eitaa logo
^ نـجـوا🌱 ^
1.4هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
5.9هزار ویدیو
6 فایل
﷽ _بِسمـ‌ࢪب‌عماࢪهاے‌آقاسیدعلۍ👀✊🏻 تاامام‌عاشقان‌غایب‌اسٺ اطاعٺ‌ازخامنہ‌ا؎واجب‌اسٺ!:)🕶 تشریف بیارید داخل🙂☕️! - ارتبـٰاط‌بـامـدیران @Militarygirl_313 برای تبادل⬇️ @Siamak_1457 (تبال زیر 500 انجام نمی‌شود) تاریـخ تأسیـس کانال:✨1401/8/24✨
مشاهده در ایتا
دانلود
دستت رو بده!نه نمیدم! چرا نمیدی؟؟؟😅 شخص خسيسی در رودخانه ای افتاد و عده اي جمع شدند تا او را نجات دهند. دوستش گفت:" دستت را بده، تا تو را از آب بالا بکشم." مرد در حالی که دست و پا می زد دستش را نداد. شخص ديگری همين پيشنهاد را داد، ولی نتيجه ای نداشت. ملا نصرالدين که به محل حادثه رسيده بود، به مرد گفت:" دست مرا بگير تا تو را نجات دهم. "مرد بلافاصله دست ملا را گرفت و از رودخانه بيرون آمد. مردم شگفت زده گفتند:" ملا معجزه کردی؟ "ملا گفت: "شما اين مرد را خوب نمی شناسيد. او دستِ بده ندارد، دستِ بگير دارد. اگر بگویی دستم را بگير، مي گيرد، اما اگر بگویی دستت را بده، نمی دهد." پ.ن: تهيدست از برخی نعمت های دنيا بی بهره است، اما خسيس از همه نعمات دنيا. 😓 @whisper_313
💫🌟🌙 شـــــــــب🌙🌟💫 ⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁 🍃 بزرگى با شاگردش از باغى میگذشت چشمشان به یک کفش کهنه افتاد. شاگرد گفت : گمان میکنم این کفشهای کارگرى است که در این باغ کار میکند، بیایید با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببینیم و بعد کفشها را پس بدهیم و کمى شاد شویم. استاد گفت : چرا براى خندیدن خودمان او را ناراحت کنیم..؟ بیا کارى که میگویم انجام بده و عکس العملش را ببین.. مقدارى پول درون آن کفش قرار بده.. شاگرد هم پذیرفت و بعد از قرار دادن پول، مخفى شدند.. کارگر براى تعویض لباس به وسائل خود مراجعه کرد و همین که پا درون کفش گذاشت متوجه شیئى درون کفش شد و بعد از وارسى پول ها را دید با گریه فریاد زد خدایا شکرت.. خدایی که هیچ وقت بندگانت را فراموش نمیکنى..!  میدانى که همسر مریض و فرزندان گرسنه دارم و در فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رویی به نزد آنها باز گردم و همین طور اشک میریخت... استاد به شاگردش گفت : همیشه سعى کن براى خوشحالیت ببخشى نه بستانی...🌸🍃 🍃 🌺🍃
💇‍♂مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار، گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها به موضوع «خدا» رسیدند؛ آرایشگر گفت: “من باور نمی‌کنم خدا وجود داشته باشد.” مشتری پرسید: “چرا؟” آرایشگر گفت: “کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می‌شدند؟ بچه‌های بی‌سرپرست پیدا می‌شدند؟ این همه درد و رنج وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این چیزها وجود داشته باشد.” مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد؛ چون نمی‌خواست جروبحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. در خیابان مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده.. مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: “به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.” آرایشگر با تعجب گفت: “چرا چنین حرفی می زنی؟ من این‌جا هستم، همین الان موهای تو را کوتاه کردم!” مشتری با اعتراض گفت: “نه! آرایشگرها وجود ندارند؛ چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی‌شد.” آرایشگر گفت: “نه بابا؛ آرایشگرها وجود دارند، موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی‌کنند.” مشتری تایید کرد: “دقیقاً! نکته همین است. ✅خدا هم وجود دارد! فقط مردم به او مراجعه نمی‌کنند و دنبالش نمی‌گردند. ✅برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.” ┈✾•┈┈••✦❀✦••┈┈•✾┈┈ . •┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈• 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم' اموزنده🎐 ❣🌷🌼💕💐🌸💕 ^_ @Whisper_313 _^
🚨اختلاف‌نظرهای کوچک را بزرگ نکنید قورباغه به کانگورو گفت: من و تو می‌توانیم بپریم. پس اگر باهم ازدواج کنیم بچه‌مان می‌تواند از روی کوه‌ها یک فرسنگ بپرد و ما می‌توانیم اسمش را «قورگورو» بگذاریم. کانگورو گفت: عزیزم، چه فکر جالبی! من با خوشحالی با تو ازدواج می‌کنم اما بهتر است اسم بچه‌مان را بگذاریم: «کانباغه». هر دو بر سر «قورگورو» و «کانباغه» بحث کردند و بحث کردند. در آخر قورباغه گفت: برای من نه «قورگورو» مهم است و نه «کانباغه». اصلا من دلم نمی‌خواهد با تو ازدواج کنم. کانگورو گفت: بهتر. قورباغه دیگر چیزی نگفت. کانگورو هم جست زد و رفت. آن‌ها هیچ‌وقت ازدواج نکردند. بچه‌ای هم نداشتند که بتواند از کوه‌ها بجهد و تا یک فرسنگ بپرد. چه بد، چه حیف که نتوانستند فقط سر یک اسم توافق کنند. 🛑 نگذارید پتانسیل موجود برای دستاوردهای بزرگ، قربانی اختلاف‌نظرهای کوچک شود. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ اندکی_تفکر ^_ @Whisper_313 _^
🍂」‌ تو‌شلوغےعاشورادرکربلا،ديدم‌زنےباعباے عربےروبروےحرم‌سيدالشهدا🧕🏼⃟🕌 بالهجہ‌وكلام‌عربےباارباب‌ سخن‌ميگويد🙂⃟✋🏽 عربےراميفهميدم☺️⃟🔍 زنِ‌عرب‌میگفت😢⃟💔 آبرويم‌رانبر،بہ‌سختےاذن‌زيارت‌از شوهرم‌گرفتہ‌ام🤒⃟🥀 بچہ‌هايم‌راگم‌كرده‌ام😰⃟💔 اگربابچہ‌هابہ‌خانہ‌برنگردم😱⃟🥀 شوهرم‌مراميكشد😭⃟✋🏽 گريہ‌ميكردوباسوزِنجوايش‌اطرافيان‌ هم‌گريہ‌ميكردند😭⃟🎈 كم‌كم‌لحن‌صحبتش‌تندشد😓⃟🍃 توخودت‌دخترداشتے🙂⃟🖤 جان‌سہ‌سالہ‌ات‌كارےبكن🙁⃟💔 چندساعت‌است‌گم‌كرده‌ام‌ بچہ‌هايم‌را😔⃟💔 كمےبہ‌من‌برخورد😕⃟👎🏽 كہ‌چرااين‌طورداردباامام‌حسين‹ع› حرف‌میزند🤧⃟🌪 ناگهان‌دوكودک‌ازپشت‌سرعبايش‌ راگرفتند😇⃟✋🏻 يُمّايُمّاميكردند🙂⃟ زن‌متعجب‌شد😳⃟🔍 باخودگفتم‌لابدبايدالان‌ازارباب‌ تشكرکند☺️⃟🌱 بچہ‌هايش‌رابہ‌اودادند🧒🏻⃟👦🏻 امابیخيالِ‌ازبچہ‌هاےتازه‌پيداشده‌ دوباره‌روبروےحرم‌ايستاد😢⃟🥀 شدت‌گريہ‌اش‌بيشترشد🤒⃟🔍 همہ‌تعجب‌كرده‌بوديم😳⃟🔭 رفتم‌جلووگفتم🚶🏿‍♂⃟✨ خانم‌چراهنوزگريہ‌ميكنے🤔⃟🗝 خداراشاكرباش☺️⃟🤲🏽 زن‌باگريہ‌عجيبےگفت😭⃟💔 من‌ازصاحب‌اين‌حرم‌بچہ‌هاےلالم‌راكہ‌ لال‌مادرزادبودندخواستہ‌ام😭⃟🥀 امانہ‌تنهابچہ‌هايم‌رادادند🙂⃟❤️ بلكہ‌شفاےبچہ‌هايم‌راهم‌امضاكردند☺️⃟ اللهم‌الرزقنازیارت‌الحسین‹ع›ᬼ😔🥀 ^_ @Whisper_313 _^
