#پارت_۴۹
یه دامن کوتاه چین دار با تاپ پوشیده بود وقتی که به تیشرتم نگاه انداخت لبخندش از بین رفت شاید من باید این طرز لباس پوشیدن رو که مثل لباسهای جاستین بیبر غیر رسمیه کنار بذارم تا کمتر تو چشم باشم قبل از اینکه بتونم جلوی خودم رو بگیرم پوزخند زدم اون دختر اصلا برام سرگرم کننده و جالب نبود گلوم رو صاف کردم و اون بهم نگاه کرد. لبخندش دوباره
برگشت اما تو این لحظه چشمهاش با لبخندش همخونی نداشت.
_سلام منم تسا هستم.
قصد داشت به من دست بده که فوراً دستهام رو با کتابهام پر کردم لبخندش دوباره از بین رفت لعنتی منم باید بهش لبخند میزدم لبخند زدم و اون هم با یه قیافه خنده دار بهم نگاه کرد. تقریبا از بی حوصلگی و خسته کننده بودن اوضاع الکی خندیدم
و گفتم:
_خب خوبه من میرم ناهارم رو بیارم همینجا دوباره می بینمت.
بدون اینکه منتظر واکنشی از من باشه لال شد. یا عیسی مسیح داشت خوب پیش می رفت از دستش خلاص شدم. به سمت ماشین حرکت کردم مجبور شدم چندین بار رمز ماشین رو بزنم تا قفلش باز بشه تمرکز نداشتم و همش اشتباه میزدم ولی
بالاخره بازش کردم کتابهام رو تو ماشین پرت کردم و ساک قهوه ای ناهارم رو که مامان برام آماده کرده بود دست گرفتم. رزالین تا وقتی که برگردم جلوی در کلاس منتظرم مونده بود پوف اون هم مثل من یه کیف قهوه ای تو دستش بود. تو ذهنم از مامان
بخاطر این که ناهارم رو حاضر کرده بود تشکر کردم رزالین گفت:
_خوبه که تو هم غذات رو خودت آوردی غذای اینجا حال بهم زنه هیچ کس اونها رو نمیخوره مگه اینکه مجبور باشه
وقتی که به سمت سلف سرویس مدرسه میرفتیم اینها رو گفت من نمیدونستم که تو جوابش باید چی بگم اما خب اون هم
خیلی اهمیت نداد به کیفم نگاه کرد جوری که انگار میتونست داخلش رو ببینه گفت:
_چی آوردی توفو غذاییه که با شیر سویای غلیظ شده تهیه میشه سوشی؟
حدس هایی که اون میزنه بیشتر به درد رژیم غذایی آنجلینو( بازیکن فوتبال) میخوره گفتم:
_ساندویچ بوقلمون و سیب زمینی سرخ شده
_اوه!
وقتی که داشت سر تا پام رو برانداز میکرد لبهاش مثل به خط صاف شد. احتمالا تعجب کرده با این حجم از خوردن چرا چاق
نیستم؟ ازش دور شدم واقعا رو مخ بود امروز صبح حق با مامان و بابا بود من نمیتونستم خودم رو تغییر بدم حتی اگه باید اینکارو میکردم تا غیر عادی بودنم رو پنهون کنم دلم برابری میخواست و مخالف این فرق بودم دلم میخواست پرچم عجیب و
غریب بودنم رو با غرور به پرواز در بیارم و اون رو تو به چاله عمیق و تاریک دفن کنم
_دستکشهات چی میگن؟! ببینم تو از اونهایی که خیلی وسواس دارن و از میکروب ها می ترسن؟
#پارت_۵۰
همین بودا دلیل اینکه چرا نمیخوام با مردم هم صحبت بشم به به دروغ احتیاج دارم به دروغ خوب فقط از شانس خوبم من احتمالا بدترین دروغگویی هستم که تا حالا پیدا شده. گفتم:
_مدلم اینه در واقع من فکر میکنم که کنار اومدن با مد اینجا خیلی برام سخت باشه
نفسم رو نگه داشتم و امیدوار بودم که باور کنه و بیخیال بشه دستپاچه نشدم و گونه هامم سرخ نشد حداقلش این خوب بود که
موقع دروغ گفتن خیلی ضایع نمی شدم.
_اوه
لب پایینش رو گاز گرفت و ادامه داد
_تا وقتی روندی که دنبال میکنیم از مد نیفته سراغ چیزهای جدید نمیریم هوم....
فکر کنم باید از این ایالت بزنم بیرون
نمی تونستم باور کنم که رزالین دروغی که گفتم رو قبول کرده اگه هر کسی اینجا دلیل دستکش پوشیدنش رو این جوری توجیه می کرد من بهش میخندیدم! مسخره هست.
