eitaa logo
مَـوّاجـ...؛
31 دنبال‌کننده
226 عکس
40 ویدیو
0 فایل
بسم رب الخالق الانسان:)! و تو چه میپنداری وجود آدمی را که روحی است به عظمت خدا و نفسی است به خواری شیطان...:)🌱 مواجّـ‌الروح:)🌱: @r_sh313
مشاهده در ایتا
دانلود
بریم قسمت اول رو بخونیم...🌱
راستی از این به بعد به جای ✍ با دنبال کنید متنامو❤️🌱
مَـوّاجـ...؛
#رعد_سیاه #قسمت¹
روز موعود نزدیک است... روزی که سرنوشت تاریکی به دست تو رقم میخورد! از خواب می‌پرم! نفسهای تند و عرقی که بر روی پیشانیم نقش بسته، گواه از کابوسی بود که دیدم. به ناچار بر روی تخت می نشینم. دستهایم را روی صورتم می گذارم و اجازه می‌دهم دانه‌های اشک راه خودشان را از چشم هایم به سمت صورتم باز کنند. این چندمین کابوسی است که در این یک ماه مشاهده کردم. به هیچکس ماجرای این کابوس های پی در پی را نگفته‌ام، اخر به چه کسی بگویم؟! یک دختر یتیم مگر جز خودش کسی دیگری را دارد؟! کمی که آرام شدم موهای سیاهم را از دور صورت جمع و با کشی میبندم، از روی تخت بلند می‌شوم تا دست و صورتم را بشویم. وارد راهروهای یتیم‌خانه میشوم و تمام سعی ام را می کنم پایم را بر روی تخته های پوسیده که هر ماه قرار است عوض شوند، نگذارم. از پله ها که پایین می‌روم صدایی نظرم را به خودش جلب می‌کند. کنجکاو به سمت مکانش می روم و با دقت به صدای ناشناس گوش میدهم: + زمان برگزاری آزمون یه ماه جلوتر افتاده، باید دخترا رو آماده کنیم. _صبر کن ببینم، مگه نباید تا پایان ۱۳ سالگی شون صبر کنیم؟! خودت که میدونی بعضی از آمیتیست‌ها دقیقا روز آخر قدرتشون آشکار میشه. + آره، اما مجبوریم. امسال فعالیتای عجیبی از سمت حزب تاریکی مشاهده شده...میترسم دوباره اتفاق ۱۳ سال پیش تکرار شه... _... +خب پس امروز آماده سازی‌ها رو برای آزمون انجام بده. حواست باشه که کسی از کارمون بو نبره... _آخه تاریخ آزمون رو بهشون ماه بعد دادم، اگه بگم جلوتر افتاده آزمون مدارس استثنایی ممکنِ شک کنن... + رویا با من کل کل نکن، من باید دستورو اجرا کنم و آمیتیست‌ها رو از آدمای عادی جدا کنم. هر لحظه ممکنه یکی از اینا به دوست خودش صدمه بزنه! پس همین امروز سعی کن همشونو برای آزمون آماده کنی! _باشه فهمیدم. + راستی مراقب باش...امشب ماه کامل میشه، هیچکدوم... ناگهان صدای پایی که معلوم بود از پله ها پایین می‌آید، مجبورم کرد، گوش‌هایم را از روی درب بردارم و گوشه‌ای مخفی شوم، اما از شانس بدم روی تخته پوسیده‌ای می‌روم و پایم محکم در آن فرو می رود. صدای پا از درون اتاق باعث می‌شود سعیم را برای خارج کردن پایم از بین الوارها بیشتر کنم. با صدای هر قدمی که می‌آمد قلبم بیشتر به تلاطم می‌افتاد. نزدیکِ دراتاق بودند! به ناچار با ضربه ای محکم چوب‌های کنار پایم را خورد می کنم و با پایی که سوزش عجیبی داشت در مکانی پنهان می شوم. در همین زمان رویا، مربی یتیم خانه، در را باز می‌کند و با مکانی خالی مواجه می شود. از اتاق بیرون می آید و به دنبال صاحب صدا شروع به راه رفتن می کند و کم کم به مکان فعلی‌ام نزدیک می شود. دیگر صدای قلبم مانع از شنیدن صدای پایش میشد. چشم‌هایم را می‌بندم و در دل دعا می‌کنم که سکونتگاهم را پیدا نکند...