💚بسم الله الرحمن الرحیم💚
✿ تو فقط لیلی باش ܓ✿
🖇لینکی میان من و او...
دیروز اولین روز تمرین تقوی برای من بود. خیلی با خودم فکر کرده بودم که چطور کاری کنم که یادم بمونه خدا همیشه حاضره و داره من رو میبینه ... یاد اون پست ستاره جان درباره انگشتر افتادم و دیدم ایده بدی نیست. آخر شب یکی از انگشترهام رو که خیلی وقته دستم نمی کردم رو گذاشتم روی دراور تا از صبح دستم کنم و تا چشمم بهش می افته یادم بیاد یکی حواسش به منه.
صبح بعد از نماز، انگشتر رو دستم کردم و بعد از سلام و صبح بخیری که طبق عادت همیشگی ام هر روز به صاحب حقیقی لحظه ها و ساعتهای عمرم میگم، تمام لحظه های روزم رو به خودشون سپردم و گفتم: آقا جان الاکرام بالاتمام! حالا که خودتون زحمت میکشید و این دقیقه های عمرم رو به اذن خدا بهم میرسونین، پس لطفاً لطفتون رو در حقم تمام کنید و یه جور مخصوصی حواس نازنینتون به این دقیقه های ناقابل عمر ما باشه! ... شما که ماشاء الله وجودتون اصل تقواست، تجسم سخاوت هم که هستید، پس بذارید ما ندید پدید ها هم یک روز، مزه با تقوی زندگی کردن رو بچشیم و آرزو به دل از دنیا نریم!
این رو گفتم و دویدم توی آشپزخانه، برای آماده کردن صبحانه و گذاشتن نهار خانوم خانوما برای مدرسه ش. نهار رو بسته بندی کردم و توی کیفش گذاشتم. داشتم زیپ کیف رو می بستم که یادم اومد دیشب بهش قول داده بودم همراه نهارش براش شربت آبلیمو بذارم. اما کی حوصله داشت اول صبحی با اونهمه خواب آلودگی وایسه برای شربت درست کردن؟ تازه شیشه نوشابه کوچیک هم دم دست نداشتم و باید چهارپایه می آوردم و از کابینت بالای ساید برمیداشتم ... تازه خودش هم که یادش نبود. دید که دارم نهارش رو میذارم توی کیفش، اما هیچ سراغی از شربت نگرفت. فوقش موقع نهار یادش می افتاد، که میدید یادش رفته و از خیرش میگذشت و تمام! ... اصلاً شاید کلاً یادش نمی افتاد همچین چیزی هوس کرده! ...
اما یکهو چشمم به انگشتر افتاد و چیزی از درونم صدا زد: حواست هست؟ خدا داره میبیندت و خوب هم یادشه به بچه چه قولی دادی! ... به خودت مربوطه، ولی یادت نره که خدا اینقدر از بد قولی بیزاره که براش یه واژه اختصاصی به کار برده: مَقت! یعنی خشم خیلی شدید! ... دیگه خود دانی. از ما گفتن بود!
میدونستم کیه. نفس لوامه جان خودم! از قرار معلوم ولایت تکوینی امام (عج) شامل حالش شده و حسااابی سر حالش آورده بود، که داشت اینطور قبراق و آن تایم به وظایفش عمل میکرد!
آماده کردن شربت و آوردن چهارپایه و برداشتن شیشه نوشابه کوچک از کابینت بالایی روی هم سه دقیقه بیشتر طول نکشید. وقتی خانوم کوچولو دولا شده بود و داشت کفشش رو میپوشید، از فرصت استفاده کردم و یواشکی شیشه پر از شربت رو توی جیب کیف کوله ای روی پشتش فرو کردم و خلاص! به قول اونور آبی ها : Mission completed
2 - بعد از ظهر خانوم خانوما اومد توی آشپزخونه و گفت: راستی مامان، چه سورپرایزی بود اون شربت. یه جور خاصی خوشمزه بود، و خیلی هم چسبید. اصلاً فکرشم نمیکردم یادت مونده باشه ... کلی جلوی بچه ها سربلند شدم!