رزالین به سمت به میز گرد که تقریبا پر بود رفت و همونجا نشست. به من علامت داد که برم رو صندلی کنارش بشینم همه از
کاری که مشغولش بودن دست کشیدن حتی اونهایی که مشغول غذا خوردن بودن با دهن پر به من نگاه کردن شاید به نظر
برسه این مدتی که تو مدرسه سابقم گذروندم باعث شده که توانایی روبه رو شدن با بقیه و کنار اومدن با همچین اوضاعی رو به
دست آورده باشم اما واقعیت اینه که هیچ کدوم از اینها برای من آسون تر نشده بود.
میخواستم خودم رو دست و پا چلفتی و بی عرضه نشون بدم اما جرات نکردم اینکارو بکنم نشون دادن ضعف از خودم فقط
همه چی رو بدتر میکرد. رزالین گفت:
_این تساست، اهل لس آنجلسه
علاوه بر رزالین هشت نفر دیگه دور میز پلاستیکی نشسته بودند. دو تا از اونها لباسهای ورزشی به رنگ آبی و سفید پوشیده بودند. من به سختی میتونستم با یه نفر ارتباط بگیرم چه برسه به نه تا این موضوع برام مثل به فاجعه حماسی میمونه.
_این توکیدوکیه؟( یه مدل کیف که روی اون پر از شخصیتهای کارتونی ژاپنیه)
دختری که سمت راستم بود در حالی که به کیفم اشاره میکرد این سوال رو پرسید موهای قهوه ای اون انقدر خوب و ماهرانه بافته شده بود که با خودم فکر کردم اگه موهام به اندازه کافی
بلند بشه که بتونم این مدل رو امتحان کنم چقدر باید صبر کنم برای یه ثانیه به موهاش حسادت کردم و بعد وقتی
به این فکر کردم که اون باید ردیف به ردیف روی موهاش این مدل رو پیاده
کنه که یکدست و قشنگ بشه فهمیدم این به شاهکاریه که هرگز به خودم جرات نمیدم امتحانش کنم. گفتم:
_موهات خفته
#پارت_۵۱
نیشخند زد و گفت:
_ممنون
کیفم رو گرفتم و گفتم:
_آره من عاشق توکیدوکی هستم و تو انتخابش کلی وسواس به خرج میدم
_حسودیم شد! پدرم هیچ وقت یه دونشم برام نگرفت همیشه میگه که به نوجوون نیاز به همچین کوله پشتی گرونی نداره ولی من تونستم یه عالمه وسیله دخترونه خوشگل مثل کیف تو با قیمت مناسب از وبگاه eBay( یه بازار آنلاین به صورت مزایده اینترنتی هست )بخرم
اطرافش رو نگاه کرد انگار که دنبال چیزی بود. بعد به کپی از مجله Us Weekly رو بیرون آورد و گفت:
_تا حالا هیچکدوم از ستاره های هالیوود رو از نزدیک دیدی؟
صفحات مجله رو ورق زد و روی صفحه ای که عکس مرد اسکاتلندی مورد علاقه ی من رو نشون میداد توقف کرد. ذهنم رفت
سمت اون مهمونی که قبل ترک کردن لس آنجلس تو خونمون گرفتیم اون نگاهش وقتی بهم خیره شد چیزی بود که دلم
میخواست از ذهنم پاکش کنم میدونستم با گفتن این موضوع که اون یکی از مشتریهای پدرم بوده احتمالا این گروه رو تحت
تاثیر قرار میدم اما با گفتنش باید خیلی چیزهای دیگ رو هم توضیح میدادم که احتمالا لاف زدن و قیی اومدن محسوب
میشد! گزینه خوبی نیست به عکسی که نشونم داد نزدیک تر شدم و گفتم:
_این خیابون Larchmont Village هست یکی از خیابونهای مورد علاقه من تو لس آنجلسه.
شونه بالا انداختم و ادامه دادم:
_شما میتونید هر چند وقت به بار اونها رو ببینید من معتقدم اونها هم آدمهای عادی هستن درست مثل ما
برچسب زیر مجله رو خوندم اما وقتی سرم رو بلند کردم دیدم همه تو سکوت بهم خیره شدن من دوباره به سرعت فکر کردم
که آیا چیزی گفتم که نشونه پز دادن باشه؟ ادامه دادم:
_خیلی از ستاره های هالیوود مشتری پدرم هستن از جمله جیمز مک آوی
بعد از گفتن این حرف به عکس روی مجله اشاره کردم و ادامه دادم:
_به علاوه خیلی از اونها مثل ما توی محله Bel Air زندگی میکردن
همون دختر با موهای شیک گفت:
_امکان نداره
#پارت_۵۲
_این همونجایی نیست که برنامه تلویزیونی Fresh Prince فیلم برداری شد؟
پسری که روبه روی من نشسته بود این سوال رو پرسید چال گونه اش وقتی حرف میزد معلوم میشد. گفتم:
_آره همینطوره
پسر خوش قیافه ای بود اما تو جذابیت به گرد پای داستین هم نمی رسید خوبه من به پسری اینجور شدید علاقه و میل داشتم که اصلا نمیدونستم کیه این واقعا مضحک بود همون دختر موقشنگ گوشه تیشرت من رو گرفت و گفت:
_این کیه؟ آها راستی من لینزی هستم.
