هید گمنام اورده بودن که دلم لحظه لحظه تکیه تکیه میشد!
به دوتا دلیل دلم پره غم بود
یکی اینکه نکنه طاها بین اینا باشه ودومی اینکه
چه دلی دارن و چه صبری خانواده این شهدای گمنام
مادر طاها رفت،واسه ازمایش بعد از نیم ساعت امد که اقای کریمی گفت:باید سه روز منتظر باشیم جواب ازمایشو بدن
با غم سرشو تکون داد و اروم،گفت:کاش امیر بین این شهدای گمنام نباشه!
ناراحت سربه زیر انداختم
به قول یه شعری
گاهی در تو همهچیز گریه میکند
جز چشمهایت...
حال الانم بود .
💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀
💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕
🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕
💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕
🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕
💕🎀💕🎀💕🎀💕
💕🎀💕🎀💕🎀
🎀💕🎀💕🎀
💕🎀💕🎀
🎀💕🎀
💕🎀
🎀
💌 #پارت۶۸
#یاقوت_خدا♥🖇
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ــ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ🌼🐥
سه روز مثله برق و باد گذشت همه خانواده ها چشم دوخته بودیم،به در که اقای کریمی از راه برسه و خبری بده که دلمون اروم،شه
انقدر نخوابیده بودم که هر از گاهی از حال میرفتم
مرضیه تو بغل سارا بودو پسرم که هنوز اسمی واسش نذاشته بودم تو بغل سمیرا!
پیمان هم کنار سمیرا بود
سمیرا الان ۱۹سالش بود ،تو اوج جوونی
اقای کریمی با عجبه به سمتمون امد
ناراحت بود اما نه مثله همیشه چشم دوخته بودیم بهش تا حرفی بزنه
اقاجون گفت:محمد علی بگو چیشد؟
اقای کریمی سرشک پایین انداخت و گفت:
جواب ازمایش منفی بود هیچکدوم از این شهدا امیر نیستن...این یعنی امیر..امیر مفقود الاثر شد.
تو شرایطی بودم که هم خوشحال بودم و هم ناراحت
تو یه موقیت بد که نمیدونم اسمشو چی بزارم بازی سرنوشت که عاشقم کرد و عشقم و ازم دور کرد یطوری که اثری ازش نمونه؟
یا بدی روزگاری که منو با دوتا بچه به حال خودمون،گذاشته بود
یا اصلا از امیر شاکی باشم ،که تنهام گذاشت و رفت سوریه و حالا باید روزی صد بار بمیرم و زنده شم
حالا باید روزها منتظر چشم به در ببدوزم تا بیاد و دوباره صدام کنه دوباره بگه سوگند خانم؟
دلتنگ باشم و چشم انتظاری از این بدتر؟
با اینکه جای شکرش باقیه که امیر واسه همیشه از پیشم نرفته
ولی جای خالیش و با چی پر کنم که هیچکس جاشو نمیگیره
کار هر روز من شده بود نشستن جلوی پنجره اتاقم تا که امیر بیاد
اسم پسرک نوزادم رو محمد طاها گذاشتم!
تاکه هر لحظه بیاد امیر طاها باشم بیادمردی که من رو مجنون خودش کرد و تنهام،گذاشت!
اصلا کی فکرش و میکرد
سوگند با اون همه دبدبه و کبکبه سوگندی که ککش نمیگزید واسه هیچ مردی خصوصا ادمایی که مثله امیر طاهابودن
سوگند شاد و شنگول و شیطون واوازه شیطنت و شر بودنش تو کل دانشگاه پیچیده بود
دختری که همیشه از ازدواج،فراری بود و دنبال خوشگذرونی یروز با یه پسر حزب اللهی ازدواج کنه و تموم وجودش و روح و احساسش درگیر اون پسر بشه
که ثمره این عشق بشه دوتا غنچه به اسم محمد طاها و مرضیه
حالا به این،روز افتاده باشه
اما،اوضاع اینطوری نموند ،بعد از یکسال به خودم امدم افسردگی بس بود
حالا که شوهری نداشتم که سایه سرم باشه باید خودم دست به زانو بگیرم و بلند شم باید بچه هامو مثل طاها تربیت،کنم
پسر یک ساله و دختر سه سالم زیاد از مادرشون دور بودن
باید بر گردونم اوضاعو به شرایط قبل
قسم میخورم لحظه ای امیرطاها از ذهنم پاک نشه !