🔴 داستان کوتاه جوانی با شیخ پیری به سفر رفت. جوان در کنار برکه‌ای بود که ماری به سمت شیخ آمد ولی شیخ فرار کرد. پیر گفت: خدایا! مرا ببخش، صبح که از خواب بیدار شدم به همسایه‌ گمان بدی بردم. جوان گفت: مطمئنی این ماری که به سمت تو آمد بخاطر این گناهت بود؟ پیر گفت: بلی. جوان گفت از کجا مطمئنی؟ پیر گفت: من هر روز مواظب هستم گناه نکنم و چون دقت زیادی دارم، گناهانم را که از دستم رها می‌شوند زود می‌فهمم و بلافاصله توبه می‌کنم و اگر توبه نکنم، مانند امروز دچار بلا می‌شوم. تو هم بدان اگر اعمال خود را محاسبه کرده و دقت کنی که مرتکب گناه نشوی، تعداد گناهان کم می‌شود و زودتر می‌توانی در صورت رسیدن بلایی، علت گناه و ریشه‌ی آن بلا را بشناسی. بدان پسرم! بقالی که تمام حساب و کتاب خود را در آن لحظه می‌نویسد، اگر در شب جایی کم و کسری بیاورد، زود متوجه می‌شود اما اگر این حساب و کتاب را ننویسد و مراقب نباشد، جداکردن حساب سخت است. ای پسرم! اگر دقت کنی تا معصیت تو کمتر شود بدان که براحتی، ریشه مصیبت خود را می‌دانی که از کدام گناه تو بوده است. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ اخلاقی و آموزنده ^_ @Whisper_313 _^
🔴 داستانک_معنوی جوانی میگفت در یک کتاب درسی تجدید شده بودم و شهریور ماه بود که رفته بودم امتحان بدم، معلمم را دیدم،و بهم گفت فلانی یادته چقدر بهت گفتم درس بخون؟ چرا نخوندی؟ و مرا سرزنش کرد امتحان که تموم شد و از جلسه امتحان بیرون رفتم، نمیدونم چی شد که یاد قیامت افتادم! با خودم گفتم این معلمم بود که فقط بخاطر یک تجدید شدن در کتاب درسی سرزنشم کرد و اینگونه شرمنده و پیشمان شدم درحالی من باز فرصت امتحان دادن دارم،و حتی من بدون دپیلم و با کارنامه ردی و تجدیدی هم میتوانم در این دنیا زندگی کنم اما در قیامت وقتی خدا گناهانم را بخواند چه خواهم گفت؟دیگه اونجا راه برگشتی نیست، فرصت جبرانی نیست! آیا ارزش دارد با انجام لذت های پوچ و دوری از دین ،هم این دنیای خود و هم آخرت خود را تباه کنیم ... به راستی که یادمان رفته برای چه آفریده شده ایم! وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنْسَ إِلَّا لِيَعْبُدُون ِ (ذاریات/56) جن و انس را جز براى پرستش خود نيافريده‌ام. يَقُولُ يٰا لَيْتَنِي قَدَّمْتُ لِحَيٰاتِي ﴿فجر/۲۴﴾ (در قیامت)خواهد گفت: «ای کاش براى زندگى خود[خیرات و حسناتی] پیش فرستاده بودم ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ^_ @Whisper_313 _^
