eitaa logo
𝖆𝖑𝖕𝖍𝖆 𝖌𝖎𝖗𝖑
123 دنبال‌کننده
23 عکس
3 ویدیو
0 فایل
لینک ناشناسمون: https://daigo.ir/secret/3528097326
مشاهده در ایتا
دانلود
_اکسل داری چه غلطی میکنی؟ اون صبحونه من بود. آکسل غرغر کرد: _نوچ این دسره کاغذ دور بستنی قیفیم رو باز کرد و تمام بستنیم رو لیس زد و گفت: _و حالا این مال منه لیس زدن به غذا آخرین کاری بود که میشد برای به دست آوردنش کرد. گفتم: _تو خیلی خری جلوی چشمم یه گاز دیگه به بستنیم زد و گفت: _مامان و بابا برای ناهار منتظر مونن آکسل دستهاش رو دور شونه من حلقه کرد و ادامه داد: _ولی قبلش باید یه فکری برای عادت های غذایی تو بکنیم چشمهام رو تو حدقه چرخوندم من معمولا زیاد میخوردم بعضی وقتها حواسم پرت میشه و فراموش میکنم که نباید این همه بخورم ولی من بی اشتها و بدغذا نبودم جدول غذایی من کاملا واضح بود وقتی که به سمت پارکینگ می رفتیم آکسل پرسید _کتابت کو؟ صورتم دوباره داغ شد با یاد اتفاقی که تو کتاب فروشی افتاد داستین تو چند قدمی ورودی پاساژ ایستاده بود. نگاهی به آکسل انداختم منتظر بود که جواب سوالش رو بدم دستم رو آزاد کردم و به نیشگون ازش گرفتم که صورتش در هم شد و ناله ریزی کرد. اون میدونست که دقیقا رو مخمه و از قصد به این کارهاش ادامه میداد عجب احمقی آسونترین کاری که می تونستم الان انجام بدم دروغ گفتن بود؛ اما اون چهره من رو وقتی که دروغ میگفتم تشخیص میده پس دروغ رو این آقا جواب نمیده به نفس عمیق کشیدم و گفتم: _حواسم پرت شد. آکسل برگشت و به داستین نگاهی انداخت و یه گاز دیگه از بستنی زد برای یه لحظه خرخر کرد و من فکر میکردم که اون این موضوع رو بسته و دیگه در موردش حرف نمیزنه گفت: _حواست پرت چی شد اونوقت؟
این رو وقتی ازم پرسید که دوباره برگشت و به داستین نگاه کرد وای خدا این کارش خیلی ضایع بود یه لیس دیگه به بستنی زد و من دلم میخواست که تا حد مرگ بزنمش سوئیچ ماشین رو از کیفم در آوردم و گفتم: _به تو ربطی نداره صدای ریز ریز خندیدنش رو شنیدم و دوباره برگشتم سمتش خدا.... این واقعا شرم آوره آکسل کلیدها رو از دستم قاپید وقتی حواسم نبود. گفت: _وقتی چیزهای خوب رو میذاری پشت سرت باید حواست رو جمع کنی ژیگول _یادم نبود که یه فرصت طلب این دور و اطرافه آخرین قسمت بستنی رو با ادا و اطوار در آوردن گذاشت تو دهنش گفتم: _چندش! دوباره دستهاش رو دورم حلقه کرد و من رو به سمت ماشین کشید و گفت: _فقط یکم خواهرجون بیا در مورد پسر مورد علاقت حرف بزنیم این رو با صدای بلند گفت هلش دادم به عقب بلکه ولم کنه صدای خنده داستین تا پارکینگ اومد. خدایا چرا؟ چرا من؟! چرا آخه این برادر رومخ و احمق رو بهم دادی شک ندارم از جهنم فرستادیش که تو هر فرصتی برام پیش میاد. آبروی من رو ببره مسخره بازیهای اکسل رو نادیده گرفتم و برای آخرین بار به داستین نگاه کردم اون هنوزم کنار ورودی پاساژ ایستاده بود یکی از دوستهاش چیزی بهش گفت اما داستین هنوزم من رو تماشا میکرد سرم رو برگردوندم و به سمت ردیف ماشینهای پارک شده حرکت کردم حق با آکسل بود شاید من از داستین خوشم میاد و بهش علاقه مند شدم. اما اون هم همش داشت من رو تماشا میکرد بنابراین اون هم همون احساسی رو داره که من دارم وقتی که برای مهمونی آماده شدم از خودم پرسیدم که واقعا دارم تصمیم درستی میگیرم یا نه؟ برای حدس زدن اینکه ممکنه چه اتفاقهایی بیفته خیلی دیر شده اما من از قبل میدونستم که رزالین و دوستهاش خیلی با من ارتباط نمیگیرن و نزدیکم نمیشن من خوشم نمی اومد که مثل اونها بشینم و چغلی بقیه رو بکنم یا در موردشون شایعه درست کنم. من دوست داشتم کتاب بخونم و عاشق این بودم که به آهنگهای یه دیجی خوب گوش بدم هرازگاهی هم آکسل رو متقاعد می کردم که من رو به یه کلوب ببره و ما تموم شب رو اونجا میرقصیدیم وقتی که به اینجور جاها میرفتم سعی میکردم که تمام پوست بدنم رو بپوشونم و آکسل هم مردم رو از من دور نگه میداشت اینکه وقتم رو اونجا بگذرونم و شاد باشم یکی از کارهای مورد علاقم بود. با اینکه این جور جاها این اطراف خیلی وجود نداره و آکسل هم داره هفته بعد از پیشمون میره اما هنوزم من و رزالین نتونستیم حتی در مورد موسیقی به تفاهم برسیم ممکنه که این موضوع خیلی بزرگ نباشه اما خب اینکه تو هیچ چیزی با هم هم عقیده نیستیم به نظرم میتونه یه نقص بزرگ تو شروع رفاقتمون باشه