و من به انگشترم نگاه کردم ، اما قلبم خاضعانه در مقابل نام " صادق الوعد" خداوند سر تعظیم فرود آورد که به قولش عمل کرده و در کاری به این کوچکی اینقدر شادی و برکت قرار داده بود.
***
1 - نهار جای شما خالی قورمه سبزی بود. اونهم با سبزی تازه بهاری ... یک بشقاب برای خودم کشیدم، با سبزی خوردن و ترشی ... هنوز به وسطهاش نرسیده بودم که حس کردم دیگه گرسنه نیستم. اما محال بود تا حداقل همین یک بشقاب رو تا ته نخورم بتونم از جام بلند بشم. اینهمه سبزی پاک کن و خورد کن و غذا آماده کن، حالا که وقت خوردن و لذت بردنشه، میخوای از دست بدی؟ حاشا و کلّا ! به قول حافط :
من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنم --- محتسب داند که من این کارها کمتر کنم
من که عیب توبه کاران کرده باشم بارها --- توبه از می؟ وقت گل؟...دیوانه باشم گر کنم!
اومدم یک قاشق دیگه دهنم بذارم، که دوباره چشمم به انگشتر افتاد و صدای لوامه جان از درونم به گوش رسید که : میخوای بخوری، حرفی نیست. اما یادت باشه، بعد که خدا دیگه نگات هم نکرد گله نکنی ها! یادت باشه که دشمن ترین شما در نزد خدا کسانی هستند که آن قدر می خورند که تخمه می شوند و شکمهایشان مملو می گردد. و هیچ بنده ای از خوراکی که دلش میخواهد، نمی گذرد مگر اینکه درجه ای در بهشت از برای او حاصل می شود ... حالا دیگه خود دانی ... و سوت زنان دور شد! ...
بلند شدم و بشقابم رو توی یک ظرف پیرکس کوچیک خالی کردم تا بعداً اگه گرسنه م شد گرمش کنم ...
#پست_سی_و_پنجم (بخش_اول)
#تو_فقط_لیلی_باش
💞تو فقط لیلی باش💞
🆔 @WomanArt
🔰🔰🔰🔰
#پست_سی_و_پنجم (بخش دوم)
#تو_فقط_لیلی_باش
2 – بعد از ظهر از همیشه سبکتر بودم. لابد چون پرخوری نکرده بودم .اینقدر حالم خوش بود و سرحال بودم که اصلاً خوابم نمی اومد. نمیدونم این وقت روز که همه در حال چرت عصرگاهی هستن، اینهمه انرژی از کجا در وجودم جمع شده بود. نمیدونم چی شد که به ذهنم رسید پارچه های دستمالی که از شمال خریده بودیم رو آماده کنم. نشستم و اونها رو برش زدم و دورشون رو
دوختم. بعد قشنگ توی کشو دستمالهای آشپرخونه چیدمشون و کلی کیف کردم.
اما این حال خوش تنها جایزه ام نبود، پارت 2 جایزه ام شب اتفاق افتاد. وقتی که همسرخان رفت از توی کشوی دستمالها، حوله برداره، اونها رو دید و با حیرت به من نگاه کرد و گفت: هیچی نگفتم، تا دستمالها همینطور ندوخته بمونن، دم عید سال دیگه کلی بخندیم!
بعد نگاهش رو به من دوخت. در نگاه همیشه جدیش، یه جور شادی عمیق موج میزد. انگار یه ردی از یک گمشده پیدا کرده باشه ... و بهم گفت : تو مطمئنی که خودتی؟!! ...
وقتی رفت من دوباره به انگشترم نگاه کردم و در دلم گفتم: الحمد لله الذی صدقنا وعده ...