کیفم رو برداشتم و گوشیمو انداختم توش
روسری سبز سیدی رو به سرم بستم و پوشیه مشکی زدم
چادر لبنانیمو به سرم کشیدم و محمد و مرضیه رو بردم خونه مامان !
یک ترم از دانشگاه مرخصی گرفته بودم اول رفتم تا واحد های ترم جدید و مشخص کنم بعدش رفتم سمت خیاطی عزیز جون
تنها شغلی که میتونستم داشته باشم همین بود
خیاطی!شغلی که مهارت خاصی توش داشتم ـ ولی حالا یادم رفته بود و میخواستم دوباره اموزش ببینم
زنگ در و زدم که با صدای خانم مجد
لبخند محوی رو لبام نشست.
-سوگندم خانم مجد سوگند عظیمی!
بعد از چند ثانیه صدای خوشحال خانم مجد رو شنیدم
مجد:سلام سوگند جان خوش امدی دختر بیا بالا بدو!
زنگ در و زد با فشار ارومی در و هل دادم و وارد حیاط شدم.
💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀
💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕
🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕
💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕
🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕
💕🎀💕🎀💕🎀💕
💕🎀💕🎀💕🎀
🎀💕🎀💕🎀
💕🎀💕🎀
🎀💕🎀
💕🎀
🎀
💌 #پارت۶۹
#یاقوت_خدا♥🖇
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ــ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ🌼🐥
از کنار حوض گرد و آبی رنگی که دورش پره گلدون بود که هر کدوم گلای مختلف توش بود رد شدم حیاط با صفایی بود حیاط خیاطی
سه تا درخت تو این حیاط بود و انگار تازه حیاط و شسته بودن!
در ورودی رو اروم،هل دادم،کا باز شد با راه رویی که از ۱۳سالگی تا وقتی که وارد دانشگاه شدم هر روز ازش رد میشدم روبرو شدم
چهار پنج سال گذشته
عزیز جون مثله مادر بزرگمه و خیلی دلم براش تنگ شده
راهرو رو قدم زدم،که خانم مجد یا همون ثریا خانم جلوم قرار گرفت و بلافاصله به آغوشم کشید مثل خواهر بزرگترم دوسش داشتم
۲۷سالش بود و از ۱۴سالگی پاشو گذاشت اینجا که دست بر قضا هفت سال پیش عروس عزیز جون شد
یه خانم شمالی بودکه عاشق حرف زدنش بودم انگار حالم،خوب شده بود!
ثریا خانم،که بهش میگفتم ثریا جون از خوشحالی داشت گریه میکرد منم،تقریبا از خوشحالی داشتم گریه میکردم خیلی دلتنگشون بودم!
ثریا:سوگند جان،دختر تو کجا بودی خواهر؟
چرا نیستی..چرا نبودی..یه سر به ما نزدی بیمرام!
سفت فشردمش به خودم،و مثل خودش گفتم:
خواهر بدبختی امده بود سراغم...
نگران شد انگار من و از خودش جدا کرد!با نگرانی گفت:چیشده بود مگه سوگند؟
-بیا یه لیوان اب به من بده تا برات بگم!
لبخندی زد و بازومو فشرد
هدایتم کرد سمت مبلا و رفت تو اشپزخونه چادرم و پوشیه امو در اوردم و با کیفم روی یکی از مبلا گذاشتم!
منتطر بودم عزیز جون بیاد که حسابی بغلش کنم
ثریا با یه لیوان اب از اشپزخونه امد بیرون که صدای در امد
ثریا با لبخند گفت:عزیز جونه
اب و رو میز کنار مبلا گذاشت و رفت سمت در برگشت و گفت:بدو بیا دیگه دختر
با تردید و ترس قدم به جلو برداشتم خودمم دلیل دلهره ام و نمیدونستم!