از شدت استرس شروع کردم به جویدن ناخن هام وقتی اکسل دید که دارم انگشتهام رو داغون میکنم بهم پیشنهاد داد که بدون دعوت باهام به مهمونی بیاد تا مراقبم باشه اما من نمیتونستم اجازه بدم که باهام بیاد اون به زودی از پیشمون میره و من باید خودم از پس این کار بربیام اما گوشیم رو تو جیبم نگه میدارم که اگه مشکلی برام پیش اومد از آکسل کمک بخوام ساعت هشت رزالین بیرون خونه منتظرم بود وقتی سوار ماشین نقره ای کوچیکش شدم بالبخند کجش که شرارت ازش می بارید روبه رو شدم موهای قرمز بلندش رو از به قسمتی به پایین فر کرده بود و اونها رو دو طرف صورتش ریخته بود. بهم گفت: _آماده ای؟ نه به هیچ وجه ولی جواب دادم: _كاملا وارد به جاده مارپیچی شدیم موسیقی محلی که رزالین گذاشته بود سکوت تو ماشین رو میشکست سعی کردم به آهنگ گوش بدم اما صدای خواننده که از نبود دوست پسر مزخرفش گله میکرد مثل سوزن فرو کردن تو پرده گوشم بود. گفتم: _آهنگ خوبیه تمام زور خودم رو زدم که بتونم به موضوع برای حرف زدن پیدا کنم گفت: _میدونم این یکی از آهنگهاییه که روش قفلی زدم و بعد از گفتن این حرف صدای آهنگ رو زیادتر کرد. دستش درد نکنه چند دقیقه گذشت و رزالین پیچید تو به جاده بن بست و همونجا ماشین رو پارک کرد. پرسید _هیجان زده ای؟ نمی دونم ولی آیا واقعا برق زدن چشمهاش به این معنیه که اون امیدواره من هیجان زده باشم؟ _من بیشتر کنجکاوم تا هیجان زده _خوش میگذره در ضمن اینجا تگزاسه و همه ی ما عالی هستیم.... یکی از شونه هاش رو بالا برد و ادامه داد: _تو هر زمینه ای درسته من مثل اونها نبودم دختره خودشیفته این احساس رو داشتم که اگه چیزی بگم که روی سگ رزالین بالا بیاد حتما یه لگد محکم بهم میزنه کیفش رو باز کرد و دنبال چیزی گشت بعد یه برق لب در آورد و به سمت من گرفت
_بیا.... این رو امتحان کن وای خدا این پیشنهاد وحشتناکیه بازم تصویر ذهنی ولی نمیتونستم پیشنهادش رو رد کنم چون اصلا دلیلی به ذهنم نمی رسید که بتونم مودبانه جواب منفی بدم گفتم _مرسی. برق لب رو ازش گرفتم و آینه مربوط به آرایشم رو بیرون آوردم شروع کردم به کشیدن برق لب روی لبم و بعد.... تصاویر شوکه کننده ای تو ذهنم شکل گرفت از مکانهای مختلفی که رزالین این برق لب رو استفاده کرده بود تو به حموم تو ماشینش تو کلاس ادبیات تو ماشین کارلوس و سپس دیدمش که تو یه داروخونه بود نگاهش به اطراف بود و قلبش تند میزد و استرس داشت. بعد میتونستم ساحل رو تو ذهنم ببینم و دیدم که رزالین برق لیش رو تو جیبش گذاشت وقتی که به سمت انتهای به راهرو قدم میزد ترس و استرسی که رزالین داشت رو حس میکردم و بالاخره تمام ! دوباره برگشتم تو ماشین رزالین و تصاویر ذهنیم تموم شد برق لب رو از صورتم دور کردم رزالین مشغول پیام دادن با گوشیش بود و حواسش به چیزی نبود به آرومی نفسم رو بیرون دادم و به تصویر خودم تو آینه نگاه کردم برق لب لیز و چسبنده بود؛ در یک کلام چندش آور اما لبهام رو مثل لبای آنجلینا برجسته کرده بود. سایه تیره مورد علاقم روی چشم هام خیلی خوب نشسته بود و اونها رو جذاب تر نشون میداد. همچنین با این سایه قهوه ای چشم هام بیشتر خودنمایی می کرد. گفت _آماده ای؟ _اوهوم. آینه ام رو بستم و از ماشین پیاده شدم از بین چمنها عبور کردیم و تا رسیدن به ساختمون آجری بزرگ قدم زدیم موسیقی شادی در حال پخش بود و صداش تا حیاط می اومد. نگاهی به لباسم انداختم به لباس مجلسی دخترونه کوتاه که تا بالای زانوم بود. با کمربند نقره ای نازک و صندلهای دخترونه شیک شال گردن کوتاه نقره ای و دستکشهای سیاهی که تا بالای آرنجم می رسید. وقتی که رسیدیم اضطراب و استرسم بیشتر و بیشتر شد. دامن لباسم رو صاف و با عصبانیت گره شال گردنم رو محکم کردم اگه میتونستم شال گردنم رو تو مهمونی امشب همینطور محکم دور گردنم داشته باشم بدون این که هیچ تصویر ذهنی عجیبی بگیرم در این صورت فرصت این رو داشتم جایی رو تو همین مهمونی پیدا کنم که برای من مناسب باشه حتی اگه رزالین و دوستهاش اونجا نباشن رزالین مستقیم رفت سمت در ورودی و بدون اینکه در بزنه اون رو باز کرد خب شاید من یکم بی تجربه باشم چون این اولین مهمونی هست که توش شرکت میکنم اما خب من انتظار نداشتم که همه به این راحتی مشروب بخورن تقریباً سی نفر اطراف ورودی ساختمون و توی راهرو ایستاده بودن که همراه با موسیقی که پخش میشد جیغ میکشیدن همه اونها جامهای قرمزرنگی تو دستشون داشتن چه جوری تو این جهنم برای این همه بچه ۱۶ یا ۱۷ ساله به اندازه کافی جام شراب تهیه کردن سرم رو تکون دادم مسخره است شراب اونم تو این سن تو بعضی از این جامها باید به جای شراب نوشابه می ریختن
