راستی
عیدتون مبارک:)))
ان شاالله خود امام حسن عسگری
دستمونو تو دست پسرشون
حجت ابن الحسن بزارن:)❤️
مَـوّاجـ...؛
من نغمه نی بودم و چون مویه عشاق با اه در امیخته شد، بود و نبودم:))) _فاضل نظری🌱
دقت کردین
که همیشه ماه
بیشتر از خورشید هواخواه داره:)))
راستی
جواب انتخاب رشتهها اومده
بریم یه متن برای کنکوریهای دیروزو
همچنین کنکوریهای امروز بخونیم:)))
عصبی بودم...
خسته و...پریشان...
مثل همیشه...که این حال عجیب مرا در برمیگیرد، گوشی را برمیدارم و شمارهاش را میگیرم...
+سلام فاطمه، چی شده؟ خبر ازمون گرفتی؟
_سلام زینب...خوبی؟ راستش...میشه بیای بریم حرم...دلم...یکم گرفته...
میخنده و جواب میده: این دل شما هم که هی میگیره...باشه ساعت ۵ آماده باش میام دنبالت...
میخندم و قطع میکنم...ساعتها به کندی میگذرد تا بالاخره زنگ خونه به صدا در میاد...کیفم را برمیدارم و به سرعت بیرون میروم...
چشمانم که به گنبد میافتد دیگر بغض در گلویم صبرش تمام میشود و اشک از چشمانم سرازیر میشود...داخل که میرویم درست همان جای همیشگی...روبروی گنبد در صحن ازادی مینشینیم و با چشمانی خسته از این دنیا....به بهشت خیره میشویم...
کمی که میگذرد و سکوت طولانی میشود، زینب ارام چشمانش را به سمتم برمیگرداند و میپرسد: چی شده دختر...بی دلیل به من زنگ نمیزنی...اگه فقط مسئله حرم بود که...خودت میتونستی بیای...
سرم را تکان میدهم و ناگهان حرفهای در گلو ماندهام سرباز میکند: سخته...درس خوندن...کنکوری بودن...خیلی سخته...طاقتم داره تموم میشه...میدونی...بعضی وقتا دلم میخواد از همه چی دست بکشم و دیگه ولش کنم...ولی...ولی وقتی به چهره آقا فکر میکنم...به اینکه...اگه...اگه بیاد و بگه من تو این رشته سرباز میخوام و...من سکوت کنم و ناامیدش کنم....
دوباره اشکانم جاری میشود و سرم را به سمت حرم برمیگردانم...لبخند زینب را حس میکنم و صدایش که مثل همیشه با آرامش خاصی جوابم را میدهد: حق داری...بالاخره کنکور...یه دورهایه که...همه توش کم میارن...اما
لبخند میزنه و به سمتم برمیگرده: کسایی که مثل تو از خیلی چیزاشون میگذرن واسه درس خوندن، تنها هدفشون خودشونه...قدر خودتو بدون فاطمه...که واسه اقا درس میخونی...نه واسه نام و نشون خودت....مطمئن باش آقا هر بار که یادت میکنه...برات دعا میکنه...انقدر ناامید نباشو فکرای الکی نکن...مگه یادت رفته که از پدر نسبت بهمون مهربون تره؟!...
سرم را تکان میدهم و با صدایی گرفته میگویم: چه فایده...وقتی...وقتی احساس میکنم اصلا درست حسابی درس نمیخونم؟!
میخندد و چشمانش خیره به گنبد طلایی رنگ میشود: درس خوندن ذاتا سخته...مخصوصا زمان کنکور که باید یک سال به طور کامل از خیلی چیزا بزنی...درک میکنم اگه خیلی وقتا بخوای درسو کنار بزاریو بری پی زندگیت...اما...هر وقت خواستی جا بزنی به لبخندش فکر کن...به اینکه داره بهت افتخار میکنه که داری واسش درس میخونی...
فاطمه هدفتو بزار سربازی آقا...هر روز بهش بگو آقا...من اگه به خودم بود درسو ول میکردمو میرفتم پی سرگرمیم...ولی تمام وجودمو گذاشتم سربازی تو...دلم میخواد شده حداقل یکوچولو برات مفید باشم...یکوچولو به چشمت بیام...
شما هم کمکم کن منو تو راهی قرار بده که سربازیته:)))
اینطوری حتی اگه یه وقت نتونستی دولتی قبول شی...میدونی این صلاح توعه...که آقا گذاشتت تو این راه
البته یادت نره که بدون سعی، اینا هیچوقت اتفاق نمی افته ها...البته اینم بگم...سعی کن گاهی اوقات مثل امروز با امام یا شهدا خلوت کنی...میدونی...گریه پیششون خیلی خالیت میکنه و بهت ارامش میده:))) بالاخره استراحتم یه وقتایی لازمه...یه جوری به خودت فشار نیار که سلامتیت به خطر بیافته...والا اگه بخواد سلامتیت به خطر بیافته همون بهتر که درس نخونی
میخندم...راست میگفت...انگار وقتی وارد حرم شدم فشار این چند روز به یکباره از وجودم شسته شد و رفت...آروم بلند میشوم و میگویم: بریم زیارت...
سرشو کج میکنه و میگه: ببین نمیتونی در بری...حالا که منو تا اینجا کشوندی حواست به پیتزای ما هم باشه
+پس واسه من نیمدی...واسه پیتزا اومدی
_خوشم میاد باهوشیا...به خودم رفتی...
خندهام میگیرد...بلند میشه و آروم به سمت ضریح حرکت میکنه...منم خودم را به او میرسانم و زیر لب به مهربونترین آقای عالم سلام میدهم...
#مواجّـالروح