سرش رو به سمتی کج کرد و منتظر جواب من شد. یه لحظه زمان برد تا متوجه بشم که اون داره در مورد لباسم حرف میزنه.
_هوم The Orb ... یکی از گروه های موسیقی مورد علاقه منه.
_لباست واقعا نرمه خب مطمئنا چیزهای بهتری از یه لباس آمریکایی وجود داره که بشه اینجور عکسها رو روش چاپ کرد.
_بذار چک کنم.
خودش رو بهم نزدیک کرد اما من ازش دور شدم
_نمی خوام اذیتت کنم فقط میخوام برچسب لباست رو چک کنم انگشتهاش پشت گردنم رو لمس کرد. یه تصویر ذهنی
_اوه لینزی تو خیلی شیرینی
پسری که چاله گونه داشت این رو گفت پسره چندش کمربند ایمنی لینزی رو روی صندلی ماشین ثابت نگه داشته بود. اونها مشغول معاشقه بودن
_آرنجم رو روی میز گذاشتم تا بتونم دوباره به سلف سرویس مدرسه برگردم و از این تصویر ذهنی خلاص بشم. لینزی گفت:
آره خیلی خوب این طرح رو روی لباست چاپ کردن
وقتی که آرنجم رو ماساژم میدادم نگاهی به اطراف انداختم اما به نظر میرسه کسی متوجه چیز عجیبی نشده خوبه که حداقل تا این تصویر ذهنی کوفتی از بین بره حرفی نزدم رزالین گفت:
_مارک شلوار چینش هم که هست شرط میبندم که تسا کلی لباس تلنبار شده تو کمد اتاقش داره اون در کل همه چیش
اوکیه
قبل از اینکه سعی کنم چیزی بگم آروم آروم دم و بازدم کردم تا فشاری که بعد دیدن اون تصویر ذهنی روم بود رو از بین ببرم.
#پارت_۵۳
اگه اونها یه بار دیگه لمسم کنند و اینجوری به سمت لباسم هجوم بیارن مطمئنا واکنشی نشون میدم که خیلی ناراحت میشن
من نمیتونم لباسهام رو قرض بدم چون اگه اینکارو بکنم دیگه نمیتونم اونها رو بپوشم و علاقه ای هم به خرید نداشتم. گفتم
_من خیلی به برندها و مارکها توجه نمیکنم ولی این مدل لباسها رو دوست دارم و خوشم میاد که اونها رو بپوشم
وقتی که این حرف رو زدم لینزی شکلکی در آورد؛ انگار که حالش از حرفم بهم خورده اون پسر که چاله گونه داشت ازم یه سوال پرسید و بعد از این دقیقا بیست و پنج دقیقه تمام مجبورم کردن به یه میلیون سوالی که درباره لس آنجلس می پرسیدن جواب
بدم تا وقتی که زنگ کلاس خورد و راحت شدم کف دستهام عرق کرده بود واقعا نیاز داشتم دست کش هام رو در بیارم تا پوست
دستم یکم هوا بخوره اما فرصتی برای این کار نبود از اونجایی که من و رزالین برنامه درسی مشابه ای داشتیم باهم از سلف
سرویس مدرسه بیرون اومدیم فکر کنم برای هر دومون بهتر باشه که دوست واقعی بودن رو بذاریم کنار و گرنه این سال تحصیلی واقعا مزخرف و رومخ میشه یکی اسمم رو صدا زد. همون پسری که چال گونه داشت دنبال ما اومده بود. گفت:
_اومدم بهت بگم که ما شب شنبه یه مهمونی داریم و میخوایم شروع سال تحصیلی جدید رو جشن بگیریم مهمونی خونه منه و توهم باید بیای
سپس به رزالین چشمک زد و ادامه داد:
_رزالین میدونه من کجا زندگی میکنم
رزالین یه قدم جلوتر رفت و بازوی خودش رو دور بازوی من حلقه کرد. هر دومون تیشرت آستین کوتاه پوشیده بودیم و پوست دستمون با این تیشرت کاملا قابل لمس بود. صورت رزالین از عصبانیت قرمز شد و گفت:
_من نمیتونم باور کنم که تو همچین کاری کردی تو میدونی که لینزی دیرتر میاد و.... اینجارو نگاه کن
یه زن که چند سال ازمون بزرگ تر بود خواب آلود روی مبل دراز کشیده بود قوطیهای آب جو کف زمین ریخته شده بودن و به
جعبه پیتزای چرب روبه روی اون زن روی میز قهوه ای قرار داشت ته سیگارهایی که کشیده تمام میز رو پوشونده بود. خمار به
رزالین گفت:
_تمیزش میکنم. نگران نباش عزیزم
صداش رفته رفته کمتر میشه بوی الکل هوا رو پر کرده بود و اونقدر شدید بود که دماغ آدم رو میزد. رزالین عصبی بود و این
موضوع داشت من و هم اذیت میکرد بخاطر تماس پوستی که با هم داشتیم تکون خوردم و بازوم رو از حصار دستهاش بیرون
کشیدم رزالین بهم خیره شد و گفت:
_تو خوبی؟
_آره فقط اینجا یکم بهم ریخته هست.... شرمنده که این رو میگم.