یه دختر موقع حرف زدن همش دستهاش رو تکون میداد غافل از اینکه با این همه ادا و اطوار تمام محتویات جامش روی زمین می ریخت یه پسر روبه روی یه دختر پخش زمین شد وقتی که دختره هلش داد نوچ ، اونها مست بودن فکر کنم هیچ پدر و مادری تو این مهمونی حضور نداره رزالین گفت: _پوف عالیه خیلی دیر رسیدیم تسا دستم رو که دستکش داشت گرفت و ادامه داد: _بیا بریم نوشیدنی بخوریم دستم رو کشید و من و از بین جمعیت به سمت آشپز خونه برد من جس رو وقتی که با عجله از کنارم رد شد دیدم. من و محکم به سمت دیوار کوبید و به سرعت به سمت سرویس بهداشتی زنونه رفت و درو محکم بست رزالین گفت: _دختره چندش اون همیشه قبل از اینکه مهمونی شروع بشه انقدر مشروب میخوره که بالا میاره رزالین چشمهاش رو تو حدقه چرخوند و ادامه داد: _اون واقعا باید مصرف الکلش رو کنترل کنه شوخی نمی کرد و اینطور که معلوم بود تعداد افرادی که حالشون مثل جس میشد کم نبودن و من دقیقا می دونستم که الان تو سرم چی میگذره اینکه با آکسل تماس بگیرم اما خیلی سخت بود که بخوام اعتراف کنم اشتباه کردم و لازم بود که آکسل باهام به مهمونی بیاد ! رزالین من و همراه خودش به سمت آشپزخونه کشید آشپزخونه بزرگی بود با یه میز که وسطش قرار داشت. این آشپزخونه از سنگهای گرانیتی بود که روشون لکه های روشنی حک شده بود؛ اما واقعا نمیشد که سنگ این رو دید از بس که روش از بطری های مشروب پر شده بود. جامهای قرمزرنگ و بطریهای شراب در امتداد بطریهای نوشابه و آب میوه قرار داشتن که روی این رو حسابی شلوغ کرده بودن روبه روی سینک ظرفشویی یه سطل پلاستیکی بزرگ پر از یخ بود که وسطش یه قوطی بزرگ از مشروب قرار داشت. سه تا پسر اطرافش ایستاده بودن و جامهای قرمزرنگ رو از شراب پر میکردن و به بچه هایی که نوشیدنی میخواستن تحویل میدادن ساعتم رو چک کردم حتی از هشت و نیم نگذشته بود اونوقت چطوری این همه آدم به این سرعت مست کرده بودن کارلوس نزدیک اپن ایستاده بود و گیلاس (جام) خودش رو با یه مشروب کهربایی رنگ پر میکرد که اینطور خوبه کارلوس سرش رو بالا آورد و به من نگاه کرد. _هی تسا خوشحالم که اینجا میبینمت. این حرف رو با نیشخند بهم گفت چاله گونه کارلوس باعث میشد بیشتر از اون چیزی که واقعا هست جذاب به نظر بیاد کارلوس چیزی به رزالین نگفت و رزالین هم با نگاهش بهش فهموند که دلخور شده اصلا دلم نمیخواست که بین این دو نفر قرار بگیرم کارلوس گفت:
_نظرت در مورد اینکه تگزاس به خوش آمدگویی ویژه بهت بگه چیه؟ با یه گیلاس تکیلا !(مشروب مکزیکی) رزالین بازوی من و رها کرد و عقب عقب رفت بهش نگاه کردم و اون شونه بالا انداخت و گفت: _شروع کن و بعد اون سه تا پسر که جامهای قرمزرنگ رو پر میکردن بهم نگاه کردن کف دستم شروع کرد به عرق کردن من هرگز یکی از اونها رو امتحان نکرده بودم من قبلا هرگز حتی به قطره الکل هم نخورده بودم نمیدونم یعنی ممکنه خوردنش باعث بشه احمقانه رفتار کنم؟ یا بدتر ممکن بود تصاویر ذهنی عجیب و غریبی بگیرم این اصلا جذاب نبود هدف من از اومدن به همچین مهمونی این بود که راهی برای عادی بودن پیدا کنم دستم رو که دست کش داشت دراز کردم تا لیوانی که کارلوس برام نگه داشته بود رو بگیرم. کارلوس گفت: _ما این خوش آمدگویی رو به سبک تگزاس میگیریم لبخند زدم بهترین لبخند مصنوعی که میتونستم بزنم تا اعتماد به نفسم رو نشون بدم گفتم: _خب این دقیقا چه معنی میده؟ _بیا جلو اجازه بده که نشونت بدم... دستکشت رو در بیار راهی نبود که بخوام از این کار قرار کنم چون از قبل موافقت خودم رو بهش اعلام کردم به محض اینکه دستکشم رو در آوردم کارلوس دستم رو گرفت مستقیم به چشمهام نگاه کرد و بعد دستم رو لیس زد. حس کردم که تو هورمونهای کارلوس غرق شدم. تصویر ذهنی یه تصویر از دخترهای نیمه برهنه صداهایی که از صندلی عقب ماشین کارلوس می اومد. به محض اینکه کارلوس دستم رو رها کرد دوباره به بدن خودم برگشتم حس کردم سرگیجه دارم دستم رو روی اپن گذاشتم تا بتونم خودم رو کنترل کنم تو همین هفته این پنجمین بار بود که تو تصاویر ذهنیم از صندلی عقب ماشین جناب کارلوس سر در می آوردم مزخرفه این هفته همش تو بدن بقیه بودم نفس عمیقی کشیدم من به خودم قول داده بودم که عادی باشم و خودم رو حفظ کنم لکه ی مرطوب که جای زبون کارلوس بود روی دستم میدرخشید این کارش چه معنی میده؟ این یه پیشنهادیه کارلوس یه نمکدون برداشت و مقداری نمک روی قسمت مرطوب دستم ریخت اوه لطفا لطفا این به معنی چیزی نباشه که دارم بهش فکر میکنم کارلوس یه کاسه لیمو ترش تکه شده آورد و یکیش رو به من داد با دستی که هنوز دستکش داشت لیمو رو ازش گرفتم کارلوس گفت: _خب حالا ما گیلاسامون رو میبریم بالا و به اسپانیایی میگیم (Por ariba( این یعنی برای بالا بعد میاریمش پایین و می گیم (Por abajo) یعنی برای پایین بعد میاریمش جلو و میگیم Por alcentro یعنی برای وسط و در آخر میگیم ( Por aldentro) یعنی برای درون بعد نمک رو لیس میزنیم و یه گیلاس شراب میخوریم آخرش هم این لیمو ترش رو می مکیم... خب ترتیبش اینه فهمیدی؟