اروم اروم،رفتم که صدای دل انگیز عزیز جونوبه گوشم خورد
عزیز جون:ثریا بیا مادر این سبد و از من،بگیر که از کت و کول افتادم مادر!
ثریا رفت سبد و گرفت وگفت:سلام،عزیزجون ،قربون خستگیت بشم عزیز بیا تو برات یه لیوان چایی بریزم که مهمون داریم
عزیز با لحن مهربونی گفت:
مهمون؟قدمش سر چشم!فقط کی هست مادر؟
رفتم جلو و کامل تو دید عزیز قرار گرفتم،لبخندی زدم که قطره ای اشک از چشمم چکید.
به سمتش رفتم و بݝلش کردم که با حیرت گفت:دخترم؟سوگندجان؟خودتی؟
ازش جدا شدم و با چشمای اشکیم گفتم:ـاره عزیز اره دورت بگردم!
دلم برات یزره شده بود!
عزیز بݝلم کرد بعدش رفتیم نشستیم و ثریا برامون چای اورد
عزیز با خنده گفت:
-خب عزیز تعریف کن دخترم این مدت نبودی چه ها شد هنوز عروس نشدی نه دختر؟
لبخند تلخی رو لبام نشست
-چرا عزیز عروس شدم!
عزیز متعجب گفت:توکه ازدواج نبودی مادر!
حالا این اقای خوشبخت کی هست!
ثریا:به به چه خوشبختیم که ارزومون براورده شد و بالاخره تو هم عروس شدی!
دیگه داشت گریم،میگرفت دوباره
-امیرطاها!
عزیز:امیرطاها؟...نمیشناسم مادر یکم بیشتر ازش بگو!
خواستم بغضم،و قورت بدم که موفق نبودم و بغضم،با صدای بدی شکست
امیر طاها!
اسمش تو سرم،اکو میشد!
عزیزوثریا از کارم خیلی تعحب کرده بودن اما سعی داشتن ارومم کنند
یکم که اروم شدم ازم خواستن همه چیزو براشون بگم منم از روز خواستگاری تا امروزو و براشون تعریف کردم
از عشقی که تو وجودم بود گفتم!
از مرضیه ای که دلتنگ پدرش بود،از پسری که ازوقتی بدنیا امد هنوز اݝوش پدرشو تجربه نکرده!
گریه میکردم و دلداریم میدادن!
عزیز:باید بگم که چقدر حیرت زده شدم از سوگند چادری ای که دیدم ولی فکرشم، نمکردم،این همه ماجرا داشته باشی!
ثریا:سوگند مگه نگفتی لکنت داشتی پس الان که...
-خوب شدم،بعد یه مدت خوب شدم!
عزیز جون حالا از شما یه کمک میخوام!
عزیز با مهربونی گفت:جانم مادر!
-میخوام رو پای خودم،وایسم میدونم بعد یه مدت پولام،ته میکشه و بدبخت میشم
میخوام،خیاطی و دوباره بهم یاد بدین که بتونم درامد زایی کنم
سرمایه ای که دارم رو هم،میخوام بزارم تو بانک و بعد از چند سال برداشت کنم
خونمونم میفروشم و یه جای کوچیک میخرم
باید بچه هامو بزرگ،کنم و زندگیمو بچرخونم خواهش میکنم عزیز،بهم یاد بدین!
عزیز لبخندی زد و گفت:مگه میشه یاد ندم دخترم
متقابلا لبختد زدم
ثریا:سوگند بچه هارم،بیار ببینیم باشه؟
با لبخند اروم،گفتم:
-باشه..
بعد از اون روز هر روز خیاطی میکردم و اکثرا مرضیه و محمد طاهارو میبردم
خونمون و ۸۵۰ملیون فروختم
با پنجاه تاش وسایل خیاطی و تجهیزات خریدم با سیصدتومنش یه خونه کوچیک وسط شهر
مابقی رو به همراه پول طلاهام و ماشینم تو بانک گذاشتم تا سرمایه شه خودمم از ماشین طاها استفاده میکنم.
