eitaa logo
-رایـح‌ـه¹²⁸-
784 دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
384 فایل
-بسم‌الله . -من‌کشـته‌اشکم؛ هرمومـنی‌مرایـادکنداشکش‌روان‌شـود♥ . [امام‌حسین-علیه‌السـلام-] -پشـت‌صحنه‌کانال: -بیسمچی:
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان_بانوی_پاک_من زهرا: پس ازاینکه جلسه قرآن تموم شدفرشته رفت خونشون انقدرخسته بودم بعدازاینکه کمک مامان کردم ولباساموعوض کردم خوابم برد یلدا: داشتن لباس عوض میکردم گوشیم زنگ خورد، کارن بود. جواب دادم فقط گفت فردا همراه خواهرتون بیاین چندتاازبچه های دیگم هستندقراره بریم کوه خوشحال شدم ولی دوست نداشتم زهرابیادولی چاره ای نبود رفتم به زهرابگم خواب بود چندبارصداش زدم بیدارنشدیک لیوان اب ریختم روش زهرا: چیشده، سیل اومده ازخنده غش کرده بودم زهرا: چیشده قضیه روبراش تعریف کردم باچیزی گفت ازخوشحالی کم مونده بودبزنم زیرگریه نویسنده: مدیرخادم الزهرا
-رایـح‌ـه¹²⁸-
رمان_بانوی_پاک_من #پارت_۳۵ زهرا: پس ازاینکه جلسه قرآن تموم شدفرشته رفت خونشون انقدرخسته بودم بع
رمان_بانوی_پاک_من یلدا: ازاینکه زهرانمیومدخوشحال شدم چون اگه میومدبااون چادرش پایه هیچکاری نبود ازاتاق زهرااومدم بیرون رفتم تواتاق خودموپرت کردم روتخت وبه عالم خواب رفتم..😴 کارن: صبح ساعت ۸بیدارشدم محمدپیام داده بودرسیدن کوه یک لباس ست ورزشی پوشیدم وبعدبرداشتن گوشی ازخونه زدم بیرون یلدا: باصدای آلارم گوشیم ازخواب بیدارشدم دستو صورتموشستم وآماده شدم صبحونه نخوردم ..🍃 خودموتوآینه برانداز کردم یک مانتوکتی بنفش وشلوارمام استایل وشال مشکی کیفموبرداشتم رفتم پایین پس ازخدافظی ازخونه زدم بیرون باحرفی که زهرازدانگاریک سطل آب یخ روم خالی کردن...🤨🥶 :مدیرخادم الزهرا
رمان_بانوی_پاک_من یلدا: زهرادیروزگفت نمیام ولی الان میگه میام😐 آماده هم شده بودداشت صبحونه می‌خورد..😋 زهرا:بریم تیپشوبراندازکردم...مانتوبلندیشمی،روسری فیروزه ای مدل لبنانی بسته بود،شلوارراسته پا... یلدا:بااین مانتووچادرمیخوای بیای کوه؟ زهرا:آره مگه چیه یلدا:هیچ بریم زهرا: ۱ساعت ازرسیدن به محل قرارمیگذشت والانم تقریباوسط های کوه بودیم چشمم به پولک ها😋 آقاکارن داشت تعارف می‌کرد کارن: وقتی زهرابااون همه شوق پولک خورد تعجب کردم فکرنمیکردم اینطوری باشه یعنی یکجورایی ذوق کردم امروزبایدبه یلدامیگفتم باهاش ازدواج میکنم یلدا: توی راه برگشت کارن گفت قراره بام ازدواج کنه ولی گفت ممکنه عاشقت نشم منم قبول کردم نویسنده:مدیرخادم الزهرا
رمان_بانوی_پاک_من یلدا: دوماه ازازدواجمون گذشته بودولی کارن سردترازاول ازدواجمون شده بود دیشب بهش خبرپدرشدنشودادم اصلاخوشحال نشد قرارشده زهراباهاش صحبت کنه کارن: هروقت زهرارومیبینم تپش قلب میگیرم وقتی به محمدگفتم گفت نشونه عاشق شدن ولی نگفتم خودم اینطوریم زهرا: مانتوطوسی وروسری زدوشلوارجین زغال سنگی موباچادرعربیموپوشیدم وازخونه زدم بیرون بااقاکارن قرارداشتم سرقراررسیدم باچیزی که دستش بوددیدم تعجب کردم..😳 نویسنده:مدیرخادم الزهرا