𝖆𝖑𝖕𝖍𝖆 𝖌𝖎𝖗𝖑
#پارت_۵۲ _این همونجایی نیست که برنامه تلویزیونی Fresh Prince فیلم برداری شد؟ پسری که روبه روی من نش
داستین از این یارو هم جذاب تره🛐
#پارت_۵۴
فقط تونستم همین رو بهش بگم رزالین به نظر خوب و نرمال می اومد اما این فقط چیزی بود که من میدیدم زندگی تو همچین خونه ای واقعا افتضاح بود و من دلم براش سوخت و حس بدی پیدا کردم که وضع زندگیش اینه
یکم گذشت و رزالین گفت:
_مهمونیهای کارلوس همیشه مسخره هست.
صبر کن ببینم تازه یادم اومد. من به یه مهمونی دعوت شده بودم؟ عالیه
_فقط این رو بهت بگم تسا من و کارلوس باهم هستیم اون فقط به این دلیل تورو دعوت کردهچون تو به تازه واردی.... همین البته ببخشید این رو میگما بهت بر نخوره
و دیگه الان دلم براش نمی سوزه از روی کلافگی چشمهام رو تو حدقه چرخوندم از اینکه مردم حرفشون رو میزنن و بعدش
میگن " بهت بر نخورها. منظوری نداشتما" متنفر بودم خب اگه میخوای به چیز توهین آمیز بگی یا چیزی بگی که به طرف
بر بخوره مثل آدم حرفت رو بزن دیگه گفتن اون جمله آخر نهایت بیشعوریه تلاش برای اینکه نشون بدی قصد توهین
نداشتی در حالی که بی ادبیت کاملا ضایع بوده یه چیزی فراتر از توهینه ممکنه که اون فکر کرده با هشدار دادن به من در مورد
کارلوس میتونه دوست پسرش رو برای خودش نگه داره اما بهتره به جای اینکه به من هشدار بده حواسش به دوستهاش باشه
که چه جوری با دوست پسرش لاو میترکونند هه فکر کردن به این موضوع واقعا ناراحت کننده هست و لعنت بهشون و الان
دوباره دلم برای رزالین می سوزه ادامه میده
_به هر حال من مطمئنم میتونیم چیزی برات پیدا کنیم که تو مهمونی حسابی جلب توجه کنی
پوف هر موقع که میخوام با این دختر یکم احساس همدردی کنم با نظرات عقب مونده اش من رو از این کار منصرف میکند. خب
من تصمیم گرفتم رسما احساساتم رو برای رزالین قطع کنم اون به وضوح از من استفاده میکرد تا از اینکه به دوست اهل
لس آنجلسی داره پز بده حالا این کارش هر معنی که میده... مهم نیست منم ازش استفاده میکنم که به مهمونی شنبه برسم.
امیدوارم شانس باهام یار باشه و اونجا چند تا دوست واقعی پیدا کنم
رقت انگیزه اما ذهنم دوباره رفت سمت داستین دست خودم نبود اما به این فکر میکردم که ممکنه اون هم تو مهمونی باشه؟! به
نظر احتمالش خیلی کم بود؛ اما هنوزم یه دختر میتونه رویا باقی کنه
بالاخره شنبه رسید ولی من حتی نمیخواستم از تخت خوابم بیرون بیام دوستهای رزالین به من اجازه دادن که یه مدت به
صورت موقت تو گروهشون باشم تا ببینند اوضاع چطور پیش میره ولی هر روز که میگذشت دلهره و نگرانی من نسبت به اونها
بیشتر میشد. نمیدونم چاره کار با این تگزاسیهایی که مدام به فضای شخصی من حمله میکردن چی بود؛ اما خب اگه بخوام
نیمه پر لیوان رو نگاه کنم خوبیش اینه که این کارشون باعث میشد سعی کنم تصاویر ذهنیم رو تحت کنترلم بگیرم به این فکر
می کردم که چه جوری دوستهای جدیدم رو بپیچونم و برای اومدنمون به تگزاس یه بهونه ای براشون جور کنم ولی خب ما هیچ
مشکلی تو خانوادمون نداشتیم و همینطور من هیچ مشکلی با این نقل مکان نداشتم
#پارت_۵۵
این آرامش نسبی الانم رو مدیون خودم و خانوادم بودم وقتی به نقطه شکستم میرسیدم سعی میکردم دوباره به اهدافم فکر کنم تا مایوس نشم اوایل خیلی بدتر بود اما فعلا میتونستم این حالتم رو کنترل کنم من تمام سعیم رو میکنم که یه بچه عادی باشم و عادی بودن به این معنیه که من رفیق داشته باشم و وقتم رو با اونها بگذرونم اما هنوز به کمی غرق شدن تو یه کتاب جدید نیاز داشتم که تمام اطلاعات پیش زمینه بیخودی که طی چند روز گذشته به دست آورده بودم رو از ذهنم پاک کنم