هدایت شده از چیچاپ
هر چه گشتم در بساطم شعر نیست ساده تر می گویم امشب شب بخیر
چشمهام رو تو حدقه چرخوندم اکثر مردم به نام خانوادگی من و رنگ روشن پوستم توجه میکنن اما نمیدونن که مادرم اهل مکزیکه و من دورگه ام اینکه میتونم اسپانیایی حرف بزنم رو مدیون مادرم هستم به اسپانیایی بهش گفتم: _فهمیدم رفیق کارلوس قیافه متعجب به خودش گرفت و گفت: _تو زبان لاتین بلدی؟ (شامل زبانهای فرانسوی اسپانیایی پرتغالی و.... هست) سرم رو تکون دادم و گفتم: _مادرم بلده و خب منم همینطور _جالبه. مکث کرد و بعد پرسید: _اون کلمه آخر که گفتی یعنی چی؟ پوف با همچین اسم و فامیلی که کارلوس رودریگز داشت و اونطور که به اسپانیایی توضیح داد که برای مشروب خوردن باید چیکار کنم من فکر میکردم که اون کاملا به زبان اسپانیایی مسلطه گفتم: _به معنی رفیقه من گفتم که متوجه شدم رفیق _آها چه جالب _اوهوم. اما هنوزم امیدوار بودم که مجبور نشم نمکی که روی تف خودش ریخته بود رو بخورم عوق رزالین گفت: _می دونی تسا تو مجبور نیستی اینکارو بکنی... اون پسرها یه مشت احمقن بهش نگاه کردم اونم دست به سینه من رو تماشا میکرد عالیه رزالین باید این حرف رو وقتی میزد که من مثل ابله ها قبول کردم انجامش بدم نه الان در حال حاضر هیچ راه برگشتی نبود و اگه ردش میکردم ابله به نظر می اومدم لعنت بهش من همیشه احمقانه رفتار میکنم دوست پسر رزالین یکم با من لاس زده بود و حالا این خانم میخواست من رو دست بندازه و مسخرم کنه من باید قبل از اینکه با خوردن شراب موافقت کنم به این موضوع توجه میکردم گفتم: _نه لازم نیست انجامش میدم سعی کردم وقتی لیوان کوچیک شراب رو نگه میدارم دستهام ثابت و بی حرکت باشن رزالین جواب داد:
_هرچی تو بگی این رو کارلوس گیلاس شرابش رو بالا آورد و گفت: وقتی گفت که داشت ناخنهای مانیکور شدش رو چک می کرد. ادامه داد خب بچه ها همه گیلاساتون رو آماده کنین. _آماده ام. پسرها با صدای بلند فریاد زدن: Por aldentro( .برای درون )Por alcentro( برای وسط )Por abajo( برای پایین )Por arriba ( برای بالا) منم همراه با پسرها تکرار کردم و سریع نمک رو لیس زدم و این دفعه مجبور نشدم که به خاطر تصاویر ذهنی جدیدی که از روابط کارلوس با دخترا تو ذهنم شکل گرفته بود صورتم رو جمع کنم یا سرگیجه بگیرم و بعد یه نفس گیلاسم رو سر کشیدم و سعی کردم که سوختن گلوم رو وقتی که آب لیمو ترش رو داخل دهنم ریختم نادیده بگیرم و به روی خودم نیارم خب اونقد راهم بد نبود ! پسرها خندیدن و وقتی پوست لیمو ترش رو روی این میذاشتم بخاطر اینکه همراهیشون کردم بهم پنج امتیاز دادن کارلوس گفت: _عالی بودی با لبخند به سمتش برگشتم و گفتم _مرسی بالاخره حس کردم که اعتماد به نفسم واقعا داره بیشتر میشه من تونستم انجامش بدم تونستم مثل اونها باشم و تونستم تصاویر ذهنیم رو کنترل کنم و خونسرد باشم تونستم یه دختر عادی باشم دلم میخواست از خوشحالی بالا و پایین بیرم _خوبه.... مرسی بابت همراهی کارلوس خوش گذشت. رزالین مشغول حرف زدن با کارلوس بود من هم تو فکر اتفاقی که الان افتاد و واقعی بود غرق شده بودم و دیگه حرفهای رزالین رو نمیشنیدم این اتفاق خوبی بود به شرطی که دووم داشته باشه و بازم بتونم از پسش بربیام وقتی که داشتم دستکشم رو می پوشیدم سرم رو تکون دادم اما تو هر اتفاقی که تجربه میکردم رزالین پشتم رو خالی میکرد قصد داشتم ببینم تو این مهمونی میتونم کسی رو پیدا کنم که سریع باهاش دوست بشم به دوست واقعی اینکه پا به پای رزالین و نوسانات روحیش پیش بری به اندازه کافی هر کسی رو دیوونه میکرد رزالین دو تا از انگشتهاش رو بالا آورد و پسری که نزدیک سطل بزرگ یخ بود با علامت رزالین دو تا جام قرمزرنگ برداشت و داخلش رو با آبجو پر کرد. من هنوز به سن قانونی ترسیده بودم و نمی دونستم..