*
در این یک روز لحظات زیادی برام پیش اومد که لحظه های تصمیم بود : بخندم، یا اخم کنم؟ ... غر بزنم، یا با شادی بلند بشم، ... از زیر کار در برم، یا کار رو کامل و با اتقان انجام بدم ... فلان حرف رو بزنم یا نزنم ... اما از بین همه اونها، فقط این دو موردی که گفتم بودن که نتیجه شون رو سریع دیدم ...
این خیلی مهمه که یادمون نره، زندگی سریال کلید اسرار نیست که توقع داشته باشیم هر کار خوبی که میکنیم، بلافاصله نتیجه بده. تکلیف ما معلومه:
نباید اجازه بدیم خدا ما رو در حالتی، یا در حال انجام کاری ببینه که دوست نداره، فقط همین!
بزرگترین پاداش ما همون حس خوبیه که در نتیجه انجام این کار در وجودمون جاری میشه و دیگه بقیه ش به ما مربوط نیست. باز هم به قول حافظ :
تو بندگی چو گدایان به شرط مزد نکن که خواجه خود روش بنده پروری داند
و چقدر هم خوب می داند ... یکی از اسامی خداوند: کریم العفو هست. یعنی کسی که از شدت کرم و بخشندگی، گاهی اوقات که کسی از گناهانش توبه میکنه، نه تنها میبخشدش، بلکه اول تمام اون گناهان رو به حسنه تبدیل و بعد نامه اعمال آدم رو آپدیت میکنه ! ... تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل ...
*
شب برای کرم زدن به دستهام، انگشتر جادوئیم رو از دستم در آوردم، اما قبل از این که بذارمش روی دراور، با تمام عشق و سپاسی که توی قلبم نسبت به کسی که اون انگشتر نقش لینک بین من و او رو بازی میکرد موج میزد، بوسیدمش ...
تمام مدت انجام مراسم "کِرِم مالون" شبانه، به اون انگشتر فکر میکردم و این که ای کاش خدا که میدونه ما تا این حد فراموشکاریم، بهمون واجب میکرد از لحظه ای که به سن تکلیف میرسیم، یک انگشتر به انگشت دست راستمون - که باهاش کارهامون رو انجام میدیم - بکنیم تا هروقت خواستیم کاری بکنیم، نگاهمون بهش بیفته و یک لحظه تامل کنیم، که آیا خدا این کاری که میخوام انجام بدم رو دوست داره؟ ...
درست مثل حلقه ازدواج که آدم هر وقت میبیندش یادش می افته که به یک نفر بله گفته، و باید مسئولیت این بله رو بپذیره و بهش وفادار باشه ... اون انگشتر هم یاد ما می انداره که یک روز – یعنی روز الست – به کسی که ما رو خلق کرد، بلی گفتیم و اقرار کردیم که اون خدای ماست. اون صاحب اختیار ماست و اونه که تعیین میکنه چه کاری درسته و چه کاری نادرست. و این که بهش قول دادیم که تمام سعیمون رو بکنیم که اون رو از خودمون راضی نگه داریم، نه هیچکس دیگه رو ... و أَشهدهم علي أَنفسهم: أَلست بربّكم؟ قالوا بلي شهدنا ...
هنوز چند لحظه هم نگذشته بود که جوابم رو گرفتم. داشتم کِرمهام رو توی طبقه کمد میچیدم، که یهو از چیزی که به ذهنم رسید مبهوت موندم ! ... بعله، چنین انگشتری وجود داره : انگشتر عقیق !
مگه نه این که اصلاً یکی از 5 نشانه مومن به دست داشتن انگشتر عقیق هست؟ ... مگه نه این که باید اون رو به دست راست بکنیم؟ همون دستی که آدم معمولا کارهاش رو با اون انجام میده ... حتی پیامبر مهربانیها (ص) فرموده اند: انگشتر عقیق در انگشت کنید، که آن اول کوهی است که اقرار کرده است به یگانگی خدا و به پیغمبری من و به امامت علی .