*
دیشب تو را کنار خودم دیدهام به خواب
کابوس دوریِ تو مرا پیر میکند...
**
۱۵سال بعد:
💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀
💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕
🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕
💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕
🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕
💕🎀💕🎀💕🎀💕
💕🎀💕🎀💕🎀
🎀💕🎀💕🎀
💕🎀💕🎀
🎀💕🎀
💕🎀
🎀
💌 #پارت۷۰
#یاقوت_خدا♥🖇
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ــ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ🌼🐥
اروم اروم از پله های جلوی در ورودی پایین رفتم
با سرمایه ای که تو بانک میلیاردی شده بود خونه بزرگتری تهییه کردم تو این سالا خیلی پیر شدم
مثله هر روز انتظار کشیدم !
محمد طاها حالا ۱۶سالش بود و مرضیه۱۸ساله شده بود و تو کنکور قبول شده بود و میخواست پزشک بشه
خودمم که رشته ام حقوق بود و الان وکیل بودم
درامد خوبی داشتم و بعد از شش سال که پروانه وکالت گرفتم و رفتم سراغ وکالت دیگه خیاطی و گذاشتم کنار البته خیاطی میکنم ولی نه برای مردم!
تواون سالای اول حتی گاهی شبا شام هم نداشتیم خیلی سختی کشیدیم خصوصا بچه ها کمک هیچکس وقبول نمیکردم،اونوقت میرفتم زیر منت بقیه!
بچه ها خیلی بچه های خوبی بودن خیلی بهم احترام میزاشتن و قدر دان بودن
از همه جونم مایه گذاشتم برای خوب تربیت کردنشون
مرضیه دختر مهربون و احساساتی ای بود که فورا گریه اش میگرفت ولی همیشه به اینکه پدرش به سوریه رفته واسه جهاد افتخار میکرد فکر میکرد نمیدونم اما میدونم هر شب قبل از خواب اول برای امیرطاها گریه میکنه و عکسشو بݝل میکنه و بعد میخوابه"
محمد طاها درست کپی برابر اصل طاها بود
خیییلی غیرتی بود و تخس
ولی خوش اخلاق بود و چشمش دنبال هیچ دختری نبود با اینکه الان خیلی از همسن و سالاش دنبال دختر مردم،بودن ولی اون متفاوت بود فرق داشت.
خیلی وقتا اون به مرضیه گیر میداد که فلان کارو نکن و فلان جور حرف نزن وقتی میدیدمشون یاد امین و خودم میوفتم!
درست عینه ما با این فرق که مرضیه دوسال بزرگتر بودو همیشه غر میزد که طاها که انقدر کوچیکه چرا باید بهش،گیر بده!
تا دو سال پیش خواستگار داشتم واسه ازدواج یکیش یکی از درجه دارایی بود که طاهارو میشناخت
ولی یه درصد هم مگه میشه من ماله کسی غیر از طاها باشم؟
فکرش هم عذابم میده ،شوهر من زنده است و نفس میکشه ،تاخون توی رگ هامه انتظارشو به جون میخرم میدونم که یروز برمیگرده...
صدای در بلند شد و بعدم صدای مرضیه
مرضیه:ماماان جون بیا که دختر گلت امده!
از رو پله ها بلند شدم که متوجه من شد و امد جلو
مرضیه:عه عشق مرضیه چرا تو سرما نشسته؟
-سلام مرضیه خانم!
مرضیه یکی زد رو پیشونی خودش و صورتش رو مچاله کرد و گفت:
ای واااااای ببخشید سلام عزییییز دلممم،خوشگللل مننن،عشققق من!
فکرشم نمیکردم با اون همه ازاری که به مامانم دادم دخترم انقدر مطیعم باشه فکر کنم رضایت مامانم رو جلب کرده بودمو ازم راضی بود!الهی شکر
راستش باورش سخته مرضیه ای سال ها پیش همیشه سرش غر میزدم این خانم چادری روبروم باشه
لبخند زدم،لبخند تلخی که ۱۶سال مهمون لبام بوده!
-خوبم دخترم!