که تو مصرف الکل چقدر محدودیت دارم اما من میخواستم که امتحانش کنم میخواستم ببینم که تجربه اش چه جوریه البته نه به اون حدی که مثل جس تو مصرفش غرق بشم وقتی که اون پسر آبجوها رو بهمون داد رزالین دوباره دستم رو گرفت و گفت: بای بای پسرها ما میریم ببینیم دیگه چه کسایی رو اینجا پیدا می کنیم. رزالین من رو به سمت اتاق نشیمن کشوند. موسیقی رپی گذاشته بودن که صداش گوش آدم رو کر میکرد. این آهنگی نبود که من بخوام برای گوش دادن انتخاب کنم اما خب از آهنگ محلی رزالین خیلی بهتر بود خیلی وقت بود که نرقصیده بودم و الان می خواستم که انجامش بدم مبلمان خونه به زور کنار دیوارها جمع شده بود. تعدادی از مهمونها وسط اتاق مشغول رقصیدن بودن بقیه هم روی صندلی ها و مبلهای اطراف اتاق نشسته بودن نمیخواستم نگاه کنم اما چشمم خورد به پسر و دختری که روی مبل مشغول بودن اونها واقعا حس بدی پیدا نمیکنن که این کارو جلوی این همه آدم انجام میدن! من روم رو برگردوندم که دیگه نبینمشون اصلا امکان نداره من به پسری اجازه بدم که وسط جمعیت باهام از اینکارها کنه. حواسم به این نبود که چندمین گیلاسیه که میخورم اما خب مشکلی نبود و اتفاقی هم پیش نمی اومد من بیشتر از اینها به خودم اهمیت میدم و نمیذارم اتفاقی برام بیفته به جرعه از آبجوم رو خوردم و صورتم رو جمع کردم مزه ادرار میده! البته این حرفم به این معنی نیست که من مزه ادرار رو چشیدم اما خب فکر میکنم که باید مزه هاشون شبیه هم باشه رزالین گیلاس آبجوش رو سر کشید و بعد جام رو انداخت رو زمین و گفت: _بیا بریم برقصیم این رو وقتی که به من و به سمت وسط اتاق میکشید تو گوشم فریاد زد. نمیدونستم که با نوشیدنیم چیکار کنم، هنوز تو دستم بود. حواسم بهش بود که وقتی به جلو و عقب میچرخیدم از تو جام نریزه بیرون وقتی که با اکسل بیرون می رفتم معمولا سعی میکردم گوشه و کنار اتاق برقصم یا جاهایی که خلوت باشه و خیلی جمعیت نداشته باشه و همیشه هم لباسهایی میپوشیدم که تقریبا هر اینچ از بدنم رو پوشونده باشه اما خب الان موقعیت خارج از کنترلم بود مخصوصا با این لباسی که پوشیدم باید به لباس آستین بلند میپوشیدم اما نمی تونستم خودم رو برای پوشیدنش اونم تو گرمای تگزاس قانع کنم دستکش هام فقط چهار اینچ از پوست بدنم رو میپوشوندن و یقه ی باز لباسم این امکان رو فراهم می کرد که برای دومین بار تو این مهمونی یه تصویر ذهنی مزخرف بگیرم جمعیت مهمونهایی که با آهنگ بدن هاشون رو تکون میدادن بیش از حد بود موجی از تصاویر ذهنی مختلف تمام بدنم رو در برگرفت. من امیدوارم که اون به من علاقه داشته باشه فکر کنم حالم داره بهم میخوره. اون پسره دائما حواسش به منه و من و نگاه میکند. این نوشیدنی چند شه، من مطمئنم که اون دختره از من خوشش میاد؟ زمین دور سرم میچرخید تمام احساساتی که بقیه داشتن پشت سر هم تو ذهنم در حال شکل گیری بود. تصاویر ذهنی که می گرفتم دیوونه کننده بودن معمولا وقتی با کسی ارتباط جسمی داشته باشم یا لمسش کنم میتونم آخرین چیزی که از نظر عاطفی روش تاثیر گذاشته رو ببینم اما از اونجایی که همه آدمای دور و اطرافم حسابی مشروب خوردن تمام چیزهایی که فکر...
پارت بعدی عالیههههههه
میکنن و تمام چیزهایی که احساس میکنن شبیه هم هستن بنابراین من در حال دیدن چیزهایی بودم که بقیه بهش فکر می کردن قبلا فکر میکردم که خوندن ذهن بقیه یه ابر قدرت عالی محسوب میشه اما الان میفهمم که این کار اصلا جذاب نیست. اصلا خیلی هم مزخرفه تنها چیزی که الان تو تمام وجودم حسش میکنم حالت تهوعه به هوای تازه نیاز داشتم. دستهام رو روی قفسه سینم جمع کردم و خودم رو کنار کشیدم تا هیچ کس دیگه ای نتونه پوستم رو لمس کنه. اطراف رو نگاه کردم تو یکی از گوشه های اتاق رقص به در کشویی دیدم. به رزالین گفتم _من میرم یکم هوا بخورم. این رو تو گوش رزالین فریاد زدم تا بشنوه _باشه برو این و گفت و دوباره شروع کرد به تکون دادن خودش وقتی که در رو باز کردم موجی از هوای گرم و مرطوب بیرون به صورتم برخورد کرد؛ اما یکی یکی همه اون تصاویر ذهنی و احساساتی که بقیه داشتن از ذهنم بیرون رفت و کم کم حالت تهوعی که داشتم آروم شد. حیاط پشتی خیلی تاریک بود اونقدر که نمی تونستم انتهاش رو ببینم آقای داوسون گفته بود که یه رود بزرگ پشت محله ما وجود داره قسمتی که تاریک بود احتمالا همونجاییه که سرازیری شروع میشه به سمت تاریکی قدم زدم. همون جایی که کم کم زمین شیبدار میشد. لبه سرازیری ایستادم درسته میتونم رود رو ببینم و همونطور خونه ما که پشتش قرار گرفته روی چمن نشستم و به این فکر میکردم که زودتر برم خونه سکوت کردم و به صدای تاریکی و شب گوش دادم. یه جرعه دیگه از آبجو رو خوردم و دوباره ص صورتم رو جمع کردم حتی با اینکه در حال خوردن یه نوشیدنی خنگ بودم؛ اما بازم نمی تونستم گرمای درونم رو خفه کنم نگاهی به اطراف انداختم تا ببینم کس دیگه ای این اطراف هست یا نه و بقیه نوشیدنیم رو به سمت رود ریختم _هی صدایی از توی تاریکی شنیده شد. از جام پریدم وای یکی دیگم اینجا بود و من نوشیدنی رو ریختم روش گفتم: _اوه خدای من ببخشید من اصلا متوجه شما نشدم. سایه یه پسر رو دیدم که به سمت تور می اومد بلند بود. قطعا بیشتر از ۶ فوت با موهای مشکی بهم ریخته زیر نور ماه چشمهاش به رنگ زرد میدرخشیدن نفسم قطع میشه. _مشکلی نیست. این رو گفت و به جام خالی تو دستم اشاره کرد _مزه اش رو دوست نداشتی؟