ظهر بود و بالاخره از رخته خوابم دل کندم و بلند شدم به همون سرعتی که بدن خواب آلودم اجازه میداد آماده شدم. یه شلوار یوگا تنگ رو با اولین تیشرتی که تو اتاقم پیدا کردم پوشیدم موهام رو به صورت گوجه ای شلخته بالای سرم جمع کردم و به طبقه پایین رفتم آکسل تو آشپزخونه بود و داشت یه کاسه چیپف با شیر میخورد کم مونده بود با سر بره تو کاسه اینجور که
ایشون صبحونه میخورد. گفتم:
_من میخوام برم کتاب فروشی کی من رو همراهی میکنه؟
من کتاب فروشی رو به کتابخونه ترجیح میدادم کتابهای براق کتاب فروشی نشون میده که مردم کمی بهشون دست زدن فوقش بخوام چند تا تصویر ذهنی ازشون بگیرم که خیلی آزار دهنده نیست مثلا در مورد زندگی هاشون که خراب شده بود و.... اما کتاب خونه ها کاملا کابوس من بودن پر از سناریو از زندگی مردم دستهای زیادی اون کتابها رو لمس کرده بودن و من برای اینکه بخوام تصویر ذهنی نگیرم باید با دستکش صفحات کتاب رو ورق بزنم که این کار یکم کار سختیه آکسل چشمهاش رو
تنگ کرد و گفت:
_تو از من میخوای که بیام کتاب فروشی!
_آره ولی قرار نیست همچین اتفاقی بیفته
اکسل تا حالا هیچ کتابی رو مطالعه نکرده بود کلا علاقه ای به مطالعه نداشت. همیشه با خودم فکر میکنم اگه من نبودم که تو انجام تکالیف مدرسه اش کمکش میکردم چه جوری میخواست از پسشون بر بیاد! کیفم رو باز کردم و دنبال سوئیچ ماشینم
گشتم و گفتم:
کتاب فروشی تو مرکز خریده خنگ تو میتونی بری خرید کنی
_خب با این اوصاف حله میام
اکسل کاسه خالی رو توی سینک ظرفشویی گذاشت و گفت:
_اما من ماشینت رو میرونم
دستش رو دراز کرد تا کلیدهام رو بگیره اما من جاخالی دادم و از آشپز خونه بیرون پریدم رفتم سمت اپن و گفتم:
_چی؟ حرفشم نزن فقط من ماشینم رو میرونم
#پارت_۵۶
_من ماشینت رو انتخاب کردم ولی فقط پدر سوارش شد. بالاخره من باید قبل رفتنم یه دور با ماشینت بزنم یا نه؟! معامله کنیم؟
دستهاش رو به سمت من دراز کرد انگار که منتظر بود کلیدها رو تحویلش بدم
_نخیر، معامله بی معامله من نمیخوام که صندلی راننده رو با هر چیزی که تو ذهنت میگذره پر کنی تو میدونی که این
موضوع برای من آزاردهنده است ولی باز نشستی باهام بحث میکنی نمیخواد اصلا... من خودم میرم .
اکسل یه آه سوزناک کشید و گفت:
_خیله خب تو میتونی رانندگی کنی اما من موزیک رو انتخاب میکنم
_باشه.
خب حالا باید به بابا و مامان اطلاع میدادیم که داریم کجا میریم پرسیدم:
_بابا و مامان کجان؟
اکسل شونه بالا انداخت و گفت:
_نمیدونم وقتی بیدار شدم اونها خونه نبودن
عجیبه معمولا آخر هفته ها که بابا کار نمیکنه اونها همین دور و بر میموندن به سمت در حرکت کردم آکسل گفت:
_وایسا تو هنوز صبحونت رو نخوردی
_گرسنه نیستم.
من معمولا تا یه مدتی که از خواب بیدار میشم چیزی نمیخورم امروزم استثنا نبود ذهنم پر از چیزهای مزخرف بود و جایی
برای گرسنگی وجود نداشت کتاب فروشی که قرار بود بریم تنها کتاب فروشی بود که به مرکز خرید وصل میشد. یه ساختمون
بزرگ قهوه ای رنگ روبه رومون بود که اغلب رنگ دیوارهاش ریخته بود. در انتهای ساختمون فروشگاههای میسیز و چی سی
پنی قرار داشتند ( دو فروشگاه زنجیره ای آمریکایی که لوازم خانگی ،پوشاک کفش وسایل آرایشی و... دارند. )در انتهای
فروشگاه میسیز کتاب فروشی قرار داشت که از مرکز خرید جدا میشد و به بیرون از پاساژ راه داشت آکسل رو فرستادم تا بره
برای خودش به جفت شلوار جین بخره و خودم به سمت کتاب فروشی رفتم و در شیشه ایش روبه داخل هل دادم تا باز بشه وقتی
وارد کتاب فروشی شدم باد خنک پنکه ها به صورتم برخورد کرد.
