر به سر ڪردم و فلسفه را با دل و جــان پذیرفتم. می‌توانم بگویم سبڪ زندگی من قبل از با شهیـد احمدے طور دیگرے بود. در دو سالی ڪه با ایشان زندگی ڪردم طور دیگرے و بعد از شهــادتش هم به گونه دیگرے شد. همسر 🌱| @walyumelmuod
🙃🍃 ایشان حتی در زمان عصبانیت هم ڪسی را از خود نمی‌رنجاند. تمام دوستان و نزدیڪان، از ابوالفضل با اخلاق نیڪویش یاد می‌ڪنند. با اینڪه من و ابوالفضل نسبت فامیلی داشتیم، اما اطلاع نداشتم که او ورزشڪار است. در جلسه خواستگاری گفت که من چترباز و صخره‌نورد هستم و راپل ڪار می‌ڪنم. بعد از مدتی چندین ڪتاب درباره راپل به من داد تا بخوانم و آشنا شوم و حتی یڪبار در پشت‌بام منزل پدری ابوالفضل راپل را هم تجربه ڪردم. همسر 🌱| @walyumelmuod
🙃🍃 مھـریه‌ام یک جلد قرآن بود و سه صلوات. عقدمان خیلی‌ ساده بود.یک ماه بعد هم عروسی‌ کردیم.دو سـه روز رفتیم مشھد پابوس‌ امام‌ رضا(ع).بار اولی کـه رفتیم حرم نگاهی بـه من کرد و گفت: خانم‌ میخواهم یـه‌ دعایی بکنم، شما آمین بگی.. خندیدم و گفتم: ــ تا دعات چی‌ باشه! + حالا تو کاریت ‌نباشه ــ خب هرچی شما بگید.. دست‌هایش را گرفت سمت آسمان رو بـه گنبد طلای امام‌ رضا(ع)و گفت: + اللھم ‌الرزقنا توفیق‌ شھادت‌ فی ‌سبیلک همسر 🌱|@walyumelmuod