_نه. صورتم داغ شد و ادامه دادم: _واقعا متاسفم من تورو ندیدم همون شلوار و تیشرت مشکی که صبح دیده بودم رو پوشیده بود وقتی که دستهاش رو تو جیبش تکون میداد می تونستم عضلات بدنش رو زیر لباسش که تو قسمت بالا تنه تنگ بود یواشکی ببینم نگاهم رو ازش گرفتم و به پاهاش دوختم تا از سنگینی فضایی که ایجاد کرده بود فرار کنم اما حتی دیدن پاهای برهنه اون روی چمن باعث شد که قلبم از تپش بایسته کفش هاش کجاست؟ انگشتش رو زیر چونم گذاشت و سرم رو بالا آورد تا جایی که چشمهای هم دیگه رو شکار کردیم وقتی که حس کردم داره تصاویری به ذهنم میاد چشمهام رو بستم جست و خیز و دویدن توی جنگل میتونم بوی چمنها و درخت ها رو حس کنم و یه خرگوش شکار دستش رو از زیر چونم برداشت و تصاویر ذهنی از بین رفتن گفت: _نگران چیزی نباش این چی بود؟! احساس دویدن توی طبیعت اشتیاق زیاد برای تعقیب حیوونها؟ کدوم پسری به این چیزا فکر میکنه! چرا تصاویر عادی که از بقیه پسرها میگرفتم در مورد اون صدق نمی کرد؟ اونم یه پسری که انقدر جذابه که میتونه هر دختری رو به سمت خودش بکشه امکان نداره که اون دوست دختر نداشته باشه. اصلا متوجه نشدم که نفسم رو نگه داشته بودم تا اینکه احساس خفگی کردم و هوا رو با تموم وجودم بلعیدم به نظر میرسه که وقتی پیش داستینم. باید اینکارو زیاد انجام بدم. گرمایی که تو گونه هام حس میکردم به آرومی داشت تو تمام بدنم پخش میشد. _بیا بریم داستین. صدای بم و مردونه ای از توی تاریکی شنیده شد با دقت به همون سمت نگاه کردم تا ببینم این صدا از کجا میاد. _بعدا بهتون ملحق میشم این رو داستین گفت وقتی که به من نگاه میکرد. لبخند زدم فکر نمیکنم بتونم طاقت بیارم که اون به این زودی از پیشم بره _هی رفیق این رو یه صدای دیگه گفت و ادامه داد _اصلا فکر خوبی نیست. میدونی که...
قبل اینکه حتی متوجه حرکت داستین بشم اون بهم پشت کرد. یه قدم از داستین دور شدم وقتی که صدای خرخر کردن سنگ رو از تو تاریکی شنیدم اونها همراه خودشون سگ داشتن با همچین صدای خرخر وحشتناکی احتمالا باید از اون سگهای واقعا بزرگ باشه همون صدا گفت: _خیله خب ولی اگه اتفاقی بیفته خودت رو مرده فرض کن داستین. بیا بریم کودی.... بدو! داستین به سمت من برگشت و کنار پاهام نشست انگار که اون مکالمه کوتاه که چند لحظه پیش شنیدیم، اصلا اتفاق نیفتاده گفت: _امروز چطور بود؟ لبخند زد و دستش رو به سمتم دراز کرد. خندیدم وقتی بعد اتفاقی که چند لحظه پیش افتاد همچین سوال عادی رو می پرسه گفتم: _به گمونم خوب بود. نمی تونستم داستین رو درک کنم یه چیزهایی در مورد اون متفاوت و عجیب بودا هیچ کدوم از کارهاش شبیه پسرهایی که تا حالا باهاشون آشنا شدم نبود. سعی کردم به خودم بقبولونم که فقط برای اینکه در موردش کنجکاو بودم دستش رو گرفتم و این هیچ ارتباطی به این واقعیت نداشت که من برای اولین بار اینطور وحشتناک به پسری جذب میشدم. ستاره های سینما و شخصیتهای زمانها در مقابل اون اصلا عددی نبودن دستهاش اون قدر گرم بود که من حتی میتونستم گرماش رو از زیر دستکش هام حس کنم وقتی که کنارش نشستم فکر میکردم که دستم رو رها میکنه اما اون در عوض دستم رو محکم تر گرفت و انگشتهاش رو لای انگشتهام گذاشت. به دستهامون نگاه کردم و منم دستهاش و محکم گرفتم تو اون لحظه حس کردم که آرامشی تمام وجودم رو گرفته آرامشی که تا به حال تجربه اش نکردم با هیچ کدوم از آدمای دور و اطرافم مخصوصا با هیچ کدوم از آدمهایی که من رو لمس کرده بودن ذهنم رو فراموش کرده بودم دست کشم رو بالاتر کشیدم این تنها دلیلی هست که بهم این فرصت رو میده تا دست داستین و بگیرم سعی کردم که چیزی برای گفتن پیدا کنم چیزی که احمقانه به نظر نیاد. گفتم: _تو گفتی که از سنت ایلیه رفتی اما آقای داوسون میگفت که گاهی اوقات اونجا تدریس میکنی _آره دو سال پیش فارغ التحصیل شدم من یه سال یا حتی بیشتر قبل از اینکه به دانشگاه برم تو مدرسه کمک می کردم. _تو اصلا شبیه معلم هایی که تا حالا داشتم نیستی با دستم جلوی دهنم رو گرفتم وای باورم نمیشه که همچین حرفی رو بهش زدم داستین لبخند زد و گفت: _حالا این خوبه؟ زنگهای هشدار ذهنم به صدا در اومدن باید موضوع بحث رو عوض کنم گفتم:
هدایت شده از چیچاپ
_چه‌بگویم‌که‌غمت‌ماضیِ‌استمراری‌است.