در همین لحظه آناهیتا، یکی از دختر های یتیم خانه سر می رسد و میگوید: رویا جون معذرت می خوام! یه لحظه... رویا به سمتش برمی گردد و وسط سخنش میگوید: تو این جا داشتی به حرفهای ما گوش میکردی؟ +نه، معلومه که نه. من همین الان اومدم! _از کجا باید... و حرفش را نصفه رها میکند و به سمت الوار تکه تکه شده و رد خونی که به جای مانده بود می‌رود. دستش را روی خون تازه می برد و لمس می‌کند و ناگهان با چشم‌هایش را به جایی که مخفی شده بودم، خیره میشود! ترس ماننده خوره به جانم می‌افتد و قطره اشکی در چشمانم جمع می‌شود... +اگه کاری داری بعدا بیام؟ _نه، صبر کن. بیا تو اتاق حرف بزنیم. انگار خدا دعایم را می‌شنود و رویا یکبار دیگر به مکانم نگاه می‌کند و سپس وارد اتاق می شود، در را که می‌بندد دوباره تاریکی فضای اطراف را در هم می درد. چند دقیقه که میگذرد با احتیاط از جایم خارج می شوم و با احتیاط به سمت اتاقم حرکت می‌کنم. روی تخت می نشینم و شلوارم را تا می‌کنم. پایم خونریزی داست و تکه چوبی کوچک در آن فر رفته بود. یکی از دستانم را در دهانم میگذارم و با دست دیگر چوب را از جای زخم بیرون می‌کشم...از شدت درد اشک از چشمانم سرازبر میشود و با دستم و دستمالی که از کنار تخت برداشته بودم جای زخم را فشار می‌دهم. آرام بلند می‌شوم و از جعبه کمک های اولیه بتادین و بانداژ را برمیدارم و مشغول بستن زخم می‌شوم. کارم که تمام می‌شود روی تخت دراز میکشم و سعی می‌کنم کمی چشمانم را ببندم اما سوزش پایم خواب را برایم حرام کرده بود. افکار مانند تیری سرم را سوراخ می‌کنند و هر لحظه بیشتر مرا از رویا دیدن دور می‌کنند...: آزمون آمیتیست چیه؟! قدرت! نه...مطمئنا اینها یه خوابه...همه میدونن قدرت و جادو واقعیت نداره. حتما دوباره وسط درس خوندم خوابم برده اما ..پس این دردی که حس میکنم چیه؟... اگه...اگه واقعاً آزمونی که این همه سال ما را به دادنش تشویق می کردن، یه چیز دیگه بوده باشه چی...اگه.....
چهل روز از نبودنت میگذرد...
مَـوّاجـ...؛
چهل روز از نبودنت میگذرد...
میخوام یه متن دیگه بذارم ببخشید اگه امروز دوتا نوشته طولانی گذاشتم:)))
مَـوّاجـ...؛
چهل روز از نبودنت میگذرد...
شهید امیرِعلی حاجی‌زاده... فکر می‌کردم به خبرهای ناگهانی شهادتشان عادت کرده بودم...به رفتن و برنگشتنشان...عادت کرده بودم...به ندیدن چشم‌هایشان عادت کرده بودم...اما... تازه نماز صبح را خوانده و مشغول درس شده بودم...یکشنبه‌اش قرار بود با امتحان‌ها پیر شوم و تمام سعیم را میکردم که این ترم هم فقط درس‌هایم را پاس کنم! لپ تاپ را که باز میکنم ناگهان چند صدای بلند افکارم را پریشان می‌کند...سریع گوشی را برمیدارم و خبرگزاری‌ها را برای دیدن خبری زیر و رو می‌کنم اما... تقریبا ساعتی میگذرد که همه کانال‌ها را خبر حمله رژیم منحوس صهیونی به خاک کشورمان پر میکند! لرزه بر اندامم می‌افتد...نکند...نکند دوباره کسی... این فکر را از سرم دور می‌کنم و به دنبال خبری جدید میگردم...تا نگاهم به پیامی می‌افتد که ای کاش.‌. دقیقه به دقیقه خبر شهادت یکی از سردارانمان را میدهند...چشمانم لحظه‌ای پر از اشک بود و لحظه‌ای دیگر پر ز خشم...خداوندا...