رمان_بانوی_پاک زهرا: من خواهرزنش بودم چراگل گرفته بود رفتم‌جلوبعدسلام‌واحوال پرسی گلو گرفت سمتم زهرا:به چه مناسبتی؟ کارن:مگه بایدمناسبت داشته باشه زهرا:این کارادرست نیس آقاکارن شمامتاهلی وبامنم نامحرم کارن:بله درست میگید،بفرمائید بشینید کارن: زهراتموم مدتی که داشت حرف میزدومیگفت بایلداچجوری باشم من فقط نگاش میکردم زهرا: وقتی حرفم تموم شد سرموبلندکردم دیدم زل زده بوده بهم خیلی بدم اومدبعداینکه گارسن سفارشارواورد...ازکافیشاپ زدم بیرون آقاکارن اصرارداشت برسونم ولی کاراش درست نبود... نویسنده:مدیر_خادم_الزهرا
رمان_بانوی_پاک_من یلدا: امشب کارن خیلی دیرکرده بود تلفنشم خاموش بود سرموباتلویزیون گرم کردم که صدای دراومد شاخه گلی دستش بود رفتم جلو گلوستم گرفت کارن:بفرمائید بانو یلدا:ممنونم آقا بشین برات چای بیارم کارن: داشتم لباساموعوض میکردم مدام حرفای زهراتوی سرم تکرارمیشد تازه فهمیدم که واقعاعاشق زهرام چندماه بعد زهرا: اوایل اسفندماه بود ویلدانزدیکه زایمانش بوداونطوری که یلدامیگفت بازم کارن بداخلاقی میکردباهاش هرچی حرف میزدم باهاش فایده نداشت یلدا: داشتم نهاردرست میکردم بادردی که توی ناحیه کمرم گرفت جیغ زدم کارن هراسان اومداشپزخونه نمیدونس چیکارکنم منم همش جیغ میزدم فقط فهمیدم کارن داره آماده میشه وبعدبه عالم بی خبری رفتم..😢 کارن: ۱ساعت ازوقتی یلدااوردم بیمارستان میگذره مامان وبابای یلداوزهراهم بعدنیم ساعت اومدن بیمارستان دراتاق عمل بازشدهراسون سمت دکتررفتم کارن:چیشددکتر دکتر:فرزندتون سالمه ولی متاسفانه همسرتونوازدست دادید تسلیت میگم😔 باحرف دکترمامان یلدا صدای گریش بلندشدباباش هم معلوم بودداره گریه میکنه زهرا معلوم بودباورش نمیشه منم‌که نمیتونستم باورکنم یعنی به همین راحتی یلدارفت،چقدربراش شوهربدی بودم،چقدراذیتش کردم پرستاربچه رواورد وقتی دیدمش ودقت کردم فهمیدم...🧐 نوسینده:مدیر_خادم_الزهرا
رمان_بانوی_پاک_من کارن: بچه شبیه یلدابود مثل یک سیب ازوسط نصف شده پرستارگذاشتش توبغلم خیره بهش بودم که باصدای زهرابه خودم اومدم زهرا: اسمشوچی میزارین کارن: محدثه، یلداخیای دوس داشت بچه اگه دختربودمحدثه واگه پسرمحمدبزاره... اسم دخترم محدثس.. 🥲 زهرا: باورم نمیشدیلدابه همین راحتی ازپیشمون رفت سرنمازام ازخدابراش طلب آمرزش میکنم همیشه به یلدامیگفتم به فکراون دنیات باش اونم میگه بعداززایمان تمامی گناها بخشیده میشه💔 حال مامان وبابا تعریفی نداشت ازیک طرف دلم به حال محدثه میسوخت که بایدبی مادربزرگ میشدازیک طرف یلدا نتونست دخترشوبزرگ کنه چقدرآرزوداشت.. 😔 40روزبعد... کارن: امروزچهلم یلدابود محدثه به همینکه چهل روزس ولی حسابی تپل شده...💛 توی این چهل روزمحدثه خیلی اذیت کردمنم که سرکاربودم این مدت همش پیش زهرابود.. به زهراوابسته شده بود بافکری که به سرم زد.. 🧐 نویسنده:مدیر_خادم_الزهرا
رمان_بانوی_پاک_من زهرا: امروزدانشگاه داشتم مانتوطوسی وشلوارراسته مشکی مغنه نشکی وچادرجده وپوشیدم وکیف دانشجویی وگوشیموبرداشتم وازخونه زدم بیرون روی صندلی های ایستگاه اتوبوس نشسته بودم صدای زنگ موبایلم بلندشد... آقاکارن بود!!! کارن: زنگ زدم به زهراوبهش گفتم میخوام ببینمش گفت کلاس داره گفتم میام دنبالت گفت خوب نیس ادرس قراروارسال کردم شیشه شیرمحدثه رودادم وبغلش کردم وازخونه زدم بیرون. زهرا: نمیدونم کارن چیکارم داشت ساعت16کلاسم تموم شدرفتم به ادرسی که برام فرستاده بود زنگ زدم بهش گفت توماشینم رفتم جلوتردیدم بیرون وایستاده بادیدن ومحدثه واون.... 🧐 نویسنده:
