❇️ جدیترین حرف امروز
رهبر انقلاب وارد خانه شدند و همه به احترام ایستادند و صلوات فرستادند و ایشان طبق معمول مادر شهید را جستجو و اول با او چاق سلامتی کردند. همه که نشستند، حالِ پدر شهید را هم پرسیدند.
سوال کردند چند فرزند دارید؟ و پدر شهید جواب داد: غیر از شهید ۶ پسر و یک دختر...
آقا لبخندی زدند و گفتند: خدا برکت بده، خدا زیادترش کند و جمع خندیدند.
آقا ادامه دادند: جوانهای امروز باید از حاج آقا یاد بگیرند. بعد رو به برادران شهید کردند و گفتند: شماها چطور؟! پسر بزرگ گفت: از حاج آقا کم ندارد و ۷ بچه دارد. برادر دوم ۴ بچه داشت. برادر سوم که میشد همان شهید رجبعلی محمدزاده ۳ بچه داشت.
رهبر انقلاب گفتند: لابد هر چه برادرها کوچکتر شدند سعادتشان کمتر شده؟! و جمع خندیدند و البته برادرها تایید کردند...
رهبر انقلاب گفتند: حالا ما کمی شوخی کردیم ولی اگر کسی دقت کند این حرفها مطلقا شوخی نیست، بسیار جدی است و از جدیترین حرفهای امروز ماست.
🗓 روایتی از دیدار رهبر معظم انقلاب از خانواده شهید رجبعلی محمدزاده، بجنورد ۹۱/۷/۲۰
#جمعیت
#مشق_زندگی
📖 میگفتند داستان زندگیاش از انتهای آن آغاز میشود از انتها یعنی درست زمانی که داعشیها را مورد خطابش قرار داد و گفت: "اگر قرار باشد برای بازگشت پیکر هادیام با شما وارد معامله شوم، سر شهیدم را مانند اموهب به سوی خودتان پرتاب میکنم."
⚜ اما من معتقدم نه! داستان زندگی "شاهزاده احمدی" در قصه این روزهای ما از همان اولش مَثَل شده است. از همان اول یعنی از وقتی که پا گذاشت در قصر آرزوهایش. آرزوهایی که شاید فکرش را هم نمیکرد که روزی بخواهد آجر به آجرش را با پسرعمه خود بالا ببرد...
💢 روزی که هادی به خواستگاری شاهزادهخانم آمد هنوز صدای توپ و تانک صدامیها در گوش ایران صدا میکرد. خانواده احمدی اهل اهواز بودند. پدر خانواده تازه دخترکش، شاهزادهخانم را از اهواز به تهران آورده بود تا خم بعثیها به ابرویش نیفتد. هادی که به خواستگاری آمد، هیچکس نفهمید چطور شاهزادهخانم قصر رویاهایش را از پایتخت برد به سمت شوشتر! به سمت شوشتر؛ درست جایی که پسرعمهاش هادی، یار و همسفر این روزهایش رخت نظامیگری بر تن کرده بود و اسلحه به دست جلوی بعثیها ایستاده بود.
🗓 روزها گذشت و بعثیها رفتند و رخت نظامیگری ماند بر تن هادی. ماند بر تنش تا دودوتای مقاومت از حساب زندگیاش نرود. و شاهزادهخانم قصه ما از آن روز کارش شد غبارروبی رخت نظامی همسرش تا دست سیاه روزگار گرد و غبار را بر سر و رویش نیاورد!
⭕️ بعثیها که رفتند تکفیریهای داعشی جایشان را گرفتند. هادی خبرها را که میشنید دلش تاب نمیآورد. در ذهنش بود که باید دوباره رخت نظامیگری را قواره تنش کند. شاهزادهخانم فهمیده بود. میدانست کار، کار خودش است. مردها را چه به دوخت و دوز و اندازه زدن؟! دلش را قیچی کرد و قلبش را به لباس هادی وصله زد. میخواست قصرش را بار بکشد به سوریه. میگفت: "من خادم میشوم و هادی پاسدار"! اما فایده نداشت سوریه جای شاهزاده خانمها نبود! چارهای نبود! شاهزاده خانم باید پادشاه قصرش را روانه میکرد.
🚩 همان سالهای ۹۳ بود که زمزمههای هادی شروع شد. زمزمههایی که گوش شاهزادهخانم از شنیدنش طفره میرفت. هادی به دوستانش میگفت: "اگر من شهید شوم پیکرم را نمیآورند"! شاهزاده خانم از همان جا بود که فهمید هادی، راهش را حسینی کرده است پس اوست که باید زینبیوار ادامهاش دهد. خودش را آماده کرد. به نظرش میآمد حالا که قصر آرزوهایش را در کربلای هادی نبرده است باید خیمه هوش و حواسش را تماما به میدان ببرد. شاهزاده خانم از همان روز بود که خواب را بر چشمهایش حرام کرد. خوابی که به گمانم خودش هم روسیاه بود از آمدنش در چشمان منتظر شاهزادهخانم. شاهزادهخانمی که مادر سه فرزند بود از هادی.
💢 خبرش آمد اما نه از خودیها! از غریبههای تکفیری. فیلم پیکر بیجان هادی را فرستادند و گفتند: "این سردار شماست. هادی کجباف. اگر پیکرش را میخواهید یک و نیم میلیارد پول را حواله کنید به حسابهایمان." شاهزاده خانم خبر را که شنید چادرش را محکمتر کرد. صدایش را کلفتتر کرد. یک و نیم میلیارد را برد در حساب کتاب شاهزادگیاش. دودوتایی که هادی به او یاد داده بود در حساب داعشیها چهارتا نبود!
🔆 تصمیمش را گرفت. قصر شاهزادگی او استوارتر از این بود که برای بودنش خود را وامدار تکفیریها کند. قرار بود این پول خرج تجهیزات و مهمات برای تکفیریها شود. شاهزادهخانم راضی نمیشد این پول صرف کار دیگری شود. پس راه زینبیاش از همین روز آغاز شد. به داعشیها گفت: "روح هادی در پیشگاه خدا در عزت و عافیت است؛ چه نیاز به جسم خاکی. از پیکر هادی میگذرم و او را به خدا میسپارم."
و "شاهزاده احمدی" تنها زنی نبود که همسرش را اینگونه بدرقه عافیت کرد.
🖊 لطیفهسادات مرتضوی
#مشق_زندگی
🔷@farhangi_whc_semnan