یعنی انگشتری که قراره ما رو یاد قولمون به خدا بندازه، باید جنسش از کوهی باشه که خودش شاگرد اول کوهها در این اقراره!
#پست_سی_و_پنجم (بخش_دوم)
#تو_فقط_لیلی_باش
💞تو فقط لیلی باش💞
🆔 @WomanArt
🔰🔰🔰🔰
#پست_سی_و_پنجم (بخش سوم)
#تو_فقط_لیلی_باش
امامان مهربون ما همه چیز رو به ما گفته اند. هم راه رو بهمون نشون داده اند، و هم راهکار رو ... من فکر میکنم اونها این انگشتر رو مستحب موکد اعلام کردند و بعنوان علامت ما شیعه ها قرار دادند تا مدام - چه توی دست خودمون و چه توی دست دیگرانی که در روز باهاشون سر و کار داریم - چشممون بهش بیفته و عهدمون با خدا رو بهمون یادآوری کنه ... اونجا که فرموده اند:
حضرت رسول (صلی الله علیه و آله ) انگشتر را دردست راست می کردند و این علامتی است برای شیعیان ما که به این علامت ایشان را می شناسند. و به محافظت کردن در وقت نمازهای پنجگانه و ...
اما من انگشتر عقیق ندارم ! ... هیچوقت نداشته ام. نمیدونم چرا؟ شاید چون توی خانواده مون بی کلاسی بوده و چشمم به دیدنش عادت نداشته ... اما راستش اصلاً حس خوبی هم نسبت بهش نداشتم. چون میدیدم دیگه هر کسی داره ازش استفاده میکنه و نشونه ایمان به حساب نمیاد! ... همسرخان هم نداره، و من اتفاقاً خوشحال بودم که ه
مسرم از اون مومنهای "انگشتر عقیقی" نیست!
نیت کردم تا تابستون از همین انگشتری که الان دارم استفاده کنم. و اگه خدا قسمت کرد و امام رئوف (علیه السلام ) بهمون اجازه پابوسی داد، و اگه تا اون موقع مثل یک دختر خوب به عهدم با خدا عمل کردم، بعنوان جایزه از بهشت یک انگشتر عقیق برای خودم بخرم . و یکی هم ... یکی هم ... برای کسی که امیدوارم تا اون موقع همسر جان شده باشه ...
* بچه ها به جان خودم از صبح دارم کامنت جواب میدم، ولی تازه تونستم تا پست "شاه کلید" رو کامل کنم. دوست ندارم از کامنتهای به این ارزشمندی سرسری بگذرم. دوست دارم یکی یکی بخونمشون، ازشون انرژی بگیرم و بعد بهشون جواب بدم. حتی اگه یه جواب کوتاه باشه. برای همین خواهش میکنم اگه جوابتون دیر شد ازم دلخور نشید.
* و یه چیز دیگه. من کانکشنم dial up هست، که همه تون میدونید تا چه حد کنده. به خاطر مراعات خانوم خانوما و سن بحرانی نوجوونیش نمیخوایم استفاده از اینترنت زیااااااد بهش مزه کنه. در همین حد که بتونه تحقیق های مدرسه ش و استفاده های معمول رو انجام بده کفایت میکنه. برای همین باز کردن ایمیل و جواب دادن بهش واقعاً برام کار سختیه. دوستان عزیزی که ازم سوالی میکنن که جوابش خصوصیه خواهشاً یا یه آدرس وبلاگ بذارن تا بیام همونجا جوابشون رو بدم، یا اگه وبلاگ ندارن خودشون یک اسمی رو معلوم کنن که من به اون اسم توی کامنت دونی اینجا جوابشون رو بدم که هم جوابشون رو بگیرن و هم هویتشون محفوظ بمونه.
#پست_سی_و_پنجم (بخش_سوم)
#تو_فقط_لیلی_باش
💞تو فقط لیلی باش💞
🆔 @WomanArt
💚بسم الله الرحمن الرحیم💚
✿ تو فقط لیلی باش ܓ✿
🖇لینکی میان من و او...