مرضیه کنارم نشست و کیفشو گذاشت روی پاش
و بغلش کرد.
مرضیه:مامان جون،میشه یزره حالت خوب باشه؟
یعنی میشه از ته دل بخندی؟
ارزو به دلم مونده خنده های دلبرونهی مامانم و ببینم!
نفس پر دردی کشید و دوباره گفت:
منکه میدونم بخاطر باباست،مامان راستش گاهی از بابا ناراحت میشم که تنهام گذاشته،گاهی عصبی میشم که چرا برنمیگرده؟
مامان!من خورد میشم وقتی میبینم اینطوری ای ،من و محمد طاها کسی و جز شما نداریم
مامان اینطوری نکن...
با شکستن بݝضش سرشو رو شونم گذاشتم و به گریه هاش گوش کردم پابه پاش اشک میریختم ولی با سکوت!
دلتنگ بودم،کسی نمیفهمید!از خودم دلخور شدم که باعث گریهی دخترم شدم شدمباعث گریه عزیز دوردونه طاها!
با لحن بݝض داری گفتم:
-پاشو مامان!پاشو چشمای قشنگت و پاک کن ،پاشو مامان وگرنه دوباره حالم بد میشه ها مرضیه!
تو خودتم میدونی دختر من!
میدونی دست خودم نیست...
مرضیه بلند شد و سرمو بوسید
مرضیه:قربون دلت شم
دستی به چشماش کشید و بازومو گرفت بلندم کرد!
مرضیه:بریم تو که میخوام برای شما و اون محمد یه غذای خوشمزه بپزم مامان جون!
لبخند کم جونی زدم و باهاش راهی شدم"
اصلا افسردگی گرفتم تمام سعیم رو کردم ولی عضوا بالا نرف هیچ پایینم امد
اگر پولی داشتم از همون اول میخریدم
یه رفیق هم ندارم برام تب حمایتی بزنه تا عضوا بره بالا
واقعا کلافه شدم واسه همینم گفتم حذف کنم بهتره
بله ممنونم که خوندین و هدف منم همین بود🦋
۲.پس چیکار کنم؟عضوا میاد پایین حالم بد میشه من کلی زجر کشیدم تا این رمانارو نوشتم ولی با این عضوای کم ؟چه اشی؟چه کشکی اصلا با چه هدفی؟
💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀
💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕
🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕
💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕
🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕
💕🎀💕🎀💕🎀💕
💕🎀💕🎀💕🎀
🎀💕🎀💕🎀
💕🎀💕🎀
🎀💕🎀
💕🎀
🎀
💌 #پارت۷۱
#یاقوت_خدا♥🖇
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ــ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ🌼🐥
روی مبل تک نفره نشستم.
مرضیه وارد اتاقش شد و بعد از دقایقی با یه شومیزشمیم قرمز و موهایی که دم اسبی بسته بودامد بیرون!
لبخندی بهم،زد و رفت تو آشپزخونه!
امیرطاها؟
کجایی اخه؟چرا برنمیگردی؟
دلت اصلا برای من تنگ شده؟تو حتی بزرگ شدن بچه هات رو هم ندیدی میدونم همیشه حسرت این رو میخوری!
نگاهم چرخید سمت ساعت دوازده ظهر رو نشون میداد الان محمدطاها باید جلسه قران باشه!
تلفنم که روی عسلی بود زنگ خورد و مرضیه برداشت و اوردش سمت من!
مرضیه:بیا مامان جون
لبخند کم جونی زدم که ازم دور شد
به شماره نگاه کردم!
خانم شهرزاد!
دکمه تماس رو وصل کردم!
-سلام،خوبیدخانم شهرزاد؟
شهرزاد:سلام خانم عظیمی،ممنونم شما چطورین تماس گرفتم بهتون بگم امروز میام دفترتون تا سه ساعت دیگه !
-متشکرم!برای چی؟
شهرزاد:راستش میخوام،بدونم پرونده به کجا رسیده؟
نفس عمیقی کشیدم!
-خانم شهرزاد من دیروز همه چیز و براتون
توضیح دادم،اتفاقی جدیدی نیوفتاده!