📚داستان واقعی نامه نگاری مرد دهاتی با امام زمان عج اسمش علی بود و از سادات، صدایش می کردند آ سید علی، دهاتی بود و کم سواد، اما عجيب صفای باطنی داشت، همشهری و هم دهاتی همین شیخ حسنعلی نخودکی خودمان خودش تعریف می کند جمعه صبحی اول طلوع خورشید به بالای تپه ای رفتم کنار چشمه ای و عریضه ای، نامه ای،نوشتم برای امام زمانم که آی آقا جان! سنم دارد بالا می رود و هنوز صاحب فرزندی نشدم... کاغذ را که نوشتم پرت کردم سمت چشمه، باد گرفت و نامه را چسباند به عبایم، دو سه باری آمدم کاغذ را به داخل چشمه بیاندازم اما هر بار نمی شد، به دلم افتاد کاغذ را بردارم و بخوانم، برداشتم، نگاه كردم ديدم كه جواب من همان وقت آمده است؛ قبل از اينكه به آب برسد؛ داخل کاغذ نوشته است: خداوند دو فرزند نصيب شما مي‏كند كه يكي‏ از آن ها منشأ خدمات خواهد بود. قربانشان رَوَم برایشان فرقی نمی کند مدیر باشی، تاجر باشی یا یک روستایی بی سواد، دلت که پاک باشد تحویلت می گیرند و آبرومندت می کنند،در این قحطیِ محبت یک رفيقِ بی غلُّ غش می خواهند امام زمان تا رفاقت را در حقش تمام کنند. چقدر نگاه زهرایی تان را می خواهم آقا جان دلم برایِ کسی می تپد بیا ای دوست بیا که من به تو بیش از همیشه محتاجم ❤️ اللـهُمــّ عَجّـلــْ لـِوَلیـّڪـَ الفـَرجــْ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ^_ @Whisper_313 _^
. 📌 داستانی زیبا از معلم قرآن... پیرزن قدی خمیده و چهره‌ای خندان و دوست‌داشتنی داشت. تصویر درون قاب عکسی که در آغوش داشت را بوسید و قرآن را برداشت. پرسیدم: «مادر این عکس پسرتونه؟» چشمانش خیس شد و با صدایی لرزان گفت: «نه دخترم، عکس نوه‌مه.» 🔹 به عکس نگاه کردم؛ چشمان جوان می‌خندید، جوری که انگار همان‌جا حضور داشت. 🔸 پیرزن سفرهٔ دلش را گشود: «می‌خواست بره جبهه اما من اجازه نمی‌دادم. خیلی اصرار می‌کرد اما راضی نمی‌شدم. یک روز بهش گفتم: هر وقت بهم قرآن خوندن یاد دادی، اونوقت می‌ذارم بری. از همون روز شروع کرد و بهم سواد یاد داد. اونقدر قشنگ و با‌حوصله، که تو یک ماه، همه چی رو یاد گرفتم.» 🔹 آهی کشید و با گوشه روسری، اشک چشمانش را پاک کرد و ادامه داد: «روزی که می‌خواست بره جبهه، بهم گفت: یادت نره‌! قول دادی به همه این محله قرآن یاد بدی و بشی معلم قرآن و برای امام زمان سرباز تربیت کنی.» پیرزن لبخندی زد و قرآن را گشود. در جواب چشمان مهربانش، لبخند زدم و گفتم: «از اهل محل شنیدم که شما معلم قرآن بی‌نظیری هستید.» ^_ @Whisper_313 _^
• 🌹داستان آموزنده🌹. امام صادق عليه‌السلام فرمودند: وقتى حضرت يوسف عليه السلام زندانى شد خداوند تعبير رؤيا را به او الهام نمود و ایشان خوابهاى زندانيان را تعبير مى‌كرد. همان روز كه او وارد زندان گرديد دو جوان ديگر هم با يوسف عليه السلام زندانى شدند صبح روز بعد پيش يوسف آمده عرض كردند ما ديشب خوابى ديده ايم؛ برايمان تعبير كن آنچه ديده ايم را بگو. يكى گفت در خواب ديدم مقدارى نان بر روى سر گذاشته مى‌برم و مرغى