حق داره دختر مردم،خجالت میکشه
اووف امیدوارم قبول کنه
بعد از کمی گفتگو برگشتیم
*********************
امروز قراره بهمون جواب بدن
تلفن رو برداشتم
-سلام عرض شد
اقای حکیمی;سلام اقا یاسین خوبید،خانواده خوبن
-به مرحمت شما شکر خدا شما خوبیو خانواده خوب هستن؟
اقای حکیمی;شکر خدا خوبن
-اقای حکیمی آممم درباره اون موضوع....
اقای حکیمی:بله ،خانواده مشکلی ندارن فقط باید بگید چکاری باید انجام بدیم
انقدر خوشحال بودم،که میخواستم داد بزنم
-وااااقعا متشکرم این لطف شما و خانوادتون هیچوقت فراموش نمیکنم
اقای حکیمی:خواهش میکنم پسر جان
-خب فقط خانم حکیمی دختر خانمتون باید بیان کلانتری برای انجام کارا
***
در زده شد و ستوان رحیمی وارد شد
بعد از احترام نظامی بهش ازاددادم
-چیشده
ستوان:قربان خانم حکیمی امدن
بلند شدم
-خانم حکیمی کوچک یا بزرگ؟
ستوان با تعجب نگام کرد:قربان فقط یه خانم حدود ۱۸ .۱۹ساله پشت درن
-بگید بگید بیان داخل
ستوان احترامی نظامی دادوو خارج شد دستی به موهام کشیدم و میزو کمی مرتب کردم
برای این دختر احترام خاصی قائل بودم
در زده شد
-بفرمایید
ستوان،احترامی نظامی داد
بعد رو به در گفت:بفرمایید
زهرا وارد اتاق شد
بدون اینکه به من،نگاهی بکنه گفت:سلام جناب سرگرد
-سلام خیلی خوش امدید بفرمایید بشنید
ستوان بگید براشون چایی بیارن
زهرا:نه ممنونم،من نمیخورم
-تعارف میکنید؟
زهرا:من چایی خور نیستم سرگرد
-بله بله ستوان مرخصی
ستوان رحیمی بعد از احترام نظامی رفت بیرون
-بشینید لطفا
به ارومی روی یکی از صندلی ها نشست
حالا که نگاه نمیکنه خواستم ببینم چی پوشیده
یه روسری مشکی کامل سرشه دیگه لباساش مشخص نیست
ففط کفشش نقره ایه
باید اعتراف کنم هر رنگی بهش میاد واقعا
زهرا:خب بفرمایید چکاری باید انجام بدیم
-هویت جعلی ، شناسنامه جعلی براتون حاضر کردیم که دست مهراده تا عکس دار شه
زهرا:به چه اسمی
-به اسم نیلوفر هارونی
لبخند محوی زد
زهرا:بله ممنونم دیگه چکاری باید انجام شه ؟
-شما باید تماس بگیرید با این شماره و وقت بگیرید که واسه استخدام،برید
زهرا:بله الان تماس بگیرم ؟
-بله فقط صبر کنید به مهراد بگم بیاد
تلفنمو برداشتم
بعد از یک،بوق برداشت
-مهراد سریع بیا اتاقم
مهراد:۰چشم ،فقط یاسی میگم زری امده؟
رومو کردم اونور و صدامو اروم،کردم
-درد انقدر اسمارو نصفه نگو ،اره زود بیا
گوشیو گذاشتم.