دیروز اولین روز تمرین تقوی برای من بود. خیلی با خودم فکر کرده بودم که چطور کاری کنم که یادم بمونه خدا همیشه حاضره و داره من رو میبینه ... یاد اون پست ستاره جان درباره انگشتر افتادم و دیدم ایده بدی نیست. آخر شب یکی از انگشترهام رو که خیلی وقته دستم نمی کردم رو گذاشتم روی دراور تا از صبح دستم کنم و تا چشمم بهش می افته یادم بیاد یکی حواسش به منه.
صبح بعد از نماز، انگشتر رو دستم کردم و بعد از سلام و صبح بخیری که طبق عادت همیشگی ام هر روز به صاحب حقیقی لحظه ها و ساعتهای عمرم میگم، تمام لحظه های روزم رو به خودشون سپردم و گفتم: آقا جان الاکرام بالاتمام! حالا که خودتون زحمت میکشید و این دقیقه های عمرم رو به اذن خدا بهم میرسونین، پس لطفاً لطفتون رو در حقم تمام کنید و یه جور مخصوصی حواس نازنینتون به این دقیقه های ناقابل عمر ما باشه! ... شما که ماشاء الله وجودتون اصل تقواست، تجسم سخاوت هم که هستید، پس بذارید ما ندید پدید ها هم یک روز، مزه با تقوی زندگی کردن رو بچشیم و آرزو به دل از دنیا نریم!
این رو گفتم و دویدم توی آشپزخانه، برای آماده کردن صبحانه و گذاشتن نهار خانوم خانوما برای مدرسه ش. نهار رو بسته بندی کردم و توی کیفش گذاشتم. داشتم زیپ کیف رو می بستم که یادم اومد دیشب بهش قول داده بودم همراه نهارش براش شربت آبلیمو بذارم. اما کی حوصله داشت اول صبحی با اونهمه خواب آلودگی وایسه برای شربت درست کردن؟ تازه شیشه نوشابه کوچیک هم دم دست نداشتم و باید چهارپایه می آوردم و از کابینت بالای ساید برمیداشتم ... تازه خودش هم که یادش نبود. دید که دارم نهارش رو میذارم توی کیفش، اما هیچ سراغی از شربت نگرفت. فوقش موقع نهار یادش می افتاد، که میدید یادش رفته و از خیرش میگذشت و تمام! ... اصلاً شاید کلاً یادش نمی افتاد همچین چیزی هوس کرده! ...
اما یکهو چشمم به انگشتر افتاد و چیزی از درونم صدا زد: حواست هست؟ خدا داره میبیندت و خوب هم یادشه به بچه چه قولی دادی! ... به خودت مربوطه، ولی یادت نره که خدا اینقدر از بد قولی بیزاره که براش یه واژه اختصاصی به کار برده: مَقت! یعنی خشم خیلی شدید! ... دیگه خود دانی. از ما گفتن بود!
میدونستم کیه. نفس لوامه جان خودم! از قرار معلوم ولایت تکوینی امام (عج) شامل حالش شده و حسااابی سر حالش آورده بود، که داشت اینطور قبراق و آن تایم به وظایفش عمل میکرد!
آماده کردن شربت و آوردن چهارپایه و برداشتن شیشه نوشابه کوچک از کابینت بالایی روی هم سه دقیقه بیشتر طول نکشید. وقتی خانوم کوچولو دولا شده بود و داشت کفشش رو میپوشید، از فرصت استفاده کردم و یواشکی شیشه پر از شربت رو توی جیب کیف کوله ای روی پشتش فرو کردم و خلاص! به قول اونور آبی ها : Mission completed
2 - بعد از ظهر خانوم خانوما اومد توی آشپزخونه و گفت: راستی مامان، چه سورپرایزی بود اون شربت. یه جور خاصی خوشمزه بود، و خیلی هم چسبید. اصلاً فکرشم نمیکردم یادت مونده باشه ... کلی جلوی بچه ها سربلند شدم!
