مَـوّاجـ...؛
صرفا جهت خالی نبودن کانال:))) تا وقتی که خدا توفیق متن نوشتن بهمون بده🌱
بالاخره خدا توفیق داد:)))
حاج مهدی رسولیhardasan.mp3
زمان:
حجم:
7.4M
﷽
#بشنوید
▶️ قطعه | #هارداسان!؟
🎙 بانوای: #حاج_مهدی_رسولی
✒️ شاعر: مهدی جهاندار
🏴 انتشار به مناسبت سالگرد شهید
خدمت، آیتالله سید ابراهیم رئیسی
📍 تولید شده در "قرارگاه رسانه شهید آوینی #هیئت_ثارالله علیهالسّلام زنجان"
[ @mahdirasuli_ir ]
[ @sarallah_zanjan ]
دلم برای رئیسی سوخت:)))
امشب میخواهم بی پرده لب به سخن بگشایم! چرا که درد قلبهایمان را چنان در هم فشرده که دیگر نوایی برای سکوت باقی نگذاشته! توانی برای نگفتن و لب به سخن نگشودن قرار نداده! امشب شبیست که داغی بر دلها گذاشته که تا صبح همه را در رویایی کابوسوار فرونشانده!
دقیقا یک سال پیش بود که خبری ناگهان اضطراب را در دلهایمان نهاد! دقیق به یاد میآورم ان تپشها و سکوتها و...طعنهها را! که ناگهان خبرگذاری داغی بر دلهایمان گذاشت که سیدمان در جنگلهای ورزقان گم شده! ناگهان قلبها به تلاطم افتاد و ترسید! این مردم هنوز عادت به خبرهای ناگهان نداشتند! هنوز شهادت حاج قاسم را باور نکرده بودیم! هنوز امید داشتیم که بگویند خبر دروغ است و در آن ماشین عمویمان نبوده! که هنوز علمدارمان نفس میکشد! که ناگهان چشمها بارانی شد و قلبها بی صدا لرزید! که نکند دوباره ناگهان خبری بد به گوششان بخورد! که نکند ناگهان اسمانشان سیاه شود...که نکند دوباره همهمه شهادت وجودشان به گوش رسد!
همانطور که قطرات باران بهاری ریزش میکنند، دقیقا به همان گونه، دستها بود که برای دعا بالا میرفت و ذکرشان میشد: خدایا ابراهیممان را از اتش نجات ده...خدایا سیدمان را به ما برگردان...
قصه، قصه درد است، قصه شکستن و ایستادن! از کودکی برایمان روضه عباس، روضه عمویمان را در گوش میخواندند و درک نمیکردیم! که امید به برگشتش یعنی چه؟ که امید به دیدن دوباره لبخندش یعنی چه؟ درک نمیکردیم وقتی قصه دختران حسین را که در غل و زنجیر بودند و هر وقت که ان بی غیرتان دست به رویشان بلند میکردند...امید شنیدن صدای باغیرت عمویشان را داشتند، یعنی چه؟
خداوندا حکمتش چه بود که ما اصحابی شدیم که قصه روضههای حسینت را به عینه در زمانهشان تجربه کردند! که وقتی ذکر میگفتند و نماز میخواندند و اشک میریختند، ناگهان خبری بشنوند که بی پرده بگویم، هنوز برایمان عین تازگی است! که هنوز وقتی چهرهاش را میبینیم قلبمان میشکند و اشک است که دردهایمان را میپوشاند! مگرنه چگونه میتوان با روح زخم خورده به زندگی ادامه داد؟ جسم اگر اسیب ببیند هنوز میتوان نفس کشید اما روح...روح قلب انسان است و زخم خوردنش از هزاران هزار زخم جسم جانکاه تر است! که ما این زخمها را ان صبحی برداشتیم که تمام امیدمان بر باد رفت! همان صبحی که از دل شب تیرهای برمیخواست که عزیزمان، جانمان، سیدمان را به ناگه از ما گرفتند!
باور نمیکردیم! ضجه میزدیم اما زیر لب مدام میگفتیم: دروغ است! خداوندا دروغ است!
مدام تلویزیون را نگاه میکردیم و منتظر بودیم و هی میپرسیدیم: حاج آقا...حاج آقا هارداسان!
حاجی...ما منتظر جوابت بودیم! ما تن ها را میدیدیم اما باور نمیکردیم! ما هنوز دعا میکردیم...خب اخر ما هنوز...هنوز...
میخندیدی؟ به حال ما میخندیدی؟ دلت برایمان نسوخت؟ نگفتی اینها تازه عمویشان را از دست دادند...اینها زود دلتنگ میشوند؟ نگفتی اینها یتیماند؟....
گم شدنت همانا و پیدا شدنت همانا...عمه بیا...گمشده پیدا شده:))) مادر بیا...سید غریبت...سید مظلومت...سیدی که سیدمان دوستش داشت...پیدا...شده...