رمان_بانوی_پاک_من زهرا: که چقدردلم براش تنگ شده بااون لباس زنبوریش خیای قشنگتره بود رفتم جلوبعداحوال پرسی وبوسیدن محدثه داخل ماشین نشستیم کارن: اززهراخواستگاری کردم،گفتم محدثه چقدربه مادرلازم داره....درکل همه چیوتوضیح دادم معلوم بودشکه شده حرفی نمیزد که صداش زدم کارن:زهرا زهرا:آقاکارن زهراخانم کارن:بله ببخشید..جوابتون چیه زهرا:جوابی ندارم چون من مثل خاله محدثه کارن:محدثه بهت وابسته شده میتونی براش مادری کنی‌...زهرامن دوست دارم خواهش میکنم ن نگو🙏🏻 زهرا:خبرمیدم..مواظب محدثه باشید..خدانگهدار کارن:میرسونمت زهرا:ن خودم میرم خدافظ زهرا: توی اتوبوس بودم به حرفای کارن فکرمیکردم محدثه واقعاوابستم بودولی میترسیدم ک بگم بله یلداراضی نباشه ازم توهمین فکرابودم که متوجه شدم رسیدم...بعدازرسیدن به خونه وخوردن شام رفتم تواتاقم فکرم همش درگیرحرفای کارن بود...نفهمیدم چیشدوخوابم برد.. نویسنده:مدیر_خادم_الزهرا
رمان_بانوی_پاک_من زهرا: صبح ساعت۱۰بلندشدم بعدازصبحانه تصمیم گرفتم به کارن زنگ بزنم... کارن: توی شرکت بودمو محدثه روبه دوستم سپردم گفت زنش حرف نداره وقتایی سره کارم نگهش داره مشغول بودم که گوشیم زنگ خوردبااسم زهراشکه شدم.. زهرا: بعداینکه کارن جواب دادبعداحوال پرسی بهش جوابموگفتم وقرارشدبامامانم حرف بزنه ساعت۱۸بودکه مامانم اوندتواتاقم درموردکارن وخواستگاریش گفت منم گفتم بیادمامانمم راضی بود کارن: امشب قراربودبریم‌خواستگاری زهرا به مامانجون گفتم موافقت کرد به لباسای خودمومحدثه نگاه کردم من یک شلوارخوش دوخت پارچه ای طوسی،پیراهن نباتی...محدثه یک سارافون نباتی وساق جورایی طوسی وتل طوسی وگلهای زرد یک بوس آبدارازلپش کردمورفتم پایین ازخونه زدیم بیرون بعدگرفتن گل وشیرینی راه افتادیم دوباره یک سبدگل رزصورتی وآبی گرفتم... زهرا: آماده شده بودم ومنتظرکارن اینابودم خودموتوی آینه براندازکردم..یک مانتوعبایی بلندکرمی که خیلی مدلش قشنگ بودوشلوارمشکی لی روسری طوسی مدل لبنانی..توی آشپزخونه داشتم میوه هارومیچیدم که زنگ خونه به صدادراومد..😨 نویسنده:مدیر_خادم_الزهرا
رمان_بانوی_پاک_من کارن: واردخونه شدیم وسبدگلودادم زهرا بعداحوال پرسی نشستیم وبعدچنددقیقه زهراچایی هارواورد زهرا: خیلی استرس داشتم میترسیدم چایی هاروبریزم وقتی رسیدم به کارن تعارف کردم اونم گفت کارن:ممنون زهراجان رفتم کنارآمدن اینانشستم باباسرصحبتوبازکردوبعدچنددقیقه قرادشدمنوکارن بریم حرفامونوبزنیم کارن: تعارف کردمن زودترداخل برم ولی اول گذاشتم زهرابره :چه اتاق قشنگی داری زهرا:ممنونم...فقط خودمونی صحبت نکنید درست نیس کارن:بله..خب منکه میشناسین اگه حرفی داریدبگیدمن حرفی ندارم زهرا:شرطم برای ازدواج باشما اینه مسلمون بشید کارن:باشرایط که گذاشت گوشام سوت کشید من هیچ وقت نمیتونستم مسلمون شم ولی به زهرابایدمیگفتم مسلمون میشم‌مگه ن قبول نمیکردبام ازدواج کنه..