با وجود گرمای مزخرف بیرون هوای داخل کتاب فروشی خوب و خنک بود. عطر خوش قهوه تمام وجودم رو پر کرد. مقاومت کار
سختی بود اون هم مقاومت در برابر این مزاحم های خوشبوی کافئین دارا چشمهام رو برای یه لحظه بستم و اجازه دادم آرامش
تو بدنم سرازیر بشه چیزی که تو این شهر خیلی وجود نداشت اما برای یه مدت کوتاه هم شده اینجا حسش کردم و همین هم
#پارت_۵۷
غنیمت بود به سمت بخشی که مربوط به کتابهای علمی - تخیلی و فانتزی بود رفتم دنبال داستانهای تخیلی و افسانه ای
جدید میگشتم. وقتی که داشتم عناوین کتابها رو چک میکردم به یکی برخورد کردم و افتادم بغلش هر دو خوردیم زمین اون شبیه من نبود شبيه بقيه نبودا من معمولا نسبت به مردم اطراف خودم بیش از حد هوشیار بودم چطور متوجه اون نشدم
بدون اینکه سرم رو بالا بیارم و نگاهش کنم گفتم:
_عذر میخوام من متوجه شما نشدم
_مشکلی نیست.
این صدا باعث شد تمام موهای بدنم سیخ بشه آروم از روی بدنش چرخیدم اون از نزدیک قدبلندتر بود. حداقل به اندازه یه فوت از من بلندتر بود اما چشمهای کهرباییش (طلایی) من رو اسیر خودش کرد. داستین
یه ثانیه زمان برد تا بتونم حرفی بزنم
_سلام...
_تو خوبی؟
این رو داستین پرسید یه ثانیه دیگه طول کشید تا بتونم جواب بدم
_ببخشید.... فکر کنم یکم گیج میزنم
با گفتن این حرفم لبخند زد چشمهاش به گوشه و کنار میچرخیدن و دندونهاش به خاطر لبخند زدن کاملا نمایان شده بود. مدل موهای مشکیش به جذابیتش اضافه میکرد داستین واقعا نفس گیر بود وزنش رو روی پای راستش انداخت و خیلی راحت و
سریع بلند شد.
کمکم کرد تا بلند بشم حس کردم که کنارش دارم ذوب میشم پیش اون مگه میشه مقاومت کرد آخه از این گذشته کی آخه
دلش میخواد جلوی اون مقاومت کنه؟ گفت:
_تسا مک کید درسته شما تو همون خونه زردرنگ زندگی میکنید؟
سرم رو پایین انداختم و به پاهام خیره شدم حتی نمیتونستم به ثانیه دیگه به چشمهاش نگاه کنم و این افتضاح بود. چرا من امروز این تیشرت کهنه که مربوط به گروه موسیقی ( Nine Inch Nails) هست رو پوشیدم اون هم با یه سوراخ بزرگ دقیقا سمت چپ ناقم گندتر از این نمیشه دقیقا روزی که تو گندترین حالت ممکنم هستم و شبیه کارتن خوابهای تو خیابونهام پسر مورد علاقه ی من میخواد باهام حرف بزنه اولین پسری که باعث شد چیزهایی رو باهاش حس کنم که حتی قادر به توصیفشم نیستم اون بیش از حد جذاب بود و بدون اینکه متوجه باشم به طرز عجیبی بهش کشش داشتم. انگار که درونش
غرق شدم ادامه داد:
#پارت_۵۸
_من داستین لوران هستم
وقتی که داشت خودش رو معرفی میکرد نیم نگاهی بهم انداخت و دستش رو به سمتم دراز کرد نتونستم ردش کنم و دستهاش
رو گرفتم. پرسید
_تو همیشه دستکش می پوشی؟
_اغلب اوقات.
صورتم داغ شد و ادامه دادم:
_به نظر نمیرسه که دارم با یکی از دانش آموزهای سنت ایلیه حرف میزنم
خندید و چشمهای کهرباییش برق زدند.
_خب نمیشه دقیقا گفت که از دانش آموزهای اونجام چون قبلا فارغ التحصیل شدم.
بهم نزدیک تر شد و نفسهای گرمش گونم رو نوازش کرد. آروم زمزمه کرد:
_من خوب میشم قول میدم( یه تیکه از آهنگ همون گروه موسیقی که روی تیشرت تسا نوشته بود)
داستین دست من رو رها نکرد و من هم نمیخواستم که ازش جدا بشم گفت:
_درسته؟ ... Nine Inch Nails هوم
_آره! چطور مگه؟
_به نظر خیلی شیرین و دوست داشتنی میای که از ترنت ( یکی از اعضای همون گروه موسیقی) خوشت میاد.