_شما فقط گاهی اوقات با لهجه خودتون حرف میزنید؟ _من بخش زیادی از زندگیم رو اینجا گذروندم ولی خب من تو فرانسه به دنیا اومدم و بعد به من پوزخند زد و ادامه داد: _و فکر نکن که متوجه نشدم بحث رو عوض کردی مثل این میمونه که انگار اون میدونه من به چی فکر میکنم من تقریبا فراموش کرده بودم که داستین دستم رو گرفته تا اینکه اون دستم رو به آرومی فشار داد. این واقعیت که داستین این کارو دوبار تکرار کرد جوری که انگار دلش نمی خواست اصلا دستم رو رها کنه خیلی خوشحالم کرد من هیچ ایده ای نداشتم که باید با این پسر چیکار کنم برای از خود بیخود شدن وقت زیاده می تونم بعدا بهش فکر کنم اما الان فقط میخوام ازش لذت ببرم گفت: _خب تو عاشق کتاب و گروه موسیقی Nine Inch Nails هستی؟ _اوهوم هر دو _و نظرت در مورد تگزاس چیه؟ _ممکنه کم کم بهش علاقه مند بشم. من این و گفتم وای خدای من واقعا نیازه یکی بزنه تو سرم بلکه به خودم بیام و انقدر آبروی خودم رو نبرم نباید انقدر ضایع اشتیاق خودم رو نشون بدم برای به لحظه ساکت موند و بعد گفت: _اگه ببوسمت چه فکری میکنی؟ خندیدم و گفتم: _×اوه این خیلی غیر منتظره هست. _خب حدس میزنم که اصلا نمیتونم رو موضوع مکالممون تمرکز کنم چون دائما دارم به این فکر میکنم که ببوسمت. _چی؟! _درسته من میتونم حرفهایی مثل این که تو خوشگلی و چشمهای فوق العاده ای داری بهت بگم اما خب این حرفها رو پسرهای دیگه هم میتونن بهت بگن لبخند زد و ادامه داد:
_تو فوق العاده ای من این و از طرز لباس پوشیدنت فهمیدم من میخوام بگم که ما خیلی با هم تفاهم داریم؛ اما گفتنش حتی یه ذره هم نمیتونه احساسی که تو جملم هست رو بیان کنه من ارتباطی که بینمونه رو حس میکنم این برام خیلی جذابه حتى همین حالا که کنارم نشستی و من واقعا واقعا دلم میخواد که تورو بیشتر بشناسم اما یه چیزهایی وجود داره که مانع این نیاز من به تو میشه اگه ما بخوایم نادیدشون بگیریم شاید بهمون کمک کنه اما ممکنم هست که اینکار همه چی رو بدتر کنه ولی تو نمیتونی من و به خاطر اینکه براش تلاش کردم مقصر بدونی ضربان قلبم وقتی که داستین حرف میزد به سرعت بالا می رفت اون هم حس من و داره؟! گفتم: _ببینم تو آدم بی پروایی هستی آره؟ شونه بالا انداخت و گفت: _من فقط آدم رکی هستم علاقه ای به بازی کردن ندارم ادامه داد: خب حالا تو چی میگی؟ میتونم ببوسمت؟ هورمون هام فریاد میزدن خب معلومه که آره اما تظاهر کردم که دارم در مورد پیشنهادش فکر می کنم یه بوسه می تونست یه مصیبت بزرگ باشه کاملا مثل به کابوس شیرین میمونه با وجود اینکه من اصلا داستین رو نمیشناختم اما نمی تونم این ارتباط و علاقم رو نادیده بگیرم یهو بهم نزدیک تر شد. باید حرکتی میکردم سرم رو تکون دادم تو دلم دعا کردم که هیچ تصویر ذهنی نگیرم وقتی من رو بوسید. چشمهام رو بستم و تو موجی از احساسات گم شدم از طریق تصاویر ذهنیم میتونستم احساس داستین و همچنین احساس خودم رو حس کنم و همین باعث شد که بیشتر و بیشتر اون و بخوام بیشتر خودم رو سمتش کشوندم و بعد حس کردم که چیزی تو شونم فرو رفت. دستهام رو روی سینه اش گذاشتم و آروم به عقب هلش دادم چه اتفاقی افتاد؟ قبل از اینکه بتونم واکنشی نشون بدم سریع از روم بلند شد و ده قدم ازم فاصله گرفت چشمهاش به رنگ زرد میدرخشیدن نفس عمیق و آهسته ای کشید. دستم رو به شونه ام رسوندم و خیسی چیزی رو زیر دستم حس کردم این نمیتونه خون باشه دستکشهای مشکیم تو این تاریکی چیزی رو نشون نمیدادن سریع یکی از دستکشهام و در آوردم و شونه ام رو لمس کردم بلند شدم و به سمت نور در ورودی رفتم. قطره خون از نوک انگشتم میچکید زبونمو روی لب پایینم میکشم مزه فلز میده خونریزی داشتم. گفتم _تو من رو گاز گرفتی؟! من میدونستم که این اولین بو سه واقعیمه اما واقعا شک دارم که خونریزی من طبیعی باشه درد تو شونه چیم پخش شد. گفتم: _چرا آخه برای چی؟
میرید پیش ساحل؟🥲 @drawingbook چنل اولش پاک شده🥲