تا مهراد امد پنج دقیقه طول کشید
-بفرمایید
مهراد امد داخل
مهراد:سلام جناب سرگرد سلام خانم،حکیمی خوبید حالتون خوبه ،خوش امدید
زهرا بلند شد و خیلی جدی جواب داد کلا اینطوری جدی بود؟
زهرا:سلام متشکرم
زهرا همش نگاهش رو زمین بود
مهراد یه چشمک بهم زد و لب زد:چه خانومه
بهش چشم قره رفتم
-بفرمایید بشینید
مهرا امد رو به روی زهرا نشست زهرا هم سر جای خودش قرار گرفت
-خب مهراد شناسنامه و شماره تلفن رو بده به من
مهراداز جیبش یه شناسنامه و یه کاغذ بیرون اورد
گذاشت رو میزم شناسنامرو برداشتم،موندم این بشر عکس زهرارو از کجا اورده؟
تقریبا داد زدم :ستـوان رحیمی
زهرا تکون کوچیکی خورد که داشت خندم،میگرفت
ستوان امد داخل
-هیچکس وارد اتاق نشه
ستوان :چشم قربان
-مرخصی
رفت بیرون
شناسنامه رو گرفتم جلوی زهرا
ازم گرفتو قشنگ نگاهش کرد
زهرا:نام پدر ارسلان؟
-بله
زهرا زیر لب گفت :وای یادم نره
ولی خب ما گوشامون تیز بود شنیدیم
مهرادبا خنده گفت :نه یادتون نمیره
زهرا:ب..بله
شماره رو گرفتم
-اماده اید خانم حکیمی
زهرا:چی بگم؟
-بگید برای استخدام،تماس گرفتم
زهرا سری تکون داد شماره رو گرفتم
و دادم به زهرا نفس عمیقی کشید
انگار جواب دادن ـ
زهرا:سلام ببخشید برای استخدام تماس گرفتم
....
زهرا:ظاهرا اگهی داده بودید
......
زهرا:بله،کی میتونم بیام
....
زهرا:ممنون چه مدارکی نیاز دارید
....
#دست_و_پا_چلفتی
قسمت شانزهم❤️
👈از زبان مجید 👉
.
خیلی خوشحال بودم از اینکه این ایام میتونستم هر روز مینا رو ببینم..
شاید یه جورایی این روزا برآورده شدن دعاهام بود
حس میکردم یه فرصت بزرگی جلوم قرار گرفته برای نشون دادن حسم به مینا..
شب تا صبح داشتم فکر میکردم فردا چیکار کنم و چی بگم که بیشتر به چشم مینا بیام..
تا صبح پلک رو هم نزاشتم و دل دل میکردم صبح بشه و زودتر بریم کمک خاله اینا..
بعد از اذان چشامو بستم نفهمیدم چقدر شد که پاشدم و دیدم ساعت 8 صبحه...
رفتن بیرون دیدم هنوز مامانم خوابیده 😕
حوصله ی دوباره خوابیدن نداشتم..
رفتم 5 تا نون خریدم و چند کیلو حلیم که ببریم پیش خانه و همونجا صبحونه بخوریم..😊
اخه خاله به مامانم گفته بود فردا زودتر بیاین که کارتموم بشه..
.
اروم در و باز کردم و رفتم تو خونه که مامانم بیدار نشه که دیدم توی آشپزخونست و داره چایی گرم میکنه.
-اااا تو بیرون بودی؟! فک کردم تو اتاقت خوابیدی
-نه رفتم نون خریدم 😊
-حالا چرا اینقدر زیاد 😯
-برا خاله اینام هست دیگه ☺
-دستت درد نکنه...حلیمم خریدی که😆
-اره مامان...نمیشد دست خالی بریم که 😅حالا شما هم برو اماده شو که بریم همونجا صبحونه بخوریم 😊
-تو صبحونتو بخور 😕
-چرا؟؟ میریم همونجا دیگه😯
-نه...نمیشه..امروز تنها میرم
-چرا اخه مامان.چی شده مگه ؟😕
-خاله گفت مینا میخواد گردگیری کنه سختشه با چادر...بعد تو هم بین خانما بیای اخه چیکار کنی اخه؟
-خود مینا اینو گفته؟!😔
-نمیدونم ولی خالت به من اینطوری گفت،🙁
-باشه مامان...شما برو...حلیمم ببر من همین نون و پنیر میخورم..
.
مامان رفت و من موندم و آرزوهایی که داشت رو سرم اوار میشد
حرفهایی که مثل رسوب تو گلوم مونده بود و نمیشد قورتش داد
نگاهم به نون روی سفره افتاد..
چقدر دنیا عجیبه...
وقت خریدن این نون چه حسی داشتم الان چه حسی 😔😔
.
یه دقیقه تمام اتفاق ها مثل برق از ذهنم گذشت...
داداش گفتناش
بی محلیاش...
جوابای یه کلمه ایش 😕
ولی چرا منو دوست نداره؟!
شاید چون شغل ندارم 😞اخه من تازه دانشجو هستم 😕
شاید چون مستقل نیستم...
