eitaa logo
با ما نویسنده شو/حمیده ایزدی
137 دنبال‌کننده
300 عکس
0 ویدیو
1 فایل
اینجا با فنون و تجربیات نویسندگی و تولید محتوا آشنا شو. این کانال حتی با یکنفر علاقمند به نویسندگی پابرجاست. با ما آموزش ببین، بنویس و کتاب چاپ کن. @HamideIzadi https://eitaa.com/writer000Raha
مشاهده در ایتا
دانلود
داستانک: ذات خوب داشتنی است و بهتر شدنش یادگرفتنی. ما چهار تا عروس خانواده بودیم و چهار تا خواهر شوهر داشتیم. من عروس کوچکتر بودم . پدرشوهرم زمین گیر بود و مادرشوهرم هم کمی بیمار بود. ما برای اینکه حواسمون به آن دو باشه، چندسالی در طبقه بالا زندگی میکردیم. طی این سالها، خانواده خودم همه اش اضطراب داشتند که نکند این سبک زندگی سبب دخالتهای خانواده شوهرم در زندگی ما بشود. بااینکه سرکار می رفتم اما هرگز بخاطر خستگی و سرنزدن به طبقه پایین، کمک نکردن به آنها سرزنش نشدم. اینجا بود که فهمیدم، ذات خوب و اخلاق خوب اعضای خانواده را مانند رشته تبسیح کنار هم نگه می دارد. مادر شوهرم که همه مامان خانم صدایش می زدیم، هیچ سوادی نداشت. حتی نمی توانست شماره های تلفن را بگیرد و به کسی زنگ بزند . اما به طرز عجیبی بااخلاق بود. هر وقت مراسم یا دعوتی بود، بااینکه من طبقه بالا بودم، علاوه بر اینکه به همسرم می گفت و دعوتش می کرد،یکی از افراد خانواده را مجبور میکرد شماره مرا بگیرند و مرا دعوت میکرد، و این موضوع برای سایر عروس ها و دامادها برقرار بود و بارها خودم شماره آنها را گرفته بودم و خودش دعوتشان میکرد. او می گفت: اول من باید به آنها عزت واحترام بگذارم تا آنها به فرزندان من محبت کنن. طی این سالها، هیچ وقت اجازه نداد دخترانش در کار وزندگی عروسان دخالت کنند. هیچوقت اجازه نداد از غیره و فامیل در جمع خانواده غیبت یا صحبتی شود. همانطور که گفتم، مامان خانم، سواد نداشت. فکر کنم بعضی اخلاقیات به داشتن سواد ارتباطی ندارد. ممکن است کسی چندین مدرک دکتری را گرفته باشد اما خوب بودن را یاد نگرفته باشد. خوب بودن در هیچ دانشگاهی یاد نمی دهند. اگر در خانواده خودت یا اجتماع بعضی مسائل را یاد نگیری، کلاهت پس معرکه است. مامان خانم خوب بود، نمی دانم خوب بودن از اول در ذاتش بوده یا او هم از مادرش یادگرفته بود. هرچه هست که فقط سواد شعور نمی آورد. شعور و اخلاق ذات خوب می خواهد. https://eitaa.com/writer000Raha
عشق یعنی در میان صدهزاران مثنوی بوی یک تک بیت ناگه مست و مدهوشت کند “فاضل نظری” https://eitaa.com/writer000Raha
دلتنگی آدم را به خیابان می‌کشد. دلتنگم! و مردم نمی‌فهمند قدم زدن گاهی، از گریه کردن غم انگیزتر است "اهورا فروزان" https://eitaa.com/writer000Raha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ﺁﺭﺍﻡ ﺑﺎﺵ جهان زیبا ﺭﺍ ﺑﻨﮕﺮ ﺍﺭﺯﺵ ﺛﺎﻧﯿﻪ ها ﺭﺍ ﺑﺪﺍﻥ ﻭ  با ﻋﺸﻖ دوباره آغاز کن سلام و درود ... صبحتان بخیر
‌ ‏به قول عباس کیارستمی: چه خوب است پیدا کردن کسی که زورش به بی حوصلگی ما برسد... https://eitaa.com/writer000Raha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با آنکه بی دلیل رها می کنی مرا آنقدر عاشقم که نمی پرسمت چرا؟ در پیچ و تاب عشق، به معنای هجر نیست رودی ز رود دیگر اگر می شود جدا خون می خوریم در غم و حرفی نمی زنیم ما عاشق توایم همین است ماجرا خوش باد روح آنکه به ما با کنایه گفت گاهی به قدر صبر بلا می دهد خدا حق با تو بود هر چه بکوشد نمی رسد شیر نفس بریده به آهوی تیزپا ای عشق! ای حقیقت باورنکردنی! افسانه ای بساز خود از داستان ما "فاضل نظری "
پیام ۱۰۱ من: پایان داستان قبلا درباره سیر تکامل یک داستان مطلبی نوشته ام. هر داستان ابتدا ، میانه و پایان دارد. اینکه داستانتان را از کجای قصه شروع کنید به اختیار شماست اما مهم اسیر کردن خواننده است. بیایید حقیقتی را برایتان بگویم، در حال حاضر، خواننده ها دنبال پایان کلیشه ای داستان یا رمان نیستند که همه شخصیتها خوشبخت شوند و به آرزویشان برسند و به خیر وخوشی تمام شود. زیرا در اجتماع و واقعیت چنین اتفاقی رخ نمی دهد و پس از اتمام کتاب، فکر میکند که وقتش را برای خواندن کتابتان تلف کرده است. امروزه خوانندگان دنبال این هستند که پایان داستان منطقی تمام شود. پایان غافگیرکننده هم جذاب است اما قبلش ذهن خواننده را آماده کنید، وگرنه جاخوردن ناگهانی خواننده از پایان عجیب وغریب جذاب نیست. گاهی نحوه پایان بخشهایی از داستان را به خواننده کتاب واگذار کنید. البته نه همه ی داستان. مثلا سرنوشت شخصیتهای فرعی. این کار سبب می شود خواننده کتاب شما را به خاطر بسپارد. https://eitaa.com/writer000Raha
جالب است!!! ثبت احوال همه چیز را در شناسنامه ام نوشته است به جز احوالم حسین_پناهی
ماییم که از بادهٔ بی‌جام خوشیم هر صبح منوریم و هر شام خوشیم؛ گویند سرانجام ندارید شما، مائیم که بی‌هیچ سرانجام خوشیم... سلام و درود ... صبحتان بخیر امروز زیبا باش بیاندیش،بکوش مهربان باش،محبت کن دلسوز باش ، عشق بورز امروز دستی بگیر و یاری کن
صبح است ساقیا قدحی پرشراب کن دور فلک درنگ ندارد شتاب کن زان پیش‌تر که عالم فانی شود خراب ما را ز جام بادهٔ گلگون خراب کن خورشید می ز مشرق ساغر طلوع کرد گر برگ عیش می‌طلبی ترک خواب کن "حافظ شیرازی"
هر کجا برگی هست، شور من می‌شکفد... مثل یک گلدان، می‌دهم گوش به موسیقی روییدن... من به سیبی خشنودم و به بوییدن یک بوته بابونه...
حرف ها از جنس آب­ند. یک‌­جا بند نمی‌­شوند. هرطور شده جاری می­‌شوند و به جایی که باید برسند می‌رسند. ما فکر می‌کنیم حرف‌ها که از دهان‌ها بیرون می‌آیند در گوش­‌ها دفن می‌شوند، اما این­‌طور نیست. آن­ها از گوش‌ها وارد مغزها می‌شوند و چرخی می­‌خورند و دوباره از دهان­‌ها بیرون می‌­زنند. وقتی حرف می‌­زنیم باید مراقب باشیم از انصاف و عدالت دور نشویم چون حرف­‌ها هنگام عبور از لابه­‌لای دندان‌ها تیز می‌شوند و زخمی می‌کنند و باعث می‌شوند تلخی‌ها و کدورت‌ها تا دم پنجره­‌ها جلو بیایند. برشی از کتاب «دیر کردی ما شام را خوردیم» نوشته : رسول یونان
داستانک: با بقیه فرق داری امروز به اتوبوس نمی رسی، دستی تکان میدهی اما راننده تو را نمی بیند. خبری از تاکسی هم نیست. خب چه اشکالی داره، امروز پیاده برو. نم نم بارون کم کم تندتر می شود. یادت رفت چترت را برداری؟ مهم نیست. تو که قدم زدن زیر بارون را دوست داری. ببین، خیس خیس شدی. ماشینی هم با سرعت از کنارت عبور میکند و گل ولای وسط خیابان را نثار لباسهای تو و دو نفر عابر دیگر میکند . لحظه ای مکث می کنی، عابران چندکلمه ناخوشایند و بیفایده بر زبان می آورند و غرولند می کنند اما تو عین خیالت نیست. بارون تند و باد پاییزی شدت می گیرد و تو مثل بچه ها تندتر قدم برمیداری و توجهی به سرمای هوا نداری. وارد کلاس میشوی، خب به همه حق بده، دیر کرده ای دیگر! اما تو لبخند میزنی و عذرخواهی میکنی. تازه یادت می آید، کتاب اصلی را یادت رفته از روی میز صبحانه برداری. امروز روز خوبی برایت بود. با اینکه دیر کردی، خیس شدی، سرماخوردی، کتاب را فراموش کردی و .... در راه برگشت، مکثی می کنی،صبرکن ببینم! از خود می پرسی،چرا من امروز با بقیه روزها فرق دارم؟؟؟ و در دلت می گویی: نکند من عاشق شده ام؟! "رها" https://eitaa.com/writer000Raha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 مستوره مجموعه داستانی به قلم نویسنده توانمند و فعال در حوزه نویسندگی سرکار خانم حمیده ایزدی (رها) به زودی... 🌻انتشارات زبان علم حامی کتاب و کتابخوانی 📙📘📗📕📙📘📙📘📗 جهت ارائه نظرات و تهیه کتاب های منتشر شده با ما در تماس باشید 09015034353 @zabaneelmbojnourd 💢انتشارات زبان علم (حامی کتاب و کتابخوانی) https://eitaa.com/ZabaneElmPublication
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سکوت می کنم و درد در درون من است که درد سازه ی گلبول های خون من است چنان گرفته جهان سخت ،فکر می کنم نکند که سرنوشت جهان بسته در سکون من است شکست خورده ام از دشمنی که می دانم که در مقابل من نه ،که در قشون من است شبیه کلبه ی چوبی که ظاهرم زیباست و موریانه ترین چوب ها ستون من است ولی هنوز دلم روشن است و لبخندم شگرد منحصر فرد در فنون من است "سید جواد موسوی"
پیام ۱۰۲ من: آیین نوشتن دوست من بنظر شما ۱۰۱ راز نویسندگی برای شروع نوشتن کافی نیست؟ چرا نمی توانی شروع کنی و بنویسی؟ پیامها را مرور کن سپس با خودت قراری بگذار و برای نوشتن خود آیینی یا رسم و رسومی داشته باش تا بی وقفه بنویسی. در ادامه ی این پیام درباره آیین نوشتن بیشتر توضیح خواهم داد. https://eitaa.com/writer000Raha
با ما نویسنده شو/حمیده ایزدی
داستانک: با بقیه فرق داری امروز به اتوبوس نمی رسی، دستی تکان میدهی اما راننده تو را نمی بیند. خبری
داستانک کوتاهی در کانال با ما نویسنده شو نوشتم. وقتی خواندید، از خود بپرسید: شخصیت داستان مرد بود یا زن؟ جوان بود یا پیر؟ استاد بود یا دانشجو؟ معلم بود یا محصل؟ بنظر شما کدامیک بود؟؟؟؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با ما نویسنده شو/حمیده ایزدی
پیام ۱۰۲ من: آیین نوشتن دوست من بنظر شما ۱۰۱ راز نویسندگی برای شروع نوشتن کافی نیست؟ چرا نمی توانی
آیین نوشتن نویسندگان بزرگ همان عادات روزانه آنهاست. هنری میلر: در جوانی از نیمه‌شب تا سپیده‌دم می‌نوشت تا اینکه متوجه شد صبح‌ها بهتر کار می‌کند. بعد وقت نوشتنش را تغییر داد، از صبحانه تا ناهار کار می‌کرد. سپس یک چرت می‌خوابید و دوبارۀ همۀ بعدازظهر و گاه تا دیروقت شب می‌نوشت؛ اما پا که به سن گذاشت دریافت کار بعدازظهر غیرضروری و حتی بی‌ثمر است. تامس وولف: معمولاً حدود نیمه‌شب و مقدار حیرت‌انگیزی چای و قهوه شروع به