از نانها مى‌خورد؛ ديگرى گفت در خواب ديدم كه آب انگور مى‌گيرم، حضرت در جواب آن دو فرمود: اينك تعبيرى خواهم نمود كه قبل از غذا خوردن حقيقت آن آشكار شود. يكى از شما ساقى ملك خواهد شد و به او شراب مى‌دهد. اما ديگرى را به دار مى‌آويزند، پرندگان بر سر او مى‌نشينند و با منقار از مغز سر وى تغذيه مى‌كنند. آن يك كه تعبير خوابش به دار آويختن شد گفت دروغ گفتم خواب نديده بودم، فرمود آنچه پرسيديد گذشت دروغ و راستى ديگر تأثيرى ندارد همانطور كه گفتم خواهد شد، (ثم للذى ظن انه ناج منها اذكرنى عندربك) آنگاه حضرت يوسف به آن يك نفر كه میدانست نجات خواهد يافت فرمود از من هم در پيش پادشاه يادآورى كن؛ شيطان از خاطر جوان برد و در پيش پادشاه از يوسف عليه السلام يادى نكرد، مدت هفت سال ديگر در زندان ماند چون در آن حال متوجه پروردگار نشد و به ديگرى اعتماد كرد. خداوند به يوسف عليه السلام وحى كرد چه كس آن رؤيا را به تو نشان داد و محبت را در قلب يعقوب انداخت؟ عرض كرد تو، پرسيد آن قافله را كه بر سر چاه فرستاد و كه آن دعا را به تو تعليم نمود تا از چاه نجات يافتى) جواب داد تو، سئوال كرد آن وقت كه تو را متهم كردند نسبت به زليخا چه كسى كودك را به زبان درآورد كه از زير بار تهمت خلاص شدى؟ گفت پروردگارا تو، فرمود چه كس حيله زن عزيز مصر و ساير زنان را از تو دور كرد؟ عرض كرد تو. فرمود: پس چرا به ديگران پناه بردى و به من پناهنده نشدى و درخواست ننمودى تا از زندان نجاتت بدهم، اميدوار به يكى از بندگان من شدى كه او در پيش بنده ديگرى كه در اختيار من است از تو يادآورى كند؟ اينك هفت سال ديگر در زندان بمان چونكه بنده اى را پيش بنده ديگر فرستادى. (منبع:تبيان) 🌹 ^_ @Whisper_313 _^ اخلاقی و آموزنده
🔴 سبک شمردن دیگران هرگز! امام صادق (ع) به  بعضی از اصحاب و دوستان خود، برای انجام مناسک حجّ خانه خدا، به سوی مکه معظّمه حرکت کردند. در مسیر راه، جهت استراحت در محلّی فرود آمدند، آن گاه حضرت به بعضی از افراد حاضر فرمود: چرا شما ما را سبک و بی ارزش می کنید؟ یکی از افراد از جا برخاست و گفت: یاابن رسول اللّه! به خداوند پناه می بریم از این که خواسته باشیم به شما بی اعتنائی و توهینی کرده و یا دستورات شما را عمل نکرده باشیم. حضرت صادق (ع) فرمود: چرا، تو خودت یکی از آن اشخاص هستی آن شخص گفت: پناه به خدا، من هیچ جسارت و توهینی نکرده ام. حضرت فرمود: وای بر حالت، در بین راه که می آمدی در نزدیکی جُحفه، تو با آن شخصی که می گفت: مرا سوار کنید و با خود ببرید، چه کردی؟ و سپس حضرت افزود: سوگند به خدا، تو برای خود کسر شأن دانستی، و حتّی سر خود را بالا نکردی؛ و او را سبک شمردی و با حالت بی اعتنائی از کنار او رد شدی! و سپس حضرت در ادامه فرمایش خود افزود: هرکس به یک فرد مؤ من بی اعتنائی و بی حرمتی کند، در حقیقت نسبت به ما بی اعتنائی کرده است؛ و حرمت و حقّ خدا را ضایع کرده است. ^_ @Whisper_313 _^