دهنم از تعجب باز شد. هیچ کس تا حالا بهم نگفته بود که شیرین و دوست داشتنیم چشمهاش رو تنگ کرد و پرسید:
_آهنگ مورد علاقت چیه؟
خب حالا این یه سوال جدی بود فکر کنم داره کم کم از اینجا خوشم میاد خب من خیلی چیزها دوست داشتم. اسم آهنگهای مختلف به سرعت ذهنم رو پر کرد Survivalism نه God Given . نه شاید بهتر باشه آهنگ Ringfinger رو بگم
آره خودشه. گفتم:
_میخواستم بهت نزدیک تر بشم
خندید و صورتم کاملا از خجالت داغ شد. گندترین تپق عمرم رو زدم وای خب کلا گند زدن رو بسیارین به من که آهنگی که خواننده مورد علاقه من میخونه رو شبیه به کودن برای جذاب ترین پسری که تا حالا دیدم بخونم صورتم رو با دستهام پوشوندم
و گفتم:
_اوه منظورم آهنگ Terrible lie بود. اشتباه شد.... جدی میگم اون آهنگ اولی که گفتم رو خیلی وقته فراموش کردم.
اون هنوز داشت میخندید.
_فراموشش کن چی شد مهم نیست. خب بریم سر اصل مطلب هر دو انتخابت آهنگهای سنگین و پر مفهومی هستن ...
Pretty Hate Machine یه آلبوم کلاسیکه با این حساب انتخاب دوم تو خیلی عالیه
دوباره به سمتم خم شد و ادامه داد:
_ولى من انتخاب اولت رو بیشتر دوست داشتم.
اوه خدای من گروه موسیقی مورد علاقه من یه بهانه هست؟ اون داره مخم رو میزنه؟ آره احتمالا همینطور بود. سلیقه های ما تو
موسیقی شبیه هم بود اون واقعا نسبت به من منظوری داشت وقتی چیزی مثل این اوضاع برام پیش میاد معمولا سعی میکنم
که ازش فرار کنم بهم نزدیک و نزدیک تر شد. میشه گفت کاملا تو بغلش بودم و من هیچ تکونی نمیخوردم دلم نمی خواست
ازش دور بشم
_می دونی...
اینو پسری که وارد راهرو شده بود گفت به زبونی حرف میزد که من نمیتونستم بفهمم چی میگه چشمهای سبز مایل به زردش
روی پوست سفید و بی عیب صورتش بدجوری خودنمایی میکرد. یه قدم از داستین فاصله گرفتم اما اون محکم دستش رو دور
کمرم حلقه کرد و سرش رو به طرفین تکون داد. انگار که من رو از این کارم نفی میکرد ولی چرا هیچ ایده ای نداشتم.
نمی تونستم فکرها مر و منسجم کنم بخاطر همین نمیتونستم بفهمم چی تو سرش میگذره داستین و دوستش در مورد موضوعی
حرف میزدن اما نه به انگلیسی اونها با هم فرانسوی حرف میزدن هر دوی اونها تیشرت مشکی و شلوار جین مشکی پوشیده
بودن عجیب بود اما اونقدری خنثی بود که بشه این اتفاق رو تصادفی تلقی کرد دوست داستین بهم نگاهی انداخت و بعد ازمون
دور شد و رفت وقتی نداشتم که بخوام در مورد این که اونها به هم دیگه چی گفتن کنجکاوی کنم داستین دستم رو
ب و سید و ذهن من دوباره درگیر اون شد وایسا ببینم اون میخواد بره صدای نبضم رو تو سرم حس میکردم همونطور
که دستم رو گرفته بود گفت:
_به زودی میبینمت
_حتما.
#پارت_۵۹
این رو گفتم اما اون پشتش بهم و ازم دور شده بود از روی شونه هاش به من نگاه کرد و چشمک زد. اون تمام خط قرمزهای من رو رد کرد و من از این موضوع ناراحت نیستم جدا!
به سختی ازش دل کندم و به سمت قفسه های کتاب برگشتم اما بهشون برخورد کردم و قفسه ها لرزیدن اما خوشبختانه هیچ
کتابی پایین نیفتاد.