و من به انگشترم نگاه کردم ، اما قلبم خاضعانه در مقابل نام " صادق الوعد" خداوند سر تعظیم فرود آورد که به قولش عمل کرده و در کاری به این کوچکی اینقدر شادی و برکت قرار داده بود.
***
1 - نهار جای شما خالی قورمه سبزی بود. اونهم با سبزی تازه بهاری ... یک بشقاب برای خودم کشیدم، با سبزی خوردن و ترشی ... هنوز به وسطهاش نرسیده بودم که حس کردم دیگه گرسنه نیستم. اما محال بود تا حداقل همین یک بشقاب رو تا ته نخورم بتونم از جام بلند بشم. اینهمه سبزی پاک کن و خورد کن و غذا آماده کن، حالا که وقت خوردن و لذت بردنشه، میخوای از دست بدی؟ حاشا و کلّا ! به قول حافط :
من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنم --- محتسب داند که من این کارها کمتر کنم
من که عیب توبه کاران کرده باشم بارها --- توبه از می؟ وقت گل؟...دیوانه باشم گر کنم!
اومدم یک قاشق دیگه دهنم بذارم، که دوباره چشمم به انگشتر افتاد و صدای لوامه جان از درونم به گوش رسید که : میخوای بخوری، حرفی نیست. اما یادت باشه، بعد که خدا دیگه نگات هم نکرد گله نکنی ها! یادت باشه که دشمن ترین شما در نزد خدا کسانی هستند که آن قدر می خورند که تخمه می شوند و شکمهایشان مملو می گردد. و هیچ بنده ای از خوراکی که دلش میخواهد، نمی گذرد مگر اینکه درجه ای در بهشت از برای او حاصل می شود ... حالا دیگه خود دانی ... و سوت زنان دور شد! ...
بلند شدم و بشقابم رو توی یک ظرف پیرکس کوچیک خالی کردم تا بعداً اگه گرسنه م شد گرمش کنم ...
#پست_سی_و_پنجم (بخش_اول)
#تو_فقط_لیلی_باش
💞تو فقط لیلی باش💞
🆔 @WomanArt
🔰🔰🔰🔰
#پست_سی_و_پنجم (بخش دوم)
#تو_فقط_لیلی_باش
2 – بعد از ظهر از همیشه سبکتر بودم. لابد چون پرخوری نکرده بودم .اینقدر حالم خوش بود و سرحال بودم که اصلاً خوابم نمی اومد. نمیدونم این وقت روز که همه در حال چرت عصرگاهی هستن، اینهمه انرژی از کجا در وجودم جمع شده بود. نمیدونم چی شد که به ذهنم رسید پارچه های دستمالی که از شمال خریده بودیم رو آماده کنم. نشستم و اونها رو برش زدم و دورشون رو
دوختم. بعد قشنگ توی کشو دستمالهای آشپرخونه چیدمشون و کلی کیف کردم.
اما این حال خوش تنها جایزه ام نبود، پارت 2 جایزه ام شب اتفاق افتاد. وقتی که همسرخان رفت از توی کشوی دستمالها، حوله برداره، اونها رو دید و با حیرت به من نگاه کرد و گفت: هیچی نگفتم، تا دستمالها همینطور ندوخته بمونن، دم عید سال دیگه کلی بخندیم!
بعد نگاهش رو به من دوخت. در نگاه همیشه جدیش، یه جور شادی عمیق موج میزد. انگار یه ردی از یک گمشده پیدا کرده باشه ... و بهم گفت : تو مطمئنی که خودتی؟!! ...
وقتی رفت من دوباره به انگشترم نگاه کردم و در دلم گفتم: الحمد لله الذی صدقنا وعده ...
*
در این یک روز لحظات زیادی برام پیش اومد که لحظه های تصمیم بود : بخندم، یا اخم کنم؟ ... غر بزنم، یا با شادی بلند بشم، ... از زیر کار در برم، یا کار رو کامل و با اتقان انجام بدم ... فلان حرف رو بزنم یا نزنم ... اما از بین همه اونها، فقط این دو موردی که گفتم بودن که نتیجه شون رو سریع دیدم ...