شایدم به خاطر اینکه قدم بلند نیست 😞
اره...شاید همینه..
اخه مینا تقریبا دختر قد بلندی بود...
تا حالا به این توجه نکرده بودم که من ازش بلندترم یا نه 😕
سریع رفتم سراغ هاردم و عکسهای عید پارسال که اومده بودن خونمون رو نگاه کردم ...
یه عکس کنار در پذیراییمون گرفته بودن...
روی عکس زوم کردم تا ببینم قد مینا تا کجای در و خودمم رفتم کنار همون در و دیدم تقریبا هم قد بودیم و من شاید چند سانتی بلندتر بودم ..
.
پس چرا دوستم نداره 😞
#ادامه_دارد
.
.
.نویسنده ✍🏻
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
#دست_و_پا_چلفتی
❤قسمت هفدهم
👈از زبان مینا 👉
توی کلاسمون یه پسره هست که از همون روز اول نظرم رو جلب کرده🙄
نوع حرف زدنش...نوع لباس پوشیدنش...حرکاتش و خلاصه همه چیز😊
محسن پسری قد بلند و خوش استیله با موهایی همیشه مرتب و بالا زده و پیشونی بلند و ته ریش خیلی کوتاه
از اون پسرایی که میشه بهشون اعتماد و تکیه کرد☺
از بچه ها شنیده بودم محسن اول رفته سربازی و بعدش اومده دانشگاه و یه یه چهار سالی از ما بزرگتره
شاید به خاطر همینه که مرد شده 😊
توی کلاس همیشه با استادا شوخی میکرد و یه جورایی بزرگ کلاسمون بود
استادا هم معمولا باهاش خوب بودن
توی همین یک ماه اول دانشگاه فکر و ذکرم شده بود محسن و همش بهش فکر میکردم.
تو خونه..تو کلاس...تو راه دانشگاه...تو مهمونی
حتی روزهایی که کلاس نمیومد حوصله ی گوش دادن به درس نداشتم
.
حتی روزایی که با دوستام، شیوا و سحر بین کلاسها میرفتیم بوفه ی دانشگاه و اونا از دوست پسرهاشون حرف میزدن و میخندیدن من همیشه محسن تو ذهنم میومد که دارم همین شوخیا رو با اون میکنگ و برا خودم رویا بافی میکردم.
.
یه روز شیوا ازم پرسید
-مینا تو دوس پسر نداری؟😉
-چیی؟😦😮نه....😦بابام منو میکشه😵ما از اون خونواده هاش نیستیم ...
-فک کردی باباهای ما بفهمن به ما مدال طلا میدن؟😂😄
خب پس چرا دارین؟😕
-یعنی میخوای مثل عهد بوق ازدواج کنی؟ 😄
-نه ولی خب زیر نظر خانواده ها اشنا میشیم🙁
- زیر نظر خانواده ها اگه خوشت نیومد میتونی بزنی زیر همه چیز؟بعد مگه اونموقع چقدر وقت برا شناخت پسرا داری؟چجور میخوای بفهمی اصلا دوستت داره یا نه؟😶
-نمیدونم 😕
-پس بیخودی حرف نزن...اصن بگو ببینم تا حالا کسی عاشقت شده یا خودت عاشق کسی شدی؟
-نمیدونم...ولی پسرخالم یه کارایی میکنه انگار دوسم داره...🙁
-ااااا...بهت چیزی هم گفته؟ -نه حرفی نزده فقط حدس زدم😕
-خب حدسو ولش کن.پسرا اگه واقعا عاشق باشن همون اول میگن...حالا توـ هم دوسش داری یا نه؟
-زیاد ازش خوشم نمیاد😕
-چرا؟😮
از اون پسرای مذهبی و سخت گیره...حس میکنم خیلی محدودم میکنه...شاید بیشتر از خانوادم..😑
-پس ولش کن...بهتر...فامیل چیه اخه...مگه خاله بازیه
-اوهوم...😕
-حالا به جز اون چی؟ -راستش...
-چی؟😮
یه نفر هست دوستش دارم😶😶
-ااااا...مبارکه ناقلا😉...حالا کی هست؟؟
-محسن 🙄
-همین محسن خودمون؟😮
-اره 😕
خب خودش چی؟اونم دوستت داره؟
-نمیدونم نظرشو...