نفس عمیقی کشیدم و یکم صورتم رو باد زدم تا از دمای بدنم کم کنم اون باعث شد من عرق کنم یعنی به زودی میبینمت تک تک حرفهاش رو با خودم زمزمه کردم اطراف قفسه ها رو نگاه کردم تا مطمئن بشم که اون رفته این کار یعنی چی تسا؟
خاک تو سرت
یعنی کی میشه دوباره ببینمش نمیدونم چرا از وقتی که داستین رفت جذابیت کتاب فروشی هم برام از بین رفت. خب الان فقط به چیز به درد دختری که همچین تماس نزدیکی با یه پسر جذاب داشته میخوره بستنی من الان به یه عالمه بستنی نیاز دارم بستنی هم یه جور صبحونه محسوب میشه دیگه بستنی شیر و شایدم تخم مرغ داره پس انتخاب خوبیه نگاهی به ساعتم انداختم. هنوز بیست دقیقه وقت داشتم قبل از این که دوباره اکسل رو ببینم به سمت بازار حرکت کردم تا به غذاخوری پیدا کنم به بستنی مخروطی با یه عالمه تکه های خرد شده شکلات روش این چیزیه که میخواستم بستنی رو خریدم و رفتم بیرون پاساژ تا منتظر آکسل بمونم روی یه نیمکت سیمانی که روبه روی نزدیکترین ورودی به پارکینگ بود نشستم. شروع به خوردن بستنیم کردم در حالی که سه تا پسر رو تماشا میکردم که سعی میکردن مخ یه دختر و بزنن و تورش کنن اون پسرها
می خندیدن و به همدیگه مشت میزدن تا جلب توجه کنند پسرها کله هاشون حسابی داغ بود و لباسهاشون فقط چند دقیقه تا
پاره شدن فاصله داشت هوم بد نیست یه سروگوشی آب بدم پسرها رو تو مدرسه ندیده بودم یا شایدم دیدم اما یادم نمیاد اما
اون دختره رو میشناسم و تو کلاس ریاضی دیده بودمش تو ذهنم دنبال اسم دختره گشتم اما هیچی پیدا نکردم از اونها دور
شدم به این امید که اون دختره من رو نبینه اما نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم که تماشاشون نکنم یکی از اون پسرها که
موهای بلوندی داشت با یه عالمه ماهیچه تقریبا به سلیقه من می اومد اون دختره هم با همین پسر موطلایی مشغول لاو ترکوندن بود دختره وقتی حرف میزد دستهاش رو روی شونه های پسر مو طلایی میکشید پسر موطلایی تو یه باغچه که به درخت نیمه مرده بزرگ داشت نشسته بود و دختره رو سمت خودش میکشید دو تا پسر دیگه هم شروع کردن به مسخره کردن همون پسر مو طلایی یه گروه دیگه از پسرهای مدرسمون که من همشون رو میشناختم از ورودی پاساژ بیرون اومدن چهار نفر بودن و کارلوس هم بینشون بود لعنتی موهام رو باز کردم و اجازه دادم که تو صورتم بریزن تا اونها من رو نشناسن هوف دیگه تحملش رو نداشتم که یه تصویر ذهنی مزخرف ازشون بگیرم مخصوصا کارلوس همون که دعوت کردنم برای مهمونی کافی بود
دیگه.
خب جای نگرانی برای من نبود چون پسرها مستقیما به دختره نگاه میکردن
کارلوس گفت:
_از جس دور شو!
#پارت_۶۰
دستهای کارلوس مشت شدن اوه چه آتیشی قراره به پا بشه آکسل کجاست اون اگه میفهمید که همچین دعوایی رو از دست
داده حتما می مرد. سریع بهش پیام دادم.
_كارلوس، من فقط ....
این رو دختره گفت و آروم آروم از پسر مو طلایی فاصله گرفت. کارلوس یقه پسر مو طلایی رو گرفت و محکم تکونش داد. فریاد کشید
_تو فکر کردی میتونی با یکی از ماها حرف بزنی؟ آره؟
پسر موطلایی فقط تونست یکم خودش رو جابه جا کنه تا به درخت برسه و بتونه بلند بشه وقتی دختره سعی میکرد که جلوی
درگیری رو بگیره من یکم دیگه از بستنیم رو خوردم بستنی و به دعوا؟ یوهوا این بهترین بازاری بود که تا حالا رفتم صورت
کارلوس از عصبانیت قرمز شده بود به زمین نگاه و بعد پشت کرد پسره احمق چلاق بعد اون تصاویر ذهنی مزخرفی که این آقا
بهم داده بود دیدن سوختنش و اینجور جلز و ولز کردنش بهم چسبید یکی از پسرها به ورودی پاساژ خیره شد و گفت
_لو رفتیم!
داستین به همراه دو تا پسر دیگه که دقیقاً مثل خودش تیشرت و شلوار جین مشکی پوشیده بودن از مرکز خرید بیرون اومدن
_برگردین به کالج همین حالا
این رو داستین به فرانسوی گفت با خودم فکر کردم که معنی حرفش چی میشه صداش خیلی جذبه داشت. پسر موطلایی
دستهاش رو دو طرف بدنش محکم مشت کرد؛ اما به جای اینکه چیزی بگه یا مخالفتی کنه به سمت پارکینگ پاساژ حرکت کرد.
اکسل به سرعت از ورودی پاساژ بیرون اومد و با صدای بلند گفت:
_دعوا رو از دست دادم؟
وقتی آکسل این رو گفت همه به سمت من چرخیدن وای داشتم از خجالت آب میشدم گفتم:
_خفه شو!
تمام تلاشم رو کردم که بقیه رو نادیده بگیرم و فقط روی برادرم تمرکز کنم ادامه دادم:
_دعوایی در کار نبود.
اکسل به اطرافش و جمعیتی که به سمت پارکینگ متفرق شده بودن نگاه کرد و گفت:
_آه، ضد حال
قبل اینکه بتونم جلوش رو بگیرم بستنیم رو از دستم گرفت و یه گاز بهش زد.