_من متاسفم تسا. آروم زمزمه کرد: _این یه اتفاق بود من متوجه نشدم که دارم چیکار میکنم اوه خدا تسا لطفا بدون که من... صدای موسیقی رو شنیدم وقتی که در پشت سر من باز شد. رزالین و کارلوس و اون پسرهایی که باهاشون شراب خوردم اومدن بیرون _تسا تو کجا غیبت زد..... کارلوس جملش رو قطع کرد وقتی که نگاهش بین من و داستین در نوسان بود گفت: _ببینم اون اذیتت کرده؟ _نمی دونم. من واقعا نمی دونستم که تو این جهنم داره چه اتفاقی میافته ذهن من فقط درگیر یه چیز بود چیزی تو وجودم به داستین نیازداشت. از نگاه داستین میتونستم بفهمم که اونم همین حس رو داره وقتی پای داستین وسط می اومد ذهنم پر از سوال میشد. و همین طور وجودم پر از جاذبه نسبت بهش و سوالام هر دفعه بیشتر میشد کارلوس و دوستهاش به من نزدیک تر شدن قبل از اینکه هر کدوم از اونها به من نزدیک بشن دستکشم رو پوشیدم آخرین چیزی که بهش احتیاج داشتم یه تصویر ذهنی بود. بسته دیگه به داستین نگاه کردم مطمئن نبودم که اون چه جوری میخواد این بازی رو تمومش کنه؟ می تونستم اشک رو تو چشمهاش ببینم و با چیزی که دیدم نفسم متوقف شد من صدمه دیده بودم و دلخور بودم خیلی زیاد اما چیزی برای گریه کردن وجود نداشت یا بهتره بگم که امیدوارم وجود نداشته باشه. داستین گفت: _من متاسفم من واقعا منظوری نداشتم نمیخواستم اینکارو بکنم.... من نمی تونم..... سپس داستین تو تاریکی محو شد چه اتفاقی افتاده؟ چرا اون این کارو کرد؟ اینطوری من رو بوسید و بعد تنهام گذاشت؟! _اون پسره واقعا جیگره رزالین این و گفت و حرفش من و به واقعیت برگردوند. یهو حس حسادت وجودم رو گرفت و از حرفی که رزالین زده بود خوشم نیومد. _رزالین کارلوس اسمش رو با عصبانیت صدا زد کارلوس واقعا از آدمهای سنت ایلبه خوشش نمی اومد.
این یه کابوس بود و من الان اونجا ایستاده بودم در حالی که خونریزی داشتم درد داشتم و تمام امیدی که برای حفظ کردن آبروم داشتم نابود شد. اون پسرها حتما الان فکر میکنن که من یه دختر بی سروپا هستم که به هر پسری پا میدم رزالین وقتی به سمتم می اومد نیشخند زد و گفت: _چیه؟ من اجازه ندارم نگاهش کنم چون اون پسر یکی از اونهاست؟ مکث کوتاهی کرد و گفت: _اوه خدای من تو داره ازت خون میره _چیز مهمی نیست. این فقط یه خراشه رزالین چند قدم به عقب برداشت رنگ صورت کارلوس پرید و آب دهنش رو قورت داد. گفت: _خون روی شونه هاشم هست این اون عکس العملی نبود که ازشون انتظار داشتم چرا اونها از خون فرار میکردن یکی از پسرها گفت: _گندش بزنن اون یکی از بچه های سنت ایلبه بود. این حرفش پر از منظور بود یه قدم از من دور شد. گفتم: _تقریبا میشه گفت که از بچه های اونجاست سعی کردم که این موضوع رو بی اهمیت جلوه بدم گفتم: _ببینین... من میدونستم که آدمهای اونجا ممکنه که خطرناک باشن اما داستین خیلی وقته که فارغ التحصیل شده من مطمئنم که اون رفتار خودش رو اصلاح کرده تو این مدت بیخیال بچه ها همون پسره پوزخند زد و گفت: _اونجا یه مدرسه عادی نیست اونجا یه مدرسه برای... _خفه شو! کارلوس این و گفت و بعد به رزالین نگاه کرد و گفت: _تسا رو ببر خونش دیگه هم نباید بیاد اینجا به نفس نفس افتادم و گفتم:
_من نمی فهمم.... من اینجا آسیب دیدم و شما حتی ازم نمی پرسین که حالم خوبه یا نه؟! حتی سعی نمیکنید بهم کمک کنید و زخمم رو ببندید! کارلوس و رزالین هیچ توجهی به من نکردن رزالین نق زد _من نمیخوام این سوار ماشینم بشه _من این نیستم.... من به آدمم اونها عقلشون رو از دست دادن ظاهراً انگار من نامرئی شده بودم که هیچکس به حرفهام توجه نمی کرد. _عجب تو اون رو آوردیش خودتم میبریش تف از دهن کارلوس بیرون می اومد وقتی که فریاد میکشید _تو مسئولشی رزالین بگیر ببرش خونه همین الان و یه لحظه هم این جرات رو به خودت نده که مجبورش کنی تا خونش راه بره! اگه اون امشب تو فضای باز تغییر شکل بده عواقبش پای خودته بعد از گفتن این حرفها برگشت به داخل خونه و بقیه پسرها هم پشت سرش آروم حرکت کردن داد زدم _هی من هنوز این جام صدای کوبیده شدن در باعث شد که معده ام بسوزه نمیدونم چرا مردم سدر ریدز اینطوری رنگ عوض میکنن؟ با من مثل یه مزاحم برخورد کردن رزالین گفت _بیا بریم. و با عجله به سمت ماشینش حرکت کرد. سکوت عذاب آوری که از وقتی سوار ماشین شدم بینمون حکم فرما بود رو شکستم _من نمی فهمم چرا این موضوع رو انقدر بزرگش میکنین؟ _تو نمی فهمی. چشمهاش رو تو حدقه چرخوند و گفت: _مگه ما بهت نگفتیم که از بچه های سنت ایلیه دور باشی؟ آقای داوسون هم این و گفته بود. گفتم: