لبم لبریز از جام حسین است
عروج نام من بام حسین است
اگر جراح قلبم را شکافد
به روی لوح دل نام حسین است!
عشق بچگی فقط حسین💚🦋
☆______
اینجا محل عاشقان امام حسین هست، دوست داری توهم عاشق امام حسین باشی؟؟
اینجا درمورد شهدا،رهبر معظم انقلاب،و امامان{الخصوص امام حسین} پست میذاریم!
اگر میخوایید درموردشون بیشتر بدونید،روی لینک زیر کلیک کنید،منتظرتونیم🖐♥️
@ashaghalhossein_110
کهمنجیرانتجریشیعاشقناصرالدینشاهم⭐️
عاشقانهایازجنستاریخ💛
بهچنلماخوشآمدید❤️
درچنلمامیتونیدهرهفتهسریالجیرانرورایگان
ببینی👑
ادیتهایجیرانی🧡
پشتصحنهجیرانی💛
ادیتازبازیگرانسریالجیران💚
@jserun
˼ڪانالبراتونآوردمفوقدخترونہ>.<🌻🍓"!
_ پروفاشنظیرندارنکہ🚌🌸"༆
^-^• ࿐໋https://eitaa.com/joinchat/4107600120Cfdff9233e7
ماراشمعدانـےبداندرکانالیکوچک♥️ ◠◠
#عضوشووماراخوشحالکنجاندلم🐝💛"!
مگه نمیشه هم مذهبی بود هم عاشق چیزای ناز و گوگولی؟🥰
کی گفته اینا ضد هم ان؟🙃
اگه یه عالمه پروفایل کیوت یا مذهبی میخوای...🍁💫
اگه عکس خوراکی های خوشمزه میخوای ...😋💕
اگه عکس و میکس از کارتون ها و فیلمای مختلف میخوای...🎥🔮
اگه کلی بیوگرافی میخوای که هر هفته بیوتو عوض کنی...🔑🍃
اگه عاشق حاج قاسمی و آرزوت شهادته...🍂🥀
اگه میخوای به خودت تلنگر بزنی و زمینه ساز ظهور باشی...⚡️🌹
اگه دلت میخواد کلی فیلم از اسلایم های رنگارنگ ببینی...🍬🥺
اگه دنبال یه کانال با طنز های حلال میگردی...☺️💞
اگه یه انسان مذهبی هستی ولی چیزای قشنگ و کیوت هم دوس داری...❣️✨
این کانالو از دست نده ✨⚡️
❤️@MNfMFAFZ❤️
منتظرتم رفیق❣️😎😉
به کانال ماهور خوش آمدید🙂✋
هرچی که بخوای...😍☺️
کلی چالش جوایز😲
چادرانه🤩
شهدایی☺️☺️
@fatemib
#بخشیازوصیتنامه💔
رسولجانممنونکهمنروباورداشتی
ممنونکهخواهرتروبهسپردی
رسولسعیداقامحمدداوودشماهاهاروعینبرادرهامدوستداشتم...ممنونکهکنارمبودید💔
ازتونیهخواهشدارممیشهپیکرمنروتویامامزادهیحرمشاهعبدالعظیم دفنکنید؟💔
رسولبهعارفابگومراقبپسرمونباشهاونروبهدرستیتربیتکنه💔
ـ؋ـرشےـב 💔
#پارت واقعی
خلیل :خب خب ...آقا فرشید گل میگم خیلی انگار درد داری هان میخوای راحتت کنیم ؟
فرشید:...........
خلیل:نه مثل این که میخوای راحتت کنیم باشه ...اهای بیاید یکیتون چاقو رو تیز کنه ...
پ.ن..شهادت موجی افتخار است
شهادت آرزویی زیباست
عاشقانه ی برای خداست💔
https://eitaa.com/joinchat/638582965C72e0004665
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از اینکیلیپقشنگحالخوبکنهامیخوای؟
تلنگرانههایناب🌸✨
•فیلمهایحالخوبکن•
سخنرانیهایرهبری🍃
پروفایل!
استوری!
و.....
هرچی دلت بخواد!
جای اینکه صدتا کانال داشته باشی فقط این کانالو داشته باشه🌿🥺🦋
اینجا👇🏽:
https://eitaa.com/joinchat/1599799583Cfed2b9a0e2
29.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🦋°•بہــ نام خدا•°🦋
ڪاناݪ جہـانے از ڪارٺوݩن🌏🌈
ڪلیپ بالا رودیدی کامل؟¿
نہ، چرا😳
حتما برو ڪامل ڪلیپ رو ببین🙃
خب حالا ڪلیپ رو ڪامل دیدی، دیدی چقدر ڪارتون و فیلم سینمایی های جالب و آموزنده داخل ڪلیپ بود همه ی فیلم کارتون ها داخل این ڪانالہ هست 🌹
تازه به غیر از ڪارتون و فیلم سینمایی مطالب های دیگه ایی هم میزارن🌷
مثلا چی🤨
الان بهت میگم مثلا:😉
کلیپ اموزشی ، کلیپ مذهبی، عکس پروفایل ، والیپر، اسلایم، تم، اسمرخوردن،اطلاعات عمومی، انگیزشی،حدیثان امامان،اخبار ڪارتون ها، مداحی، معرفی بازی ها ی اموزنده، رمان، معرفی کتاب ها، معرفی شهدا و…… هرچی که تو فکر کنی داخل کانال گذاشته میشه🌱✨
تازه خیلی جایزه های خوبی داره
مثل پرداخت ایتا و فیلم سینمایی های اموزندھ و…🎁🎈
ڪانال کاملا کارتونی هست اما ڪانال حسابی از مذهبی بودن هم داره❤️
خب حالا این همه خوبی از ڪانال دیدی بازم عضو نمیشی درحد یڪ نگاهم که شده عضو شو👀 ضرر نمی کنی بیای پشیمون نمیشی 🌺
🌳🍃🌳🍃🌳
@Carrtonn
🌳🍃🌳🍃🌳
بفرمایید اینم لینڪ ڪانال 👆🏻🌿ه
https://harfeto.timefriend.net/16343110716438
لینڪ ناشناسه مونہ👆🏻👆🏻
نظری دارین بگین ما میشنویم🙂☘
💠#استورے⚜
🔸#قرآن_کریم📿
🔹#مداحی🖤
🔸#عاشقانھ♥️
و...
💯بیا تو کانال زیر هرچی دنبال استوری های ناب هستی پیدا کن✨👇👌🔰🔰
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
♦ https://eitaa.com/joinchat/568852720C2f289c8b76 ♦️
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
❤️🧡💛💚💙💜🖤
انگیزھ برای درسخوندَن نداری؟!📖💜
- نمیتونی درست درس بخونی و نمرههات پایینه :(🐋🎧'
با این کانال دیگهِ نمرههات 2O ِ🧖🏻♀💕👇🏻!
https://eitaa.com/joinchat/1898774726C3b64b0efc5
شاگرد اول شـو با پستاش ☁️🥤!
درس خوندن به رنگِ #بنفش ⛲️🧘🏻♀
https://eitaa.com/joinchat/1898774726C3b64b0efc5
با روتینهای درسیش20 گرفتنتحتمیه 🤭🗞♥️
#جوینبرایبچهدرسخونااجبارری😹🤙🏼📚
base.apk
12.58M
استیکر ساز حرفه ای ایتا🍐🌸
#عمل به قول
🦋🌱
ׂ@xobanydigoxam
🦋🌱
💕عاشقان بی بی زینب💕
مدیرحضرت عشق🦋
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :1⃣5⃣
شانه هایم را بالا انداختم و بی اراده لب هایم آویزان شد. بدون اینکه جوابی بدهم. صمد گفت: «نمی توانی هم خانه را تمیز کنی و هم به بچه ها برسی.»
کتش را درآورد و گفت: «من بچه ها را نگه می دارم، تو برو اتاق ها را تمیز کن. کارت که تمام شد، من می روم.»
با خودم فکر کردم تا صبح زود است و بچه ها خوابند. بهتر است بروم اتاق ها را تمیز کنم. صمد هم ماند اتاق خودمان تا مواظب بچه ها باشد.
پنجره های اتاق دم دستی را باز گذاشتم. لحاف کرسی را از چهار طرف بالا دادم روی کرسی. تشک ها را برداشتم و گذاشتم روی لحاف های تازده. همین که جارو را دست گرفتم تا اتاق را جارو کنم، صدای گریه دوقلوها درآمد. اول اهمیتی ندادم. فکر کردم صمد آن ها را آرام می کند. اما کمی بعد، صدای صمد هم بلند شد.
ـ قدم! قدم! بیا ببین این بچه ها چه می خواهند؟!
جارو را انداختم توی اتاق و دویدم طرف اتاق خودمان که آن طرف حیاط بود. دوقلوها بیدار شده بودند و شیر می خواستند. یکی از آن ها را دادم بغل صمد و آن یکی را خودم برداشتم و بچه به بغل مشغول آماده کردن شیرها شدم. صمد به بچه ای که بغلش بود، شیر داد و من هم به آن یکی بچه. بچه ها شیرشان را خوردند و ساکت شدند.
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :2⃣5⃣
از فرصت استفاده کردم و رفتم سراغ جارو زدن اتاق. هنوز اتاق را تا نیمه جارو نزده بودم که دوباره صدای گریه دوقلوها بلند شد. حتماً خیس کرده بودند. مجبور شدم قبل از اینکه صمد صدایم کند، بروم دنبال بچه ها. حدسم درست بود. دوقلوها که شیرشان را خورده بودند حالا جایشان را خیس کرده بودند. مشغول عوض کردن بچه ها شدم. صمد بالای سرم ایستاده بود و نگاه می کرد. می گفت: «می خواهم یاد بگیرم و برای بچه های خودمان استاد شوم.»
بچه ها را تر و خشک کردم. شیرشان را هم خورده بودند، خیالم راحت بود تا چند ساعتی آرام می گیرند و می خوابند. دوباره رفتم سراغ کارم. جارو را گرفتم دستم و مشغول شدم. گرد و خاکْ اتاق را برداشته بود. با روسری ام جلوی دهانم را بستم. آفتاب کم رنگی به اتاق می تابید و ذرات گرد و غبار زیر نور خورشید و توی هوا بازی می کردند. فکر کردم اتاق را که جارو کردم، بروم تشک ها را روی ایوان پهن کنم تا خوب آفتاب بخورند که دوباره صدای گریه بچه ها و بعد فریاد صمد بلند شد.
ـ قدم! قدم! بیا ببین این بچه ها چه می خواهند.
جارو را زمین گذاشتم و دوباره رفتم اتاق خودمان. بچه ها شیرشان را خورده بودند، جایشان هم خشک بود، پس این همه داد و هوار برای چه بود؟! ناچار یکی از آن ها را من بغل کردم و آن یکی را صمد. شروع کردیم توی اتاق به راه رفتن. نگران کارهای مانده بودم.
ادامه دارد...✒️
@xobanydigoxam
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :3⃣5⃣
صمد هم دیرش شده بود. اما با این حال، مرا دلداری می داد و می گفت: «بچه ها که خوابیدند، خودم می آیم کمکت.»
بچه ها داشتند در بغل ما به خواب می رفتند. اما تا آن ها را آرام و بی صدا روی زمین می گذاشتیم، از خواب بیدار می شدند و گریه می کردند. از بس توی اتاق راه رفته بودیم و پیش پیش کرده بودیم، خسته شده بودیم، بچه ها را روی پاهایمان گذاشتیم و نشستیم و تکان تکانشان دادیم تا بخوابند. اما مگر می خوابیدند. صمد برایم تعریف می کرد؛ از گذشته ها، از روزی که من را سر پله های خانه عموی پدرم دیده بود. می گفت: «از همان روز دلم را لرزاندی.» از روزهایی که من به او جواب نمی دادم و او با ناامیدی هر روز کسی را واسطه می کرد تا به خواستگاری ام بیاید. می گفت: «حالا که با این سختی به دستت آوردم، باید خوشبخت ترین زن قایش بشوی.»
صدای صمد برای بچه ها مثل لالایی می ماند. تا صمد ساکت می شد، بچه ها دوباره به گریه می افتادند. هر کاری کردیم، نتوانستیم بچه ها را بخوابانیم. مانده بودیم چه کار کنیم. تا می گذاشتیمشان زمین، گریه شان درمی آمد. مجبور شدم دوباره برایشان شیر درست کنم. اما به محض اینکه شیر را خوردند، دوباره جایشان را خیس کردند. جایشان را خشک کردم، سر حال آمدند و بی خوابی به سرشان زد و هوس بازی کردند.
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :4⃣5⃣
حالا یک نفر را می خواستند که آن ها را بغل کند و دور اتاق بچرخاند.
ظهر شد و حتی نتوانستم اتاق را جارو کنم، به همین خاطر بچه ها را هر طور بود پیش صمد گذاشتم و رفتم ناهار درست کنم. اما صمد به تنهایی از عهده بچه ها برنمی آمد. از طرفی هم هوای بیرون سرد بود و نمی شد بچه ها را از اتاق بیرون آورد. به هر زحمتی بود، فقط توانستم ناهار را درست کنم. سر ظهر همه به خانه برگشتند؛ به جز خواهر و مادر صمد. ناهار برادرها و پدر صمد را دادم، اما تا خواستم سفره را جمع کنم، گریه بچه ها بلند شد. کارم درآمده بود. یا شیر درست می کردم، یا جای بچه ها را عوض می کردم، یا مشغول خواباندنشان بودم.
تا چشم به هم زدم، عصر شد و مادرشوهرم برگشت؛ اما نه خانه ای جارو کرده بودم، نه حیاطی شسته بودم، نه شامی پخته بودم، نه توانسته بودم ظرف ها را بشویم. از طرفی صمد هم نتوانسته بود برود و به کارش برسد. مادرشوهرم که اوضاع را این طور دید، ناراحت شد و کمی اوقات تلخی کرد. صمد به طرفداری ام بلند شد و برای مادرش توضیح داد بچه ها از صبح چه بلایی سرمان آوردند. مادرشوهرم دیگر چیزی نگفت. بچه ها را به او دادیم و نفس راحتی کشیدیم.
از فردا صبح، دوباره صمد دنبال پیدا کردن کار رفت. توی قایش کاری پیدا نکرد.
ادامه دارد...✒️
@xobanydigoxam
نظردرموردفعالیت ادمین ها، رمان، عمل به قول، کانال بدین وهمچنین دذخواستی هاتون