این خیلی مهمه که یادمون نره، زندگی سریال کلید اسرار نیست که توقع داشته باشیم هر کار خوبی که میکنیم، بلافاصله نتیجه بده. تکلیف ما معلومه:
نباید اجازه بدیم خدا ما رو در حالتی، یا در حال انجام کاری ببینه که دوست نداره، فقط همین!
بزرگترین پاداش ما همون حس خوبیه که در نتیجه انجام این کار در وجودمون جاری میشه و دیگه بقیه ش به ما مربوط نیست. باز هم به قول حافظ :
تو بندگی چو گدایان به شرط مزد نکن که خواجه خود روش بنده پروری داند
و چقدر هم خوب می داند ... یکی از اسامی خداوند: کریم العفو هست. یعنی کسی که از شدت کرم و بخشندگی، گاهی اوقات که کسی از گناهانش توبه میکنه، نه تنها میبخشدش، بلکه اول تمام اون گناهان رو به حسنه تبدیل و بعد نامه اعمال آدم رو آپدیت میکنه ! ... تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل ...
*
شب برای کرم زدن به دستهام، انگشتر جادوئیم رو از دستم در آوردم، اما قبل از این که بذارمش روی دراور، با تمام عشق و سپاسی که توی قلبم نسبت به کسی که اون انگشتر نقش لینک بین من و او رو بازی میکرد موج میزد، بوسیدمش ...
تمام مدت انجام مراسم "کِرِم مالون" شبانه، به اون انگشتر فکر میکردم و این که ای کاش خدا که میدونه ما تا این حد فراموشکاریم، بهمون واجب میکرد از لحظه ای که به سن تکلیف میرسیم، یک انگشتر به انگشت دست راستمون - که باهاش کارهامون رو انجام میدیم - بکنیم تا هروقت خواستیم کاری بکنیم، نگاهمون بهش بیفته و یک لحظه تامل کنیم، که آیا خدا این کاری که میخوام انجام بدم رو دوست داره؟ ...
درست مثل حلقه ازدواج که آدم هر وقت میبیندش یادش می افته که به یک نفر بله گفته، و باید مسئولیت این بله رو بپذیره و بهش وفادار باشه ... اون انگشتر هم یاد ما می انداره که یک روز – یعنی روز الست – به کسی که ما رو خلق کرد، بلی گفتیم و اقرار کردیم که اون خدای ماست. اون صاحب اختیار ماست و اونه که تعیین میکنه چه کاری درسته و چه کاری نادرست. و این که بهش قول دادیم که تمام سعیمون رو بکنیم که اون رو از خودمون راضی نگه داریم، نه هیچکس دیگه رو ... و أَشهدهم علي أَنفسهم: أَلست بربّكم؟ قالوا بلي شهدنا ...
هنوز چند لحظه هم نگذشته بود که جوابم رو گرفتم. داشتم کِرمهام رو توی طبقه کمد میچیدم، که یهو از چیزی که به ذهنم رسید مبهوت موندم ! ... بعله، چنین انگشتری وجود داره : انگشتر عقیق !
مگه نه این که اصلاً یکی از 5 نشانه مومن به دست داشتن انگشتر عقیق هست؟ ... مگه نه این که باید اون رو به دست راست بکنیم؟ همون دستی که آدم معمولا کارهاش رو با اون انجام میده ... حتی پیامبر مهربانیها (ص) فرموده اند: انگشتر عقیق در انگشت کنید، که آن اول کوهی است که اقرار کرده است به یگانگی خدا و به پیغمبری من و به امامت علی .
یعنی انگشتری که قراره ما رو یاد قولمون به خدا بندازه، باید جنسش از کوهی باشه که خودش شاگرد اول کوهها در این اقراره!