-بابا تو هم که با هیشکی حرف نمیزنی😒ولی اصن نگران نباش خودم حلش میکنم 😉
-نه...نه...نمیخوام ابرو ریزی بشه.
-ابرو ریزی چیه جوری عاشقش میکنم فک کنه خودش عاشق شده
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
#دست_و_پا_چلفتی
❤قسمت_هجدهم❤
.
.-نمیدونم نظرشو...
-تو هم که با هیشکی حرف نمیزنی 😒ولی اصن نگران نباش خودم برات حلش میکنم 😉
-نه...نه...نمیخوام ابرو ریزی بشه😨
-ابرو ریزی چیه جوری عاشقش میکنم فک کنه خودش عاشقت شده 😂
-نمیدونم چی بگم 😕
-هیچی نگو...فقط بشین و تماشا کن 😉خب بگو ببینم تو گوشیت چیا داری؟
-از چه نظر؟😨
برنامه های چت منظورمه😐
-هیچی..حوصله این برنامه ها رو ندارم...حس میکنم بیخودین...با کسی کار داشته باشم اس ام اس میدم یا زنگ میزنم😕
-خو همین کارا رو میکنی دیگه دختر 😐زاپیات رو روشن کن برات تل بفرستم و بعدش تو گروه یونی اددت کنم
-نه..ممنون..نمیخوام😶
-اقا محسن جونتم هستا تو گروه 😉😂
-ااااااا😨جدا؟کو باشه پس😕
-عکس پروفایلتم یه عکس خوب از خودت بزاریا..امل بازی در نیاری گل پل بزاری 😒
-نه عکس که نمیتونم بزارم...همه فامیلام هستن میبینن😕
-خب ببینن 😑
-نه.نمیشه اصن
-خب اخر شبا بزار بعد بیا تو گروه حرف بزن بعدش عوض کن صبحا 😐
-اخه ببینن چی 😞
-خب حالا نمیخواد عکس بزاری...بعدا یه کاریش میکنیم 😅من پروفایلم رو عکس دونفره کنار تو میزارم 😉تا منو داری غم نداری 😊
.
.
👈از زبان مجید 👉
.
این چند مدت خیلی گرفته بودم 😞
هیچ چیزی خوشحالم نمیکرد
حوصله دانشگاه و کلاساش هم نداشتم
وقتی یه زوج تو خیابون میدیدم با هم راه میرم آتیش میگرفتم 😞
نمیدونستم باید چیکار کنم؟
نمیدونستم عیب و ایرادم چیه که به چشم مینا نمیام 😞
.
کارم شده خوندن دعاهای حاجت و سریع الاجابه برای اینکه دل مینا به سمتم بیاد و دوستم داشته باشه😢
خدایا کمکم کن 🌷((دل گفت وصالش به دعا باز توان يافت
عمريست كه عمرم همه در كار دعا رفت))🌷 تو همین حس و حال ها بودم که صدای پیام تلگرامم اومد😨
باز کردم دیدم نوشته mina khanom joined to telegram
داشتم از خوشحالی بال میاوردم☺
خدایا شکرت🙏
میدونستم از این به بعد راحت تر میتونم با مینا حرف بزنم.
رفتم براش نوشتم...
سلام دختر خاله😊خوش اومدین به تلگرام 🌺🌺
.
دیدم سریع انلاین شد و نوشت.
سلام...ممنونم داداش..
. 🌷((پیام دادم و گفتم بیا خوشم می دار
جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو😞
.
سعدی))🌷
.
نمیدونستم واقعا باید چیکار کنم 😞
اگه دوستم نداشت که کلا جوابم رو نمیداد.اونم اینقدر سریع
شاید اصن این داداش گفتناش از رو محبته.
مثلا الان اگه یه مرد غریبه بهش پیام بده دیگه داداش نمیگه که 😕
.
این فکر و خیال ها تو سرم رژه میرفتن.
.
به قول یه بزرگی
.
((انتظار سخت است
فراموش کردن هم سخت است
اما اینکه ندانی باید انتظار بکشی
یا فراموش کنی
از همه سخت تر است..
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═
زهرا:بله
گوشیو دور کرد
زهرا:میگه ادرسو یادداشت کن
یه برگه سفید برداشتم
-بگید
زهرا:بفرمایید.....
ادرسو نوشتم
زهرا:ممنونم خدانگهدار
گوشیو گذاشت و نفس عمیقی کشید
کار های مورد نیاز انجام شد
زهرا وارد ویلا شد
منتظر موندیم تابیاد بیرون
*داخلویلا
*زهرا
با قدم های محکمی وارد ویلا شدم استرس نداشتم چون کنترلش کرده بودمـ
یه پیر مرد راهنماییم کرد داخل
پیر مرد:همینجا بایستید تا خانمی که داخله بیاد بیرون
بدون اینکه منتظر جواب باشه رفت به یکی از اون ستونا تکیه دادم و محو زیبایی اونجا شدم
یه خانم از یه در قهوه ای امد بیرون ارایش ݝلیظ و لباس زننده ای تنش بود یجوری نگام کرد انگار ارث باباشو خوردم
همون پیر مرد دوباره امد
پیر مرد:برید داخل
نزدیک در شدم در زدم که صدای یه مرد گفت:بفرمایید
وارد اتاق شدمو در و بستم برای لحظه ای سرمو بالا اوردم
یه پبر مرد روی یه ویلچر بود دو تا پسر هم روی مبل های کناریش دیگه نخواستم برسیشون کنم همین،که بدونم کی تو اتاقه خوبه
-سلام
یکی از اون مردا گفت: سلام بشینید
اروم اروم رفتم و روی مبل رو به روییشون نشستم
هیج حرفی نمیزدن
احساس میکردم دارن نگاهم میکنند معذب بودم ـکیفمو برداشتمو مدارکمو در اوردم
گذاشتم رو میز
-این مدارک،منه
همه چیزو جعلی درست کرده بودن دستی مدارکو برداشت و صدای کاغذ نشون میداد در حال دید زدن مدارک هستن
به پیر مرد نگاه کردم اونم به من خیره بود
لبخندی زدم حس کردم،پیر مرد خون گرمیه
یجورایی مهرش به دلم نشست
پیر مرد رو کرد به اون پسرا که منم ازش نگاهمو گرفتم
پیر مرد:کیارش مدارکو بده ببینم
نمیدونم چیشد چی گفتن زیر زیرکی
ولی فکر میکنم همون کیارش گفت:چند دقیقه بیرون باشید
بلند شدم رفتم بیرون
حدود ده دقیقه علاف بودم ـدر باز شد و یکی از اون پسرا گفت برم تو منم داخل شدم
همون پسر:شما استخدام شدید از امروز میتونید کارتونو شروع کنید
یکی دیگشون گفت :فقط شرط های لازمه رو باید انجام بدید
یه کاغذ گرفتن جلوم
پسر:بخونید
نگاه کردم بابا چخبره این همه شرط مگه میخوام برم تو انتخابات ریاست جمهوری خب وایسا ببینم
باید هر روز ساعت۷بیدار و اماده باشم تو خونه باید لباسای رنگ روشن بپوشم،غذاهای مقوی برای پدر محرتمشون درست کنم
نباید به این دو اقازاده چشم داشته باشم که چشامو در میارن
نباید خیلی ارایش کنم
باید حواسم به ساعت دارو های پدر گرامشون باشه و سر وقت بهشون بدم ،راس ساعت ده پدر عزیزشون باید لالا کرده باشه
اتاق پدرشون باید مرتب باشه همیشه
خب خب بعد برای حمام و دستشویی رفتن تعویض لباس پدرشون یه اقایی میاد اگه اونم نیاد خوده اقازاده ها زحمتشو میکشن
هزینه فسخ قرار داد هم ۳ملیون ناقابله
خب مخالفتی ندارم
الانم فصل تابستونه راحتم،مدرسه هم ندارم
-مشکلی ندارم
پسر:یه لحظه به ما نگاه کنید
با تردید سرمو بلند کردم
یکیشون گفت:من کیارشم
به بغلیش اشاره کرد:اینم آرش به یر مرد اشاره کرد:ایشونم پدرمون اقای رحمانی
گفتم مارو بشناسید ـ
سرمو انداختم پایین
-بله
کیارش :خب خانم هارونی الان میخواید شروع کنید ؟
-من هنوز وسایلمو نیاووردم
آرش :مشکلی نیست بریدبیارید
قرار دادو امضا کردم
و رفتم بیرون ازویلا دو تا کوچه با ماشین سرگرد فاصله داشتم
رفتم و سوار شدم
..................