نوشتن می‌کرد. وولف نزدیک دو متر قد داشت و اغلب ایستاده می‌نوشت. از طاق یخچال به‌جای میزتحریر خود استفاده می‌کرد. تا سپیده‌دم می‌نوشت. سپس چیزی می‌نوشید و تا حدود ساعت ۱۱ می‌خوابید. فرانتس کافکا:بعد از پیاده‌روی و شام با خانواده ، در ساعت ۱۰:۳۰ یا ۱۱:۳۰ می‌نشست سرِ نوشتن و بسته به توان و تمایل و بخت، تا ساعت ۱، ۲ یا ۳ بامداد به نوشتن ادامه می‌داد. چارلزدیکنز : پرکار بود. دیکنز ۷ از خواب بیدار می‌شد. ۸ صبحانه می‌خورد و ساعت ۹ در اتاق کارش بود. تا ۲ بعدازظهر آنجا می‌ماند. در تنفسی کوتاه برای ناهار پیش خانواده برمی‌گشت. در این فاصله انگار اغلب در خلسه بود. بی‌اراده می‌خورد و حرف نمی‌زد و شتابان به میز کارش برمی‌گشت و فقط می نوشت. کنت هاروف: با چشمانی بسته پشت میز ماشین تحریرش می نشست و بی وقفه می نوشت! خاطرات نویسندگان بزرگ را که بخوانیم ، هر یک عاداتی برای بهتر نوشتن دارند که ما به اصطلاح آیین نوشتن می گوییم. از خود بپرسید، چه زمانی؟ و کجا ؟ با چای یا قهوه؟ خانه یا کافه؟ صبح یا اخرشب؟ بهتر قلم در دست میگیرید و بی دغدغه و بی وقفه می نویسید؟ ؟ شما هم آیین نوشتن خودت را داشته باش❤️ https://eitaa.com/writer000Raha
تو مَرا جان و جهانی چه کنم‌ جان و جهان را تو مَرا گَنجِ روانی چه کنم سود و زیان را. - مولانا
دوستانی که تمایل به دریافت سه کتاب داستانی: جواهر خاطره بازی سایه ام باش می باشند به من پیام دهند تا در جریان نحوه دریافت آن قرار گیرند.👇 @HamideIzadi https://eitaa.com/writer000Raha
دوست من زبان ما ۳۲ حرف دارد اما میدونستی زبان فارسی توانایی ساخت ۲۲۵ میلیون واژه رو دارد؟ پس بدون نگرانی بنویس با واژه ها بازی کن واژه جدید بساز https://eitaa.com/writer000Raha
کدام کتاب را خوانده اید؟ ‌.جواهر، داستان کوتاه اجتماعی و واقعی؟ .خاطره بازی، داستانهای کوتاه شبیه خاطرات دور ونزدیک خود یا اطرافیان ؟ .سایه ام باش، داستان اجتماعی واقع گرا از بطن جامعه امروزی؟ مشتاقم نظر خوانندگان عزیز را دریافت کنم 🙏 @HamideIzadi https://eitaa.com/writer000Raha
فکر می کنید موضوع این کتاب چیست؟‌
داستانک: شک به گمانم با صدای باز و بسته شدن در، از خواب بیدار شدم ، به سمت ساعت نگاه کردم،ساعت ۷ بود و من بی اعتنا بلافاصله به خواب رفتم. کمتر از یکساعت باسروصدایی بیدار شدم. از جایم برخاستم و مهرداد را آشفته دیدم دیدم که در حال پوشیدن لباسهایش است. تا مرا دید مکثی کرد. گفت: دیرم شده. جواب دادم: جایی می خواستی بروی؟ مکثی کرد و پاسخ داد: ساعت ۷ با سعید قرار داشتم. حتما الان بخاطر تاخیرم عصبانی است. تعجب میکنم چطور تا حالا زنگ نزده و بدوبیراه نگفته. با عجله سوئیچ و موبایلش را از روی میز برداشت و از اتاق خارج شد. پرسیدم: تو صبح بیرون رفته بودی؟ چون، چونکه سوییچ ماشین که دست من بود! لحظه ای ایستاد و به فکر فرو رفت. بعد گفت: خودت دیشب بمن دادی تا بیدارت نکنم، یادت رفته. منم به فکر فرو رفتم. درحالیکه داشت کفشهایش را می پوشید گفتم: ولی امروز که جمعه است. تو حالت خوب نیست؟ او هم لحظه ای ایستاد و به سمت من برگشت و با تعجب جواب داد: واقعا امروز جمعه است؟؟ حالت خوبه؟ https://eitaa.com/writer000Raha