#پست_سی_و_پنجم (بخش_دوم)
#تو_فقط_لیلی_باش
💞تو فقط لیلی باش💞
🆔 @WomanArt
تو فقط لیلی باش... 💚
🔰🔰🔰🔰 #پست_سی_و_پنجم (بخش دوم) #تو_فقط_لیلی_باش 2 – بعد از ظهر از همیشه سبکتر بودم. لابد چون پرخوری
🔰🔰🔰🔰
#پست_سی_و_پنجم (بخش سوم)
#تو_فقط_لیلی_باش
امامان مهربون ما همه چیز رو به ما گفته اند. هم راه رو بهمون نشون داده اند، و هم راهکار رو ... من فکر میکنم اونها این انگشتر رو مستحب موکد اعلام کردند و بعنوان علامت ما شیعه ها قرار دادند تا مدام - چه توی دست خودمون و چه توی دست دیگرانی که در روز باهاشون سر و کار داریم - چشممون بهش بیفته و عهدمون با خدا رو بهمون یادآوری کنه ... اونجا که فرموده اند:
حضرت رسول (صلی الله علیه و آله ) انگشتر را دردست راست می کردند و این علامتی است برای شیعیان ما که به این علامت ایشان را می شناسند. و به محافظت کردن در وقت نمازهای پنجگانه و ...
اما من انگشتر عقیق ندارم ! ... هیچوقت نداشته ام. نمیدونم چرا؟ شاید چون توی خانواده مون بی کلاسی بوده و چشمم به دیدنش عادت نداشته ... اما راستش اصلاً حس خوبی هم نسبت بهش نداشتم. چون میدیدم دیگه هر کسی داره ازش استفاده میکنه و نشونه ایمان به حساب نمیاد! ... همسرخان هم نداره، و من اتفاقاً خوشحال بودم که ه
مسرم از اون مومنهای "انگشتر عقیقی" نیست!
نیت کردم تا تابستون از همین انگشتری که الان دارم استفاده کنم. و اگه خدا قسمت کرد و امام رئوف (علیه السلام ) بهمون اجازه پابوسی داد، و اگه تا اون موقع مثل یک دختر خوب به عهدم با خدا عمل کردم، بعنوان جایزه از بهشت یک انگشتر عقیق برای خودم بخرم . و یکی هم ... یکی هم ... برای کسی که امیدوارم تا اون موقع همسر جان شده باشه ...
* بچه ها به جان خودم از صبح دارم کامنت جواب میدم، ولی تازه تونستم تا پست "شاه کلید" رو کامل کنم. دوست ندارم از کامنتهای به این ارزشمندی سرسری بگذرم. دوست دارم یکی یکی بخونمشون، ازشون انرژی بگیرم و بعد بهشون جواب بدم. حتی اگه یه جواب کوتاه باشه. برای همین خواهش میکنم اگه جوابتون دیر شد ازم دلخور نشید.
* و یه چیز دیگه. من کانکشنم dial up هست، که همه تون میدونید تا چه حد کنده. به خاطر مراعات خانوم خانوما و سن بحرانی نوجوونیش نمیخوایم استفاده از اینترنت زیااااااد بهش مزه کنه. در همین حد که بتونه تحقیق های مدرسه ش و استفاده های معمول رو انجام بده کفایت میکنه. برای همین باز کردن ایمیل و جواب دادن بهش واقعاً برام کار سختیه. دوستان عزیزی که ازم سوالی میکنن که جوابش خصوصیه خواهشاً یا یه آدرس وبلاگ بذارن تا بیام همونجا جوابشون رو بدم، یا اگه وبلاگ ندارن خودشون یک اسمی رو معلوم کنن که من به اون اسم توی کامنت دونی اینجا جوابشون رو بدم که هم جوابشون رو بگیرن و هم هویتشون محفوظ بمونه.
#پست_سی_و_پنجم (بخش_سوم)
#تو_فقط_لیلی_باش
💞تو فقط لیلی باش💞
🆔 @WomanArt