*سرگرد یاسین
زهرا با نفس نفس امد سوار ماشین شد برگشتمو بهش خیره شدم
مهراد هم همینطور
زهرا:خداروشکر استخدام شدم فقط میشه منو برسونید خونه باید وسایلمو بیارم
مهراد:یعنی از الان کارتون شروع میشه
زهرا:نه قراره وسایل و جمع کنم و برم
مهراد:خب پس اجازه بدید
بریم محضر چون وقت گرفتیم شمارو صیغه کنیم
زهرا سرخ و سفید شد
زدم،به بازوی مهراد
مهراد:اخخخ چته بابا راست میگم زهرا خانم،پدر مادرتون تو محضرن باور کنید
زهرا:واقعا؟؟
مهراد:یاسین مگه الان زنگ نزدن گفتن ما عجله کنیم
-شرمنده یهویی شد
زهرا:خ..خب ام عیب نداره
ماشینو به حرکت در اوردیمو به سمت محضر رفتیم
پیاده شدیم و زهرا پشت سرمون امد در زدم
یه اقا درد باز کرد
رفتیم کنار تا زهرا بره داخل اولم اون رفت تو
و بعد منو مهراد
خانواده منو زهرا بودن
ما که میدونستیم طفلی این دختر کپ کرده بود و از شرم نمیدونست چیکار کنه خندم گرفته بود دقیقا تو عمل انجام شده بود
زهرا سلامی کرد که همه با لبخند جوابشودادم
مامان امد و بازوی زهرا رو گرفت
مامان:بیا دخترم،بیا بشین خطبه رو بخونیم ـ
مامان هم میدونست این فقط بخاطر عملیاته ولی با این وجود خوشحال بود چون میدونست ما اهل زن گرفتن نیستیم ولی این عقد صوری دلخوشش کرده بود
#پارت_ده🤎🪵
رمان:
#سرگرد_یاسین👮♂🍃
زهرا با نگاهش از مادر پدرش اجازه گرفت بشینه
و اونام سر تکون دادن زهرا نشست رو صندلی عروس و داماد و حالا نوبت من بود که خجالت بکشم
مهراد:بدو برو بشین یاسین جون
این فقط یه صیغه محرمیت دو ماهه بود و این همه شلوغی راه انداخته بودن
زهرا روسری گلبهی سرش بود
رفتم کنارش نشستم که تو خودش جمع شده بود
عاقد:خب اجازه دارم این صیغه رو بخونم
خانواده ها اجازه دادن
عاقد خوند و ۱۴شاخه گل رزسفید هم شد مهریش زهرا با صدای خیلی کم بله رو گفت
مامان انگشترایی که نمیدونم کی رفتن خریدن داد بهمون حالا منو زهرا محرم بودیم
به ارومی دستشو گرفتم دستش چقدر نرم بود و کوچیک
انگشتر و دستش کردم
اونم با تردید انگشت دستمو گرفت و انگـشتر و دستم کرد بعد سریع دستشو کشید چقدر خجالتیه ها کارم در امده
بعد از یکم سر و صدا همه رفتن و فقط من و سرهنگ و مهراد موندیم
به همراه زهرا
سرهنگ:دخترم اول اینکه مبارک باشه دوم اینکه حسابی مراقب خودت باش
زهرا خانم ماهم طبق معمول با خجالت جواب داد
زهرا:ممنونم جناب سرهنگ
مهراد:زن داداش این هدیه منه
یه جعبه در اورد و داد دست زهرا
زهرا:ممنون سرگرد نیاز نبود
مهراد:خواهش میکنم زن داداش
زهرا جعبه رو باز کرد یه ست جواهر بود گوشواره و دستبند و گردنبند
مهراد:زن داداش گوشواره شنود گذاری شده
گردنبند هم دارای شنود و ردیاب خیلی قویه
اینارو از خودتون دور نکنید