باشه موردی نیس زهرا:واینکه من دوس دارم صداقت داشته باشید... کارن:بعدچنددقیقه حرف زدن رفتیم پایین توی خودم بودم که بادست زدن بقیه به خودم اومدم قرارشدفردابریم آزمایش وخریدعقد..این مدت که صحبت میکردن محدثه بغل زهرابود زهرا: بعدرفتنشون لیواناروشستم وبعدشام وجمع کردن میزرفتم تواتاقم..داشتم لباساموبالباس راحتی خرگوشیم عوض میکردم که بافکری اومدتوذهنم یک لحظه ترسیدم.. 🧐😰 نویسنده:مدیر_خادم_الزهرا
رمان_بانوی_پاک_من زهرا: اینکه اگه کارن بزنه زیرقولش چی؟! خودموانداختم روتخت ذهنم درگیرهمین فکرابودونفهمیدم کی خوابم برد برای نمازصبح بیدارشدم ودیگه نخوابیدم فقط به موضوع دیشب فکرمیکردم به خودم اومدم دیدم ساعته۸ قراربودساعت۹بریم کارن: ساعت۸باآلارم گوشیم بیدارشدم صبحانه خوردم وپیراهن زرشکی وشلوارپارچه ای هوش دوخت مشکی موپوشیدم وادکلنم خالی کردم روخودم محدثه روهم آماده کردم بااون لباسای قرمزش جیگرشده بود..🌸 زهرا: مانتوبلندکرمی وشلوارمشکی راسته وروسری سبزلجنی موپوشیدم وبعدپوشیدن چادرم وبرداشت کیف وگوشبم رفتم پایین پامان آماده بودکه صدای زنگ بلندشدکفشهای اسپرت مشکی ومامان کفش های مشکی ک یکم پاشنه داشتوپوشیدجلوتررفت دروبازکرد رفتم بیرون بادیدن کارن یک لحظه..🧐 نویسنده:مدیر_خادم_الزهرا
رمان_بانوی_پاک_من زهرا: خیلی خوشتیپ شده بود یک لحظه به خودم‌اومدم ماهنوزنامحرم بودیم بعدسلام وعلیک سوارماشین شدم مامان جلونشست من عقب محدثه پیش مادرجون بود ماشین وایستادفهمیدم رسیدیم.... کارن: ماشینوپارک کردم رفتیم داخل آزمایشگاه نوبت گرفتم...اسممونوصدازدن رفتیم توی اتاق اول ازمن گرفتن بعداززهرا ازاتاق زدیم بیرون که حس کردم زهراسرش داره گیج میره مامانشوصدازدم کمکش کردبشینه روی صندلی... زهرا: کارن رفت بعداینکه اومددیدم یک کیک وابمیوه دستشه به اجبارکارنومامان کیکوابمیوه روخوردم ازآزمایشگاه زدم بیرون یک لحظه باچیزی که دیدم حس کردم روی سرم شاخ سبزشده..🧐 نویسنده:مدیر_خادم_الزهرا
رمان_بانوی_پاک_من زهرا: یک لحظه حس کردم یلداست سرموتکون دادم که دیدم نیس حتمابخاطرسرگیجام اینطوری شدم رفتیم بازارتاخریدامونوبکنیم کارن: رفتیم اول طلافروشی زهرایک حلقه ست ساده ولی خوشگل انتخاب کردمنم حساب کردم وازمغازه زدیم بیرون رفتیم پاساژلباس زنانه ... زهرا: یک مانتوکالباسی بلندلبنانی خریدم که سراستیناش پف داشت قسمت قفسه سینه نگین کاری شده بوددرکل لباس قشنگی بود..یک روسری که دورتادور داشت سفیدخریدم بایک شلوارسفیدراسته البته مانتوم انقدربلندبودکه شلوارم دیده نمیشدچه رنگیه بایک کفش کالباسی که یکم پاشنه داشت ویک کیف سفیدبعدرفتیم برای کارن کت وشلواربگیریم کارن: یک کت وشلوارطوسی باپیراهن کالباسی گرفتم که بازهراست شه مامان زهراهم یک کت وشلوارزنانه یشمی گرفت باروسری مدل زهرا ولی سرمه ای وباکفش سرمه ای پاشنه دارالبته کمی پاشنه داشت زهرا: خریدامون تموم شدفقط مونده بوداینه شمعدان که بایدمیرفتیم مفتح ازپاساژزدیم بیرون باچیزی که توی پاساژروبه رودیدم چشام ازقشنگیش بازموند😳😁 نویسنده:مدیر_خادم_الزهرا