خداوندا...پیکرش کی آمد؟ خداوندا...کی نماز پشتش خواندیم؟! ما حالمان را نمیفهمیدیم...ما حال گریههایمان را نمیفهمیدیم...چگونه با او خداحافظی کردیم؟ چگونه دردمان را تحمل کردیم؟ چگونه...
اما رسیدیم...گفتم زمانه عجیب است نه؟! رسیدیم به حرف عمهمان...خداوند گواه است...ما...ما جز زیبایی چیزی...چیزی ندیدیم...
میخندی...نه؟ به حالمان؟ شاید...شاید که نه، قطعا! بالاخره خادم اقا علی ابن موسی الرضا چیزی از خودش کم ندارد...حتما برایمان دعا میکنی...هر روز و هر روز... که دستمان را از سیدی که فداییش شدی جدا نکنیم...نه؟! حتما هر روز در گوشمان زمزمه میکنی...که علی زمانهمان را...که حسین زمانهمان را تنها نگذاریم...میدانیم حاجی...خب اخر شما باوفاترین بودی دیگر! باوفایی که از خوابش برای ما میزد مگر میشود برایمان غصه نخورد؟ مگر میشود برایمان دعا نکند؟مگر میشود دم گوشمان صدایمان نکند؟!!
سید...منتظریم ما...به همان نوای ظهوری که سر دادی منتظریم که برگردی! اما تنها نه!! با اماممان میایی، نه؟! حتما حاج قاسمم هست! سید حسن را هم میبینیم در کنارت، نه؟! میشود قولی دهی؟! که آن روز به جای تمامی این روزهایی که نبودی...تمامی روزهایی که در تنهاییمان برایت اشک ریختیم و طعنهها را به جان خریدیم...در آغوشمان بگیری؟ در آغوشمان بگیری و در گوشمان زمزمه کنی....
#مواجّـالروح
مَـوّاجـ...؛
دلم برای رئیسی سوخت:))) امشب میخواهم بی پرده لب به سخن بگشایم! چرا که درد قلبهایمان را چنان در هم
ممنون میشم اگه ازش خوشتون اومد، یا اگه انتقاد و پیشنهادی ازش داشتید برام بفرستید. باور کنید خیلی خوشحال میشم:))
https://6w9.ir/Harf_10621054
مَـوّاجـ...؛
ممنون میشم اگه ازش خوشتون اومد، یا اگه انتقاد و پیشنهادی ازش داشتید برام بفرستید. باور کنید خیلی خوش
واقعا نظراتتون قشنگ بود
واقعا انرژی گرفتم دم تکتکتون گرم❤️
و یه نکتهای هم بگم:)))
من به شخصه باور دارم نوشته شاعر و نویسنده هیچ وقت نوشته خودشون نیست:)
قطع به یقین نوشتهها همه برامده از خواست و لطف خدا بوده مگرنه من نوعی که تو حرف زدن عادیشم موندم:)))
پس خدا رو شکر که خدا عنایتی کردن برای هر کدوم از متنا که باعث شده اشکی جاری بشه یا لبخندی به لبتون بشینه:)))
و دم شمایی که انقدر پر انرژی هوای ما رو دارید گرم:)))
اجر تکتون با حضرت زهرا باشه:)❤️
مَـوّاجـ...؛
خوب راستی دونفرتونم سوال پرسیده بودید:)))
من یه توضیح کلی بدم در جواب سوالاتون که در مورد نویسندگی و کلاس و اینجور چیزا حرف زده بودید:
راستش من کلاس رفتم، کلاسشم مجازی و حدودا پنج جلسه بود، نمیگم بی تاثیر بوده اما این، اون تاثیر به خصوص تو نوشتههام نبود:)))
مَـوّاجـ...؛
من یه توضیح کلی بدم در جواب سوالاتون که در مورد نویسندگی و کلاس و اینجور چیزا حرف زده بودید: راستش م
اون چیزی که تاثیر گذاشت نوشتن بود و نوشتن و نوشتن😁😂
نوشتن زیاد من از اونجایی شروع شد که تو بله یه کانال زدم(قبلشم مینوشتم اما اونقدر پیگیر و اینا نبودم)
خلاصه با دوستان تو بله یه کانال زدیم و شروع کردیم به پیام گذاشتن و اینا...(تقریبا سال هشتمم بود)
بعد یه مدت دیدیم پیامای کانال تکراریه چون تولید محتوا نداره پس تصمیم به تولید محتوا گرفتیم😁
اینجا دوستان پا پس کشیدن و منم شروع کردم به چرت و پرت نوشتن! البته بخوایم واقع نگر باشیم تمام سعیمو واسه نوشتههام میکردم اما اگه الان بیای کنار هم بزاریشون خندت میگیره😂 (هنوز دارموشون هر کسی خواست ببینه بیاد شخصی😁)