پس کی قرار است این اخبار ناگوار تمام شود... خبرهای ضد و نقیض از شهادت حاجی زاده می‌دادند...مدام دعا می‌کردم که همه‌اش دروغ باشد...همه‌اش خواب باشد...اخر...اخر بعد حاج قاسم...بعد سید حسن...نگاه تو بود که آراممان می‌کرد...خشم تو بود که آسوده‌مان میکرد...آخر... خبر می‌رسد که حاجی زاده بستریست...که حالش وخیم است و نیازمند دعا...کمی...کمی امیدوار میشوم و برای سلامتیت نذر می‌کنم...فقط سالم بمان...فقط زنده بمان... انگار دنیا بعد حاجی با ما سر لج دارد...از وقتی که خبر شهادت سلیمانی را شنیدیم و مدام دروغ است و کذب است ورد زبانمان بود...تا گم شدن عزیز جانمان در ورزقان و التماس برای برگشتنش...تا...تا خبر مفقود شدن سید....همه‌اش دنیا با ما لج کرده و دعایمان را برعکس تعبیر کرده...مدام نمک بر زخممان پاشیده و کاسه صبرمان را لبریز کرده.... داخل کانال ها خبر شهادت حاجی زاده پر شد...نه...نه هنوز اخبار رسمی نگفتند...قطعا دروغ است...آره...مطمئنم...قطعا... با صدای پیام خبرگزاری فارس و دیدن صورتش که کنارش نوشته بود اِنا لله...نفس در سینه‌ام حبس و اشک از چشمانم سرازیر و ضجه‌ام به آسمان بلند میشود...نه...حاجی زاده...نه...ترا به خدا برگرد...ترا به خدا تنهایمان نگذار...رفیق نیمه راه نباش...حاجی... خداوندا...سرِّ از دست دادن و فراق چیست که هر بار قد خمیده‌تر و انگار...انگار صبورترمان می‌کند...ما چندبار تا دم مرگ با خبرشان رفتیم...چطور هنوز زنده‌ایم...چطور در هوایی که دیگر نفس نمیکشند...نفس می‌کشیم...چطور... هنوز یادم است...بعد از ماجرای هواپیمای اوکراین که عده‌ای فریاد میزدند تقصیر توست...مظلومیت در نگاهت...شرمندگیت...غریب بودنت یادم است...اخر چرا...این چه دنیای کثیفی است که تو را متهم کردند و بعد از مبرا شدنت عذر خواهی نکردند...این چه دنیای کثیفی است که تو را انقدر مظلوم از ما گرفتند...این چه دنیای کثیفی است... راستی حاجی زاده...شنیده ام آقایمان نام علی را به اسمت اضافه کرد...شنیده‌ام با سر شکافته و هنگام نماز صبح به شهادت رسیدی...شنیده‌ام... مولا را دیدی؟! بعد از یک عمر مظلومیت در اغوشش کشیدی؟ یک سوالی ذهنم را درگیر کرده...امیر علی.‌..درست همانطور که برایمان تعریف کردند...مادرمان...قد خمیده بود؟ اربابمان چه...راستی...برایبابایمان علی قصه مظلومیتت را تعریف کردی؟!..‌. نمیدانم...فقط همنقدر میدانم که لبخندت اندازه دنیا وسعت داشت...از گریه‌هایمان...بیشتر وسعت داشت... دلمان برایت تنگ شده..‌عجیب است که هنوز زنده‌ایم...عجیب است هنوز بدون تو نفس میکشیم...عجیب است...اما.‌.. می‌دانیم در حد و اندازه‌ات نیستیم..‌اصلا بگو به پایت هیچ وقت نمیرسیم...اما...اما دستمان را مثل خودت از دستان سیدت نمیکشیم...با خونمان عهدمان را تضمین میکنیم‌...قول میدهیم نگذاریم قطره‌ای از چشمان سیدمان سرازیر شود‌..‌.فقط... فقط تو هم قول میدهی؟!... روزی که نوای انا المهدی جهان را به لرزه انداخت و تو و سید حسن و سید ابراهیم و حاجی آمدید...در اغوشمان بگیری...غصه‌ی سال‌های نبودنت را از قلبمان بشویی و دوباره با چشمانی راسخ...سردارمان شوی... شهید سردار امیرِ علی حاجی زاده...به جاماندگانت...قول میدهی؟!:)))