شهرزاد:خانم،عظیمی تورو خدا کمک کن به پسرم بخدا اون بیگناهه...
-عزیزم اگه بی گناهه خب چرا انقدر نگرانی؟
سر بی گناه تا پای دار میره بالای دار نمیره!
گفتم که همه جوره هوای پسرتو دارم،همه سعیم رو میکنم بی گناهیش ثابت شه عزیزم!
بعد از کمی دلداری دادن به خانم شهرزاد تلفن و قطع کردم و پوفی کشیدم.
بلند شدم و رفتم سمت اتاقم!ـاز پرونده هایی رو دستم بود کلافه بودم،و یه حال بدی داشتم،انگار که میخوام گریه کنم
سه تا پرونده دستم،بود باید با دقت میخوندمشون!
رفتم از کشو میزم اولی رو در اوردم پرونده خانم شهرزاد وپسر ۲۵ساله اش که تو یه درگیری به شخص،مقابل اسیب زده بود
حدود ۴۰دقیقه ،بار ها خوندمش و با یاداوری چیزی اون رو یادداشت کردم تا فراموش نکنم و به مدارک اضافه کنم تا تو داداگاه از،عمدی نبودن ماجرا مشخص شه
خواستم برم پرونده بعد که مرضیه در زد
-جانم؟
مرضیه در و باز کرد و امد داخل!
مرضیه;مامان خسته شدی بیا بریم یه لازانیایی درست کردم انگشتاتم باهاش بخوری بیا مامان که الان محمد هم میرسه!
لبخندی زدم و عینکم رو از چشمام دور کردم!
آروم گفتم:
-باشه دخترم برو الان میام.
مرضیه لبخندی زد واز اتاق خارج شد
جلوی میز ارایش قرار گرفتم!
کرم مرطوب کننده به صورتم،زدم و ازاتاق خارج شدم
گاهی جلو اینه که میرم داغ دلمتازه،میشه!
یادم میوفته واسه چی انقدر شکسته شدم!
حرف مادری که مادربزرگم،بود تو ذهنم طلایی میشه
*
الهی پای هم پیر شید
*
ما پیر شدیم ولی نه پای هم*دور از هم!
به محض وروردم،به اشپزخونه بوی ݝذا به مشامم خورد،دستپخت مرضیه عین مادرم بود همونقدر خوشمزه و عالی!
پشت میز نشستم که صدای در امد!
محمدطاها بعد از یه سلام،بلند امد طرف اشپزخونه!
کوله ای که رو پشتش بود به لباس طوسی رنگش میومد
محمد طاها:به به ببین کی اینجاست ،سوگند خانوم!
سلام سوگند خانوم خوبـین؟؟؟
ناخوداگاه لبخند پر بغضی زدم،با سوگند خانم،گفتنش من و بیشتر یاد امیر میندازه این پسر!
مرضیه چشم غره ای بهش رفت که فهمید نباید این طوری بگه چون یاد پدرشون میوفتم!
با بغض گفتم:
-سلام محمد طاها!خوش امدی مامان بیا بشین غذاتو بخور عزیزم
محمد طاها که حالا ناراحت شده بود امد دستمو تو دستش گرفت و بوسید!
محمد طاها:مامان گلم؟ناراحت شدی؟ببخشید،غلط کردم!
بغض و به زوور قورت دادم،شما از دل من خبر ندارین!
من هر لحظه بیادشم حتی اگه چیزی دربارش نگید!
-چیزی نشد پسرم!فقط شبیه بابات گفتی دلم بیشتر تنگ شد!خودتو ناراحت نکن برو دست و صورتتو بشور بیا نهار
طاها با بوسه ای که روی پیشونیم،نشوند از آشپز خونه رفت بیرون!
مرضیه با قاشقی که تو دستش بود کنارم جای گرفت:
مرضیه:مامان جون؟
-جان؟
مرضیه:میگم چهار روز دیگه میخواییم با دوستام بریم مزار شهدای تهران صبح میریم دوروز بعدش میاییم،میشه شماهم بیایین مامان؟
لبخند زدم و تا خواستم،جواب بدم...